بانو: «بریییین! زود باشین از اتاق من برین بیرون، نمیخوام ببینمتون! این بود اون رعایت کردن شرط، آره؟»
الفیاس:« ولی عزیزم ...»
بانو: «نمیخوام صداتو بشنوم، برو. بییییییرون، تو هم همینطور گرنجر زود باش.»
الفیاس در حالی که از ترس شوکه شده بود و همینطور در آغوش هرمیون، از اتاق بانو خارج میشه:
هرمیون: «وااااای عزیزم، نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود، کجا بودی؟ نمیگی نگرانت میشم؟»
الفیاس: «ببخشید، منظورت چیه؟»
هرمیون:« ولی عزیزم ینی چی این حرفت؟ مگه نمیدونی من چقدر عاشقتم؟ واااای، یکی بیاد منو ببره این اصلا نمیدونه عشق واقعی یعنی چی!!! ولی بدون من عاشقتم، میام بعدا!»
الفیاس با درماندگی تمام در حالی که هنوز نمیتونه اتفاقاتی رو که افتاده رو باور کنهف به طرف اتاقش میره و یکمی دراز میشکه تا شاید راهی برای خلاص شدن از این مخمصه پیدا کنه. و محفلی ها هر قدر برای ناهار و شام صداش میکنن جواب نمیده.
روز بعد، ظهر:
الفیاس چند ساعتی بود که بیدار شده بود و در مورد اتفاقات دیروز فکر میکرد ولی هنوز راه حلی پیدا نکرده بود، مطمئن بود اگه بخواد به هرمیون بگه که هیچ عشق و علاقه ای بهش نداره، بدتر میشه و ممکنه که هرمیون عشقش بیشتر بشه و بیشتر الفیاس رو توی دردسر بندازه.
تو همین فکر بودش که یهو متوجه قار و قور شکمش شد و یادش افتاد که از دیروز صبح هیچ چیزی نخورده! واسه همین آماده شد تا بره پایین بلکه بتونه یه چیزی واسه خوردن پیدا کنه، تو همین فکر بود که در اتاق باز شد و بانو وارد شد:
بانو:« الفیاس، زود تند سریع توضیح میدی جریان دیروز رو، وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی!»
الفیاس: « باشه عزیزم، بیا بشین تا من بگم برات جریان رو، ولی باید کمک کنی تا نجات پیدا کنم، باشه؟»
بانو: « اول تعریف کن تا بعدش ببینم چی میشه!»
الفیاس شروع به تعریف کردن ماجرا میکنه و از اولین روزی که هرمیون رو دیده و تمام اتفاقاتی که افتاده تا به الان رو برای بانو تعریف میکنه. از اینمه اون اوایل هرمیون همیشه میخواست کنارش باشه ولی نمیتونست تا ماجرای اخیر.
تمام این مدت که الفیاس داشت برای بانو ماجرا رو تعریف میکرد، بانو با قیافه ی
داشت الفیاس رو نگاه میکرد و حتی یکمی بعد از تموم شدن خرفای الفیاس، بانو به همون صورت مونده بود!
الفیاس: « الووووو! عزیزم، چی شده؟ چرا اونطوری شدی؟ شندی من چی گفتم؟ به نظرت باید الان چیکار کنم؟»
بانو: « آره شنیدم و از اونجایی که هنوز به حرفات اطمینان دارم، مطمئنم که درست میگی، ولی باید یه فکری بکنم! یکمی صبر کن!»
یک ساعت بعد:بانو : « آهاااااان! پیداش کردم! با قیافه ی تو و عقل من، میتونیم همه ی کار ها رو درست کنیم! فهمیدی منظورمو؟ »
الفیاس: « منظورت معجون مرکبه؟»
بانو : « آفرین عزیزم! من معجون رو میخورم . میشم شکل تو، اونوقت همه چیز رو حل میکنیم!»
الفیاس: « وااااااای عزیزم! چقدر باهوشی تو، اگه من تورو نداشتم چیکار میکردم؟ بیا بغلم!
»
بانو و الفیاس از اتاق خارج میشن و میرن به سمت آشپزخونه تا بلکه یه چیزی گیر بیارن و بخورن! ولی وقتی که وارد میشن با دو تا چهره ی غریبه مواجه میشن ولی بعد از کمی پرس و جو میفهمن که پدر و مادر هرمیون هستن و میرن جلو بهشون سلام میدن و بعد از احوال پرسی، میرن سر میز میشینن و مشغول غذا خوردن میشن.
دو روز بعد :بانو بالاخره یکمی معجون مرکب پیدا میکنه و قرار میشه همون شب به شکل الفیاس در بیاد و توی اتاق الفیاس با هرمیون حرف بزنه و همه ی ماجرا رو براش روشن کنه.
الفیاس: « پس تو این مدت من چیکار کنم؟ ممکنه منو ببینه! کجا برم؟»
بانو: « تو اصلا نباید دیده بشی تو این مدت، بهتره بری تو اتاق من و در رو هم قفل کنی و تا وقتی که من بهت نگفتم، از اتاق خارج نشی، باشه؟ »
الفیاس : « باشه!»
الفیاس چند تار مو از سرش میکنه و به بانو میده و خودش هم بدون اینکه کسی متوجه بشه به اتاق بانو آپارات میکنه و در رو از پشت قفل میکنه و منتظر میمونه.
در همین زمان بانو قبل از اینکه معجون مرکب رو بخوره میره پیش هرمیون و بهش میگه که الفیاس میخواد بعد از شام اونو ببینه و باهاش حرف بزنه پس بهتره شب بره پیش الفیاس.
شب، اتاق الفیاس:بانو در حالیکه به شکل الفیاس در اومده و لباس های اونو پوشیده منتظر هرمیون میمونه، یواش یواش داشت خوابش میبرد که هرمیون سر میرسه....