- شوخی میکنی ؟! خرید و فروش اینا خیلی جرم ِ سنگینی داره ایگور !
- ای بابا ! تو اینا رو به من بفروش ، باب من مدیره هاگوارتزم ، هر وقت دوست داشتی میتونی بیای اونجا تو دفتره مدیریت فلان و اینا و ایول ! ایول ؟!
-
- بابا فک کردن نداره که ، من به این گردنبند های طلسم کننده نیاز دارم ! از وقتی که دامبلدور مرده طلسمای حفاظتیش روی دفتر مدیریتشم از کار افتادن !
- درست کردن ِ یه طلسم ِ حفاظتی چیکار داره مگه باو ؟!
- عزیزه من ! دامبلدور برای جلسات خصوصی نیمه شبانش یه سری طلسم ِ حفاظتی گذاشته بود تا کلاساش بدون ِ مشکل برگزار بشن ! بالاخره هاگوارتزه دیگه با این همه استاد و دانش آموز !
- مثلا چه طلسمای حفاظتی ای ؟!
- یه طلسم گذاشته بود ، صدای داد و فریاد و اینا از اتاقش بیرون نیاد ! یه طلسمش برای این بود که هر کسی میاد نزدیک ِ دفترش و از کلاس های خصوصیش مطلع میشه ، حافظه کوتاه مدتش به مشکل بخوره ! یه طلسم ِ گولاخیم که گذاشته بود این بود که هر پسر سیفیت میفیتی که ناشناخته بوده برای دامبلدور و از نواحی دفترش رد میشده ، این یه صدای بوق مانند تولید میکرده که دامبلدور متوجه میشده و سریعا دنبال ِ اون بنده خدا میرفته و فلان و اینا !
- جدی ؟ ایول بابا ! نور به آرامگاه ِ سفیت مفیتت بتابه دامبلدور که انقدر مقتدر و دانا بودی و ما خبر نداشتیم !
- خیله خب ، مک ! حالا که من جانشین ِ دامبلدور و از نواده ها و یاراشم و این همه چیزه باحال بهت گفتم ؟ اونا رو به من میفروشی ؟!
- نچ ! شرمنده !
ایگور برای لحظه ای در افکار خودش غوطه ور میشه و به این نتیجه میرسه زمانی که کسی به درخواستش جواب ِ مثبت نداد ، تنها راهش ، چیزی نیست جز ...
جلسه خصوصی ! نیم ساعت بعد - یکی از اتاق های متروک مغازه مک- خب ، بالاخره اونا رو میفروشی به من ؟!
- نچ ! امکان نداره !
- آآآآآ ! تا الان دامبلدورم بود راضی شده بود ! آآآآ !
- برو بابا ! تو همش میخوای منو با نیم ساعت راضی کنی ! پوف ! مشتری نیستی باب ! اینجا تا سه ساعتم ملت اومدن من راضی نشدم ! حالا حالا ها باید زحمت بکشی !
ایگور که میبینه اینطور هست ، از تمام ِ فنونی که طی سال ها از دامبلدور فرا گرفته بود استفاده میکنه تا بلکه موجبات رضایتی مک رو فراهم کنه و بتونه اون رو راضی !
سه ساعت بعد - خب ؟! میفروشی مک ؟!
- امکان نداره!
- ای بابا ! من حالم خراب شد ! سفید مفیدم نیستی که ! اه !
سویی دیگر پرسی ویزلی که برای ماموریتی از طرف جناب ِ وزیر بصورت مخفیانه وارد ناکترن شده بود ، مستقیما به سمت ِ مغازه شماره دوازده حرکت کرد ! آنقدر کوچه ناکترن سیاه و کثیف بود که گاهی اوقات پیدا کردن یک مغازه بزرگ هم عجیب به نظر میرسید ! چه به اینکه یک پلاک کوچک پیدا شود ؛ بدون توجه به مردمان عجیب و غریبی که شرارت از سر و رویشان میبارید و بد طینتی در چشمانشان موج میزد به جلو حرکت کرد !
بعد از حدود نیم ساعت ، با تعجب فراوان ، پلاک شماره دوازده را پیدا کرد ! آن پلاک متعلق به مغازه ای بسیار بزرگ بود که از پنجره های آن تنها اشیایی کثیف و بی ارزش دیده میشد ! بدون توجه به مردمی که با حیرت او را نگاه میکردند وارد مغازه شد !
بعد از دقایقی جستجو و پیدا نکردن فروشنده ، به دری رسید که گویا قفل شده بود ، برای آخرین بار نگاهی به محوطه مغازه انداخت ، چوبدستی اش را از زیر ردا در آورد و زمزمه کرد : آلوهومورا !
آنچه را مقابلش میدید باور نمیکرد ! ایگور کارکاروف با حالت فوق العاده زننده ای گوشه ای بیهوش شده بود و مک فروشنده مغازه ، هنوز پر انرژی بود و در جای خودش میلرزید که با دیدن پرسی لحظه ای لرزید و بعد گفت : هوی ! اگه تو ام چیزی میخوای مثل این باید بیای اینجا و اینا !
پرسی که برایش عجیب مینمود بخواهد با ایگور مبارزه کند ، کشان کشان او را از اتاق بیرون آورد و با استفاده از ورد مبهمی که تلفظ کرد او را بهوش آورد !
پرسی : ایگور ! حالا معاملات غیر قانونی میکنی ؟!
ایگور : بوق بخور بابا ! برای یه چند تا گردنبند آشغال دهنمون چیز شد ! یادته پرسی ما برای چه خواسته های گنده منده ای پنج مین جلسه خصوصی میذاشتیم و ردیف میشد ! از صبح دارم با این یارو جلسه میذارم ، اصلا انگار نه انگار !
پرسی : امم ، شرمنده ایگور ! من باید تو رو به جرم معامله غیر قانونی ببرم وزارت خونه !
ایگور : بوقی ! آخه چه معامله ای ! مگه ندیدی این یارو بوقم کفه دستم نذاشت !
پرسی که حوصله بحث نداشت زیر لب گفت : پتریفیکوس توتالوس ! و در حالی که دستش را روی بدن او گذاشته بود ، به لندن آپارات کرد !