[spoiler=خلاصه جنگ]
دامبلدور به سختی بیمار میشود و تنها راه نجاتش بدست آوردن سنگ جادو است. اعضای محفل متوجه میشوند این سنگ که متعلق به نیکلاس فلامل بوده نابود نشده و در جنگل ممنوعه و داخل مقبره مرلین که با طلسم های باستانی و قوی ای محافظت میشود پنهان شده. بهمین دلیل اعضای محفل بهمراه دامبلدور از سمت شمال وارد جنگل ممنوعه میشوند تا سنگ جادو را بدست بیاورند.
از آنطرف هورکراکس های ولدمورت هم نابود شده و او تبدیل به یک موجود فانی شده و مسلم است که اصلا این وضع را دوست ندارد. ولدمورت از طریق مرگخواران متوجه میشود سنگ جادو نابود نشده و بهمراه آن ها برای بدست آوردن سنگ جادو از سمت جنوب وارد جنگل میشود.
بعد از یک سری ماجرا و در اثر یک اتفاق لرد ولدمورت متوجه میشود سنگ قرمزی که در طی این ماجراها بدست آورده و فکر میکرده شیئ بی ارزش است در واقع همان سنگ جادو بوده و مقبره مرلین هم در واقع همان مرلینگاه بوده پس با تمام قوا بسمت آن جا حرکت میکند. دامبلدور هم از طریق جاسوسش در بین مرگخواران متوجه این قضیه میشود و او و محفلی ها نیز بسمت آن جا حرکت میکنند...
[/spoiler]
جنوب جنگلمرگخواران با علم به اینکه در داخل هاگوارتز آپارات کردن غیر ممکن است با سرعت تمام و با پای پیاده بسمت مرلینگاه می دوند اما لرد ولدمورت از آن ها جدا میشود و سعی میکند با استفاده از قابلیت منحصر به فردی که دارد زودتر خود را به مرلینگاه برساند ...
شمال جنگلمحفلی ها نیز با تمام توان بسمت مرلینگاه میدوند اما دامبلدور که مریض احوال است نمیتواند به آن ها برسد و در نتیجه از آن ها میخواهد که بروند و منتظر او نشوند...
تلاقی شمال و
جنوبلرد ولدمورت پرواز کنان خود را به مقبره مرلین میرساند و سرمست از اینکه اولین نفری است که به آن جا رسیده بر روی زمین فرود می آید، شنلش را میتکاند، چوبدستیش را تکانی میدهد و از در مقبره داخل میشود که دامبلدور را میبیند که کنار قبری نشسته و صداهای عجیب و غریبی نیز آن جا شنیده میشود.
لرد ولدمورت عصبانی از اینکه دامبلدور زودتر از او به آن جا رسیده رو به دامبلدور میکند و میگوید:
_ تو چطوری زودتر رسیدی؟ مگه مریض نبودی؟!
دامبلدور که تازه متوجه لرد ولدمورت شده برمیخیزد و روبروی او قرار میگیرد و جواب می دهد:
_ سلام تام. امیدوارم حالت خوب باشه. اوووم از مزایای مدیریت استفاده کردم!
لرد ولدمورت: چی؟ یعنی داری اعتراف میکنی از دسترسی هات سوء استفاده میکنی؟
دامبلدور: هوووم من سال ها مدیر هاگوارتز بودم و بالاخره چم و خم اینجارو بلدم! یک سوال: دسترسی چیه؟
لرد ولدمورت: آهان منطورت مدیریت هاگوارتز بود! خب سنگو بدست آوردی؟
دامبلدور: نه! مرلین خیال نداره باین راحتی ها سنگ رو به من یا تو بده.
لرد ولدمورت: مرلین مگه حرفم میزنه؟ خب چی میگه؟
دامبلدور: خودت گوش کن تام!
درست در وسط مقبره یک قبر بسیار بلند و زیبا و با شکوه قرار دارد که جرقه ها و بارقه هایی جادویی از اطرافش میخروشد و به پایین سرازیر میشود. قبر جاذبه خاصی دارد و لرد ولدمورت محو تماشایش شده است و برای اولین بار در عمرش آرزو میکند کاش یک روزی میمرد و در همچین قبری آرام میگرفت که با صدایی شبیه آوای ققنوس به خود می آید. صدا از داخل قبر به بیرون می آمد و مخاطبش لرد ولدمورت بود:
_ تام! پس تو هم آمدی. قبل از تو آلبوس رسیده بود و از او خواستم صبر کند تا تو هم بیایی. من میدانم که هر دوی شما به دنبال سنگ جادو هستید و شاید این تقدیرتان بوده که باینصورت در این جا با هم مواجه شوید. من سنگ را به شخصی خواهم داد که بتواند از هر هفت خانی که اعلام میکنم سربلند بیرون بیاید و در واقع برنده شود و حریفش را شکست دهد...
لرد ولدمورت: مرلین! هفت خان؟ خب خان اولت چیه؟
آوای مرلین: خان اول این است که هر کدامتان باید یک قربانی تقدیم من کنید. سرنوشت آن قربانی و مرده یا زنده ماندنش مشخص نیست اما چیزی که مشخص است این است که او تا پایان این هفت خان پیش من خواهد ماند و نمیتواند به پیش شما بازگردد.
لرد ولدمورت: آقا قبول نیست! ما یه بار به بومیای جنگل یه قربانی دادیم! ایندفعه نوبت آلبوس ایناس!
آوای مرلین: نه! هر دوی شما باید یک قربانی تقدیم کنید!
دامبلدور: خب من که دلم قد یه گنجیشکه و دلم نمیاد کسی رو به جای خودم قربونی کنم پس مرلین بیا منو ببر!
آوای مرلین: نه! باید یک شخص از اعضای گروه های شما و غیر از خود شما باشد!
در همین لحظه مرگخواران و محفلی ها به آن جا میرسند، دوان دوان به داخل مقبره می آیند و دامبلدور و لرد ولدمورت را میبینند...
لرد ولدمورت خطاب به مرگخواران: چه به موقع اومدید! بیاین قرعه کشی کنید یه قربونی لازم دارم!
دامبلدور خطاب به محفلی ها: من نیز همینطور فرزندانم!