_ خب پس اومدید اینجا پناهنده شدید! چوب دستی هاتونو تحویل میدید تا تحت مراقبت قرار بگیرید.
و سپس رو پرستارهای حاضر در صحنه :
_ زودباشید اونجا نایستید. درمان رو شروع کنید.
مرگخوارها با برانکاری که روش بودن به یه سالن بزرگ منتقل میشوند تا به صورت جمعی تحت درمان قرار بگیرند. مسئول بخش کیسه ای پر از چوبدستی در دست دارد و از آن قسمت خارج می شود و به اتاقش میرود تا با وزارت خانه تماس بگیرد.
مرگخوارها روی تخت ها دراز کشیده اند و آه و ناله سر میدهند.
ایوان روی تخت آخری: ارباب... ارباب... ارباااب....
پرستار بالای سرش: خودت رو کنترل کن عزیزم. داری هذیون میگی. بیا این قرص رو بخور تا دردت تسکین پیدا بکنه.
ایوان قرص رو میگیره و میخوره و دردش تسکین پیدا می کنه.
تلویزیون روشنه و داره سریال های تخیلی پخش میکنه.
ایوان که حالا دردش ساکت شده به پرستار میگه: میشه لطفا تلویزیون رو بدید به سمت من صداش رو بزنید؟ من این سریال رو خیلی دوست دارم. خاطرات لرد رو نشون میده.
بلاتریکس روی تخت بغلی که جراحتش خیلی زیاد بوده و خون زیادی ازش رفته بود رو به ایوان میگه: این سریال های بی مزه چیه نگاه میکنی؟
ایوان: ببین عزیز. الانه که مامورای وزارت خونه بیان ما رو دست گیر کنن، بذار سریالمونو ببینیم آخر عمری.
و مشغول تماشای اپیزود 786 از فصل سوم خاطرات لرد میشن.
نقل قول:
روزها از بسته شدن بیمارستان سنت مانگو میگذشت و ملت واسه نشون دادن اعتراضشون توی حیاط بیمارستان تجمع قانونی کردن!
ابرفورث هم از اینکه بیمارستان تعطیل شده کلی خوشحاله و یه گوشه واستاده داره نیگا می کنه.
یه گوشه حیاط، خاندان بلک، دور چیزی واستادن و با هم بحثشون شده
فینیاس:بابا ولش کنین، یه چاله بکنین من همین جا بکنم دیگه...دیگه نمی تونم نیگر دارم!
ریگولوس: نه پدربزرگ، این کار خوبی نیست! بیشتر فشارش بده!
فینیاس: نمیشه خوب! زور میگی ها!
لوسیوس مالفوی که از این وضعیت کلی خوشحاله: اره این ماتحت گنده که با این فشارا کارش راه نمیفته...
ریگولوس یهویی کمربندشو میکشه
لوسیوس که پول نداشته کمربند بخره، از ترسش شلوار ریگولوس رو می کشه پایین و در میره.
ولی چون ریگولوس یه اصیل زاده بوده، زیرش پیژامه پاش بوده و در ملاعام هیچ بی عفتی پیش نمیاد!
ریگولوس: بیا پدربزرگ..پشتشو بکن!
فینیاس: ای هی روزگار، ای روزگار قدار، دیگه روی پدربزرگت می خای دست بلند کنی؟! ای وای..ای وای..
ریگولوس: من کی خواستم رو شما دست بلند کنم، من فقط خواستم پشت شما رو با این کمربند سفت ببندم که نریزه!
ریگولوس میاد کمربند رو میبنده به فینیاس، هی میکشه تا سفت تر بشه ولی یهویی کمربند پاره میشه و اون اتفاقی که همه ازش می ترسیدن به صورت اسلو موشن اتفاق میفته
قا ا ا ا ا ا ا ا ا ر ر ر ر ت ت ت ت ت ت ت
و کل محوطه تا شعاع 200 متری قهوه ای میشه
فینیاس: اخیش! خوب نوه جان،من خوب شدم..بریم خونه؟!
ریگولوس: ای ابر، چرا بیکار واستادی..زود همه اینا رو جمع کن...بعدشم پخش کن و چمن بکار که بالاخره هیچی از خاندان من به هدر نره...بعدشم این حیاط رو سند می زنی به نام من...روشنه؟
طبقه دوم...پنجره ی دستشویی
لرد سیاه خودشو چسبونده به شیشه و با یه دست تق تق به شیشه میزنه
لوسیوس که کلی فرار کرده بود و به ته حیاط رسیده بود و می تونست نمای کلی بیمارستان رو ببینه، لرد رو می بینه...
----
بعد از یک ساعت دکترها و پرستارها معاینات لازم رو انجام میدن و درمان های جادویی لازم رو اجرا میکنن.
بعضی از مرگخوارها از شدت ضعف بیهوش شدند و دکترها برای زنده نگه داشتنشون مجبور شدن از سرم های دوهسته ای استفاده کنن.
--
چندین کیلومتر ان طرف تر، مامورین وزارت خانه به خانه ی ولدمورت میروند و او را که حالا پیر و نحیف شده و بدون مرگخواری که او را یاری دهد قدرت فرار کردن ندارد، دستگیر میکنند.
لرد ولدمورت: به من دست نزن خون لجنی!
مامور وزارت: من مامور هستم و معذور. دستور این بوده که شما دستگیر بشید
لرد ولدمورت: اما این برخلاف چهارچوبه. مگه میشه من با این همه قدرت توسط توی زپرتی دستگیر بشم؟ آواداکداورا
و یک مامور وزارت خانه توسط لرد سیاه کشته میشود.
مامورین دیگر چوبدستی لرد ولدمورت را میگیرند و او را طناب پیچ میکنند. یکی دیگر هم مامور کشته شده را با یک پورت کی به پزشک قانونی ِ بیمارستان سنت مانگو منتقل می کند.
--
سالن بستری مرگخواران
---
هیچ پرستار و دکتری در اتاق حضور نداره و همه رفتن برای نهار. اینجا فقط مرگخواران هستند که عده ای مشغول تماشای تلویزیون و عده ای مشغول صحبتند، غافل از اینکه دوربین های مخفی بیمارستان مشغول فیلم گرفتن از اونها و شنود حرف هاشونه.
مامورین وزارت خونه در اتاق مخصوص نشستن و دارن این فیلمها و صحبت ها رو تحت بررسی قرار میدن تا بتونن عوامل دیگه ی مرتبط با مرگخواران رو پیدا کنن.
(راستش من مرگخوارا رو دقیق به اسم نمیشناسم، سارا جان هم فقط اسم ایوان رو آورده، با اجازه من میگم شماره 1 و 2 و 3 خودتون در ادامه براشون اسم بگذارید)
مرگخوار 1: اگر لرد بفهمه اومدیم اینجا شکایتش کردیم دمار از روزگارمون در میاره.
مرگخوار 2: دیگه از این بدتر؟! آخه تو ببین یه سوراخ سالم تو بدنت مونده؟
مرگخوار 1: اون دهن گشادت رو باز میکنی هر چی ازش میاد بیرون حواست باشه ها!
مرگخوار 3: بابا دعوا نکنید میخواید از اینجا هم بندازنمون بیرون؟ ما پناهنده نشدیم که دعوا کنیم که.
ایوان همچنان مشغول تماشای تلویزیونه.
سریال خاطرات لرد، اپیزود 787:
نقل قول:
لوسیوس از اون طرف حیاط لرد رو میبینه که با جرقه ای کودکانه ای که در چشماش هست داره به پنجره دستشویی میزنه و کمک میخواد.
یک چیزی در دل لوسیوس به قلیان در میاد، و تصمیم میگیره این لرد ولدمورتی که تا این لحظه از صدتا دامبلدور مظلوم تر و مهربون تر بوده رو نجات بده.
فریاد میزنه: الان میاااااام کمککککتتتت
اسلوموشن
لوسیوس در حال دویدن از میان پی پی ها. از این سنگ به آن سنگ میپره تا پاش درون قهوه ای قرار نگیره.
لرد ولدمورت ذوق زده محکم تر به شیشه میکوبه و برای لوسیوس دست میزنه.
لرد: بیا جونُم بیا جیگرُم بیا
لوسیوس به درب داخلی بیمارستان میرسه و با تابلویی مواجه میشه:
لطفا تا اطلاع ثانوی از دادن سوژه جدید خودداری کنید!
اول یه مقدار مغزش هنگ میکنه. بعد دوباره یاد ولدمورت اون رو از فکر کردن درباره معنای اون تابلو باز میداره. دست میکنه تو در و پلمپ رو باز میکنه.....
یکهو بیست نفر گروه ضربت کاماندویی میریزن داخل حیاط و درحالیکه بی شرمانه مواد قهوه ای این طرف و اون طرف میپاشن با باتوم میریزن رو سر لوسیوس و شروع میکنن به زدن. حالا نزن کی بزن.
لوسیوس مدام نام لرد ولدمورت رو صدا میزده: ارباب... ارباب... نجاتتون میدم ارباب.... آخ آخ... ارباب....
بعد از اینکه خوب کتکش زدن کشون کشون میبرن میندازنش داخل پی پی ها و بعد با دو سه تا تسترال از روش رد میشن.
لوسیوس برای آخرین بار نام اربابش رو صدا میکنه و به حالت کما فرو میره.
ابرکسس و ریگولوس و فینیاس میریزن دورش و بلندش میکنن روی دوش میگیرن
"مرلینُ اکبر! مرلینُ اکبر! مرلینُ اکبر!"
شروع میکنن به فریاد مرلینُ اکبر سر دادن. دوباره گروه ضربت میان که اینا رو هم بزنن. اما قبل از اونا بیمارا و مریضها و مردم معترض میریزن داخل حیاط و شروع میکنن به دادن شعارهای رکیک سیاسی...
یکی از ماموران وزارتخونه که لباس مبدل پرستاران رو پوشیده وارد سالن میشه و با لبخند به مرگخوارها اشاره میکنه.
"بیماران عزیز،
خبری به ما رسیده که پیرو شکایات شما از لرد سیاه، مامورین وزارتخانه با حکم قانونی رفتند و ایشون رو دستگیر کردند. حالا لرد به بازداشتگاه کلانتری شماره 13 ریدل آباد منتقل شده و تا شما شکایتتون سر جاشه، اون هم اونجا میمونه.
اگر دست از شکایت برندارید پرونده به دادگاه میره و اون وقته که دیگه نمیتونید شکایتتون رو پس بگیرید.
"
مرگخوارا سرو صداشون در میاد و هر کسی یه چیزی میگه ولی چون همهمه بوده هیچ کس چیزی نمیفهمه.
پرستار:
"ببینید این حرفا رو به من نزنید. مامورا به من گفتن بیام به شما بگم. حالا میل خودتونه. اگر دوست دارید اربابتون تو زندان بیفته، به همین شکایت ادامه بدید. "
پس از گفتن این حرفها، از اتاق خارج می شود و مرگخواران را به حال خود میگذارد تا با هم مشورت کنند.
دوربین های مخفی با زوم بیشتری به حرف ها گوش میدهند. روانشناسان حرفه ای اداره آگاهی در اتاق شنود قرار گرفته اند تا روان مرگخواران را مورد شناسایی قرار دهند.
-----
همزمان، در بازداشتگاه کلانتری ریدل آباد، لرد سیاه که با دیمنتورها همدست بوده به یکی از آنها رشوه می دهد و از آنجا میگریزد. به این ترتیب که دیمونتور مربوطه چوبدستی او را از اتاق نگهبان میدزدد و به وی تحویل میدهد. او نیز به راحتی قفل های زندان را میگشاید و از راه پنجره فرار میکند.
هدف و قصد او انتقام گرفتن و تادیب مرگخوارانی است که به وی پشت کرده اند و به بیمارستان پناه آورده اند.
ولدمورت در راه بیمارستان....
"همتونو ریز ریز میکنم!!!"
ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۳۰ ۱۳:۴۵:۱۲