رفاقت!
فلاش بک: - حالا برو به سمت تدی... و اونو بکش!
چوبدستی برای دستان کوچک لرزانش زیادی سنگین و زیادی بزرگ مینمود و هر لحظه امکان داشت از میان انگشتانش بلغزد. چشمانش را به پیکر نیمهجانی که روبرویش قرار داشت، دوخته بود و گویی دیواری از مه در برابر دیدگانش قرارداشت و نمیدید آنچه را که باید به چشمش می آمد. صدای زنی در گوشش زنگ میزد که همچون عروسکگردانی چیرهدست، طنابهایی نامرئی متصل به اندامش را در دست گرفته بود و او را هدایت میکرد.
نگاهش تهی و عاری از برق همیشگی بود. تدی، بیرمق، میدانست صاحب آن نگاه که به سوی او در در حرکت است، سایهای از کسی است که میشناسد. رخوتی ناملموس و شیرین وجودش را گرفته بود و دیگر حتی درد را حس نمیکرد. لحظهی مرگش نزدیک بود، به دست آخرین کسی که در این دنیا حتی تصورش را میکرد ولی حتی در آن حال هم هنوز ذهنش آنقدر آگاه بود که بداند جیمز او جایی اسیر طلسمی خارج از کنترلش است، شاید با این کار برای خودش زمان میخرید، شاید معجزهای رخ میداد. نمیفهمید چرا ولی به سختی لبخند زد و لبهایش را از هم گشود:
- جیمز... چیزی نیست. هیچ اتفاقی نمیتونه...
سرفه امانش نداد تا جملهاش را به اتمام برساند ولی جایی بین سرفههای آلوده به خون، صدای سرد و خشمگین مروپ گانت را شنید که بر سر جیمز فریاد میکشید:
- به اون گوش نده! طلسم رو خوب بلدی، فقط باید به زبون بیاریش لعنتی و بعد همه چی تموم میشه.
بین فرمان جنونآمیز آن زن، واژههای نیمهجان تدی و موجودی سرکوب شده در پس ضمیرناخوداگاه خود، صدای دیگری او را میخواند و همچون معلمی سختگیر اما مهربان، کار درست را به او گوشزد میکرد، اما مگر کار درست غیر از این بود؟ پس لارتن چرا در گوشش تکرار میکرد که «این کار اشتباهه»، «جیمز، خودت باش»، «مگه تدی رو نمیبینی»؟ مبهوت و نامطمئن، قدم لرزان دیگری برداشت و بر زمین افتاد.
پایان فلاش بکصورتش از چمنهای شبنمزده خیس و گلآلود بود و موهای سرکشش نامرتب تر از همیشه روی پیشانیاش نشسته بودند. هنوز چوبدستیاش را در دست داست، و میتوانست تشویش مروپ گانت را که اطرافش میچرخید کاملا احساس کند. برای لحظهای هشیاریش را از دست داده بود و عجیبترین خواب ممکن را دیده بود. به سختی از زمین جدا شد و روی پاهای همچنان لرزانش قرار گرفت. اینبار نه صدای زن برایش گنگ مینمود و نه غبار در برابر دیدگانش بود. دو قدم به تدی نزدیکتر شد و چوبدستیاش را بلند کرد.
مروپ گانت پیروزمندانه لبخند زد و چانهاش را به انگشتان در هم گره خوردهاش تکیه داد و به نظاره نشست.
ـ آواداکداورا!
زن همچنان لبخند میزد هنگامی که طلسم سبز رنگ درست وسط سینهاش نشست و او را چند متری به عقب پرت کرد. طرههای مشکی گیسوانش در هوا میرقصیدند و ردای تیرهرنگش به اهتزاز در آمده بود. با صدای نه چندان بلندی، مروپ گانت سقوط کرد.
جیمز با نفرتی عمیق، چوبدستیاش را به سوی دیگری پرت کرد و در کنار تدی زانو زد. از فاصلهی نزدیک بهتر اثرات شکنجه را میدید. عضلاتش به حالتی ترسناک منقبض شده بودند و نگاهش تنها سایهای از زندگی را در خود حمل میکرد. بغض راه گلویش را بسته بود ولی باید تدی را زودتر به کسانی میرساند که شفابخشی، حرفهشان بود.
- تدی... تموم شد،همه چی تموم شد. من هرطور شده ترو از اینجا میبرم.
- هنوز...تموم نشده... جیمز... تو باید..راه خروجو پیدا کنی... نباید دست ولده...مورت.. به تو برسه. هنوز.. چند دقیقهای وقت.. هست... تا وقتی من زندهام... بعد میان...
- حرف نزن! نمیخوام چیزی بشنوم.تو حق نداری منو تنها بذاری.
دیگر بغضی در کار نبود، قطرات اشک از روی گونههایش سر میخوردند و روی زمین میچکیدند. دستهایش، دست رفیقش را جستجو کردند و محکم آن را در برگرفتند. تدی همچنان بریده بریده حرف میزد:«من تنهات... نمیذارم جیمز. تو... هیچوقت منو ...از دستی نمیدی.. من همیشه... اینجام.» و دستش را به آرامی بلند کرد و روی سینهی جیمز گذاشت.
- میدونی.. بهت افتخار... میکنم... یادم نمیاد... حتی قویترین جادوگرا.. همه تسلیمش میشن... طلسم فرمان... هیچوقت.. چطوری تونستی؟
و جیمز هقهق کنان به آرامی واژه به واژهی خوابی را که دیده بود تعریف کرد.
*********
- جیمز.. جیمز.. پاشو پسر وقت زیادی نداریم. الانه که مرگخوارها برسن.
جیمز مبهوت به افرادی که دورهاش کرده بودند، نگریست. نمیدانست چه مدت کنار بدن بیجان تدی نشسته بود تنها به یاد میاورد جایی وسط داستانش متوجه شده بود دیگر نفس نمیکشد اما جیمز ادامه داده بود و تا انتهای تجربهی عجیبش را گفته بود. رد اشک روی صورتش خشک شده بود و وجودش تهی از هر احساسی بود به جز نفرت و انتقام.
رون ویزلی به آرامی تلاش کرد دست جیمز را از تدی رها کند اما صدای جیمز که به سردی نگاهش بود او را از ادامهی تلاشش منصرف کرد.
- تدی هم با ما میاد.
- باشه دایی، تدی رو هم میبریم. اما باید بجنبیم، وقتمون خیلی کمه.
درست پیش از آنکه رمزتاز دستکاری شده، آنها را به سوی مخفیگاهشان ببرد، مودی نگاه عمیقی به پسرک کوچکی انداخت که محکم جسد رفیقش را گرفته بود و با خود اندیشید واقعا برندهی این بازی که بود؟ پسری که زنده ماند یا لرد ولدهمورت که با به راه انداختن این مسابقه، او را که حتی از ریزش برگها در پاییز غمگین میشد، وادار به اجرای طلسم مرگ کرده بود؟! اما از یک چیز اطمینان داشت... در پس این معصومیت از دسترفته، شعلههای طغیان علیه آنچه بر او تحمیل شده بود به تدریج زبانه میکشید و کارآگاه پیر به تجربه میدانست جنگ دیگری در راه است، این بار به رهبری جوانترین عضو محفل ققنوس.
پایان