- نمایش جالبی خواهد بود، نه لینی؟
لینی با تردید به محفلیونِ روبرویش نگاه کرد، خیلی از آن ها اهمیت نداشتند ولی تنها یکی-دو محفلیِ همگروهش او را نگران می کرد. نگرانی اش کم کم در چهره اش نمایان شد و رز متوجه نگاهِ عجیب و متفاوتِ لینی شد؛ اما او نتوانست چند ثانیه بیشتر به آن چهرهِ مردد نگاه کند چون لینی باز هم همان مرگخوارِ وفادارِ لرد سیاه بود و بی تفاوتی نسبت به آن محفلیون دوباره در چهره اش قابل مشاهده بود.
رز با خودش فکر کرد که هیچ چیز نمی تواند وفاداری آن ها را خدشه دار کند؛ لرد ولدمورت از آن ها افرادی تنها با احساسات مرگخوارانه ساخته بود ... احساساتی سیاه و شیطانی !
لینی به آرامی برای رز سر تکان داد و برای گذاشتن قفس ها روبروی درِ سلولِ زندانیان، به مرلین و باقی مرگخواران پیوست. رز هم به دنبالش به راه افتاد؛ لبخندِ شیطانی خاصی بر روی لبشان بود.
محفلی ها می ترسیدند. همه این را می دانستند؛ آن لبخند ها از هر طلسمی ترسناک تر بود و ترسناک تر از آن بلایی بود که به زودی به سرشان می آمد، نقشه هایی که لرد برایشان کشیده بود، با وجود آن قفس ها، موجوداتِ خونخوارِ گرسنه، اصلا جالب به نظر نمی رسید.
فلیت ویک، به آرامی در آخر صفِ محفلیان انتخاب شده ایستاده بود؛ رون ویزلی، دوستِ کاراگاهش و جیمز سیریوس پاترِ نوجوان در نزدیکی او ایستاده بودند.چهره های همه آن ها مصمم بود اما هراس از اتفاقات پیشرو نیز در آن صورتِ زخمی و خون آلود دیده می شد. گرسنگی تاب و توانشان را بریده بود و دیوانه سازان هم تکمیل کننده زجر آن ها در این مدتِ کوتاهِ هفت روزه یِ زندگی شان در آزکابان بودند.
همه برای آنکه در آن جا زندانی شده باشند، دلایل خودشان را داشتند ولی اکثر محفلیانِ آزکابان برای دفاع از آخرین سنگرِ خود یعنی خانه گریمولد، اسیر و سپس زندانی شده بودند.
***
فلش بک : 8 روز قبل
- حمله مرگخواران شدید تر شده ... دیگه نمی تونیم سنگرِ جنوبی رو نگه داریم، وای .. غول ها ..
و صدایِ یکی از فرماندهان عملیاتِ دفاع از خانه گریمولد به یک باره قطع شد و تنها صدای ناله های آنان بود که همراه با پاترونوسی نقره ای رنگ به اتاق فرماندهی در زیرزمین خانه گریمولدلند آمده و بالاخره سکوت مرگ آورِ اتاق را شکسته بود.
فیلیوس فلیت ویک و رون ویزلی، هری پاتر، آلبوس دامبلدور، مودی و تد ریموس لوپین از حاضران در اتاق فرماندهی بودند. جیمز و چند تن دیگر نیز دقایقی پیش آن جا را پس از یک خداحافظی طولانی با دوستانشان ترک کرده بودند. چهره های افراد باقیمانده، نگران بود و در درونشان آتشی برپا بود، هیچ کس به خودش جرئت نمی داد برای تفسیرِ اطلاعات جدیدشان زبان باز کند اما سکوت بالاخره شکسته شد؛ دامبلدور آهی کشید.
***
پایان فلش بک
فیلیوس فلیت ویک که به آرامی به اتفاقات چند روز قبل فکر می کرد، با سرفه های تصنعیِ لوسیوس مالفوی به خود آمد و با نفرت به او نگاه کرد.
نگاشهان در یک لحظه با هم تلاقی کرد و موجی از نفرت را از خود بیرون داد. فلیت ویک همیشه از مالفوی ها نفرت داشت. اما چند لحظه بعد، فلیت ویک دوباره به آرامی سرش را پایین برد.
لوسیوس مالفوی هم رویش را برگرداند و به موازات صف محفلیان شروع به قدم زدن کرد. چهره هایی که به زودی طعمه حیوانات شان می شدند را از نظر گذراند ولی محفلی ها تنها نگاهی بی احساس را تحویل او دادند.
صدای قدم های لوسیوس مالفوی و خش خش حیواناتِ درون قفس تنها صدایی بود که سکوتِ سرسرای بزرگ و سیاه و بی روحِ آزکابان را می شکست.
محفلیان و مرگخواران بوی مرگ را حس می کردند؛ لرد ولدمورت به زودی آن جا بود.
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۹ ۱۰:۵۸:۰۷