ویلای صدفی:
پنجره را باز کرد تا شاید خستگی این روز طولانی را از تن خود بیرون کند.
باد خونکی به صورتش خورد و به سرعت لبخندی بر روی لبهایش نشست.تا همین صبح امروز تمام تصمیمش را گرفته بود که می خواست از بیل جدا شود!اما چه احمقانه!
چه احمقانه تصمیمش را عوض کرده بود !چه زود خر شده بووووود
آخه بیل گفت می خواد مرگخوار شه!به همین سادگی
باید اطمینان پیدا کنم که یه دروغ احمقانه نباشه و اینکه الان که تو حال تنها نشسته تنهایی داره بهم میخوانده؟؟؟؟؟؟ها ها ها
ناگهان صدایه سوت کتری او را ترساند و از فکر بیرون آدرد.به سرعت 2تا جای ریخت و به سمت حال رفت
بیل: به به خانوم دست شما درد نکنه چه چای خوش رنگی
دستت درد نکنه
فلور: خوااااااااااااااااااااااااهش می کنم
بیل: چایو که خوردیم سری حاضر شو که باید بریماااا
فلور: مغثلا کجا؟؟
بیل: گریمولد دیگهههه
فلور که داشت به آرامی چای داغ را می خورد پرید تو گلوش
فلور:کجااااا؟ گریمغولد؟؟؟ ببینم مگه قرار نبوووود جنابالی دیگه عضو محفل نباشین؟؟؟مگه قرار نبود دیگه پا تو اون خونه خرابه نزارییی؟ مگه قرار نبود یه مرگخوااااااااار بشییییی؟؟؟
بیل:
عزیزم؟ یه لیوان آبه خنک می خوای؟
آروم باش فلور جان من قول دادم و سر قولمم هستم.اما انگار اتفاقای امروز حسابی خستت کرده و فراموش کردی که کریسمسه و همه خونواده امشب منتظر ما هستن آره؟
فلور: :pretty: ببخشید بیل...
بیل: اشکالی نداره عزیزم
فلور: بهم یه قولی میدی؟که همین فردا بری پیش لرد و یه مرگخوار بشی؟
بیل: معلومه که میرم پس حالا زود برو آماده شو