با حالت شک زده ای به نامه ای که دردستش بود خیره شده بود.انگار در عرض ثانیه ای تمام دنیایش نابود شده بود.
چشمانش رابرروی نامه حرکت داد و به پایین کاغذ نگریست که امضای خاله بلاتریکسش در انجا کشیده شده بود.تمام وقایع ان شب از جلوی چشمانش میگذشت...
اوجلوی مرد سیاه پوش زانو زده بود.مرد به نرمی جلو امد ودرحالی که بادست های عنکبوتی سفید ورنگ پریده اش برشانه پسر جوان مو بلوند دست میکشید باصدایی همچون فس فس مار گفت:
چیز های تازه ای ازت شنیدم دراکو...ازت انتظار نداشتم.
لحن صحبتش مرموز بود.نارسیسا ولوسیوس با چهره پر هراس ورنگ پریده خود به او خیره شده بودند.
چرا قبول نکرده بود؟...دراکو از خودش میپرسید...مگر همیشه ارزوی مرگ ان پیر مرد بی مصرف را نداشت؟
ترس درچشمانش موج میزد،نمیتوانست به جز نقطه ای نامعلوم که به ان زل زده بود به جای دیگری نگاه کند.
مرد سیاه پوش باهمان صدای خشک ادامه داد:من نمیتونم چنین نافرمانی بزرگی رو ازطرف یه مالفوی مثل تو تحمل کنم.
دراکو باصدای لرزانی پاسخ داد:منو ببخشید ارباب ...هرکاری باشه انجام میدم...شما دستور بدید...
ـ بخشش؟البته ...من لرد بخشنده ای هستم.اما هیچ کاری بی جواب نمیمونه مگه نه دراکو؟...
دراکو سعی کرد دیگر فکر نکند.دیگر نمیتوانست به ان کلمات بیندیشد،به کلمات بعدی که لرد سیاه به او گفته بود.دوباره به طور ناخود اگاه به فکر فرو رفت...
چهره پسر جوان مانند گچ سفید شده بود.
صدای بی حس گفت:تو باید برای تاوان اونو بکشی.اون دختره رو بکش!گزینه مناسبیه مگه نه؟فقط اینجوری میتونی اشتباهت رو جبران کنی.اگه واقعا به من وفا داری باید علاوه بردامبلدور اون رو هم بادستای خودت بکشی.
لرد سیاه درست دست برروی کسی گذاشته بود که برای دراکو از هرچیزی عزیز تر بود لرد سیاه هم این را میدانست.
در ان لحظه لبخند شیطانی خاله بلاتریکس ازار دهنده ترین چیز ممکن بود.
نارسیسا مالفوی گفت:ارباب!اون بی گناهه! وعلاوه براین،پانسی یه اصیل زاده است سرورم!...
در همان حال صدای اشنایی دراکو را از فکر بیرون اورد و اینبار دست ظریف وگرمی شانه اش را فشرد.
ـ سلام دراکو،منتظرت بودم.
دراکو چشمش به پانسی افتاد.
موهای لخت پرکلاغی اش مانند همیشه برشانه هایش ریخته بود وچشمان سیاه براقش گویی مغز وقلبش را میشکافت.
اما پیش ازانکه او چیز دیگری بگوید دراکو ازجایش برخواست وبه سرعت شروع به حرکت کرد.به زودی انقدر از انجا دور شد که صدای پانسی را نشنود.
نمیخواست چشمش به او بیفتد.باخود اندیشید،چرا پانسی؟چرا نباید حداقل کار یکی از ان دو احمق(کراب وگویل)را نمیساخت؟تحملش به سررسیده بود و دیگر از ان غرور و استحکام همیشگی در وجودش هیچ خبری نبود.
اولین دربی که روبه رویش دید را باز کرد.انجا همان دستشویی خرابه بود.
به سرعت داخل شد ودر را محکم بست.
کتش را دراورد و به زمین پرت کرد و از فرط عصبانیت تامیتوانست انرا لگد مال کرد.انگاه ناخود اگاه چشمش به اینه افتاد وخودش را دید.
چهره مشوش خود را،چهره مغرور خود را که حال کاملا شکسته بود و اثری از غرور اسلایترینی همیشگی در ان دیده نمیشد.
جلو رفت و با دستانش به صورتشویی تکیه داد وبه خوبی به خود نگریست.
موج قدرتمند اندوه انچنان دراکو را در خود غرق کرد که بغضش پس از مدت ها شکست وچشمان خاکستری اش از اشک پر شد.
بزودی انچنان گریه اش شدت گرفت که به زودی صدای هق هقش در فضا پیچید و برروی گونه های رنگ پریده اش باران اشک باریدن گرفت.
در ان هنگام در سکوت سنگینی که تنها صدای گریه دراکو انرا میشکست روح دخترک همیشه گریان سبکبالانه و زوزه کشان از یکی از توالت ها بیرون امد وبرای لحظه ای صدای هق هق زوزه وارش در فضا پیچید اماگریه مارتل بادیدن دراکو قطع شد.
او به ارامی در هوا حرکت کرد وکنار پنجره نشست و به پسر جوان موبلوندی که به شدت درحال گریستن بود زل زد ودراکو مالفوی را شناخت.
اما گویی دراکو انچنان غرق دراندوه بود که از اطرافش چیزی نمیشنید.
مارتل با بی حوصلگی گفت:تو همون پسر اسلایترینی خون اصیل هستی مگه نه؟دراکو مالفوی؟
دراکو اکنون درشرایطی نبود که بتواند وجود مارتل را تحمل کند.تنها چیزی که در دستش بود یا به عبارتی(نامه بلاتریکس لسترنج )را مچاله وبه طرف او پرتاب کرد وگفت:
گمشو!
مارتل بااین رفتار دراکو جیغی کشید و درحالی که گریه میکرد دردیوار محو شد اما بار دیگر از دیوار بیرون امد و درحالی که هق هق میکرد گفت:از یه اسلایترینی مثل تو بعید نیست!
دراکو جوابش رانداد.
او ادامه داد:تو داری گریه میکنی اما این موضوع درباره تو عجیبه!اما تو فقط یکبار ناراحتی.درحالی که من همیشه گریه میکنم.میشه بپرسم چرا گریه میکنی؟
دراکو اینبار باصدای بلند تری گفت:به تو مربوط نیست روح پست مزاحم!
چشم مارتل به کاغذ روی زمین افتاد.
پرواز کنان جلو رفت و به ان نگاهی انداخت.تنها چیزی که فهمید ان بود که او میبایستی دختری را میکشت.
بدون انکه چیز دیگری بگوید دوباره به سرجای اول خود بازگشت وبرلبه پنجره نشست و به پسر خیره شد.برایش عجیب بود اما این اولین باری بود که کسی را ناراحت تر از خودش میدید.
به یاد قتل خودش افتاد.اینکه چگونه خودش به دست پسری کشته شده بود.اما برای اولین بار نمیتوانست گریه کند.گویی اندوهش بالاتر از گریه کردن بود.
در ان شب یک نفر برای اولین بار دراکویی دیگر رادیده بود.شخصی که از زمان تولدش تنها یک محکوم بود...
داستان زیبایی بود.
تایید شد.
گام اول: گروهبندی.
گام بعدی: معرفی شخصیت.