ملتی که شاید قبلا نخوندین، لطفا
قوانین نقد این انجمن رو بخونین. نمی تونیم دائما استثنا قائل بشیم.
_________________
نارسیسا
لطفا برای درخواست نقد آدرس پست رو بدین. نه تاپیک رو.
بررسی پست
شماره 262 باشگاه دوئل، نارسیسا مالفوی:
نقل قول:
سال های دور کافی بود. پست با فلش بک شروع نمی شه. شما اگه درباره سیصد سال قبل بنویسین هم اون زمان زمان حالتونه. اگه قصد دارین فلش بک بزنین باید قبلش چیزی درباره زمان حال نوشته باشین. هر چند کم و خلاصه.
نقل قول:
لحظات...
لحظاتی در زندگی وجود دارند که می توانند یک سرآغاز باشند؛ لحظه ی شروع یک زندگی، یک خاطره. لحظاتی که راهی برای متوقف کردن آن ها وجود ندارد، تنها می توانی همزمان با آن ها گام برداری.
با این وجود همگام شدن با بلاتریکس کار دشواری است،
شروع خطرناکی بود. ریسک کردین. بیشتر خواننده ها با همچین شروعی ممکنه از ادامه دادن منصرف بشن. فکر کنن که با یک پست ادبی و توصیف های سنگین و طولانی مواجه هستن. ولی کار خوبی که شما انجام دادین این بود که زیاد طولش ندادین...و خواننده دو خط که جلو می ره به یک اسم آشنا می رسه! بلاتریکس اسمیه که می تونه هر خواننده هری پاتری رو جذب کنه.
پست رو از زبان اول شخص نوشتین. کارتون جالب بود. توضیح دادن خیلی چیزا به این روش سخته. چون مجبورین از دید اون شخص بنویسین. ولی از طرفی بهتر می تونین احساساتش رو به خواننده منتقل کنین.
نقل قول:
بلاتریکس دوان دوان راه خود را از میان بوته های گل سرخ خاردار پیدا می کند و من با گام های آهسته اورا دنبال می کنم.
با دو جمله ساده و کوتاه چقدر زیبا شخصیت و رابطه دو خواهر رو توضیح دادین. عالی بود.
شخصیت هاتون فوق العاده بودن. بلاتریکستون فوق العاده بود. نارسیساتون هم همینطور. جسارت و بی پروایی بلاتریکس همونطوریه که ازش انتظار داریم. احساسات و رفتار محتاطانه و خانمانه نارسیسا هم همینطور. توصیف صحنه هاتون عالیه. دشت سبزه.کوه ها بلند هستن و گل ها سرخ! و شما این توصیفات رو با ساده ترین و واضح ترین جمله ها، بدون خسته کردن خواننده بیان کردین.
نقل قول:
- خب که چی؟ یکی باید بچیندش!
جوابی به این بی منطقی و خودخواهی فقط از شخصیتی مثل بلاتریکس بر میاد!
نقل قول:
احساس بدی وجودم را فرا می گیرد؛ دیوار بیش از اندازه بلند است.
این قسمت مطمئنا خواننده رو مضطرب می کنه. انتقال دادن حسی مثل نگرانی به خواننده کار ساده ای نیست. مهمترین نکته ای که به شما برای این کار کمک کرده عوض کردن حالت جمله آخره! طوری که انگار اون صدا از اعماق وجود نارسیسا میاد. از جایی که خودش هم کنترلی روش نداره و خواننده مطمئنه که این صدا درست می گه. برای همین منتظر اتفاق می مونه.
تکرار جمله هایی که با " لحظاتی هستند..." شروع شدن واقعا تاثیر گذار بود.
نبرد هاگوارتز زمان و مکانیه که همه ما باهاش آشنایی داریم. ولی این که این نبرد این بار از زاویه دید یکی از شخصیت های مهم داستان بیان بشه کار جدیدیه. مرگ بلاتریکس یکی از مهم ترین اتفاق های کتاب بود. یکی از مهم ترین صحنه ها! و جدا از هر رنگ و جبهه ای کسی نفهمید بلاتریکس چرا و چطور به این سادگی کشته شد. شما برای کشته شدنش دلیل آوردین و دلیلتون فوق العاده بود.
نقل قول:
- باید خواهرم را نجات دهم!
این جمله که دو بار در پستتون تکرار شده باعث می شه خواننده اوج غم نارسیسا رو حس کنه. تکرار زیبایی بود.
نقل قول:
سرم را میان دو دستم نگه می دارم و چشمانم را می بندم. آخرین خداحافظی بلا... آخرین لبخندش... اما... من گریه نمی کنم. صدای فریادی در سرم می پیچد، فریاد ارباب بی همتای تاریکی از درهم شکستن بلاتریکس! احساس می کنم مرز های زمان از هم گسسته می شوند و کسی به جز من و خواهرم در این جهنم وجود ندارد. گویی خواهرم بار دیگر از دیوار بلندی سقوط کرده و به من نیاز دارد.
قسمت مرگ بلا خیلی مهم بود...و کمی، فقط کمی سریع ازش رد شدین. نارسیسا چشماشو می بنده...کاش نمی بست. چون خواننده هم مجبوره همراهش چشماشو ببنده. شاید بهتر بود لحظه سقوط و مرگ رو با جزئیات توصیف می کردین و البته حتما در آخر به این جمله می رسیدین که: ". گویی خواهرم بار دیگر از دیوار بلندی سقوط کرده و به من نیاز دارد."
احساسات و رابطه بین دو خواهر رو توصیف کردین. ولی اصلا دچار اغراق نشدین. خواننده اصلا به احساسات صادقانه نارسیسا شک نمی کنه. خواننده موقع خوندن، شما(نویسنده) رو فراموش می کنه. برای این که شخصیت ها و صحنه های شما کاملا واضح و روشن و دقیق و باور پذیر هستن.
پست شما خیلی خوب بود. تقریبا بدون نقص. یکی از بهترین رول هایی بود که من درباره این دو خواهر خوندم. این نارسیسا یکی از بهترین نارسیساهاییه که دیدم و این بلاتریکس جنبه متفاوتی از بلاست که همیشه حس می کردم داره و پنهانش کرده. امتیاز هایی که گرفتین شما رو به اشتباه نندازه. 27 سقف امتیازیه که برای این دوره دوئل ها در نظر گرفتیم. مگه این که یک مورد کاملا استثنایی پیش بیاد. خوندن رول جدی اصولا کار ساده ای نیست.مگه این که ویژگی خاصی داشته باشه که بعد از خوندنش بتونیم بگیم ارزشش رو داشت. این یکی مطمئنا ارزشش رو داشت!
_________________
ریگولوسنه...این ناگهانی نیست. قبلی خیلی ناگهانی تر بود!
بررسی پست
شماره 264 باشگاه دوئل، ریگولوس بلک:
توضیحات شما خیلی زیادن. توضیح درباره حرکات. توضیح درباره احساسات. توضیح درباره اطراف.
این توضیحات احتمالا خواننده رو خسته می کنن. ولی به هیچ عنوان نمی تونم بگم بد هستن و حذفشون کنین. شما به این سبک می نویسین. فقط کافیه بدونین که مخاطباتون خیلی افراد با حوصله ای نیستن. می تونین سبک نوشتنتون رو با مخاطباتون منطبق و هماهنگ کنین و می تونین به سبک خودتون ادامه بدین و خواننده های خاص خودتون رو(که البته تعدادشون خیلی کمتره) داشته باشین. انتخاب با خودتونه. یه کاری هم هست که حالت متعادل این دو تا محسوب می شه. اونم اینه که قبل از توضیحات خواننده رو وارد سوژه کنین. حتی اگه شده با یکی دو جمله. کافیه خواننده بفهمه جریان چیه و کجا قرار داره.
با وجود این که معتقدم بهتره کمی کمتر وارد جزئیات بشین، قسمت هایی هست که نباید حذف بشه. قسمت هایی که به درد می خوره. مثلا:
نقل قول:
شاخه های لیلیوم که به پرچین هایش آویزان کرده بودند خبر از وضعیت غنی داخل خانه میداد...
این توضیح خیلی زیبایی بود که به جای این که مستقیم بگین خونه متعلق به شخص ثروتمندیه از روش غیر مستقیم گل ها استفاده کردین.
نقل قول:
قدش را حس کرد که کوتاه و کوتاه تر میشود... تا جایی که بعد از چند ثانیه دیگر به کمر خودش هم نمیرسید... مو هایش کوتاه و در هوا پراکنده شدند...لبخندش برای بار دیگر پدیدار شد... لبخندی که شاید متعلق به آینده نبود... از گذشته آمده بود...تنها چیزی که در ریگولوس بلک کوچک ثابت مانده بود،چشمانش بود... چشمانی که هنوز هم لبخند درون آنها موج میزد... چشمانی که هنوز کودکی با چشمان درشت و چال های روی گونه اش حمل میکرد.
این قسمت خیلی خوب بود.صحنه رو خیلی خوب و دقیق توصیف کردین. خواننده خیلی راحت می تونه ریگولوس رو ببینه که کوچیک و کوچیک تر می شه. فقط اون کلمه "خودش" که در متن مشخص کردم بهتر بود عوض می شد. چون خود ریگولوس در ذهن خواننده کوچیک شده بود. باید مشخص می شد که قدش دیگه به کمر خود فعلیش نمی رسید. ولی این مورد جزئی تاثیری روی کل پاراگراف نذاشته.
نقل قول:
فقط تصور کن داری به کشوری سفر میکنی که تورو ممنوع الورود کرده.
توصیف خیلی قشنگ و جالبی بود. همیشه روی غافلگیر کردن خواننده تاکید می کنم. و این جمله ایه که خواننده رو غافلگیر می کنه.
نقل قول:
به خودش که آمد،دوستش رفته بود.هر چه میتوانست در جیب هایش فرو کرده،و آپارات کرده بود.شاید برای همین بود که ریگولوس دیگر هرگز با هیچ کس دوست نشد.دوست داشت و دوست داشته شد،اما هرگز نتوانست دوستی پیدا کند!قبل از اینکه خودش را پیدا کند تقریبا تمام لیتل هنگلتون به او هجوم آورده بودند...
اینجا می تونستین کمی بیشتر درباره احساسات و ناباوری ریگولوس بنویسین. ریگولوس احساسات پاک و کودکانه ای داشت که اینجا از بین رفت. اعتمادش رو از دست داد. کمی سریع از این قسمت رد شدین. ریگولوس حتی اسم دوستش رو هم نمی دونست. غم انگیز بود!
برداشت متفاوت و خلاقانه و البته تاثیر گذاری از سفر داشتین. این تفاوت و خلاقیته که شما رو جلو می بره و از بقیه جدا می کنه.
ما چیزی درباره ریگولوس نمی دونیم و شما کم کم دارین خواننده ها رو با این شخصیت آشنا می کنین.سوژه شما کمی پیچیده بود. ولی مهارت شما در توصیف صحنه ها به خواننده اجازه گیج شدن نمی ده. اگه خواننده در دو سه پاراگراف اول از خوندن منصرف نشه و تا آخر بخونه از این که وقت گذاشته و رول طولانی شما رو خونده پشیمون نمی شه.
____________________
بررسی پست
شماره 300 خاطرات مرگخواران، لاکرتیا بلک:
نقل قول:
هنگامی که اولین پرتوهای صبحگاهی ساختمان های آسمان خراش و مناره کلیسا هارا روشن میکرد،میشد پیکر تنهایش را که در آن اطراف می پلکید دید.اگر قرار بود در جایی بدرخشد بی شک آن جا در میان ماگل ها نبود با این حال علاقه اش به سنگفرش های بی احساس و پیاده روهای اطراف شهر بیشتر از زندگی لعنتی اش بود.
جمله اول برای شروع خوبه. شخصیتی که نمی دونیم کیه. این می تونه خواننده رو جذب کنه...ولی ادامش کمی گیج کنندس. و این مورد شاید در وسط رول اشکالی نداشته باشه ولی در شروعش کمی خطرناکه. می شد کمی ساده ترش کرد. کمی واضح تر توضیح داد. خوشبختانه این قسمت زیاد طولانی نشده.
نقل قول:
اغلب مردم لندن گربه هارا دوست دارند.از آن ها نگهداری میکنند،نوازششان میکنند و حتی گاهی در گوشه ای از خانه شان به آنها پناه میدهند اما این اوضاع در رابطه با یک گربه خشن و سیاه رنگ مطمئنا فرق میکند.گربه ای که این روزها در خیابان های شلوغ شهر قدم میزد و وحشیانه به مردم هجوم میبرد و آن هارا چنگ میزد با هرگربه دیگری متفاوت بود...او درک میکرد،می فهمید،حرف میزد و همه کارهایش نه از روی غریزه بلکه ازروی نفرت بود.
سوژه تون خیلی خوبه...ولی می تونستین خیلی بیشتر ازش استفاده کنین. خواننده در نوشته های شما دنبال چیزی می گرده. دنبال یک طنز خوب یا توصیفات جالب یا ماجرای هیجان انگیز. سوژه شما می تونست خواننده رو هیجان زده کنه ولی شما به اندازه کافی به این سوژه اهمیت ندادین. کند وآروم برای خواننده توضیح دادین که کسی که دارین دربارش می نویسین یک گربه اس. این قسمت می تونست خیلی جالب باشه. مثلا لاکرتیا قدم می زد. با چیزای مختلفی روبرو می شد و شما طوری می نوشتین که خواننده متوجه نمی شد موجودی که داره دربارش می خونه یه گربه اس. در اواخر رول، جایی که سروکله برادر لاکرتیا پیدا می شه یهو خواننده رو متوجه می کردین که این یه گربه بوده.
آرامش رولتون قشنگ بود. این که چند دقیقه از زندگی لاکرتیا رو توضیح دادین. بدون این که دنبال اتفاق یا ماجرای خاصی باشین.
نقل قول:
وقتی فکر میکرد میدید که هر روز دارد از آن لاکرتیای قدیمی فاصله میگیرد و مبهم تر میشود...بی معنی تر!
اینک خورشید باز در پشت شهر پنهان میشد و دوباره همه جارا تاریکی فرا میگرفت...باز گربه نمای کوچک گیج تر از همیشه پا به درون سیاهی شب میگذاشت،هرچند که مطمئن بود این سیاهی پررنگ تر از سیاهی زندگیش نیست...نغمه ای در سرش زمزمه میکر که باید عوض شود...دوباره خود قدیمی اش شود...همان دختر کمی سابق!
این قسمت خیلی مبهم بود. خواننده متوجه نمی شه که لاکرتیا از چی ناراحته؟ چه اتفاقی افتاده و چه تصمیمی می گیره. می تونستین کمی بیشتر درباره احساساتش توضیح بدین. کمی بیشتر خواننده رو وارد دنیاش کنین. اینجوری راحت تر درکش می کردیم. البته لازم نیست حتما اتفاق خاصی افتاده باشه. ولی احساسات لاکرتیا واضح نیست. خواننده متوجه نمی شه که لاکرتیا غمگینه؟ عصبانیه؟ دلشکسته اس؟ ناامیده؟ و برای چی این احساسات رو داره.
جمله هاتون و صحنه هایی که خلق می کنین قشنگن. اگه کمی سرعتتونو کمتر کنین و بیشتر درباره شون توضیح بدین قشنگ تر و تاثیرگذارتر هم می شن. مثلا این که لاکرتیا اون کوچه ها رو برای قدم زدن انتخاب می کنه جالب بود. اشاره ناقص برادرش به سازمان حمایت از جن ها جالب بود.
____________________
بررسی پست
شماره 258 باشگاه دوئل، مرلین کبیر:
نقل قول:
- خب حالا می خوای چیکار کنی؟
- نمیدونم... تنها راهی که دارم اینه که برم پیش اون.
- فکر می کنی قبول می کنه؟ احتمال اینکه همون اول تو رو بکشه خیلی بیشتر از احتمال طلوع خورشید ِ فرداست!
شروع با دیالوگ روش خوبیه و معمولا جواب می ده. دیالوگ های اولتون خوب بودن ولی گفتگوی روونا و مورگانا کمی بیشتر از چیزی که باید باشه طول کشیده. مخصوصا چون دیالوگ ها و توضیحاتتون شبیه به همن و اینطور به نظر می رسه که حرف ها دائما تکرار می شن.
گذشته از این حضور یا عدم حضور روونا هیچ تاثیری روی نوشته شما نداشت. یک گفتگوی گنگ و مبهم! در مورد اون قسمت باید کاری می کردین. حداقل جرو بحثشون باید شدید تر می شد که خواننده به مصمم بودن مورگانا پی ببره.
نقل قول:
نباید اجازه میداد همچین حسی بر هدفش اثر بگذارد.
چنین حسی!
رول جدیه و در انتخاب کلمات باید دقت کنین. این جمله هم درست نیست:
نقل قول:
زمین زیر پایش نیز به همان حالتی بود که از زمان آمدنش داشتند.
زمان و مکان ها رو از بقیه متن جدا کنین! شما دیگه چرا!(ترجمه: شصت ساله اینجایی ها!
)
نقل قول:
دور خود می چرخید، دست هایش را به سمت بالا حرکت می داد و موهای بلندش با چرخش او، دور سرش پخش می شدند. با شدید تر شدن جریان باد، سرعت رقصیدن مورگانا نیز بیشتر می شد. کاملا از خود بی خود شده بود. میتوانست تا انتهای جهان این حالت را حفظ کند
صحنه قشنگی بود.
پستتون تا نیمه خوب پیش رفت...ولی بعدش جایی مرتکب اشتباه شدین که مرلین در مورد ازدواج حرف زد. مورگانا با دیدن مرلین یاد پدربزرگش افتاده بود. تنها چیزی که به ذهن خواننده می رسه اینه که مرلین آرزوی مورگانا رو بر آورده کرد ولی در مقابلش خود مورگانا رو ازش گرفت!
در مورد پیامبری هم همینطور بود. چیزی که مورگانا می خواست هیچ ارتباطی به ازدواج و پیامبری نداشت. مرلین در صورتی بخشنده به نظر می رسید که خواسته های مورگانا در همین راستا بودن. مثلا اشاره ای می کردین که مورگانا دورادور به مرلین علاقه داشته و علاوه بر این همیشه دوست داشت مردم رو راهنمایی کنه. اینجا می شد قبول کرد که مورگانا خوشحال شده. ولی با وضعیت فعلی من انتظار داشتم هر لحظه مورگانا از چیزایی که مرلین بهش پیشنهاد کرده عصبانی بشه!
کلا به نظر من پیامبر شدن مورگانا کافی بود. بهتر بود به قضیه ازدواج اشاره ای نمی کردین. در پایان پست شما مورگانا زیبا و جذابه...و مرلین یه پیرمرد! احتمالا تصور خوبی در ذهن خواننده ایجاد نمی شه.
سوژه خوبه...ولی نه به اندازه کافی.
شما قرار بود آرزوی یه نفر رو برآورده کنین. هزاران سوژه متفاوت و خلاقانه می شه از این سوژه در آورد. سوژه شما شاید دومین یا سومین سوژه ایه که ممکنه به ذهن هر شخصی برسه و این در یک رول تکی و مخصوصا دوئل به نفع شما نیست. خواننده در هیچ قسمتی هیجان زده نمی شه. متاثر نمی شه. خوشحال نمی شه. اینا احساساتی هستن که باید به دنبال ایجادشون باشین.
موفق باشید.