هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ یکشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۵:۱۰ سه شنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۲
از قبرستون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 64
آفلاین
اوتو، پاهای لختش رابه آب می زدوقدم های کوتاه وآهسته بر می داشت.بازوی چپش آویزان بود،گویی سنگینی می کرد.زیر چشمی ماموری را که کنار او راه می رفت وسر نیزه ای که به اندازه ای یک کف دست از آرنج بازوی دست راست اوفاصله داشت واز آن چکه آب می آمد،تماشا می کرد.آستین نیم تنه اش کوتاه بود وآبی که از پتو جاری می شد،به آسانی درآن فرو می رفت.

اگر از این سلاحها که دست پرسی بود،یکی دستش بود،گیرش نمی آوردند.

سربارون توجهی به اوتو نداشت وبرای او هیچ فرقی نمی کرد که اوتو فرار کند یا نکند.به او گفته بودندکه هروقت خواست بگریزد او را درجا از پای درآورد.

گاهی درهم شکستن ریشه یک درخت کهن زمین رابه لرزه درمی آورد.یک موج باد از دوربا خشاخش شروع وبه زوزه ی وحشیانه ای ختم می شود.طوفان هر گونه صدای ضعیفی را در امواج باد وباران خفه می کرد.

اوتو تصمیمش را گرفته بود .دریک چشم به هم زدن برگشت .دست درجیبش برد وچوب جادویی را که دوراز چشم ماموران قایم کرده بود را خارج کرد.وبه سمت پرسی برگشت.

باران می بارید اما افق داشت روشن می شد.ابرهای تیره کم کم باز می شدند.

از فرط درندگی له له می زد.نمی دانست چه طور دشمن را از بین ببرد.دستپاچه شده بود در نور سحر هیکل کوفته سر بارون به تدریج دیده می شد.

پرسی دو زانو وپیشانی اش را کف زمین چسبانده وبا دو دست پشت گردنش را حفظ می کرد.کلاهش از سرش افتاده بود روی کف اتاق.

اوتو:نترس،این جوری نمی کشمت .بلند شو می خوام خونتو بخورم.

پرسی با اته پته گفت:جرمتو سنگین نکن .حلا تو که یاغی هستی جزو معترضان علیه ما هستی اگه منو بکشی جرمت سنگین تر میشه حتما بلاک می شی.

...........................
در همین لحظه،آخرین هجای صدای بلاکیوس می آمد که به اوتو اصابت می کرد.هنوز برنگشته ،بلاکیوس دیگری به سینه اش برخورد کرد.سر بارون کار خود را تمام کرد.

پرسی بلند شد وخاک لباسش را تکاند وبالای سر اوتو آمدوبلاکیوس را روی قلب اوتو زد که دیگر امکان بر گشت نداشته باشد.پرسی تفی کرد وبه راه خود ادامه داد.


ما برای پوکوندن امدیم


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
داستانی نیمه واقعی!

صبح دل انگیزی بود و دنیس در تخت خواب نظارت, در خوابگاه مختلط هافلپاف خوابیده بود!
پیوز یک عدد دمپایی گرفته دستش و اومده بالا سر دنیس, با تمام قدرت نداشته اش دمپایی رو میخوابونه تو گوش دنیس!
- آه!
دنیس از اونور تخت پرت میشه پایین!
- تف تو روحت! چیه؟ نمیتونم جفت پا بیام تو دهنت شاخ شدی؟ جفت پا تو اون روحت!
پیوز قهقهه ای میزنه و با اخم فریاد میزنه: پاشووو برو تکالیفتو انجام بده!
دنیس با کلافگی از جا بلند میشه و میره سمت تخت آسپ. آسپ در خواب:
- نه نه... کلاه نظارتم رو کوجا میبری؟ من وزیرم! من شاخم... گولاخم...نــــــــــــــــــــــه!
از جا میپره و خودشو میندازه تو بغل دنیس!
- بوقی پاشو بیا بریم تکالیف رو انجام بدیم!
- نمیتونم دیگه! خسته شدم.... اه! لعنتی! من دچار یاس فلسفی شدم! ولم کنــــــــــــــــید!

دنیس با اعصابی خط خطی از تالار عمومی خارج میشه و میره دفتر اساتید رو یه مروری بکنه و ببینه کسی اونجا در حال فک زدن هست یا نه! که با پرسی روبرو میشه:

نقل قول:
نه دنیس اصلا حرف تو درست نیست! اینجا من تصمیم میگیرم که چی بشه و چی نشه! برو بمیر!


دنیس تا این مطالب رو میخونه شیرجه میره تو چتر باکس تا پرسی رو بشوره بزاره کنار:

نقل قول:
دنیس: آآآآآآآآآآای نفس کش! بوق تو بوقت کنن پرسی! میـــــــــــکشمت...
مینروا مک‌گونگال: بهتره زين پس براي پرسي و دنيس يه رينگ بوكس احداث كنيم!
استرجس پادمور: دینگ! آغاز راند ...
دنیس: دنیس جفت پا میره تو دهن پرسی و پرسی وجودش از روی کره زمین پاک میشه!
استرجس پادمور: دینگ دینگ ... پایان راند اعلام شد. ولی عجب مسابقه ای بودا خدایی...
فنریر گری بک: عجب مسابقه ی نا عادلانه ای! بابا میزاشتی یک بوقی هم پرسی بزنه یا مثل اینکه جفت لگده خیلی کار ساز بوده ؟
استرجس پادمور: جفت لگده خیلی کار ساز بود ... الان پرسی کلا باند پیچی ش!
مینروا مک‌گونگال: دنيس براي المپيك بعدي انتخاب شدي!
دنیس: ژووووهاهاهاها...


در همین لحظات که پرسی به ناکجا آباد شوت شده, بارون خون آلود وارد هاگوارتز میشه!!
نقل قول:
18 کاربر آن لاین است (4کاربر در حال دیدن سایت انجمن‌ها)
عضو: 4
مهمان: 14
استرجس پادمور, مینروا مک گوناگال, فنریر گ&^%, دنیس, بارون خون آلود, ادامه...


بارون اول از همه برای اینکه سر در بیاره که تو این هفت هشت ماهی که نبوده چه خبراست, وارد منبع اطلاعات یعنی چتر باکس میشه و مطالب نوشته شده رو میخونه!
نقل قول:
بارون خون آلود: چیییی؟ ضرب و شتم؟ ارزشی بازی؟ واژه های غیر هری پاتری؟ جفت پا؟؟؟
دنیس: ای بابا باز این اومد!
فنریر گری بک: دنیس یه جفت لگد برو تو دهنش!
دنیس: نه باو... این به اندازه کافی دک و دهنش خونی مالی هس!
بارون خون آلود: بلاکیوس ماکزیمم!


دنیس در حال نوشتن مطلب جدید در چتره که یهو برقای خونشون میره!
- ای لعنت! مشهد که هیچ وقت برقا نمیرفت!! ای بابا!
"ایــــــــــــــــــــــــــــــــممممم!" (راهنمایی: صدای جارو برقی!)
- هیوممک! برقا که نرفته... چرا کام خاموش شد!
چندین بار دکمه رو فیشار میده ولی گویا کام سوخت!!

لحظاتی بعد, چتر:

نقل قول:
مری باود: به یاد زنده یاد دنیس چند دقیقه تو چتر زر نزنید دوستان!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۵۱ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
رولی بنویسید که در آن فردی از ورد "بلاکیوس" استفاده کند

ردای خونین بارون روی زمین کشیده میشد و برای لحظاتی چند از خود رد خون به جا میگذاشت و بعد اثری از لکه ها نبود، بارون هزاران سال بود که مرده بود و روحش هم قادر به باقی گذاشتن اثراتی مادی نبود.
بارون در افکارش غرق بود، به روزی فکر می کرد که هنوز نفس می کشید و بوی چمن شبنم زده، نسیم دم صبح، طعم یک میوه ی تازه هنوز از یادش نرفته بود؛ از داخل درختی عبور کرد، همچون پر از روی رودخانه رد شد و روی چمن ها نشست و چشمانش را بست تا بیشتر خود را به دست افکارش بسپارد.
.
.
- جـــــــــــیغ! هلنـــــــــــــــــا!

بارون با وحشت از جا پرید و بعد از چند لحظه بالاخره فهمید خواب هلنا راونکلاو را می دیده است ولی در عین حال حضور یک نفر را پشت سرش احساس می کرد، با تردید برگشت و اولین عکس العملش این بود که ردایش را جستجو کرد...

- خوب گیرت آوردم بارون!
- آرشاااااااااااااام؟!

او آنجا بود، بازگشته از جزایر بالاک و جلوی چشمانش، منوی مدیریت را تاب می داد و به دکمه ها و کلیدهای مختلف آن نگاه می کرد.

- تو مگه تبعید نبودی؟
- میبینی که حالا برگشتم، من اینجا هستم و منوی ارزشمند تو هم در دستان منه! روح بودنت یه بار به درد خورد.

سپس متفکرانه به منو دوباره نگاه کرد و ادامه داد:

- هووممم... خیلی دوست دارم بدونم این دکمه رو بزنم چی میشه!
- کودووووووووم؟
- همین قرمزه دیگه... همین گندهه که حسابی فرسوده شده! چون این دست تو بوده و از همه بیشتر فشرده شده باید
همون چیزی باشه که من دنبالش می گردم.

بارون دست به سینه نشست و به حالت دو نقطه دی به آرشام نگاه کرد:

- اون دکمه فقط واسه ثبت توی سایته، اجرای طلسم بلاکیوس به منو احتیاجی نداره!

آرشام تعظیم بلند بالایی کرد و قهقهه زنان گفت:

- مرسی بارون عزیز که بهم طلسمشو یاد دادی، نگران نباش! بعدا" توی سایت هم ثبتش میکنم

و چوبدستی کهنه و کارکرده ای را از جیبش در آورد و به سمت بارون نشانه گرفت و فریاد زد:

- بلاکیوس!

تنها چند قطره خون از بارون ماند که آنهم لحظه ای بعد محو شد. صدای خنده ی شیطانی آرشام که ناشی از لذت انتقام بود در جنگل انعکاس می یافت!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۱۰ ۲۲:۲۵:۴۴

تصویر کوچک شده


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ جمعه ۸ شهریور ۱۳۸۷

مری فریز باود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۲۹ جمعه ۱۵ مرداد ۱۳۹۵
از زیر عذاب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1014
آفلاین
دو جادوگر در کنار خانه‌ای قدیمی در دره‌ی گودریک قرار گرفته بودند . خانه‌ای که بنظر میرسید سالهاست که دست نخورده و کسی قدم به داخل آن نگذاشته است . این خانه در دره‌ی گودریک مشهور بود و بسیاری از ساکنین آن منطقه در بعضی مواقع آنجا را به دلیل آنکه خالی از سکنه بود ، خانه‌ی ارواح می‌نامیدند. اما برخلاف آنچه که تصور می‌شد و در بین مردم عمومیت پیدا کرده بود فردی هر سال در روزی مشخص به آنجا می‌آمد تا خاطرات گذشته‌ی خود را زنده کند.

اکنون روزی بود که بعد از گذشت یکسال این جادوگر پای در خانه‌ی قدیمی خود بگذارد و گذشته‌ی غم انگیز خود را به یاد آورده و خود را برای چندمین بار سرزنش کند . هر سال این اتفاق در خفا و پنهانی رخ می‌داد و کسی از این عهد قدیمی خبر نداشت اما امسال بنظر میرسید که دو جادوگر دیگر در انتظار ورود او هستند و برای استقبال از او نقشه‌هایی را درسرمی‌پرورانند.

مرینا: بببینم مری تو مطمئنی که میاد؟
مری: مرینا این سوال رو صد بار پرسیدی و هر دفعه من گفتم که هرسال توی این روز اینجا میاد.
مرینا: آخه تو از کجا میدونی؟ برای چی باید آلبوس دامبلدور بعد از گذشت این همه سال ، اونم توی این روز بخصوص باید بیاد خونه‌ی پدریش؟
مری: مرینا دیگه داری کلافه‌ام میکنی . بهت گفتم که امروز روزیه که خواهرش بر اثر اشتباهش مرده و هر سال میاد اینجا که مثلاً خودش رو سرزنش کنه . من مثلاً یه مامور سازمان اسرارم ، هزارتا جاسوس دارم .
مرینا : میدونم ... ولی من میترسم مری ... آخه ... آخه میدونی داری از آلبوس حرف میزنی ... یکی از بهترین...
مری حرفش را قطع کرد و با تمسخر افزود : یکی از بهترین جادوگران قرن . من همه‌ی اینا رو میدونم ولی بهت گفتم که امروز چوب دستیشو با خودش نمیاره ! میدونی که آن رو وسیله‌ی بدبختیش میدونه .
مرینا: ولی من بازم میگم که اخراج ما از سازمان به خاطر حرفاش دلیل نمیشه که ما اونو بکشیمش !

مری که دیگر طاقت حرفهای تکراری را داشت به طرف پنجره‌ی پشت ساختمان رفت و از آن به داخل رفت ، سپس با حرکت دست از همراهش خواست که به او بپیوندد . مرینا گرچه در انجام کاری که قرار بود صورت گیرد تردید داشت اما به دنبال دوست خود به داخل ساختمان رفت . بعد از داخل شدن دو جادوگر از پلکان بالا رفته و هر کدام محلی را برای مخفی کردن خود پیدا کردند و در آنجا منتظر ورود آلبوس شدند .

بعد از گذشت دقایقی بود که در ورودی صدایی کرد ، بر روی پاشنه چرخید و باز شد . در چارچوب ورودی خانه پیرمردی نحیف نمایان شد . ریش بلند او صورتش را پوشانده بود اما غم بزرگی که در چشمانش بود در آن لحظه از دوردستها قابل مشاهده بود . بعد از گذشت دقایقی او نیز از پلکان بالا رفت و داخل اتاق خواب قدیمی خود شد . اتاقی که سالها از آن خاطره داشت . صندلی قدیمی‌ای را با دستانش جلو کشید ، بر روی آن نشست و از پنجره‌ی مقابل خود به شهر محل زندگیش خیر ماند .

شاید کمتر کسی باور میکرد که آلبوس دامبلدور در آنجا و در تنهایی قطرات اشکی را بر صورت خودش حس میکرد که در حال پیمودن گونه‌‌اش بوده و مسیر را طی میکردند . در آن زمان دو نفر شاهد چنین صحنه‌ای بودند ولی این برای مری که تصمیم خود را گرفته بود فرقی نمیکرد ، پس به سرعت از داخل گنجه بیرون آمد و چوب دستیش را به طرف دامبلدور گرفت . در همان لحظه مرینا نیز از زیر تخت بیرون آمده بود و با چوب دستی خود منتظر علامت دوست خود بود .

مری: اوه آلبوس ... میبینم که حتی از جاتم تکون نخوردی . همون آلبوس دامبلدور مغرور .
آلبوس: مری باود و مرینا کراوکر ... یک حسی بهم میگفت که امشب در این خونه تنها نیستم ...
مری: حتماً میخوای بگی منتظرمونم بودی؟ ولی من وسایل پذیراییتو ندیدم و برای پذیرایی هم اینجا نیومدم . خودتو آماده کن .من فقط یک ورد رو زمزمه میکنم .
آلبوس : ورد مرگ ؟ ولی فکر نمیکنی تو نمیتونی چنین چیزی رو به زبون بیاری؟ ... مرینا لطف میکنی و با دوستت من رو تنها بزارین؟
مری: از جات تکون نمیخوری مرینا ! . نه من برای این طلسم اینجا نیستم . تو رو از روی زمین با طلسمی که یاد گرفتم محو میکنم ... به طور کامل .
مرینا : ولی تو که نمیتونی آن رو به طور کامل انجام بدی ... نـــــــــه ...
مری : بلاکیوس !

اما دیگر دیر شده بود و مری آنچه را که نباید بر زبان آورده بود و آلبوس بدون هیچ درگیری تن به سرنوشت خود داده بود ، گویی در ذهن داشت که روزی اینچنین باید از بین میرفت و تاوان کاری را که مدتها پیش با خواهر خود کرده بود را در این زمان باید پس می‌داد. دو جادوگر ساعتهای متمادی به جای خالی آلبوس خیره ماندند تا اینکه مرینا همکار خود را از آنجا بیرون برد ، اما مری هنوز نمی‌توانست کاری را که انجام داده بود را باور کند . کاری اشتباه که صورت گرفته بود ...

یک سال بعد ، همان محل !

خانه‌ی قدیمی همانطور دست نخورده باقی مانده بود و کسی از وقایعی که در آن روز نحس در آنجا گذشته بود خبر نداشت ، اما مانند سال گذشته دو جادوگر به داخل خانه قدم نهادند و به طبقه‌ی بالای ساختمان رفتند . این بار در چهره‌ی هیچ یک از آن دو نفر اثری از انزجار دیده نمی‌شد بلکه به جای نفرت ، غم و انده هر دو صورت را پر کرده بود .

مخصوصاً صورت مری را که گویی بعد از گذشت یکسال هنوز آن صحنه را از یاد نبرده بود . درچشمان خیسش تاسفی موج میزد که ناشی از اشتباه گذشته‌ی خود بود . اکنون به محلی که دامبلدور محو شده بود خیره مانده بود و باورش نمی‌شد که توانسته است آن ورد را درست و کامل انجام دهد .

در همین افکار بسر میبرد که ناگهان صدای پاقی شنیده شد و کسی در همان محل قبلی که آلبوس محو شده بود ظاهر گشت . مری با کمی دقت آن فرد را که به حال شوک آنها را نگاه میکرد را شناخت . فردی که ظاهر شده بود آلبوس دامبلدور بود که دقیقاً در سال گذشته در این محل غیب شده بود ولی در شکل و شمایلی دیگر، اکنون داشت با تعجب فراوان آن دو نفر را نظاره میکرد .

مرینا : میدونستم ... میدونستم تو نمیتونی طلسم رو به خوبی اجرا کنی ... هوورا ...
مری: آره ... آره .. مرینا می‌بینی ؟ خودشه ... آلبوسه ... و الان احتمالاً ...
مرینا : احتمالاً حافظه اش رو از دست داده و فکر میکنم کمی دستکاری احتیاج داره تا بعضی از خاطرات تلخ گذشته رو فراموش کنه !
مری: فکر کنم خودشم اینو میخواست ، من رو به سمت طلسمی سوق داد که مطمئن بود نمیتونم اجرا کنم . رهایی از گذشته‌ی غم بار !


ویرایش شده توسط مری باود در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۸ ۲۰:۰۸:۲۷

خداحافظی در اوج یا خروج فوج فوج... مسئله این است!


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۷

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
تکلیف ! :

- خسته شدم بارون ! ول کن دیه !
- باب عله کاری نداره که ، ببین ، چوبدستیتو اینطوری میگیری ، یکمی متمایل به راست ، حرکتش هم به صورت ضربدره و بعد ورد رو میگی !
-
- اصن صب کن عملی نشونت بدم !

سپس بارون خون آلود فریاد زد :

- هووووی کویرییل! چارتا کاربر بردا بیار اینجا بینم !

در اتاق بلافاصله باز شد و پروفسور کوییرل در حالیکه از سر و کولش کاربر می بارید وارد شد .

- گفتی چن تا؟
- 4 تا !

کوییرل لبخندی زد و با دقت و حوصله 4 کاربر با نام های پتی گرو ، تد ریموس ، مونالیزا و جیمز سیریش ، جدا کرده و آن ها را پایین گذاشت .
سپس با لبخند و بدون آنکه نیم نگاهی به عله و بارون بیندازد از اتاق بیرون رفت .

عله :
بارون :
4 کاربر مظلوم :

بارون با سرعت چوبدستیش را به سمت پتی گرو گرفت :

- خوب نگاه کن عله ! حرکت چوبدستیمو ببین... آها... بلاکیوس !

پیتر با حالت سنگ شد !

بارون خنده ی شیطانی کرد و درحالیکه چوبدستیش را به سمت تدی میگرفت گفت :
- قوههاهاها ! خب ، یه بار دیگه نیگا کن ! بلاکیوس !

تدی با این حالت سنگ شد !

بارون : چه حالی میده ! ، یه بار دیگه بکنم ، میدونم یاد نگرفتی هنوز !

اینبار چوبدستی بارون به سمت مونالیزا نشانه رفت :
مونالیزا : بابا من مدیرم ! جیـــغ !
عله تایید کرد : راس میگه ، مونا مدیره !

بارون بی هیچ حرفی چوبدستیش را به سمت جیمز تغییر جهت داد :
بلاکیوس !
جیمز با حالت سنگ شد !
بارون :
عله به سه مجسمه ی سنگی خیره شد و آنگاه به سمت بارون برگشت :
- واسه من که چیزی نموند !
- عهه ! راس میگیا !
-
- غصه نخور الان درستش میکنم ! هوووویی کویریییل ! یه چار تا کاربر دیگه بردا بیار !



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱:۱۹ سه شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
امتیازات تکالیف جلسه چهارم کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه

ریونکلاو:

گابریل دلاکور: 30

آریانا دامبلدور: 27
بعد از تبدیل شدن تدی به گرگینه جای مانور بیشتری داشت. باید یه مقدار اون صحنه رو بهتر و بیشتر توصیف می کردی. خوب بود

لیلی پاتر: 27
دوئل ها و مبارزه ها خیلی ساده نوشته شده بودن. فضاسازی می تونست بهتر باشه.

آلفرد بلک: 27
شیوه جدیدش کجاش بود؟ فضاسازی ها (به خصوص توی شرح دوئل) جای کار بیشتری داشتن.

گراوپ: 29


اسلایترین:

اینیگو ایماگو: 30


گریفیندور:

پرسی ویزلی: 25
آخرش کاملا آبکی بود! تد و جیمز از یه لوله آب باریک رد شدن؟

تد ریموس لوپین: 30


هافلپاف:

پیوز: 27
جای کار بیشتری داشت.



Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ یکشنبه ۳ شهریور ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
روز اول ---- سال هزار و سیصد و هشتاد و خورده ای!

- میخوام یک شناسه ی بسیار خوب و جلب انتخاب بکنم.
- مثلا چی؟ هری پاتر؟
- نه یک نامردی به نام عله بنفش اون رو برداشته! تصویر کوچک شده
- عله بنفش؟ نکنه عله نیلی رو میگی؟
- چه میدونم، عله بنفش سبز سرخابی.. خاکستری! هر چی.
- میدم بچه ها سه سوت کارشو بسازن. خیالت تخت! تصویر کوچک شده

گوشی تلفن روی دستگاهش گذاشته میشه. سپس دوربین همون جا مکث میکنه. و صدای خنده ای شیطانی در فضا میپیچه.

- عله بشین که دارم میام قهوه ای ات کنم! ژوهاهاهاها! تصویر کوچک شده

روز دوم ---- سال هزار و سیصد و هشتاد و خورده ای!

یک صندلی بزرگ و اشرافی در تصویر است. مردی نزدیکش شده و روی آن مینشیند. لباسی اشرافی و از جنس منو مدیریت به تن دارد.

- پس این شام من کجاست؟ به او ابلاغ کن که اگر تا پنج مین دیگر شام من مهیا نباشید، خواهم داد سرش را گوش تا گوش ببرند و روی سینه اش بگذارند!
- الان سرورم. تصویر کوچک شده

مردی تعظیم کنان از در قصر بزرگ خارج شد. عله کبیر چوبدستی بزرگی از جایی در آورد و جلوی صورتش نگه داشت. چوبدستی مجهز به آینه بود. عله موهایش را تمیز کرد و سپس، با صدای فریادی به سوی در قصرش نگاه کرد.

کوییرل دوان دوان به سوی صندلی اش می آمد.
- چه شده است اِی مدیرک؟
- یکی توی سایت عضو شده هنوز دو روز هم نشده که اومده توی ایفای نقش ولی گند زده به همه جا! مک گونگال رو هم آسی عاصی و اینا کرده. نمیدونیم چی کارش کنیم.
- این بشر کیست که به خودش اجازه داده وارد سایت گولاخ من شود؟
- شناسه اش چی بود.. مالی.. میلی.. مالدبر!
- !

عله به کوییرل اجازه ی مرخصی میده. کوییرل دوان دوان خارج میشه و دوربین زوم میشه روی صورت عله با شکل همون شکلک بالایی!

- مالدبر..! تصویر کوچک شده

روز سوم ---- سال هزار و سیصد و هشتاد و خورده ای!

- کشتیش؟ تصویر کوچک شده
- نه بوقی. فعلا دارم روش کار میکنم. ببین؛ یه کاری کن بمونی تو این سایت. آخه این چه رولایی ِ که میزنی؟ ابروی همه رو بردی.
- باو دیوانه معروف شدم رفت. هرکی مثله من مینویسه میگن سبک مالدبر نویسی!
- ایول. امشب بهش پی ام بده، بگو میخوای ببینیش! بریم نابودش کنیم.
- الان. صبر. اوکی، جوابشم فرستاد!
- عجب سرعتی. بخونش..( از بیکاریه نه سرعت! )

- " با سلام. مدیریت هستم خوشحال هستم، آی دی من رو اد کنید : جی اف کش دو هزار. خوشحال میشم قرار امشب ساعت ده دم خونه ی گریمالد ( به خاطر اینکه سایت هری پاتری هست! ) باشه. بوس بای. "

- بزن بریم.

شب سوم---- سال هزار و سیصد و هشتاد و خورده ای!

عله و مالدبر بعد از روبوسی و اینا متوجه میشن که چقدر به هم علاقه مند هستند و خیلی خوشحال بودند و اینا.

عله: مالدی، بیا یه کاری کنیم. بیا دوئل. میخوام بلاکت کنم!
مالدی: جدا؟ باوش. الان میام دوئل کنیم. ببینم این هم پایان ارزشی داره؟
عله: ارزشی تر از رول های خودت! بلاکیوس.. تصویر کوچک شده

وردی سبز رنگ مانند آوداکداورا به سوی مالدبر از همه جا بی خبر اشاره میره و لحظه ای بعد دیگه هیچ خبری از اون نیست. عله که چوبدستی اش به منوی مدیریت وصل بوده؛ با خوشحالی و شادی به راهش به سوی قصر ادامه میده.

دوست مالدبر، پشت درخت:
- ای نامرد. تو که قدرت نداری، بدون اون منو! صبر کن تا ببینی بدون منو گیرت میارم..! ژوهاهاها! تصویر کوچک شده


[b]دیگه ب


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
گرمترین روز تابستان به پایان خود نزدیک میشد.سکوت ملال آوری روی شهر سایه انداخته بود.حیوانات کوچک،در بستر چمنهای سربز دراز کشیده بودند و درحال بازی کردن با یک دیگر بودند.هیچ صدایی بجز زمزمه آب رودخانه،که بسوی جنوب در حرکت بود شنیده نمیشد.
ناگهان با صدای ترق کوچکی،فرد کوچک اندامی از کنار درخت سرسبز وبلندی به بیرون آمد.فرد نگاهی به حیوانات،که متحیر مانده بودند انداخت و سپس بسویی راه افتاد.کم کم،به خیابانی سنگ فرش شده رسید.سنگهای خیابان گرچند قدیمی و در بعضی جاها ترک خورده بود،اما همچنان یک دست و یک پارچه بنظر میرسید. دوطرف خیابان را،خانهایی کوچک با آجرهایی خراب و پنجرهایی که در خواب فرو رفته بودند احاطه کرده بود.مرد به آرامی داخل خیابان شد.صدای کفشهایش بر روی سنگ فرشها طنین میانداخت. از میان ماشینهای قدیمی و رونگ و رو رفته گذشت و سرانجام،در جلوی خانه ای که نور ضعیفی از پنجرهایش سوسو میزد ایستاد.

داخل خانه-اتاقی کوچک و نسبتا تاریک،که دورتادورش را،کتابخانهایی پر از کتاب احاطه کرده بود.کاناپه مندرسی در میان اتاق قرار داشت.به آرامی بر روی آن نشست.نگاهش را از اشیاء خانه به فرد روبرویش دوخت.مردی لاغر با قیافه بیمار گونه که شلواری کثیف و رنگ و رو رفته داشت.کفشهایش ورقه ورقه شده بودند و تی شرتش که گویا برایش بزرگ بود،پاره و کثیف بود.مرد که گویا انتظار آمدنش را نداشت،یا صدایی دورگه گفت:
فکر نمیکردم دوباره بیای.حتما کار مهمیه که اومدی.

بوی بد سیگار که از دهانش حس میشد تهوع آور بود.لوسیوس با لحن آرامی گفت:
هنوز اون چرت و پرت رو ترک نکردی؟آره.کار مهمیه.دستور لرده.باید جو وزارت بهم بخوره.یکم جو گیر بازی همه چیز رو درست میکنه.
- پس میریم وزارت؟

لوسیوس نگاهی از روی تعجب به وی کرد و جواب داد:
نه.همین نزدیک هم میشه.این ماگلها همجا هستن.


خیابان پر از انسانهایی بود که به دلایلی مختلفی،به فروشگاها روی آروده بودند.برای لحظه ای نور آبی رنگی پدیدار شد و سپس،آتش چندین نفر را در آغوش سوزان خود گرفت.صدای فریادهای مردم،همه جارا فرا گرفت و هرکس به سویی دوید.
لوسیوس چوبش را بیرون کشید و ورد بلاکیوس را زمزمه کرد.شعله آبی رنگی از چوب وی بیرون کشید و با سرعت،بسوی مرد پلیسی رها شد.پلیس که گویا از جادو چیزی نمیدانست،حیرت زده به آن خیره شد و سپس از صحنه روزگار پاک شد.لبخند کج و کوله ای بر لبان لوسیوس پدیدار شد و بسوی دیگری رفت.




Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
نميدونم چرا پست به اين بدي زدم. در هر حال ، ببخشيد!

تنها كساني كه در كلاس خصوصي حضور داشتند، لونا و ليلي و فلور و گابريل بودند.
اين كلاس خصوصي در يك گاراژ قديمي برگزار ميشود و فعلا اين چهار نفر در كلاس خصوصي عضو هستند.
آريانا با لبخندي دوست داشتني وارد گاراژ شد.
- سلام بچه ها! امروز هم اين كلاس خصوصي برگزار خواهد شد و من با افتخار بايد اعلام كنم كه از اين به بعد ، من مثل برادرم كه تدريس دفاع در برابر جادوي سياه رو به عهده داشت ، بايد به اين عهد وفا كنم و به تدريس اين درس پر محتوا بپردازم. البته فقط براي كساني كه مشتاق ياد گرفتن اين درسند و...
- ميشه بس كني آريانا. زود باش! بگو بايد چي كار كنيم.
آريانا سرفه اي كرد و با لحني آرام گفت: چوبدستي هاتون رو دربيارين. امروز بايد يه ورد جديد و خطرناك ياد بگيرين!
گابريل كه از اين وراجي هاي آريانا خسته شده بود گفت: زود باش! اين وردو يادمون بده تا ما بريم. كار دارم امروز!
آريانا لبخندي زد و گفت: اوه! بسيار خب! اما اين وردي رو كه من ميخوام بهتون ياد بدم نبايد روي كسي اجرا كنين. فهميدين؟ چون اون شخص اتفاق بدي براش ميفته! اين ورد رو در اصل ، كساني ازش استفاده ميكنن كه خيلي قوي هستن وشما فقط اونو ياد بگيرين و اجراش نكنين...
ليلي با صداي بلند گفت: ورد رو بهمون ياد بده!
آريانا خودش را با اين فرياد ليلي جمع و جور كرد و گفت: بسيار خب! اين ورد هست : بلاكيوس! اما ما ميدونيم كه نبايد اين ورد رو...
- بلاكيوس!
اين ، صداي فلور بود كه با بي حوصلگي اين ورد را نثار آريانا كرد تا از دست پر حرفي او راحت شود!
- كارت عالي بود فلور! اون ديگه نيست و ما راحت شديم.
همه ي بچه ها با خوشحالي از گاراژ خارج شدند ، در حالي كه نميدانستند چه بلايي سر معلمشان آمده!

چند سال بعد:

- كمــــــــــــــــــــــك!
آريانا نميدانست كجاست. فقط همين قدر ميدانست كه روي يك شاخه ي درخت نشسته و لباسش به يكي از شاخه ها گير كرده. دور و برش پر از درخت بود و صداي پرندگان آدم را ديوانه ميكرد.
آريانا به دقت اطرافش را جست و جو كرد و يك چوبدستي مسخره در كنارش ديد كه نيمي از آن شكسته بود!
آريانا با نااميدي فرياد ديگري زد. اما كسي صدايش را نشنيد.
- بسيار خب!
آريانا اين جمله را به آرامي به زبان آورد و از درخت پايين پريد. هيچ كس آن اطراف نبود. آريانا خسته و ناراحت ، تصميم گرفت از جنگل خارج شود. اما نميدانست كه او در جنگل آمازون در آمريكاست و تا لندن ، راه زيادي در پيش دارد!

در لندن:

- لونا؟ خبري از آريانا نداري؟ چند سالي هست كه خبري ازش نيست.
لونا با ناراحتي نگاهي به ليلي انداخت و گفت: از وقتي كه توي گاراژ بوديم خبري ازش ندارم. يادمه كه فلور يه ورد روش اجرا كرد و اون ورد باعث شد كه آريانا غيب بشه!
ليلي شانه اش را بالا انداخت و گفت: خيلي هم مهم نيست.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۷

درکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۶ یکشنبه ۳ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۱۱ پنجشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۴
از اون بالا کفتر که هیچ، کرکس هم نمیاد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 299
آفلاین
تدريس دفاع در برابر جادوي سياه... جلسه ي پنج ام!

درك جفت پا ميپره تو كلاس...
- هووو... كپي رايتو رعايت كن بوقي!
- دنيس بوقي تو جفت پا تو دهن ميري! اين يه چيز ديگس!! وقتمو نگير عجله دارم!
- آها...
خوب ميگفتم... درك جفت پا ميپره تو كلاس و ميره پاي تخته و گچ و بر ميداره شرو ميكنه به نوشتن!
- آهااااااي... بوقي... چيكار ميكني؟!!! تو جادوگري مثلا!!!
درك: راست ميگي ها... يادم نبود! لومووس... (لوموس نشان جادوگر بودن هسته! )
و درك چوبدستش رو تكون ميده كه درس امروز روي تخته ظاهر شه...
دانش آموز بوقي: پروفسور حالا چرا اينقدر عجله داري؟؟؟
درك: داري نه و داريد! يادبگير با معلمش چطور باس حرف بزنه آدم!
دانش آموز بوقي: دوس ندارم!
درك: گمشو بيرون!
و دانش آموز بوقي از ترس سكته ميكنه!! ()

خلاصه بعد از تكان هاي بعدي كه به چوبدستي ميده درك درس روي تخته ظاهر ميشه:

همواره بین جادوگران اختلاف های زیادی برای دسته بندی طلسم ها و جادوها به دو دسته سیاه و سفید وجود داشته. به طور کلی جادوی سیاه به اون دسته از جادوهایی گفته میشه که خطرناک باشن، به کسی آسیب برسونن یا برای اهداف پلید ازشون استفاده بشه.
با اینکه هیچ کس در سیاه بودن وردهایی مثل آواداکداورا، کروشیو و ایمپریوس (طلسم فرمان) شک نداره ولی خیلی از ورد ها هستند که چون مصارف دوگانه دارن دسته بندیشون آسون نیست. مثلا "استیوپیفای" وردیی که توسط کارآگاه های وزارت هم مورد استفاده قرار میگیره و خیلی ورد رایجیه ولی همین ورد توسط مرگخوارها و جادوگر های پلید هم مورد استفاده قرار می گیره، در نتیجه مشخص نیست که این یه ورد سیاهه یا سفید.
تو این جلسه می خوایم با یه ورد سیاه آشنا بشیم که هیچ شکی هم در سیاه بودن اون نیست. ورد "بلاکیوس" وردی بسیار خطرناکه که به طرز فجیعی به قربانیش آسیب می رسونه و البته اجرای اون هم بسیار سخت و مشکله و عده کمی از عهده اجرای اون برمیان.
در صورتی که این ورد به طور کامل اجرا بشه، فردی که طلسم شده به طور کامل از صفحه روزگار محو میشه و هیچ اثری ازش باقی نمی مونه! سر بارون خون آلود از کسانیه که در اجرای این ورد مهارت داره و در چند مورد دیده شده که از این ورد استفاده کرده.
ولی در مواردی که ورد ناقص انجام میشه، این ورد اثرات عجیبی بر جا میگذاره. مثلا فرد برای مدتی غیبش می زنه و بعد توی یه جنگل دورافتاده پیدا میشه! یا اینکه به سر و وضعی جدید پیداش میشه و معمولا حافظه اش رو هم از دست میده! یعنی کاملا تغییر شناسه میده و به یه فرد دیگه تبدیل میشه. بعضی ها به موارد ناقص انجام شدن این طلسم "اخراج از ایفای نقش" می گن که یعنی ورد نقشش رو به درستی ایفا نکرده چند مورد گزارش وجود داره مبنی بر اینکه فردی به نام استرجس پادمور این ورد رو به طور ناقص اجرا کرده و در مردم استرس به وجود اورده!
------------------------
تکلیف: رولی بنویسید که در آن فردی از ورد "بلاکیوس" استفاده کند
* هر نوع نوشته ای به هر سبک و سیاقی قابل قبوله و فقط باید موردی که توی تکلیف گفته شد توش رعایت بشه.
* برای کسایی که می خوان جدی بنویسن: اصلا نیازی نیست که یه مدیر این ورد رو انجام بده یا به مسائل سایت مربوطش کنید. این هم می تونه یه ورد مثل بقیه وردها باشه که یه جادوگر سیاه استفاده می کنه.

درك: خوب بچه ها من باس برم ديگه! اينا رو بخونيد و تكليفاتون رو بنويسيد. خيلي ديرم شده! الان همه ميرن من جا ميمونم!
دانش آموز شيپوري: پروفسور كجا ميريد؟
درك: من در مسافرت هستم و اينا... بايد برم ديگه! گير نده!! باي گوگولي ها... راستي امتيازات رو هم بعد كه از سفر اومدم ميزنم گوگولي ها...
دانش آموز شيپوري: پروفسور گوگولي يعني چي؟
درك: يعني تو عزيزم...
دانش آموز شيپوري: مگه من چطوريم؟
درك: حيف كه وقت ندارم. برگشتم نشونت ميدم چطوري هستي...








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.