* سوژه جدید * _ آقای دکتر! آقای دکتر! لطفا بیاید اینجا...کنار پنجره...انگار مشکلی پیش اومده! 10 12 تا سیاهپوش دارن به این سمت می آن.
دکتر سراسیمه به طرف پنجره می ره و میبینه عده ای سیاهپوش اما خیلی آرام و خیلی عجیب دارن به بیمارستان نزدیک می شن.
_ اونا به نظر زخمی می آن. بهتره بریم به طرف درب ، از اینجا نمی شه دقیقا دید اونا کین و اینجا چی کار می کنن!
****
بعله... مرگ خواران به حالت خیلی شل و پل وارد بیمارستان می شن و هرکدوم روی یه تختی که گیر می آرن ولو میشن!
_ آخ دکتر جون... به دادم برس!
_ نه بیا اینجا... احساس می کنم مغزم داره از هم می پاچه! دارم دیوونه می شم.
_ منو نگو! دیگه هیچ احساسی توی پا و دستم حس نمی کنم. فلج شدم!!
.
.
.
و همین طور هرکدوم از اونا یه ناله ای سر میدادن!
بیمارستانی ها از جمله پرستاران و دکترها که هویت اونها رو شناسایی کرده بودند می ترسیدند بهشون نزدیک بشن. تا اینکه بالاخره یک دکتر شجاع پیدا شد ( و شاید هم یه دکتر محفلی بود!!) و به سمت اونها رفت. اول از همه رفت سراغ ایوان که از همه به نظر شامپو تر (
) و بی آزارتر می اومد :
_ چه اتفاقی افتاده؟ شما چرا اینجا اومدید؟ نترسیدید توسط ماموران وزارت خونه دستگیر بشید؟
ایوان انگار که می خواست نفس های آخرشو بکشه با صدای ضعیفی گفت :
_ بیان دستگیر کنن ببرن! دیگه نمی تونیم تحمل کنیم. بخدا آزکابان از اون خونه نفرت انگیز بهتره!
دکتر یه نگاه
اینجوری کرد و دوباره پرسید :
_ حالا چه بلایی سرتون اومده؟ توی جنگ با محفلی ها اینطوری شدید؟
ایوان به سرعت سرشو بالا آورد. مثل اینکه از شنیدن این سوال چشماش باز شده بود با عجله جواب داد :
_ چی؟ اون جوجه محفلی ها بتونن ما مرگ خوارای قدرتمند رو به این روز در بیارن؟ عمرا...
و بعد که انگار یاد چیز دردناکی بیافتد با چشمانی پر از اشک ادامه داد :
_ نه دکی جون! کار اربابه! کار اسمشو نبر... اون مارو به این روز در آورده! هر روز شکنجه شکنجه! دیگه نمی تونیم رو پاهامون وایسیم.
_ خب پس اومدید اینجا پناهنده شدید! چوب دستی هاتونو تحویل میدید تا تحت مراقبت قرار بگیرید.
و سپس رو پرستارهای حاضر در صحنه :
_ زودباشید اونجا نایستید. درمان رو شروع کنید.
****
داستان از این قراره که مرگ خوارا از دست ولدی ناراحتن و سخت مجروح. برای همین ولدی رو ترک کردند. وزارت خونه ای ها به بیمارستان می آن و مرگ خوارا از دست ولدی شکایت می کنن. بعد مامورای وزارت خونه میرن خانه ریدل و ولدی رو که هم دیگه مرگ خواری نداشته و هم کمی پیر شده و کارایی آنچنانی نداره دستگیر می کنن. بعد اعلام می کنن تا مرگ خوارا شکایتشونو پس نگیرن ولدی آزاد نمی شه.
این روند داستان جالبه...سعی کنید اینطوری پیش برید.
*سوژه جدید با اجازه و هماهنگی ناظر محترم زده شد.