در کافهایوان مایوسانه تقلایی کرد تا بلکه بتواند خود را از بند انواع و اقسام طلسم هایی که بلاتریکس بر رویش اجرا کرده بود رها کند. اما بعد از شنیدن صدای ناخوشایند ترک خوردن استخوان هایش از اینکار منصرف شد و با ناامیدی به در خروجی چشم دوخت. صدای بلاتریکس از دور به گوشش می رسید که به مشتریی التیماتو می داد که اگر یکبار دیگر به او بگوید که چرا به جای سفیده تخم مرغ، سیاهه تخم مرغ نوشته او را از سقف حلق اویز خواهد کرد.
یک ساعت بعدایوان احساس خفگی و کلافگی می کرد. مدتی می شد که دقیقا نمی دانست برای چه به صندلی بسته شده است. با این حال این موضوع را به خاطر داشت که ده دقیقه پیش صدای پاقی به نظرش رسیده بود و حالا نیز صدای خش خشی درون انبار آشپزخانه به گوشش می خورد.
- پیست.... پیست
- اوهم؟
- پیست... :vay:
- زهرمار و پیست! می خوای موقعیتمون رو لو بدی! گفتم اگه چیز مشکوکی دیدی از ایما و اشاره استفاده کن!
- ده لعنتی، دو ساعته دارم این پشت بال بال می زنم بهت بگم، حضور یه رو مرگخوار داخل آشپزخونه حس می کنم!
به دنبال این صدا ایوان دختر مو فرفری را دید که خم خم وارد آشپزخانه شد. به دنبال هرمیون پسر مو مشکی نیز از پشت یکی از میزها بیرون امد. هرمیون که چوبش را در زوایای مختلف اشپزخانه گرفته بود به ارامی به هری نزدیک شد و زمزمه وار چیزی گفت. اما هری اینبار راست ایستاد و سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:
- هرمیون، من که به جز یه مشت وسایل آشپزی و یه اسکلت که به صندلی میخکوب شده چیزی نمی بینم! یه اسکلت!!! هرمیون؟!
- مرلینا شکر که بالاخره برای یکبار هم شده موضوعی رو فهمیدی!
- یعنی این همون هورکراکسه که دنبالش می گشتیم؟! فکر می کردم ول...
- اسمشو به زبون نیار!
- خب بابا! فکر می کردم اون یارو خوش سلیقه تر از این حرف هاست.
- ای خدا! اخه من از دست تو به کدون تسترالی پناه ببرم! اینی که الان اینجاست یه مرگخواره. مگه نشان سیاه روی استخوانش رو نمی بینی.
- بچه ها هورکراکسو پیدا کردید یا نه؟
سر رون از خروجی پشتی ساختمان پدیدار شد و چشمش به هرمیون افتاد که چوبش را به سمت ایوان گرفته بود که حالا با نگاهی مات به او و هری چشم دوخته بود.
- نه، به لطف حس جهت یابی هری ما وسط اشپزخونه مرگخوارها ایستادیم و داریم یه مرگخوار رو نگاه می کنیم که... این چرا دستاش بسته هست؟ چرا دهنش بی صدا تکون می خوره؟