هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۲
#37

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
در سکوت نیمه‌شب آزکابان، میان ضجه‌ها و هق‌ هق‌های زندانیان، صدای خرناس بلندی به گوش می‌رسید که مو را بر اندام همه سیخ می‌کرد، صدایی غیر انسانی که گویی به عالم دیگری تعلق داشت.. عالمی شاید نزدیک به عالم شیاطین.

فلاش بک

لرد سیاه و لوسیوس مالفوی مقابل قفسی بزرگ ایستاده بودند و به کسی که پشت میله‌ها بود می‌نگریستند. مالفوی که لبخندی از سر رضایت بر لب داشت، با صدایی که غرور در آن جاری بود، گفت:

- مشاهده کردید ارباب؟ این طلسم هر انسانی رو تبدیل به هیولایی مخوف..

ولدمورت متفکرانه، بی توجه به لوسیوس به میان حرفش پرید:

- هر انسانی؟ هر چقدر هم قلبش پر از احساسات مبتذلی مثل عشق و این مزخرفات باشه؟

لوسیوس با تردید سکوت کرده بود. لرد با لبخندی که لرزه بر اندام هر تنابنده‌ای می‌انداخت، ادامه داد:

- و این موجود... هر انسانی که سر راهش باشه رو از هم میدره؟

و بعد در حالی که از قفس دور میشد، گفت:

- میخوایم روی یکیشون این طلسمو تست کنی ولی قبلش اون پسره پاتر و اون کوتولهه رو بفرستید خونه ی ریدل... خودمون شخصا با این دو تا کار داریم!

صدای خرناس هیولا، نگاه لوسیوس را مجددا معطوف قفس کرد، جایی که موجودی در آن کز کرده بود که نه میشد نامش را انسان گذاشت و نه حیوان.. که اگر انسان بود پس آن چشم‌های پر از خون و پنجه‌های برنده چه بودند و اگر حیوان بود چرا هیبتی شبیه موجودات دو پا داشت؟

پایان فلاش بک

مالفوی با حیرت و البته غرور همیشگی، شاهکار جدیدش را برانداز کرد...
روبرویش مردی قرار داشت که موهای سرخ بلندش روی صورت و شانه‌هایش ریخته بود و پوستش... پوستش گویی با هزاران فلس سبز‌رنگ استتار یافته بود. نفس‌هایش سنگین و همراه با خس خسی دردناک بود و سرش را پایین انداخته بود.
فکری شیطانی از ذهن مالفوی گذاشت، عصایش را بیرون کشید و طلسم نابخشودنی را به زبان آورد:

- کروشیو!

مرد چنان فریادی کشید که آزکابان و ساکنینش را به لرزه انداخت، سرش را بالا گرفت و چشمان زرد رنگش که فقط یک شیار باریک به جای مردمک داشتند را به شکنجه‌گرش دوخت و ایستاد. لوسیوس با وحشت شاهد باز شدن یک جفت بال بود.. شبیه بال خفاش.. یا بهتر بود بگوید شبیه بال اژدها! اژدهایی که نفس عمیقی کشید و بازدم آتشینش را با خشم بیرون داد.

لوسیوس همینطور که آرام آرام عقب می‌رفت، شاهد بود که میله‌های قفس چارلی ویزلی کم کم ‌ذوب می‌شدند.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۲ ۱:۲۶:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۱:۵۳ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۲
#36

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
و حالا...

بی‌قرار و کلافه در اتاق مشترکشان قدم می‌زد. خشم، نفرت، درد، وحشت و بی‌خبری... صدای دامبلدور در ذهنش پیچید:
- به خودت مسلط باش تا به گرگ درونت مسلط باشی. فکر کن عزیزترین آدمای زندگی‌ت جلوتن تدی...

فریادی از روی استیصال کشید و میزتحریر کوچک چوبی را به سمت دیوار پرت کرد. میزتحریر جیمز، درهم شکست ولی خشم او فرو ننشست. دوباره فریاد زد و پوستر متحرک تیم کیو.سی.ارزشی جیمز را از دیوار کند. باز، نعره‌ای خشم‌آلود و دردمند، گلویش را خراشید و بیرون آمد. این‌بار میزتحریر خودش را سمت تخت جیمز پرتاب کرد. صندلی را که به سمت در اتاق نشانه رفت...

پشت پرده‌ای از اشک، عکس دونفره‌ی خودش و جیمز را دید که سرتاسر در را پوشانده بود. شال‌گردن قرمز و طلایی گریفندور دور گردن‌هایشان. خودش با موهای فیروزه‌ای، کمی اخم کرده و با حالتی حمایت‌آمیز جلوی برادر کوچکترش ایستاده و جیمز کوچک، با موهای بهم ریخته و نگاهی پر از شرارت و شیطنت، یویوی صورتی را با حالتی خطرناک تاب می‌دهد و نیشخند می‌زند. گرچه حالا...

گویی به تدی نیشخند می‌زد و دستش می‌نداخت. «اگه می‌تونی، منو پیدا کن تدی!»

بغضش شکست. به زانو افتاد. صدای بعدی، مخلوطی از زوزه و ناله و فریاد بود... که هر آشنایی می‌توانست بفهمد چه می‌گوید:
- جیــــــــــــــــــمز...!

و با صدایی خفه و بغض‌آلود، چیز دیگری، خطاب به برادر غایبش گفت...
- من درست مواظبت نبودم...
___________________________

این پاتر وقتی رول جدی می‌نویسه، آدم کلاً یادش می‌ره درست نی یکی در میون پست بزنی...!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۹۲
#35

محفل ققنوس

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
فلش بک - 8 روز قبل:

غول ها.
جبهه ی جنوبی را غول ها گرفته بودند.
رون به نقطه ی نامعلومی روی میز خیره شد.
نمیتوانست به دامبلدور نگاه کند. دلش آشوب بود. به یاد دوران نوجوانی اش افتاد. زمانی که به خاطر یک طلسم اشتباه، ده ها حلزون لزج ریز در معده اش می خزیدند.
امروز، احساس بهتری نداشت.
فرماندهی جبهه ی جنوبی برعهده ی چارلی ویزلی بود.

- پس برا همین اژدهاسوارهارو فرستادی جنوب؟ میدونستی قراره با غول ها حریف شن!

الستور مودی این را گفت و جرعه ای از بطری اش نوشید. چشم غیرعادی اش به طور تهوع آوری کاملا در حدقه چرخیده بود و موهای سیخ شده ی دست رون را برانداز می کرد.

مودی بی آن که چشم از بطری اش بردارد ادامه داد:
- اون پسره. چارلی! خیلی جیگر داشت!..

تدی در آن سوی میز سرفه کرد. الستور مودی هیچوقت زمان مناسبی را برای فعل هایش به کار نمی برد.

- هنوزم داره!
رون این را تقریبا فریاد زد و ایستاد. مشتش را روی میز کوبید و رو به دامبلدور تشر زد:
- ما باید بریم اونجا! نمیتونیم اینجا بشینیم و دونه دونه تسترال ها و گوزنا و سگ آبی ها و لک لک های نقره ای رو تماشا کنیم که خبر مرگ دوستامونو میارن!

رون در حالی این را گفت که به بخار کم رنگ باقی مانده از پاتزونوس توله اژدهای چارلی اشاره می کرد.
آلبوس دامبلدور ابروانش را در هم کشید. پیشانی پرچینش چروکیده تر شد.
سرش را به علامت تایید تکان داد.
رون که منتظر اشاره ی دامبلدور بود بلافاصله آپارات کرد.

- باهاش برو فیلیوس!
فلیت ویک لبخند کمرنگی به دامبلدور زد و با صدای بمی ناپدید شد.

آلبوس دامبلدور به یاران باقی مانده اش نگاه کرد. می توانست ناامیدی را در چشمانشان بخواند.
چندبار پلک زد. نگاهش تار بود.

- تدی؟
- بله پروفسور؟
- ممکنه ازت خواهش کنم..
دامبلدور جمله اش را نیمه تمام گذاشت و با لبخند تلخی دستش را تکان داد.

تدی:
- آه!..البته! اسکرجیفای!

با حرکت چوبدستی لوپین جوان، گرد و غبار از شیشه ی قاب عکس آلبوس دامبلدور زدوده شد و او حالا بهتر می توانست یاران محفل را ببیند. محفلی که پس از او، آماج تیرهای تاریکی بود.

پایان فلش بک


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۱ ۱۵:۰۵:۲۶
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۱ ۱۵:۱۶:۴۴


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲
#34

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
- سرورم!

لوسیوس با نفسی بند آمده که معلوم نبود هیجان علت آن است یا ترس یا شوکه شدن به علت حضور ناگهانی لُرد، این را گفت و تعظیم کنان عقب عقب رفت. بعد از زیر چشم اطراف لرد ولدمورت را که خبری از اطرافیان همیشگی‌ش، مخصوصاً آن بلّای همیشه مزاحم نبود، وارسی کرد:
- سرورم می‌تونم...
- حافظه‌مون ضعیف شده لوسیوس.

لرد ولدمورت همانطور که قدم زنان از جلوی محفلی‌ها می‌گذشت، بدون این که به سمت لوسیوس برگردد، او را مخاطب قرار داده بود.

لوسیوس با سردرگمی گفت:
- متوجه نشدم سرو...
- گفتیم حافظه‌مون ضعیف شده لوسیوس. یادمون نمیاد به شما اجازه داده باشیم حرف بزنید.

لوسیوس متوجه اشتباهش شد و بیش از پیش در تاریکی پناه گرفت تا شاید سیاهی، او را از کروشیو ِ احتمالی حفظ کند. لرد ولدمورت قدم‌زنان رفت و جلوی جیمز ایستاد:
- بالاخره اینجایی.

جیمز سرش را با غرور بالا گرفت. احساس می‌کرد صدای تپش قلبش دارد در تمام آزکابان می‌پیچد، اما با صدایی که نشانی از لرزش نداشت، محکم گفت:
- بالاخره اینجام...

با تمسخر اضافه کرد:
- سرورم!

لحظه‌ی سکوت برقرار شد. گویی حتی قطرات آب هم دیگر چکه نمی‌کردند و صدایشان، موجب فرسایش روح زندانیان و زندانبان‌ها نمی‌شد. محفلی‌های دیگر پوزخند زدند. لُرد نفس عمیقی کشید. نگاه چشم‌های سبز کمرنگش در چشمان گستاخ فندقی ِ جیمز گره خورد. بعد، لبخندی روی لب‌های باریک لرد سیاه نشست و پسرک ناگهان به خود لرزید.

- لوسیوس. اینا رو برگردونید به سلول‌هاشون. یه زندانی دیگه برای ما بیارید.
- سرورم؟!

لرد ولدمورت با حرکتی ناگهانی به سمت مالفوی برگشت و توانست با استفاده از موهای بورش، بدون خطا در تاریکی پیدایش کند:
- لوسیوس مالفوی. به نظرمون گوش‌هاتون مشکل پیدا کرده. این زندانی‌ها رو می‌خوایم نگه داریم. می‌خوایم با خودمون ببریمشون و یه‌کم، شکنجه‌شون کنیم. یک زندانی دیگه بیارید برای آزمایش!

طی دقایق بعدی، وقتی که مالفوی با خشونت آنها را در سلولی انداخت تا بعداً لرد سیاه با خودش ببرد، فیلیوس نمی‌دانست باید شکرگزار باشد یا ناراحت. و وقتی بعد از سی دقیقه، صدای نعره‌های وحشتناک مردی، در تمام آزکابان طنین انداخت، جوابش را گرفت.

محفلی‌ها چند لحظه مات و مبهوت به همدیگر نگاه کردند و بعد، جیمز، چهار دست و پا خودش را کنار سلولش کشید:
- لعنتی! هیچی نمی‌بینم!
- رحم کنید!! لُرد سیاه!! رحم کنیـــــــــــــــد!!

با خشم مشتی به دیوار سلولش کوفت. صدای نعره‌های مرد بخت‌برگشته به او می‌گفت که رحمی در کار نیست. غضبناک به سمت هم‌سلولی‌هایش برگشت:
- باید نجاتشون بدیم! باید بفهمیم اینجا چه خبره! ما نمی‌تونیم از اینجا بریم!

لحظه‌ای سکوت برقرار شد و بعد، رون ویزلی زیر لبی گفت:
- نه انگار. جنون تو خونواده‌تون ارثیه. باشه دایی‌جون. بذار در این باره خیلی منطقی با دوستم، لرد سیاه صحبت کنم!

جیمز برگشت که با عصبانیت چیزی به دایی‌ش بگوید که فلیت‌ویک به هردویشان تشر زد:
- ساکت! این کارتون کمکی نمی‌کنه. اگه می‌خواید سالم بمونید، حالا چه با اسمشونبر چه بدون اون، باید از این سلول بریم بیرون.


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۹:۲۸ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲
#33

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 288
آفلاین
- نمایش جالبی خواهد بود، نه لینی؟

لینی با تردید به محفلیونِ روبرویش نگاه کرد، خیلی از آن ها اهمیت نداشتند ولی تنها یکی-دو محفلیِ همگروهش او را نگران می کرد. نگرانی اش کم کم در چهره اش نمایان شد و رز متوجه نگاهِ عجیب و متفاوتِ لینی شد؛ اما او نتوانست چند ثانیه بیشتر به آن چهرهِ مردد نگاه کند چون لینی باز هم همان مرگخوارِ وفادارِ لرد سیاه بود و بی تفاوتی نسبت به آن محفلیون دوباره در چهره اش قابل مشاهده بود.

رز با خودش فکر کرد که هیچ چیز نمی تواند وفاداری آن ها را خدشه دار کند؛ لرد ولدمورت از آن ها افرادی تنها با احساسات مرگخوارانه ساخته بود ... احساساتی سیاه و شیطانی !

لینی به آرامی برای رز سر تکان داد و برای گذاشتن قفس ها روبروی درِ سلولِ زندانیان، به مرلین و باقی مرگخواران پیوست. رز هم به دنبالش به راه افتاد؛ لبخندِ شیطانی خاصی بر روی لبشان بود.

محفلی ها می ترسیدند. همه این را می دانستند؛ آن لبخند ها از هر طلسمی ترسناک تر بود و ترسناک تر از آن بلایی بود که به زودی به سرشان می آمد، نقشه هایی که لرد برایشان کشیده بود، با وجود آن قفس ها، موجوداتِ خونخوارِ گرسنه، اصلا جالب به نظر نمی رسید.

فلیت ویک، به آرامی در آخر صفِ محفلیان انتخاب شده ایستاده بود؛ رون ویزلی، دوستِ کاراگاهش و جیمز سیریوس پاترِ نوجوان در نزدیکی او ایستاده بودند.چهره های همه آن ها مصمم بود اما هراس از اتفاقات پیشرو نیز در آن صورتِ زخمی و خون آلود دیده می شد. گرسنگی تاب و توانشان را بریده بود و دیوانه سازان هم تکمیل کننده زجر آن ها در این مدتِ کوتاهِ هفت روزه یِ زندگی شان در آزکابان بودند.

همه برای آنکه در آن جا زندانی شده باشند، دلایل خودشان را داشتند ولی اکثر محفلیانِ آزکابان برای دفاع از آخرین سنگرِ خود یعنی خانه گریمولد، اسیر و سپس زندانی شده بودند.

***
فلش بک : 8 روز قبل


- حمله مرگخواران شدید تر شده ... دیگه نمی تونیم سنگرِ جنوبی رو نگه داریم، وای .. غول ها ..

و صدایِ یکی از فرماندهان عملیاتِ دفاع از خانه گریمولد به یک باره قطع شد و تنها صدای ناله های آنان بود که همراه با پاترونوسی نقره ای رنگ به اتاق فرماندهی در زیرزمین خانه گریمولدلند آمده و بالاخره سکوت مرگ آورِ اتاق را شکسته بود.

فیلیوس فلیت ویک و رون ویزلی، هری پاتر، آلبوس دامبلدور، مودی و تد ریموس لوپین از حاضران در اتاق فرماندهی بودند. جیمز و چند تن دیگر نیز دقایقی پیش آن جا را پس از یک خداحافظی طولانی با دوستانشان ترک کرده بودند. چهره های افراد باقیمانده، نگران بود و در درونشان آتشی برپا بود، هیچ کس به خودش جرئت نمی داد برای تفسیرِ اطلاعات جدیدشان زبان باز کند اما سکوت بالاخره شکسته شد؛ دامبلدور آهی کشید.

***
پایان فلش بک


فیلیوس فلیت ویک که به آرامی به اتفاقات چند روز قبل فکر می کرد، با سرفه های تصنعیِ لوسیوس مالفوی به خود آمد و با نفرت به او نگاه کرد.

نگاشهان در یک لحظه با هم تلاقی کرد و موجی از نفرت را از خود بیرون داد. فلیت ویک همیشه از مالفوی ها نفرت داشت. اما چند لحظه بعد، فلیت ویک دوباره به آرامی سرش را پایین برد.

لوسیوس مالفوی هم رویش را برگرداند و به موازات صف محفلیان شروع به قدم زدن کرد. چهره هایی که به زودی طعمه حیوانات شان می شدند را از نظر گذراند ولی محفلی ها تنها نگاهی بی احساس را تحویل او دادند.

صدای قدم های لوسیوس مالفوی و خش خش حیواناتِ درون قفس تنها صدایی بود که سکوتِ سرسرای بزرگ و سیاه و بی روحِ آزکابان را می شکست.

محفلیان و مرگخواران بوی مرگ را حس می کردند؛ لرد ولدمورت به زودی آن جا بود.




ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ ۱۰:۵۸:۰۷

دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۳:۵۳ یکشنبه ۲۹ دی ۱۳۹۲
#32

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۹:۱۳
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 732
آفلاین
سوژه ی جدید

آسمان تاریک شده بود و جغد های اطراف خانه ی ریدل برای شکار شبانه شان آماده میشدند. باد شدیدی شروع به وزیدن کرده بود و بر روی تک تک اجزای سازنده ی خانه ی ریدل ها فشار می آورد. لرد ولدمورت در حالیکه سعی داشت اشتیاق خودش را در صحبت در برابر اشخاص داخل اتاقش کنترل کنه، از پنجره بیرون به نگاه کرد و گفت:
- خب، همه ی کارای نقشه به خوبی پیش رفت؟ میتونیم این بار مطمئن باشیم که هیچ خرابکاری ای به بار نیاوردین؟

- خیالتون راحت باشه سرورم، تک تک جزئیات نقشه رو انجام دادیم و الان هم نقشه در حال اجرا شدنه، تنها کاری که لازمه بکنید اینه که بیایید داخل آزکابان و خودتون از نزدیک شاهد پیشرفت نقشه تون باشید.

- خوبه!

لرد ولدمورت سری تکان داد و به سمت چهار مرگخواری که رو به رویش ایستاده بودند برگشت؛ اولین چیزی که توجهش را جلب کرد، نحوه ی ایستادنشان بود؛ مطیع و آرام. همانگونه که باید میبودند. همانگونه که تمام جادوگران و ماگل ها و ساکنان این جهان باید در برابرش می ایستادند.
صدای باد حواسش را پرت کرد، دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد؛ باد نیز باید تحت کنترلش در می آمد. هر چیزی که در این جهان بود باید مال او میشد و نقشه ای که در آزکابان در حال اجرا بود، اولین قدم او بود. رویش را به سمت وفادارترین مرگخوارش برگرداند و گفت:
- بلاتریکس، به همه ی مرگخواران اطلاع بده که ما میخوایم از آزکابان بازدید کنیم. هر کسی مایله بیاد، بیاد و هر کسی مایل نیست تا وقتی که ما حاضر میشیم فرصت داره خودشو بکشه.

- چشم سرورم.

زندان آزکابان، چند ساعت قبل:

- رز و لینی، اون زندانی ها رو بیارین و همشونو اینجا به صف بکنین. وقت شروع نمایشه.

- باشه بلا.

رز و لینی حدود ده زندانی را که زنجیر شده بودند به پیش راندند، در میان آنها چهره هایی همچون جیمز سیریوس پاتر، فیلت ویک و چارلی ویزلی و چند نفر دیگر از محفلیان دیده میشد. بلاتریکس لبخند وحشتناکش را که حاکی از پیروزی بود در برابر محفلی ها به نمایش گذاشت و خطاب به بقیه ی مرگخواران گفت:
- خب اینم از محفلی ها، وقتشه که نقشه مون رو شروع کنیم؛ من و ایوان و مورفین و سالازار میریم به ارباب خبر بدیم و ایشون رو به اینجا بیاریم؛ شما هم اون قفس ها رو بیارین و داخل سلول بذارین.

مرگخوار هایی که باقی مانده بودند به سمت انتهای راهرو رفتند، جایی که قفس های بزرگی از خطرناکترین موجودات جادویی در آنجا گذاشته شده بود. موجوداتی کوچک برای اهداف بزرگ لرد سیاه.

-----------------------------
من پست رو جدی شروع کردم ولی به نظرم جای کار به صورت طنز رو بیشتر داره، اگه خواستین میتونین طنز هم ادامه بدین، لزومی نداره که جدی باشه. :)




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#31

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
کارآگاه، با دیدن قیافه ی جدی ارل ، نگاهی به دور و برش انداخت ... چند لحظه فکر کرد و نهایتا چوبدستش رو در آورد و به سمت آسمون گرفت و یه پاترونوم فرستاد.رو به استن و ارل برگشت و گفت:
_صب کنید الان رئیس آزکابان، کراب میاد تکلیفتون رو روشن میکنه.

چند لحظه ای نگذشته بود که کراب با یک کیف دستی و کوله در جلوی درب اصلی برج جنوبی ظاهر شد.

_چیه؟! چی میخواید شما اینجا؟

استن آب دهانش رو قورت داد و به ارل اشاره کرد. ارل مشتی به یه جای استن زد و در جواب کراب گفت:

_ اوهوم.. خب ما ماموریتمون اینجاست رئیس !

کراب پوزخندی زد و کوله پشتیش رو به دو نفر نشون داد؛

_ببینید ... من دیگه رئیس اینجا نیستم. از وزارت اومدن اینجا رو دولپی کشیدن بالا... حالا دیگه اینجا دست وزیر گانت و لرد سیاهه! نمیدونم چی آوردن اینجا که حتی به منم اعتماد ندارن واسه نگهداریش... ما که رفتیم... ولی به شما نصیحت که اگه جونتون رو دوس دارید به اون برج نزدیک نشید.

کراب کوله پشتی ش رو روی دوشش انداخت و خیلی دپرس از صحنه خارج شد. استن که به شدت از حرف کراب ترسیده بود، چهار دست و پا به سمت دفتر نگهبانی یورتمه رفت. اما ارل همونجا وایساد و بعد از چند لحظه فکر کردن یه سکه ی لپرکان از جیبش بیرون آورد و با چوبدستش روی لبه اش یاد داشت کرد:

از ققی 513 به مرکز فوریت ها نقطه آزکابان دست گانت و مرگخوارا نقطه موجود خطرناک برج جنوبی نقطه تقاضای کمک برای شناسایی نقطه

چند لحظه ای صبر کرد . لپرکان در دستش قرمز و داغ شد و روی لبه ی اون جملاتی پدیدار شد...



اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۹۱
#30

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
-چه بهتر!خیلی خوب شد.ممنونم.
ارل یواشکی نیشگونی از استن گرفت و زیر لب گفت:این بهترین فرصته برای سر در آوردن از هویت اون انسان یا هر چیز دیگه ای.استن!یه خورده جار و جنجال راه بنداز.
-چ...چی؟اها.یعنی چی آقا؟نمیشه.من کارمند ویژه ام.ام..ام...
ارل به کمک استن شتافت.
-هیچ کس از دست اون نتونسته فرار کنه.اون پاش بیاد اسمشو نبر رو هم میکشه!اون خیلی مطمئنه.

کارآگاه با گیجی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:من فقط اون دستوری رو انجام میدم که به من گفته شده و نه کار دیگه ای رو.میخواین از آقای کراب بپرسین.بهر حال بعید میدونم اون بهتون جواب مثبت بده.میگم بیخودی دارین وقتتون رو تلف میکنین.
کار آگاه صداشو پایین آورد و به استن و ارل نزدیک شد.
-میگن تا حالا هیچ کس نتونسته برای مدت طولانی اون موجود رو نگه داره.همه اونایی که میخواستن از هویتش سر در بیارن به طور مرمرزی ناپدید یا کشته شدن.شایعه شده اسمشو نبر این موجود رو کنترل میکنه.

استن آب دهنش رو قورت داد و نگاه معنی داری به ارل کرد و گفت:ام...خب،مرسی که به ما گفتین.ببخشید که مزاحم وقتتون شدیم.ما میریم.
ارل با خوشرویی گفت:ببخشید آقا!برای آخرین سوال؛آقای کراب کجا هستند؟
-چرا میپرسی؟
ارل نخودی خندید و گفت:میخوام ازش برای بودن در این جا اجازه بگیرم.من و استن نگهبان جناح جنوبیم!
ارل با دیدن نگاه های وحشت زده کارآگاه و استن جدی شد و گفت:من به این جور خرافات و شایعه ها اعتقادی ندارم و میدونم که اون موجود مثل بقیست.


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ جمعه ۱۴ مهر ۱۳۹۱
#29

پروفسور.ویریدیان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۷ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۴۰ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۱
از قبرسون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 235
آفلاین
ارل :جدی !سعی کن از قضیه سر دربیاری.

استن : ارل من دلم نمیخواد به اون برج برم .

ارل چرا ؟

استن : نمیدونم یه حس عجیبه از وقتی درموردش گفتی یه سره دلم داره شور میزنه.

چند ساعت بعد

استن از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعت میندازه 10 دقیقخ به 12 است و نگهبانیش از ساعت 12 شروع میشه پس شروع به عوض کردن لباساش میکنه بعد به سمت برج جنوبی به راه میفته تو راه همش داره به این زندانی مرموز فکر میکنه .

اون کیه که معاون وزیر شخصا همراهیش میکنه ؟ چرا هروقت بهش فکر میکنه دچار وحشت میشه

جلوی راهروی ورودی برج متوقف میشه چندین دیوانه ساز اونجا وایسادان هلاوه بر اون چند کار آگاهم اونجان
این زندانی کیه که اینقدر ازش مراقبت میکنن؟

یکی از کارآگاها جلو میاد و میگه آقا ورود شما ممنوعه

استن : منظورتون چیه ؟ من کارمند آزکابانم

کار آگاه : از این بخش فقط مامرای ویژه مراقبت میکنن



پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۱
#28

فنریر گری بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۲۱ دوشنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ دوشنبه ۹ دی ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
سوژه جدید

- شنیدی؟
- چی رو شنیدم؟
- یه موجود جدید آوردن توی بند.

استن به پشتی صندلی تکیه میده و میگه:
- زده به سرت ارل؟ اینجا هر روز ده تا موجود جدید میارن. چرا باید اوردن یه دونه دیگه شون برام جذاب باشه؟ اینجا تا دلت بخواد پر از این جک و جونور هاس!

ارل چوب جادوش رو میذاره روی میز و لیوان آب استن رو برمیداره و تا قطره آخر یه نفس میره بالا. بعد با پشت دست دهنش رو پاک میکنه و میگه:
- این فرق داره استن. من از نگهبانای برج جنوبی شنیدم. میگن عین آدمیزاده. ولی صورتش رو با یه نقاب آهنی پوشوندن. چندتا دیوانه ساز همراه نماینده وزیر خودشون تا سلول انتهای برج همراهیش کرده بودن. یه جای این قضیه بو داره!

استن که موضوع کمی براش جذاب شده بود با قیافه متعجب پرسید:
- نماینده وزیر؟! از کی تا حالا نماینده وزیر زحمت میکشه و برای رسوندن موجودات خطرناک خودش شخصا تا اینجا میاد؟ چرا این موجود باید از بقیه مهم تر باشه؟

ارل شانه هاش رو بالا میندازه و میگه:
- نمیدونم. یه سری شایعه بین نگهبانا دهن به دهن داره میگرده. میگن این موجود با بقیه موجودات اینجا فرق داره. بعضیا میگن واقعا آدمه، بعضی های دیگه میگن شبیه ادمه. هرچی که هست میگن اسمشو نبر دنبالشه. برای همین شدید ترین اقدامات امنیتی رو براش در نظر گرفتن.

استن با تعجب ابروهاشو بالا میندازه. بند موجودات خطرناک هیچ وقت بند آرومی نبود، اما از ماجرای اومدن این تازه وارد شدیدا بوی ترس به مشام میرسید. برای اینکه بحث رو عوض کنه نگاهی به تخته شاسی روی میز میندازه و زیر لب میگه:
- بذار ببینم امشب شیفت نگهبانیم تو کدوم بخشه...اه لعنت!

- چی شده؟
استن با ناراحتی تخته شاسی رو به سمت ارل میگیره و میگه:
- امشب من یکی از نگهبانای برج جنوبیم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.