آ
رس
ین
وس
جی
گر
vs.
سیسرون هارکیس
موضوع: ماموریت!
توضیح موضوع:
شما هر دو عضو گروهی هستین. برای همین نوشتن درباره این سوژه براتون راحته. شما ماموریتی دارین! هر ماموریتی می تونه باشه. در هر مکانی که مایلین و به هر سبکی که مایلین درباره این ماموریت بنویسین.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
- یعنی واقعا شما جواز این ماموریت رو نمیدید ارباب؟!
لرد نگاه خشمگین دیگری به آرسینوس انداخت و غرید:
- آرسینوس! تو یک بار دیگه این درخواست رو از ما بکن و ببین که چه بلایی به سرت میاریم.
آرسینوس با اندوه سر در گریبان فرو برد و گفت:
- ارباب.... لطفا اجازه بدید! اگه موفق بشم یه انقلاب واقعی در زمینه ی معجون سازی به وجود میاد.
-
کروشیو!لرد با اینکه آرسینوس را به زمین انداخته بود و میدانست که او دردی جانکاه را تا اعماق سیاه وجودش حس میکند گفت:
- نه... مثل همون صد بار دیگه ای که در طول امروز اومدی! بازم جواب ما نه هست.
آرسینوس به سختی از روی زمین بلند شد و گفت:
- ارباب.... اگه نذارید برم ماموریت خودمو میکشم.
لرد غرید:
- نه تو خودتو میکشی و نه ما میذاریم بری ماموریت.
در همین هنگام هکتور خودش را به داخل اتاق انداخت و پس از نوش جان کردن یک عدد کروشیو، فریاد زد:
- ارباب! بذارید خودشو بکشه! این دست نوشته های مارو کش رفته! این معجون های مارو کش رفته!
لرد یک نگاه به هکتور کرد و یک نگاه به آرسینوس که میخواست خودش را از پنجره پایین بیندازد و سپس گفت:
- هکتور! ببند اون دهانت رو. آرسینوس... تو هم بیا کنار! میفتی پایین دل و رودت میپاشه رو زمین منظره رو خراب میکنی.
- ارباب پس تکلیف معجون های من چی میشه؟!
- هک... فعلا برو بیرون تا خودت را به دست نوشته و معجون تبدیل نکرده ایم!
- ارباب؟! پس من چی میشم این وسط؟! یعنی واقعا نمیتونم برم؟! یعنی تحقیق...
لرد صحبت های آرسینوس را قطع کرد و نعره زد:
- یک دقیقه ببند اون دهانت رو تا فکر کنیم ببینیم چه باید بکنیم.
آرسینوس بلافاصله دهانش را بست و هکتور هم ویبره زنان از اتاق خارج شد.
لرد همچنان در حال تفکر بود که ناگهان صدای
تق تقی شنیده شد، لرد که رشته ی افکارش پاره شده بود گفت:
- خیلی عجیبه... بالاخره یک نفر برای وارد شدن در زد!
بالاخره یک نفر فهمید که مرگخوارا نباید مثل تسترال سرشونو بندازن پایین و بیان داخل اتاق.
-اهممم.... ارباب! مرلین هستم! میشه لطفا بیام تو؟ کارم کمی تا قسمتی مهمه!
- مرلین.... چون مرگخوار با نزاکتی شدی بیا تو!
مرلین با لبخندی در اتاق را باز کرد و وارد شد و پس از تعظیمی به لرد گفت:
- ارباب! منم دقیقا با آرسی بیچاره موافقم! به نظرم بذارید این یک دفعه رو بره! این بیچاره دو سال زندگیشو گذاشته رو این تحقیق.... دقیقا همون موقع که من از تو
جوب جنگل های آمازون پیداش کردم.
- ولی ما بازم میگیم نه.
- ارباب! آخه آیه نازل شد الان! این جیگر حتما باید برای این ماموریت بره.
لرد چپ چپ به مرلین نگاه کرد و گفت:
- بازم نه.
- ارباب! آخه ببینید الان بحث سر آیه هست دیگه! یکم قضیه متفاوته بالاخره...
لرد که میخواست از دست حرف های مرلین خلاص شود گفت:
- هومممم.... باشه مرلین، اما اگه اتفاقی واسه جیگر بیفته بلایی به سرت میاوریم که عالم بالا هم به حالت گریه کند.
- چشم ارباب! من مراقبش هستم، نگران نباشید.
لرد که دیگر داشت از کوره در میرفت گفت:
- مرلین... تا نظرمون عوض نشده از جلوی چشممان دور شو! آرسینوس، تو هم هر چیزی که لازم داری رو بردار و تا وقتی تحقیقاتت با موفقیت تموم نشده جلوی چشمان ما نباش.
آرسینوس و مرلین با خوشحالی، همزمان فریاد زدند:
- خیلی ممنون ارباب.
سپس قبل از اینکه لرد نظرش را تغییر دهد با تمام سرعت از اتاق بیرون آمدند.
آرسینوس که چهره اش از شدت خوشحالی عرق کرده بود وارد سالن پذیرایی شد و رو به مرگخواران فریاد زد:
- ارباب قبول کردن... بالاخره میتونم تحقیقاتم رو انجام بدم!
- تبریک میگم جیگر!
- مبارکت باشه!
- مارو نا امید نکن!
- اگه بر نگشتی هم معجون ها و پاتیلت واسه من!
آرسینوس پس از اینکه با تمام مرگخواران صحبت و مرلین حافظی کرد. مقداری غذا، یک عدد لیوان، یک پاتیل تاشو، یک چاقوی معجون سازی و یک ملاقه را در کوله پشتی سیاهش ریخت و از خانه بیرون رفت.
آرسینوس همچنان که از پله های ورودی خانه پایین میرفت نگاهی به علامت شوم انداخت و لبخندی زد و سپس روی جنگل های آمازون تمرکز کرد و با صدای
پاق بسیار بلندی غیب شد.
در جنگل های آمازون:آرسینوس با صدای
پاق بلند دیگری ظاهر شد، اطرافش را تنها درخت و سبزه و گیاه احاطه کرده بود ولی او به خوبی میدانست که هر لحظه ممکن است طعمه ی هیولایی شود، اما به هیچ عنوان نگران نبود. او سایه ی لرد سیاه را به خوبی بر خود حس میکرد و این سایه مانند ردایی او را پوشانده بود.
در یک لحظه که آرسینوس از این تفکرات لذت میبرد و دلگرم میشد هیولایی شبیه ببر از میان درختان بیرون پرید.... درست مقابل پای او.
آرسینوس فرصتی برای فکر کردن نداشت و به سرعت از جیبش یک شیشه معجون بیرون کشید و مستقیم روی هیولا خالی اش کرد. هیولا چند ثانیه گیج شد اما به سرعت به حال عادی برگشت و به او نزدیک شد. آرسینوس اینبار چوبدستی کشید و آماده ی اجرای افسون مرگ شد اما ناگهان هیولا با برخورد یک افسون آتشین فرار کرد.
آرسینوس به سمتی که افسون پرتاب شده بود نگاه کرد و مرلین را دید که با آرامش ایستاده است، یک لحظه بر اثر خشم قرمز شد و فریاد زد:
- مرلین! تو اینجا چیکار میکنی؟! من از پس اون جونور بر میومدم!
- میدونم پسر! ولی تو افسونی بیشتر از ریداکتو رو نمیتونی اجرا کنی... واسه ی همینه که من اینجام.
- پوفففففف.... بیا برو و بذار من خودم کارمو انجام بدم.
- نوچ!
- برو بهت میگم!
- نمیشه آقا جان! نمیشه... اگه ارباب مسئولیتت رو به من واگذار نمیکردن که مطمئن باش ککم هم نمیگزید، الان هم فقط از روی ناچاری اینجا هستم!
- خیلی خوب! بمون... ولی تو کار من دخالت نکن!
- منظورت اینه که تو گرفتن آکرومانتیولا و گرگینه ی زنده که آخرین موادی هستن که لازم داری دخالت نکنم؟! چون فکر کنم تو این دو سال تو فقط داشتی رو پیدا کردن این دو تا موجود وقت میذاشتی.
آرسینوس با مقداری خشم و همزمان مقداری خوشحالی از اینکه اربابش او را فراموش نکرده به مرلین نگاه کرد ولی حفظ ظاهر کرد و گفت:
- خیلی خوب! ولی بعد از پیدا کردن این دو تا دیگه کارم با تو تموم میشه و برمیگردیم. :vay:
- باشه! نگران نباش.
به این ترتیب دو جادوگر به سرعت به حرکت در آمدند تا یک عدد آکرومانتیولا پیدا کنند.
مرلین نگاهی به آرسینوس که با اطمینان کامل حرکت میکرد انداخت و گفت:
- میشه بپرسم دقیقا کجا میری؟
- من اینجا رو رد گیری کردم! یکم دیگه بریم میرسیم به لونه ی یک دسته از آکرومانتیولا ها.... اونجا باید همشون رو بکشیم و زهر چند تاشون رو برداریم.
- خیلی خوب جیگر! راه بیفت.
دو جادوگر کمی دیگر حرکت کردند تا اینکه به محلی رسیدند که تاریک تر از بقیه ی جنگل بود... آرسینوس لبخندی زد و گفت:
- چوبدستیت رو در بیار.... همینجاست.
مرلین تنها شانه ای بالا انداخت و به حرکتش ادامه داد.... ناگهان از هر سو ده ها عنکبوت غول پیکر هجوم اوردند.
پیش از اینکه آرسینوس طلسمی زمزمه کند یا حتی حرکتی انجام دهد مرلین عصای پیامبریش را حرکت داد و بلافاصله تمام عنکبوت های اطراف به قتل رسیدند.
آرسینوس که فکش به زمین خورده بود گفت:
- ماااااععععع.... چه کردی مرلین؟!
- از آپشن های پیامبریه دیگه!
حالا هم به جای این حرفا بلند شو برو زهرشون رو جمع کن بیار.
آرسینوس جلو رفت و با چاقوی نقره ای رنگش شروع کرد به بریدن یکی از نیش های بزرگترین آکرومانتیولا ... پس از چند ثانیه زهر مثل آبشار از نیش بریده شده پایین ریخت و آرسینوس ده بطری را از زهر پر کرد و به مرلین گفت:
- خوب.... حالا از کجا گرگینه پیدا کنیم؟
- این که کاری نداره! بلند شو بیا بریم بالای درخت... وقتی شب بشه گرگینه ها خودشون میان مارو پیدا میکنن!
مرلین و آرسینوس به سختی و پس از چند بار سقوط به روی زمین از درختان بالا رفتند.
هنوز یک ساعت هم نگذشته بود که صدای زوزه ای از دوردست شنیده شد و زوزه ی دیگری به آن جواب داد...
مو بر تن آرسینوس راست شده بود ولی او دوباره به علامت شوم نگاهی کرد و روحیه گرفت...
مرلین نیشخندی زد و ضربه ای آرام به شانه ی آرسینوس زد و به پایین اشاره کرد که موجود بزرگی به آرامی نزدیک میشد.
مرلین یک نگاه به آرسینوس کرد و یک نگاه به گرگینه ی زنده و سپس افسون سرخ رنگی به گرگینه بر خورد کرد و او را بیهوش کرد.
دو جادوگر از درخت پایین آمدند و با چند افسون پیچیده بدن گرگینه را طناب پیچ کردند و دوباره به مقصد خانه ی ریدل آپارات کردند.
در خانه ی ریدل:مرلین، آرسینوس و گرگینه با حالت خنده داری مقابل لرد ظاهر شدند... لرد نعره زد:
- چه غلطی میکنید؟ این موجود بدریخت رو چرا آوردید اینجا؟
آرسینوس که از شدت هیجان میلرزید فریاد زد:
- ارباب! من موفق شدم! من تونستم درمان لیکانتروپی (بیماری گرگینه ها) رو کشف کنم! من موفق شدم.
در این هنگام هکتور وارد شد و گفت:
- خوب که چی؟ من که این معجون رو دو سال پیش کشف کرده بودم.
لرد بی توجه به هکتور گفت:
- واقعا آرسینوس؟ درستش کن ببینیم.
آرسینوس به سرعت پاتیل تاشو را از کوله پشتی اش بیرون کشید و زهر آکرومانتیولا، چشم وزغ، مقداری فلس مار، چندین قطره از خون گرگینه ی دست بسته و در آخر مقداری موی گربه را به پاتیل ریخت و در حالی که به شدت عرق میریخت معجون را بهم زد.
لرد همچنان که نگاه میکرد گفت:
- ما خوابمان میاد! زود تمامش کن دیگه!
آرسینوس با صدای جیغ مانند فریاد زد:
- تموم شد ارباب! تموم شد....
پس از چند ساعت:
او به سرعت بطری ای را وارد پاتیل کرد و از معجون قهوه ای رنگی پر کرد و گفت:
- بینندگان عزیز! این شما و این اولین معجون درمان لیکانتروپی....
بر خلاف تصور آرسینوس، هیچ کس واکنشی نشان نداد... اما او هیجان زده تر از این بود که بخواهد اهمیتی بدهد پس شیشه را به دهان گرگینه ی نگون بخت نزدیک کرد و سپس در حلق گرگینه خالی کرد.
گرگینه به سختی زوزه کشید و شروع کرد به تغییر کردن... بدنش کوچک میشد و دست ها و پاهایش به دست ها و پاهای انسان تغییر شکل میداد و پس از چند دقیقه به جای گرگینه مرد وحشت زده ای آنجا قرار داشت.
لرد یک نگاه به مرد کرد و یک نگاه به آرسینوس و سپس گفت:
-
آواداکداورا!آرسینوس با تعجب گفت:
- ارباب! چرا این بدبختو کشتید؟
- تو جرئت داری در قضاوت ما دخالت کنی؟
- من غلط بکنم ارباب! فقط همینجوری پرسیدم! راستی معجونم چطور بود ارباب؟
- هومممم.... کار بزرگی کردید.... اما یک چیز را فراموش کردید.
- چه چیزی رو ارباب؟!
- اینکه ما اینجا گرگینه ای نداریم که درمان شود.
در یک لحظه چشمان آرسینوس سیاهی رفت و او بیهوش بر زمین افتاد.
پایان!