هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷

هرمیون   گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲ آبان ۱۳۹۴
از کنار دوستان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
سر تا سر دژ را سر و صدای مرگخوارن فرا گرفته بود. ممد و جاسم دست به کار شدند و بقیه ممد ها و جاسم ها رو نیز خبر کردند.

ممد با عجله به سمت اتاق نگهبانی رفت و تا از طریق شومینه با وزارت خونه تماس بگیره.

- الو؟ سلام! دفتر وزیر...ما به نیروی کمکی نیاز داریم !مرگخوا...حمله... کمک...ک!!!

دیوانه ساز از مقابل چشمان ممد به سرعت دور می شود و به سمت جاسم حمله می برد.
...

درون یکی از سلول های سیاهچال آزکابان

دیوار های سلول به لرزه افتاده بودند و ریزش می کردند. از هر سو صدای قدم های وحشتناک گلگومات به گوش می رسید.

دامبببب!...دومبببب!

ریگولس: پناه بر لرد! این چه صداییه؟ همه جا داره می لرزه ...هی! مورفین! پاشو الان وقت خماری نیست. فکر کنم دارم صدای قدم های دلنواز گلگو رو میشنوم...ما نجات پیدا می کنیم!

مورفین آب دماغشو بالا کشید و صدایی خرخرمانند بیرون داد.

مورفین : هاین؟ چی داداش...انگار از شقف داره مواد میریزه...توهمم نیست؟

و سپس مشتی گچ از روی زمین برداشت و با اشتیاق بویید.

...

در سوی دیگر آزکابان، گلگومات بلاتریکس را بر روی گردنش سوار کرده بود و بلا از بالای سر گلگو با هیجان به سوی جاسم طلسم می فرستاد و قفل و زنجیرهای زندانیان را باز می کرد.

مرگخوار ها با عجله چندین زندانی دیگر را نیز آزاد کردند و همگی به دنبال بقیه یاران در بند، به سمت سیاهچال آزکابان روانه شدند...


هرمیون قلبی بزرگتر از مغز و استعدادش دارد!


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷

لوسیوس مالفوی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۲ شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۵۴ دوشنبه ۱۲ دی ۱۴۰۱
از قصر خانواده مالفوی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 807
آفلاین
یخ بزرگ محکم به سخره برخورد کرد و لرزش خفیفی گلگومات را لرزاند... مرگخواران که به غیر از بلا صورت های خود را با نقاب پوشانده بودند... لردسیاه از شانه گلگومات پایین آمد... و رو به مرگخواران گفت:
«موفق باشید مرگخوارها»
وغیب شد...

بلا سریع به گلگومات اشاره کرد... که به طرف برج آزکابان حمله کند... هیچ دری یا ورودی دیده نمیشد...
گلگومات دورخیزی کرد و محکم خود را به دیوار عظیم برج زد... برج لرزید انگار که زلزله ای عظیم اتفاق افتاده... دیمنتور ها که حالا تحت فرمان لردسیاه بودن دوره برج جمع شده بودن و قصد داشتن علیه نیروهای محفل و وزارت که حالا خود مسئول حفاظت از آزکابان شده بودند بنگند و بوسه های گرم خود را نسیب آنان کنند که آنها را از کار بیکار کرده بودند...
گلگومات:گلگو دردش گرفت...گلگو خرد شد... دژ خیلی محکم بود...گلگو قوی نبود... گلگو گریه کرد...

ولی حفره ای در دژ ایجاد شده بود... و هشت مرگخوار وارد شدند ...بلا ... بلا با چوب دستی خود بوسه ای برای گلگومات فرستاد بوسه پرواز کرد وو روی گونه ای سبز و چندش آور گلگومات نشستن ... صورت گلگومات قرمزشد...
گلگو:گلگو بلا دوست داشت...گلگو خیلی قوی بود... گلگو بوس دوست داشت...

گلگو که حالا بالای سرش چند قلب میچرخید گوشه ای نشت... و با صدای گوش خراش خود شروع به آواز خواندن کرد... بیچاره بوسه بلا رو بدجوری جدی گرفته بود...

مرگخواران که حالا به اولین سلول رسیده بودن... شروع کردن به باز کردن زنجیر های جادویی که به پایه آناکین بسته شده بودن کردند...
آناکین: زنده باد لردسیاه میدونستم که ما را نجات میده... ببینم مرگخوار کیا تو حمله شرکت دارند...

مرگخوار: همه هستن.... من، بلا،دالاهوف،ایگور،مالفوی ها، زابینی...
آناکین که حالا صدای پشت نقاب را شناخته بود... گفت ممنون رودلف...


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۱۰/۱۴ ۱۷:۲۷:۵۶

جادوگران


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۵:۴۵ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۷

گلگوماتold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ شنبه ۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۴۳ سه شنبه ۲۵ فروردین ۱۳۸۸
از مامان اینا چه خبر؟
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
سوژه جدید!!


دریا آرام به نظر می رسید. هیچ موجی به تنه ی عظیم برجی که در میانه های آن دریای بزرگ احداث شده بود نمی خورد و هیچ صدایی به گوش نمی رسید.

از دور یخ قطبی بزرگی که گویا تکه ای یخچال ها و یخ های عظیم قطب شمال بود به سمت برج حرکت می کرد. لحظاتی زیر آب می رفت و دوباره بالا می آمد، اما لحظه به لحظه به برج نزدیکتر می شد.


بر بالای برج دو مأمور به یخ بزرگ نگاه می کردند. یکی از آنها از روی صندلیش بلند شد و دوربین کوچکی را از روی میز چوبی ای برداشت. آن را باز کرد و جلوی چشمانش قرار داد.

- هِی ممد. اینجا رو ببین. یه مشت سیاه پوش روی این یخه، سنگه یا هر چی هست ایستادن و دارن با هم حرف می زنن.
- چی؟! چرت و پرت چرا می گی؟ مگه میشه؟ دوربینو بده به من...

و دوربین را از جاسم گرفت و جلوی چشمانش قرار داد. پس از گذشت چند لحظه فریاد زنان از پله های برج پایین رفت. ممد: بهمون می خوان حمله کنـ...


بر روی آب های آرام کچل زیبایی روی صندلیش نشسته بود و مشغول صحبت کردن بود: دیگه تکرار نمی کنم. بعد از اینکه رسیدیم به مقصد همه تو محیط پخش میشین و بقیه ی مرگخوارا رو نجات میدین... گلگو انقدر بالا پایین نشو. تمام لباسامون خیس شد. این لباسو بلا تازه واسم گرفته بود

لرد نگاهی به بلا انداخت و ادامه داد: مفهومه ؟!

مرگخواران با سر جواب مثبت دادند و هر کدام قسمتی از بدن گلگومات را محکم گرفتند تا در طی بالا و پایین رفتن هایش درون آب نیفتند.



Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۸۷

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
سوژه جدید

صدای امواج دریا چون سطلی از آب یخ بود که دقیقه به دقیقه بر سر زندانیان قلعه بلند آزکابان ریخته میشد.در بین سلول ها و درست د قلب یکی از سلول های انفرادی ، بلیز زابینی روزنامه دیلی پرافتی که از وزیر سحر و جادو گرفته بود را () میخواند و با هر خط چشمانش گردتر میشد ، رویای چندساله اش در برابر چشمانش پدیدار میشد ... شرکت در انتخابات وزارت ...

بلیز از عصبانیت از جا برخواست و با کله به در میله ای سلولش کوبید. خون از سرش جاری شد و کم کم کله اش از بین چهار میله عبور کرد و به پنج قسمت مساوی نقسیم شد ...

( از پشت صحنه اشاره کردن که بلیز خودش مسئول انتخاباته در نتیجه ما به صورتی بس ژانگولری او را از سوژه خارج کردیم !)

در سلول انفرادی کناری ، آرشام روزنامه را از دست جسد بلیز کش رفت و با خواندنش به همان حالت قبلی در آمد ! اما آرشام باهوش تر از آن بود که عکس العملی تا آن حد ارزشی نشان دهد. بارقه های امید در دلش شکل گرفت و در اثر قانون بازتاب نور از دهنش پاشید بیرون

درون افکار آرشام

- باید از این زندان بوقی فرار کنم ... باید برم و به آرزوی دیرینه ام برسم ... وزارت جادو منتظر منه ... باید تغییر چهره بدم ...

ادامه دارد ...

<><><><><><><><><><><><><><><><><><><><>
سوژه : آرشام سعی میکنه برای رسیدن به انتخابات وزارت از آزکابان فرار کنه ! فرارش رو توضیح بدین و بعد تغییر چهره و شرکت در انتخابات و اتفاقاتی که براش پیش میاد ...

امضا : معاون وزیر


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۸ ۲۳:۳۳:۲۹
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۸۷/۸/۱۸ ۲۳:۳۴:۰۶

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۱۶ شنبه ۲ شهریور ۱۳۸۷

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
بارتي : شايد يه راه فرار باشه !

لرد با حالت متفكرانه گفت: كروشيو بارتي ! راه فرار ؟ اون هم توي آزكابان؟

بليز با حالت اميدوارنه اي همچنان سعي داشت كه نظر لرد رو جلب كنه:

_آخه ارباب بياين خودتون ببينيد... اصلا انگار به يه دنياي ديگه راه داره...

حرف بليز ناتمام ماند .چون لرد بار ديگر طلسم كروشيو رو مرحمت نموده بودند.ريگولس كه تا آن لحظه با حالت محافظه كارانه اي سكوت اختيار كرده بود ، با ملايمت تمام به لرد گفت:

_ارباب سياهي ! اي لرد سياه! ميگم خب چه اشكالي داره كه يه نظر مبارك به سياهي درون حفره بندازين؟ شايد با حفره ي اسرار در هاگوارتز در ارتباط باشه!!

لرد با حالت متفكرانه اي دستش رو به چونه اش برد و وقتي كل چونه اش رو خاروند ، به كله ي مبارك دست برد و تا ميتوانست اون رو خاروند...

چند دقيقه بعد

ملت مرگخوار:

لرد:

ملت مرگخوار :

لرد : خب ...از كجا معلوم؟

ملت مرگخوار:

ريگولس بار ديگر با حالت متملقانه اي خودش رو به لرد نزديك كرد و با كم كردي صداش ، لرد رو كنجكاو كرد.لرد سرش رو به سمت ريگولس نزديك كرد و ريگولس هم شروع كرد به پچ پچ:

_خب چرا اين دو تا جوون رو نااميد ميكنين...؟

بارتي و بليز با چهره اي بس مشكوكيوس() به ريگولس نگاه ميكردند كه بسيار سريع با حالت بس معصومانه() به لرد خيره شدند.

_يه مشت جك جوون كه توي آزكابان اسيرن...دلشون رو نشكنين. يه نگاهي بندازين...به اين بارتي نگاه كنين؛ چند وقت مادرشو نديده؟

لرد با حالت منزجر كننده اي ،نگاهي پر شفقت به بارتي انداخت و گفت:

_اربابتون نظر ميده!

لرد ،رداي تاريك وسياهش رو در آورد و با زير پيرهن واينا به سمت حفره رفت. آستين نداشته اش رو بالا زد و كله ي مبارك رو به داخل حفره فرستاد.با وارد شدن سر لرد به داخل حفره ف بخش اعظمي از نور اتاق به تاريكي رفت.()

_از دست اين بليز ... حتي مرلين كردنش هم به آدمي زاد نرفته... من كه چيزي نميبينم... اصلا معلوم نيست چطور از آفتابه استفاده كرده كه اين سوراخ رو به وجود آورده!
هيچ چيز ...نمیبینم...جز ...جز سياهي مطلق!

ريگولس :همممممم شايد اون سياهي يه بخشي از قلمروتون باشه!

لرد سرش رو بيرون اورد ولي نوري به نور اتاق اضافه نشد. سر لرد به رنگ ديگري در آمده بود()

ملت مرگخوار:

لرد: چيه؟

بارتي در حالي كه ميلرزيد: اربا...ب ميگم...كه شما بريد دوباره داخل ، من ... براتون لو...موسش ميكنم.

لرد هومي كرد و دوباره وارد حفره شد . بارتي چوب روشن اش رو وارد حفره كرد.

بليز: حالا چه خاكي به سرمون بريزيم؟؟ اگه لرد خودشو تو آينه ببينه ...

ريگولس : هيــــــــس! ساكت! كاري نداره كه ...آينه اي از جيبش در اورد و خوردش كرد!

ريگولس: ديدي؟

بليز:
صداي لرد از داخل حفره شنيده شد :هوممممم!

_ارباب الان چي ميبينيد؟

_سياهي نامطلق!

لرد بار ديگر سرش رو بيرون آورد.به گوشه اي رفت و ردايش رو پوشيد. اتاقك دستشويي همچنان ساكت بود.

ملت مرگخوار:

ناگهان لرد متوجه چيزي شد. سرش رو بالا اورد و به بارتي گفت:

_تو چطور اونجارو روشن كردي؟

_من؟ مطمئينين من بودم؟

_بگو ببينم!

_ارباب بببخشيد ديگه از اين غلطا نميكنم... ديگه از لوموس استفاده نميكنم...

لرد با كمال عصبانيت بارتي رو از روي زمين بلند كرد و تو هوا تكون تكون داد تا اينكه چيزي "تلق" افتاد زمين. لرد با خشانت تمام بارتي رو به گوشه اي پرت كرد و به چوبدستي اي كه روي زمين افتاده بود نگاه ميكرد.

بلز كه تازه دوزاريش افتاده بود ، با هيجان فرياد زد : آخ جون ! چوبدستي! و به سمت چوب شيرجه رفت ولي لرد خيلي زودتر چوب رو برداشت و با اون بارتي و بلز رو _كه هنوز رو هوا بود_ به طور رئال كروشيو كرد.

_بيا بيرون!

صدا از حفره ميومد.

_يا مرلين! يعني كي ميتونه باشه؟

_سيسي...بهت گفتم كه ... من بايد دوغ ميخوردم، نوشابه به معده ي يك اصيل زاده نميخوره!

ريگولس كه هنوز دوزاريش نيوفتاده بود ....همينوري اونجا وايساده بود!

************

ميتونين اون دوتا رو بلاتريكس و سیسی(نارسیسا) تصور كنين. تذكر : زندانيان ازكابان حق ندارن چوبدستي داشته باشن.


ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲ ۱:۳۴:۱۵
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲ ۱:۴۹:۰۷
ویرایش شده توسط ریگولس بلک در تاریخ ۱۳۸۷/۶/۲ ۱۹:۴۱:۱۱

اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۷

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
سوژه ی قبلی کیلو چنده؟

----
----

::::: صدای سوتی بس زیبا و جواتی نواخته شده بود ! :::::

- ناز نفست!
- چی میزنه باب این، ریگولس!
- ببخشید حواسم نبود خوشت نمیاد! دیگه دست نمیزنم!

صدای جیگر مرگخوار تا اسمان های نهم و دهم که دیگه به شما ربطی نداره میرسید. مرگخوار ها مشغول خوردن شام بودند. اتاقی کوچک بود، که تعدادی از خزترین و جوات ترین مرگخواران که فقط پشت مو بودند(!) در آن چپیده بودند. ریگولس و بارتی؛ لرد و بلیز!

ناگهان در باز شد و سینی غذاها که فقط نوشابه بود با هندونه ( در راستای رسیدن بهتر به سوژه ای که میخوام ! ) وارد اتاقک اونها شد . دیوانه ساز عقب ایستاد و همه ی مرگخوارها حمله ور شدند!

چند مدت بعد - دستشویی مردانه ی آزکابان

- ریگولس، قول میدم بهت که بذارم دست بزنی!
- پرررررت... نه، نمیخو...پرت! .. ام!
- لعنت.. بیا بیرون دیگه ریگولس، نوبت من بود!
- بابا کارم تموم نشده نصفش مونده هنوز، نیمه کاره پاشم؟

لرد : ریگولس میای بیرون یا نه؟
بلیز مشغول مالیدن شونه های لرد هستش.
لرد : بلیز میری این رو بیاری بیرون یا نه؟
بلیز : ! ( مثلا من دارم زوو بازی میکنم! )
لرد :

.
.
.
.
-لرد، سرورم چرا نمیاید بیرون؟
- لرد؟
- لرد؟
- من دارم نگرانش میشم..

پووررررت!
صدای کشیده شدن نفس راحتی به گوش بلیز و دوستان (!) رسید.
-آخیش! فکر میکنم به اندازه ی بیست سال دیگه کار خودمو کردم!

و سیفون کشیده میشه تا بلیز فداکار وارد دستشویی بشه. بوهایی مختلف از هر سو اون رو احاطه کرده بود. دیوارهای کثیف دستشویی پر از برگ و میوه های زیبا در مقابل چشمان بلیز بودند! ( مثلا بهشت و اینا ..)! بلیز نشست ..! کارش که تمام شد ، بلند شد !

بعد هیچی سوژه هم تموم شد و اینا .. !

.
.
.
.
-آی..ای الهه ی نــــــــــا..
- ااااااااااااا
- ااااااااااااای !

بلیز بلند شد و به درون توالت نگاه کرد. دالان بزرگ و تاریکی را دیده بود . آب دهانش را قورت داد و سرش را در توالت فرو کرد. در همان لحظه در توسط ریگولس باز شد .
- ایی! لرد، بلیز داره دستشویی اشو میخوره!
- بلیز!

لرد میدوئه تو و بلیز دالان رو بهش نشون میده..
ملت مرگخوار :
بارتی : شاید یه راه فرار باشه !

-----
حالا از اینکه چطوری برن تو شروع کنید تا برسید به اینکه اون تو چه خبره!


[b]دیگه ب


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۸۷

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
بلافاصله وزیر مردمی احساس میکنه که به مشاوره احتیاج داره.

مکان: اتاقی تنگ و تاریک!
وزیر مردمی: همه چیزو میخوره! هیچی برای زندانیان نمیذاره ... تو آزکابان در حال حاضر قطحیه! آلبوس بیچاره پوست و استخون شده! شیکم آنی مونی از پشت چسبیده به کمرش! استر اقدام به قورت دادن منوی مدیریت کرده ... من چی کار میتونم بکنم؟

مشاور: خب ببین! تستای آبی قلمچی رو زدی؟ کتابای گاج رو خوندی؟ روزی ده ساعت درس خوندی؟
وزیر مردمی: احمق داریم در مورد وضعیت بحرانی تو آزکابان حرف میزنیم!
مشاور: اصلا یه کار کن ... تو باید از جعبه لایتنر استفاده کنی! من میدونم تو حالت خوب نیست ... ولی کنکور اصلا چیز غولی نیست ... تو همین هفتاد درصدیم که یاد گرفتی برات کافیه ... از الان تا کنکور باید مرور کنی!
وزیر مردمی

همون لحظه چشم وزر مردمی می افته روی کارت روی سینه مشاور!
عنوان: پشتیبان قلمچی!
وزیر مردمی!!!!!!!!!!

چند لحظه بعد ...
وزیر مردمی پس از شکنجه مشاور قلمچی و تبدیل وی به مشاور وزیر متوجه شده بود که گلگو برای دست برداشتن از این حرکات شرورانش باید سر و سامون بگیره و راجر هم تنها به طعمه های بیشتر نیاز داره!

فردای آن روز!

- دییییییینگ دییییییییینگ دییییییییینگ! زنگ ناهاره! همه بیاین ناهار!
همه زندانیان با امیدواری میرن در صف ناهار و پشت سر گلگو و راجر می ایستن.
راجر: اول گلگو .. بعد من .. بعد ممد ها بعد دوباره گلگو بعد اگر چیزی موند شماها!
زندانیان

ناگهان در باز میشه و وزیر مردمی با یک عدد عینک آفتابی و پالتوی بلند و بسیار مخوف وارد میشه!
راجر: اهووووووی! وزیر بوقی بهت یاد ندادن همینجوری سرتو نندازی پایین بیای تو؟
وزیر مردمی: اومدم بهت بگم تو چت باکس سوژه های زیادی برای بلاک شدن هست و همچنین انجمن های زیادی برای رسیدگی وجود داره ... نونت تو روغنه ها!
راجر: کوکو .. بلاک

وزیر مردمی چوبدستیشو توی هوا تکون میده و قسمتی از چت باکس در جلوی دیدگان راجر ظاهر میشه:

لیلی اوانز: بلیز زابینی من برات دعا می کنم! تنها کاری که از عهده م بر میاد
جیمز سیریوس پاتر: من فهمیدم کیه.... ریسک بزرگی کردی !
سرافینا: لیلی حداقل حفظ ظاهر کن!این عقده ای بازیا چیه؟!
پرسی ویزلی: ایول ایول کوییرل ... بیا بغلم کوییرل جون
لیلی اوانز: راجر! تو که گفتی راحت باشم امروز کویریل نمی یاد!حالا می رید شکایت منو به کویریل می کنید؟وقتی یه روز همه تون رو بلاک کردم می فهمید!
جیمز سیریوس پاتر: ملت ! دقت کنید ! این کوییرل ، کوییرل واقعی نیست !
گابریل دلاکور: ایول این کوییرل جدید ِ چقدر باحاوله! به نظرم خود لیلی ِ !!
کوییرل.: لیلی اوانز .. یکبار دیگه از قدرتت سوء استفاده کنی و با تهدیدات بی مورد اغتشاش ایجاد کنی از طرف همه برو بچ چت باکس بلاکت میکنم!


راجر: اینجا چه خبره؟ من نمیفهمم!
وزیر مردمی: این بلیزه .. خودشو جای کوییرل زده . تو باید د ...د...د..
چییییییییییوووووووووون! صدای سرعت حرکت راجر بر حسب فرسنگ بر صدم ثانیه!
وزیر مردمی: و اما تو گلگو ... تو احتیاج به یک همسر و یک همدم با وفا داری که در مواقع سختی ها یار و غمخوار تو باشد و در مقابل مشکلات پشت به پشت هم بایستید برای همین من برات یک همسر مناسب گیر آوردم!
گلگو: وزیر راست گفت ... گلگو احتیاج به سر و سامون گرفتن داشت! ها؟ وزیر مردمی با من بود؟ چی؟ گلگو از الان گفت غذاشو تقسیم نکرد ... نه حالا شاید کمی تقسیم کرد .. گلگو ...

وزیر مردمی یک بشکن میزند و روی هوا غول مونثی ظاهر میشود و تالاپی می افتد روی وزیر مردمی!
وزیر مردمی" آآآآآآآخخخخ!خخ خخ خخ!
غول مونث روبه گلگو
عکس العمل گلگو

بلافاصله گلگو به سمت .. ساحره مونث میره و خیل عظیم زندانیام از فرصت استفاده کرده و ممدها رو زیر دست و پا له میکنن و به سمت غذاها روانه میشن ...

فردا
هاگرید در کلبه اش نشسته و مشغول به بافتنی هست. و دارد به اخبار گوش میدهد!

اخبار: بینندگان عزیز .. مفتخرم که به سمعتان برسانم ... وزیر همیشه مردمی سرانجام به مشکل غذای زندانیان رسیدگی کرد. وی با مشغول کردن راجر به منوی مدیریت و انجام وظایف مدیریتی و از اون مهمتر گرفتن همسر مناسبی برای گلگومات موفق به مهار این مشکل شد و زندانیان توانستند با دستبرد به آشپزخانه ها موقتا مقدار زیادی غذا به سلول های خود ببرند ... و اما مصاحبه ای با این غول مونث که از این به بعد همسر گلگومات هست!

غول: سلام .. اسم من فریدوولفا بود ... من غول مونث و همسر گلگو بود .. ما با هم خوشبخت شد ... ما خواست صاحب بچه های بسیار شد و کانون زندگیمونو گرم کرد ...گلگو بهترین و قوی ترین و شکمو ترین شوهر جهان بود ... من گلگو رو سیار دوست داشت و به زودی به خانه بخت رفت!

خبرنگار شروع کرد که در مورد ازدواج ناموفق قبلی فریدوولفا صحبت کند که هاگرید با عصبانیت تلویزیون رو ترکوند و در حالی که احساس میکرد غیرتش از دماغش زده بیرون و هرچه زودتر باید کاری برای مادر بیچارش بکند که بدست وزیر مردمی غاصب به عقد گلگو درومده با آخرین قدرت نعره زد!

هاگرید: ماااااااااااااامااااااااااااااااااااانـــــــــــــــــــــــــــــــی!

و مثل برق در کلبه رو شکوند و از کلبه خارج شد و فنگ هم واق واق کنان دنبالش رفت.




Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

فرمانده ماركوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۱۳ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۵ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۲
از اسکاتلند در محل قلعه خانوادگی جدیدا هم با کنت همخونه شد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
دستی استخوانی اورا به خود آورد وزیر ناگهان برگشت و به پشت سره خود نگاه کرد او که بود و قرار بود اینبار با او چه کنند اما او در اشتباه آن چهره آرام و مهربان به نظر می رسید پیر و فرسوده بود و لاغر ناگهان از آن حالت ناراحت و وحشتزده بیرون آمد و مثل برق گرفته ها بالا پایین پرید او یک زندانی تقریبا عادی پیدا کرده بود دستش را در جیبش کرد و هرچه در اون بود رو از قبیل دکمه و آدامس مستعمل و غذا خورده نون و غیره رو در دهان پیرمرد بدبخت کرد و بدون اینکه منتظر تشکر(!) بدبخت بایستد سریع از محل متواری شد برای توی پرانتز عرض کنم (اون پیرمرده بابای یای آگدن بوده که به خاطر پسرش افتاده زندان(نمیدونم توی این مدت با این مدیریت زندان زنده مونده(!!!)))


خدایا مرا آن ده که آن به :oop


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۱۱ جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
بنگ ........درب فلزی پشت سرش بسته شد وصدای قفلها هم امد
همه جای سلول تاریک بود وزیر سعی کرد با بهم زدن چشمهایش بیشتر بتوان د ببیند خود را از روی زمین بلند کرد وکورمال کورمال دستش را به دیوا ر سلول گرفت
وزیر مردمی :کی اونجاس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ناگهان دو چشم زرد ظاهر شد
فنریر گری بک:خواب میبینم !!!!!!!نکه امروز تولدمه؟
وزیر:یعنی چی من وزیرم اومدم به امور شما رسیدگی کنم بی معرفتا!!!!!!!نامردا از جون من چی میخاین ؟
فنریر:چه وزیر خوبی !فک نمیکردماز خودت مایه میزاری
وزیر مردمی:نه درو باز کنین ........... گلگومات........ راجر.........باشه دامبل باهات کلاس خصوصی میزارم نههههههههه تو رو خدا ولم کن قول میدم دفعه ی بعد با فلور دلاکور بیام
فنریر:عیبی نداره شبه قیافت دیده نمیشه فک میکنم اونی حالا میخای کجاتو گاز بگیرم اعووووووووووووووو
ناگهان در سلول باز شد و گلگومات با چماق توسر فنریر کوبید
گلگومات:اینجا چه کار کرد ؟
فنریر:اخخخخخخخخخخ
وزیر مردمی در حالی که جیغ میکشید به بیرون از سلول فرار کرد خدارو شکر کجا بودی از اون موقع گلگو
گلگو:رفته بود دس به اب
وزیر مردمی :یک ساعت تو دسشویی چی کار میکردی ؟؟؟؟؟؟؟
گلگو:مگه ندانست من غذا زیاذ خورد ؟
وزیر مردمی: ایوللللللللل خودشه راهشو پیدا کردم گلگو: راه چی؟ وزیر مردمی:میتونیم از کثافت کاریهای تو برای جبران کمبود غذای زندانیان استفاده کنیم گلگو : ایول بزن قدشششششششش!!!!!!!!

وارد كردن شخصيت خودتون به داستان اصلا دليل برتري به حساب نمياد ، شما هيچ توجهي به پستهاي قبلي نداشتيد و فكر كنم فقط بند اخر پست قبلي رو خونديد ، اين پست در نظر گرفته نميشه .

فكر كنم لازم باشه يه خلاصه تا اينجاي داستان توي همين تاپيك قرار بدم . دوستان از پست باب اگدن ادامه بدند


ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۰:۱۳:۵۷
ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۰:۱۸:۴۵

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ جمعه ۳۱ خرداد ۱۳۸۷

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
آرام به سمت اتاق گلگو حركت كرد. كارها را تمام كرده بود و در اين بين هم موفق شده بود كه راه حل مناسبي براي غذا دادن به زندانيان پيدا كند.

در اتاق

_ زود كار را گفت و رفت... گلگو خواست خوابيد!
وزير آب دهانش را غورت داد و در حالي كه سعي مي كرد آرامش خود را حفظ كند گفت :
_ خب مي دونيد من نگران سلامتي شما هستم!شما ديگه نبايد اون زندانياي مريض رو بخوريد!
گلگو با عصبانيت به وزير نگاه كرد و در يك عمل بسيار سريع او را در مشتش گرفت و فرياد زد :
_ تو چه گفت؟ خواست تو را له كرد؟ قطعه قطعه خورد؟
وزير كه به شدت ترسيده بود گفت:
_ ن...ن...ن...نه! خب اون زنداني ها الان معلوم نيست اين مدت چي خوردند! شما با خوردن اونا كه مريض هستن ، بيمار مي شيد ... اون وقت اين زندان بدون شما چه كار كنه؟
گلگو كه تحت تاثير قرار گرفته بود گفت :
_ آه... تو كارگر راست گفت. من چند وقتي بود دل درد داشت. اما ندانست از چه بود! اما...
گلوگامات كه تازه انگار چيزي يادش اومده باشه ، يه دفعه وزير را در مشتش آورد نزديك صورتش و با عصبانيت گفت :
_ ولي تو اين اطلاعات را از كجا داشت؟ تو مشكوك مي زد؟ تو چقدر شبيه وزير مردمي بود! جواب داد زود!
حالا ديگر آلبوس سوروس ازفشار از رنگ سبز به قرمز و سپس به سفيد تغيير يافته بود.

ساعتي بعد

_ براتون چايي بريزم؟
_ آها... اينطور كه(!). تو دختر پسرخاله دختر عموي مادربزرگ از مادر سوا پدر جداي وزير بود!هوووم...
وزير :
_ بله!
و پس از چند دقيقه مكث سرش را نزديك گلگو آورد و آروم گفت :
_ ارباب شما به خوردن زندانيا خيلي علاقه داريد نه؟
_ آره...انسان گلگو زياد دوست داشت.
وزير لبخند شيطاني زد و گفت :
_ من يه راه حل خوب براتون دارم تا بتونيد اونها رو بخوريد و مريض هم نشيد...
گلگو به اين حالت :
_ چي؟ چي؟
_ شما تا چند وقت به همشون غذاهاي خوب بديد تا چاق بشن و سرحال بيان و ديگه مريض نباشن! بعد يكي يكي بخوريدشون... انسان چاق خوشمزه بود بسيار!
_آآآآ اين راه حل خوب بود...
بعد از چند لحظه!
_راستي تو چرا مثل من حرف زد؟ من را كرد مسخره؟
و دوباره وزير را در مشتش گرفت و فشرد!

با اين روش هم به زندانيان غذا مي رسيد و هم گلگو كم كم از گرسنگي مي ميرد.... ولي در اين ميان با آني موني چه مي شد كرد؟ آزكابان خورد او!

*************

با تشكر از داستان " خانه شكلاتي ( هانسل و گرتل ) " و " فرار جوجه اي "!!

پست سارا اوانز به دليل بي توجهي به پستهاي قبلي ، كيفيت پايين و پيشبرد نا درست سوژه در نظر گرفته نميشود ، كاربران از پست قبلي داستان رو پيش بگيرند.


ویرایش شده توسط گلگومات در تاریخ ۱۳۸۷/۴/۷ ۱۰:۲۸:۲۰







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.