هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
-همیشه وقتی هوا ابریه احساس می کنم دستام کثیفن!
-این دیگه خیلی مسخره است!
-خودمم می دونم. کدوم یکی از حرفای من تو عمرم تا به حال مسخره نبودن؟

دختران نخودی خندید. صدای هیش هوگو ،پسر دایی لی لی، به انها یاداورد شد که کلاس تاریخ جای گفتن احساسات عجیبشان نیست. لی لی ،که هنوز لبخند بر لب داشت، خودش را صاف کرد و جزوه اش را با تخته چک کرد تا چیزی کم نداشته باشد. آملیا خمیازه کشان نقاشی های بی معنایی را برای خودش می کشید. بانز تا کی میخواست به این شغل مزخرفش ادامه بدهد؟ تدریس تاریخ خسته کننده ی بشریت هم شد کار؟ تازه او اصلا چرا باید کار می کرد؟ مگر ارواح هم به حقوق نیاز داشتند وقتی که نه غذا می خوردند و نه حتی لباس عوض می کردند! خمیازه ی بلندتری کشید و زیرلب زمزمه کرد:
-یعنی لباسهاشون شپشم می گیره...
-آملیا...پیست...آملیا بلند شو!
-دوشیزه بونز، حواستون کجاست؟

خیلی سریع چشمانش را باز کرده بود. لعنتی! خوابش برده بود. سرش را بلند کرد و به بانز خیره شد. سر لی لی خم شده بود ولی بقیه کلاس به او چشم غره می رفتند. چه خراب کاری ای!

بانز چینی به صورتش داد. گویا تا به حال کسی سرکلاسش خمیازه هم نکشیده؛ چه برسد به اینکه چرت بزند!
از روی صندلی بلند شد و در همان حال که شناور از بین نیمکتها می گذشت با همان صدای یکنواختش گفت:
-من درک نمی کنم چرا دانش آموزان مفهوم تاریخ رو نمی فهمن. تاریخ سرچشمه زندگانی رو به ما یاداور میشه. به ما میگه از کجا اومدیم و به کجا میریم. همه فکر میکنن تاریخ به ما گذشته رو میگه ولی شما می تونید با تاریخ اینده رو هم ببینید! نه دوشیزه بونز؟

و به سمت آملیا برگشت. دخترک کمی دماغ کک و مکی اش را خاراند و با صدای بلندی گفت:
-اما اگه واقعا تاریخ بخواد اینده رو بگه باید بگه الان قراره چه به سر ماها بیاد!

بانز اخمی کرد و برای اینکه جلوی دانش آموزانش کم نیاورد، گفت:
-تاریخ این رو هم میگه.
-تاریخ چی میگه پروفسور؟ خواهش می کنم بیشتر توضیح بدید. مطمئنم همه حاضر اضافه هم سرکلاس بشینن تا اینو بفهمن. پروفسور ایا تا به حال همچین قتلی سابقه داشته؟

این صدای آماندا جاندای، دخترک ساده لوح و اعصاب خردکن هافلپافی بود که همیشه خود را مشتاق یادگیری علم نشان می داد تا نمره بگیرید. لی لی که از آملیا هم بیشتر از او نفرت داشت با صدای بلندی جوابش را داد.
-خب اگه تا حالا همچین قتلی سابقه داشته به نظرت الان وضعیت مدرسه این طوری بود؟
-الان وقت توضیح راجب این مسائل نیست. مشکلات مدرسه رو جناب اقای مدیر حل می کنند. ما بهتره به بحث جنگ جنهای اروپای غربی و اروپای شرقی بپردازیم.

همه ی کلاس را سکوت فرا گرفت. سرها پایین بود و میزان تنش در کلاس را زیادتر می کرد. تنها چیزی که شنیده می شد صدای قدم های بانز بود که به سمت میزش می رفت. اما...بانز که قدم نمی زد.

جیغ لی لی مثل خنجری تیز بر روی اعصاب همه خط انداخت. آملیا چوبدستی خود را کشید ولی قبل از اینکه عکس العملی نشان دهد کل کلاس را سایه ای فرا گرفت.
چشم چشم را نمی دید. حتی نمی توانستی بگویی که بر روی زمینی یا خیر. این تاریکی با ان تاریکی های حاصل از نبود نور فرق داشت. چیزی مشکل داشت... انگار در دریای سیاهی غرق شده باشی...دریای سیاهی.

به چوبدستی اش چنگ زده بود. تمام تنش را عرق پوشانده بود. فقط دلش می خواست بفهمد زنده است...که لیلی نیز زنده است. بقیه چیزها مهم نبود. دستانش می لرزید. مطمئن نبود در صورتی که چیزی رو نیز ببیند بتواند کار خاصی انجام بدهد. گویا جادو نیز حالا به کارش نمی آمد. احساس مشنگ بی سلاحی را می کرد که میخواست با لرد ولدمورت دوئل کند! تنها چیزی که رو به رویش بود مرگ بود... و مرگ!

-غیــــــــــــــــــــــژ
-اخ نکن!
-کیه؟
-نکن لعنتی نکن!
-غیــــــــــــــــــــــــــژ

صدایش را به وضوح می شنید. صدای کشیده شدن ناخنهای بلندش را بر روی تخته سیاه. با چنان فشاری که گویا داشت حکاکی می کرد. آملیا دیگر قلبش نمی زد گویا او نیز خود را باخته بود. گویا او نیز نزدیک بودن پایان را لمس کرده بود...پایان!

به همان سرعت که همه چیز تاریک شد، نور بازگشت. اینقدر سریع که چشمانش سوخت و لبریز از اشک شد. از شدت ترس دستانش بی حس شده بودند. چوبدستی اش رها شد و با صدای ارامی بر روی زمین جای گرفت. دستان سرد و عرق کرده ی لی لی انگشتانش را گرفت. با شدت بر روی نیمکت نشست. سرش پایین بود. جرئت نداشت که به بالا نگاه کند. به تخته!

ضربات ارام لی لی به بازویش را حس کرد. نگاهش کرد. چشمان عسلی اش لبریز اشک بودند. دیگر طاقت نداشت. برگشت و ...

هیچ کس چیزی نمی گفت. همه به معنای واقعی کلمه خفه شده بودند. نفس کشیدن هم گناه بود. فقط باید نگاه می کردی...نگاه می کردی و می ترسیدی. و می شمردی ثانیه هایی که مانده است تا ...مرگ!

i hate cats all the time


رنگ سرخ خون بر روی تخته ابدی شده بود. آملیا اب دهانش را قورت داد و فکر کرد که کاش تا اخرت صاحب خون را کشف نمی کرد!

لی لی که متوجه شد دوستش هنوز وحشتناک ترین قسمت رو ندیده؛ ارام انگشت اشاره اش را بالا برد و بر روی میز اشاره کرد.
هیچ کس جیغ نکشید یا نفسش را در سینه حبس نکرد. هنوز همه اینها گناه بودند. هنوز همه باید ساکت می نشستند و بر روی میز خیره می شدند.

گربه ی آشنایی که از رنگ قهوه اش فقط موهایش قهوه بودند؛ بر روی میز افتاده بود. تمام تنش به طور چندشی خاکستری شده بود. روده هایش مثل لولهایی شل بیرون ریخته بودند. جای حدقه های چشمش خالی بود و فقط کمی خون برای جاری شدن برایش مانده بود.

آملیا لبانش را باز کرد و طلسم را شکست. با زمزمه ی خفه ای ناله کرد:
-لوییس!


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۱۰ ۸:۳۱:۳۶

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
برق نقره ای رنگی با سرعتی باورنکردنی، دل آسمان خاکستری را شکافت و آسمان لحظه ای بعد با درد فریاد کشید. سقف سحرآمیز سراسرا آسمان ابری و گرفته را به تصویر میکشید. محوطه ناآرام از پشت شیشه های خاک گرفته ی سراسرا نمایان بود. درختان آهسته با وزش نسیم می رقصیدند و چمن های بلند آرام همراه با درختان پیچ و تاب میخوردند.

مادر طبیعت در اوج آرامش به حکمرانی در دل جنگل مشغول بود. آرامش... کلمه ای که حالا حدود یک ماه بود که از هاگوارتز سلب شده بود. همهمه ی دانش آموزان همچون وز وز یک دسته زنبور وحشی درون سراسرا طنین انداز شده بود.
-اگه با پهنای خنجر نقره ای فشارش بدی عصاره بیشتری بهت میده!
-اصلا به نظر من استفاده از آلوی سرگردان اشتباه محضه! اگه یهویی پاتیلمون مثل پاتیل کرنر منفجر بشه جیگر کل امتیازات گریفندور رو حذف میکنه!

لی لی به خنده افتاد اما لبش را آهسته گزید تا قهقهه نزند. سپس با صدایی آرام نجوا کرد:
-صحنه جذابی بود! ولی جدی میگم. پدرم میگفت که اگه اینجوری معجون رو ...-

کاغذ سیاه و سفید محکم روی میز گریفندور کوبیده شد. نگاه لی لی و آملیا برای لحظه ای روی تیتر پررنگ پیام امروز ثابت شد: "اداره کارآگاهان سهل انگاری و عدم صلاحیت"

سپس صدای کشدار پسر جوان توجه افراد بسیاری را به خود جلب کرد:
-خب پاتر! بابات دیگه چی بهت گفته؟! در مورد قتل های متعددی که نمیتونه جلوشون رو بگیره هم، با هم حرف میزنین؟!

چشمان عسلی رنگ لی لی در چشمان بیروح و مغرور جاناتان اسمیت قفل شد. پسر خودخواه زاخاریاس اسمیت پوزخند زد و با صدایی آهسته ادامه داد:
-بهت گفته که داره دست و پا میزنه تا جلوی قتل ها رو بگیره؟! البته از جوان ترین و بی تجربه ترین کارآگاه قرن هم نمیشه بیشتر از این انتظار داشت نه؟!

لی لی آهسته از پشت میز برخاست. نگاه های بسیاری را روی خودش احساس میکرد. صدای خشمگین و قدرتمند آملیا را شنید:
-برو پی کارت اسمیت!

پسر مو طلایی پوزخند دیگری را به نمایش گذاشت:
-ما یه نظر سنجی راه انداختیم بونز! نمیخوای توش شرکت کنی؟! اوه راستی! عنوانش اینه :" پاتر بی عرضه تا کجا پیش میرود؟!"‌ نمیخوای نظر بدی بونز؟! نظر تو هم خیلی محترمه!

آملیا با خشم بلند شد و دهانش را باز کرد تا جواب محکم و دندان شکنی نثار اسمیت کند اما توسط لی لی متوقف شد. چشمان براق آملیا روی چوبدستی که توسط لی لی کشیده شده بود، ثابت شد. چشمان لی لی پاتر حالا از خشم می لرزیدند اما روی لب های سرخش همان لبخند همیشگی نقش بسته بود. چوبدستی را زیر گلوی اسمیت گذاشت و آن را کمی فشرد. رنگ از چهره ی اسمیت گریخته بود.

دخترک سرخ مو آهسته و با صدایی تهدید آمیز نجوا کرد:
-اسمیت. یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه در مورد پدرم اونطوری صحبت کن تا خودم به عنوان نفر بعدی، مکان جنازه ات رو به بقیه نشون بدم!

لبخند لی لی پررنگ تر شد و دخترک آهسته ادامه داد:
-امتحانش مجانیه! حالا هم بهتره که...-
-دوشیزه پاتر!

خشک شدن لبخند روی لب های لی لی درست همزمان با پدیدار شدن پوزخند روی لب های اسمیت جوان بود. زمزمه ی آهسته ی آملیا را از پشت سرش شنید:
-بدبخت شدیم!

آهسته روی پاشنه ی پا چرخید و به چشمان براق آرسینوس جیگر خیره شد که هر لحظه به او نزدیک تر میشد. حتی چوبدستی اش را مخفی نکرد... و آرسینوس بالاخره متوقف شد:
-بیست امتیاز از...
-پروفسور اون داشت...
-دوشیزه پاتر...
-پروفسور اجازه بدید توضیح بدم!
-کافیه!

صدای تحکم آمیز آرسینوس برای ساکت شدن کل سراسرا کافی بود. لی لی سرش را با عصبانیت پایین انداخت و کلمات پروفسور جیگر گویی درون سراسرا اکو شدند:
-امشب، ساعت هشت توی دفتر من باشین دوشیزه پاتر!

چشمان براق لی لی با گستاخی درون چشمان آرسینوس قفل شدند. نگاه مغرور و پست اسمیت را روی خودش احساس میکرد. سرش را آهسته تکان داد و بعد کیفش را روی شانه هایش صاف کرد. صدای مغرور و سرشار از خشم لی لی، پس از آرسینوس، در نهایت جسارت، در سراسرا طنین انداز شد:
-بسیار خب پروفسور!

روی پاشنه پا چرخید و با تمام قدرتش به اسمیت تنه زد. قدم های صاف و کشیده اش تند و تندتر شدند. صدای قدم های شتابان آملیا را پشت سرش میشنید.
-پسره ی پر روی مزخرف مغرور بی خاصیت!
-وایسا "دوشیزه پاتر"!

بی توجه به همه چیز قدم هایش را تندتر کرد، بدون توجه به بهترین دوستش که پشت سرش با تمام توان می دوید و ناگهان دست آملیا، لی لی را وادار به ایستادن کرد.
-وایسا دیگه!

کلمات در نهایت عصبانیت، همچون یک سیل بر زبان لی لی جاری شدند:
-خیلی پر رو و گستاخه!

آملیا به آرامی لبخند زد:‌
-اهمیت نده! کارت عالی بود! اما جذاب تر از همه دیالوگ پروفسور جیگر بود که الکی مثلا در اوج خشم بیان شد: "امشب ساعت هشت توی دفتر من باشید دوشیزه پاتر!"

صدای خنده ی لی لی و آملیا بلند شد. حرف های لی لی بریده بریده از میان خنده هایش به گوش رسید:
-عالی بود آملیا!

آملیا همانطور که میخندید دست دوستش را کشید و هر دو به سمت انتهای راهرو حرکت کردند. بی خیال و بی خبر از آنکه اتفاقات شوم و اهریمنی در پیش بودند. بی خیال نسبت به دنیا و بی خیال نسبت به هستی.

گاهی اوقات بهتر است تا چشمانمان را به روی واقعیت ببندیم. گاهی اوقات بهتر است تا بدون فکر بپریم و گاهی اوقات بهتر است تا بدون اندیشه ی بال زدن، پرواز کنیم. گاهی اوقات... بهترین راه برای مبارزه با واقعیت نادیده گرفتن آن است.

خنده های مملو از شادی دخترها، توسط تاریکی و فضای شوم قلعه بلعیده شد. هیولا در حال پیشروی بود... هیولایی ناشناخته.



پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱:۲۱ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

گریفیندور، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۱۲:۵۳
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 743
آفلاین
مک گونگال سکوت را شکست:
- آلبوس، ما فعلا مسائل مهم تری داریم. و همونطوری که آرسینوس برامون تعریف کرد، هنوز هیچ چیزی قطعی نیست. بهتر نیست به جای اینکه دنبال این جام بریم، سعی کنیم از خود هاگوارتز دفاع کنیم؟

مرلین و آرسینوس نیز در حمایت از مک گونگال از صندلی خود بلند شدند. آرسینوس با لحن محزونی گفت:
- دومین مرگ رو امروز داشتیم. هیچوقت انتظار همچین تصمیمی رو نداشتم، اما برای حفاظت از هاگوارتز مجبوریم با همدیگه همکاری کامل داشته باشیم.
- موافقم. فعلا مسئله مهم تری از جبهه هامون داریم.

دامبلدور سرش را به سمت رون و فرد برگرداند و گفت:
- ورود ناگهانی آرسینوس و اتفاقاتی که افتاد حواسم رو پرت کردند. اتاق هایی برای استراحت شما تدارک دیدیم؛ اگر مایل باشید مینروا میتونه مسیر رو بهتون نشون بده.
- ممنونیم جناب پروفسور. ولی ترجیح میدیم ما هم با شما باشیم و بهتره که بریم به سمت محلی که قتل ها اتفاق افتادن. شاید سرنخ های بیشتری رو پیدا کردیم.

دامبلدور سرش را به نشانه موافقت تکان داد. همگی از دفتر دامبلدور خارج شدند و به سمت سرسرای منتهی به برج گریفیندور حرکت کردند. هیچکدام از اساتید و کارآگاه ها در طول راه حرفی نزدند. همگی در حال مرور طلسم ها و روش هایی برای مقابله با این پیشامد های ناگهانی بودند. هیچکدام مطمئن نبودند که قربانی بعدی از میان خودشان نیست.

قلعه در سکوت فرو رفته بود. بجز مدیر مدرسه و همراهانش، کس دیگری از قتل خبر نداشت. اما قلعه با بقیه متفاوت بود. گویی میتوانست حس کند که اتفاقات عجیبی در درونش رخ می دهد. حتی از وقوع قتل ها نیز با خبر شده بود. فضای قلعه بیشتر از همیشه دلگیر بود. دیگر صدایی از تابلو ها بر نمی خواست یا دانش آموزی که اشتباهی مسیرش را گم کرده باشد در قلعه دیده نمیشد.

آرسینوس جلوتر از بقیه حرکت میکرد تا آنها را راهنمایی کند. همینطور که پیش می رفتند هوای سرسرا سرد تر و تاریک تر میشد. دامبلدور به مشعل ها اشاره ای کرد تا نورشان بیشتر شود اما راه حلی که داشت، چندان تاثیری بر روی فضا نداشت. مرلین گفت:
- مثل اینکه این نزدیکی ها چند تا دیوانه ساز داریم.
- یا شایدم چیزی بدتر از دیوانه ساز!

آرسینوس این را گفت و لبخند تلخی زد. هنوز نمی توانست صحنه ای را که چند لحظه پیش دیده بود، فراموش کند. همگی عصبی شده بودند. مبارزه در برابر دشمنی که می شناختند، قطعا آسان تر از وقتی بود که تنها مشاهده آن ها از حریف چیزی بجز یک سایه نبود.
- بعد از این پیچ می رسیم... بفرمایید...

کارآگاهان با دیدن صحنه ی روبرویشان خشک شدند. هیچ کدام تا به امروز با صحنه ای مانند آن مواجه نشده بودند!




پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

تد تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۰ پنجشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۵
از میدان گریمولد خونه شماره 12
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 48
آفلاین
همه اساتید در دفتر دامبلدور حضور داشتند،هیچ کسی حرف نمی زد.دامبلدور نشسته بود و مثل همیشه نوک انگشتان کشیده اش را به هم چسبانده بود.سکوتی عجیب بین افراد اتاق حاکم بود،تنها صدای سوختن هیزم های درون شومینه به گوش می رسید.
صدای کوبیده شدن در همه را از جای خود پراند.

دامبلدور با صدای گرم و مهربانی گفت:بفرمایین!

در دفتر دامبلدور باز شد و سه کاراگاه وارد شدند. ابتدا رون ویزلی وارد شد،پشت سرش،فرد ویزلی و بعد تد تانکس.

دامبلدور از جایش برخاست و با مهربانی لبخندی زد و گفت:
-کاراگاهان عزیز خیلی خیلی خوش اومدین.واقعا حضورتون اینجا باعث دل گرمی ماست.

فرد ویزلی با صدایی گرفته پاسخ داد:
- ممنونم پروفسور.

دامبلدور ادامه داد:
-همون طور که می دونین،اتفاق عجیبی داره توی مدرسه می افته که... .

صدای باز شدن در دفتر دامبلدور؛سخنانش را قطع کرد.آرسینوس جیگر سراسیمه وارد اتاق شد.
دامبلدور گفت:
-دیر کردی آرسینوس.به هر حال بیا این جا...دوستان کاراگاه مون تازه رسیدن،داشتم موقعیت رو براشون توضیح می دادم که ... .

آرسینوس صحبت های دامبلدور را قطع کرد و گفت:
-گوش کن آلبوس...موقعیت بدی پیش اومده...جون همه ی ما در خطره...من چیزی فهمیدم ...انگار شرایط پیچیده تر از اونی هست که ما فکر می کردیم.

دامبلدور گفت:
-آروم باش آرسینوس...چند تا نفس عمیق بکش...اوهوم...خوبه...حالا ماجرا رو برامون تعریف کن!

آرسینوس تمام داستان را برای افراد حاضر در اتاق تعریف کرد و باز هم اتاق در سکوت فرو رفت.

تد تانکس اولین کسی بودکه شروع به صحبت کرد:
-طبق اون چیزی که توی کتاب تاریخ اسطوره ای جادوگران نوشته شده؛ این هیولا افسانه ای با کشتن هر انسان،قوی و قوی تر میشه.اسم این هیولا یوآتله.

مرلین پرسید:
-این یوآتل چه طوری نابود میشه؟

تد پاسخ داد:
-طبق افسانه های همین کتاب؛هیچ راهی واسه نابود کردنش وجود نداره.این هیولا هر پنج هزار سال یکبار بیدار میشه.یک بار زمان تاسیس کنندگان هاگوارتز، هیولا بیدار شد و حتی گودریک گریفندور با شمشیر فوق العاده اش هم نتونست هیولا رو بکشه.پس،بنیان گذاران تصمیم گرفتن افسانه ها قدیمی رو مطالعه کنن و راهش رو پیدا کردن.والبته راز نابودی اونو به صورت شعر درآوردن.

آرسینوس هیجان زده به نظر می رسید،پرسید:
-شما شعر رو خوندین؟تونستین رازش رو کشف کنین؟

تد با صدایی آهسته پاسخ داد:
-البته؛اون شعر تو کتاب تاریخ اسطوره ای جادوگران نوشته شده ولی رازی برای کشف کردن نداره و راهی رو که باعث میشه هیولا تا پنج هزار سال دیگه بخوابه رو خیلی واضح نوشته.

-شما شعر رو بلدین؟

-نه،ولی اگه اون کتابو داشته باشین بهتون میگم.

آرسینوس و تد طوری با هم حرف میزدند انگار هیچ کس دیگری در اتاق حضور ندارد!
آرسینوس به سمت قفسه کتاب های دامبلدور رفت و پس از مدتی جست و جو؛کتابی قطور با جلد سیاه را به دست تد داد.

تد به سرعت صفحات را ورقه می زد وبالاخره آن را پیدا کرد و با صدای بلند شعر را خواند:

سایه ای قد کشیده بر خاک پدیدار می شود
آن جا که سنت آگوستین روزگار آغاز کرد
و چهارجادوگر،مرد مقدسی را با عذاب کشتند
چرا که اگر جام به آنجا آورده شود
یوآتل به خواب می رود.

تد مکثی کرد وادامه داد:
-واضحه که اون چهار جادوگری که یوآتل رو بیدار کردن،نمی خواستن اون بخوابه پس کشیش کلیسای سنت آگوستین رو کشتن و البته بنیان گذاران هاگوارتز با اجرای طلسم باستانی باعث شدند تا با بردن جام هاگوارتزبه سایه ساختمون کلیسا سنت آگوستین،درست در محل وقع قتل؛یوآتل رو پنج هزار سال بخوابونن.

آرسینوس پرسید:
-جام هاگوارتز چیه؟

این بار مرلین پاسخ داد:
-جامی که تمام قدرت های هاگوارتز روی اون متمرکزه.سقف سحر آمیز سرسرا،شوالیه هایی که از قلعه محافظت می کنن و ضد آپارات بودن اینجا به خاطر اون جامه.و اگه درست فهمیده باشم ،بردن جام به سایه کلیسا سنت آگوستین باعث میشه این هیولا بخوابه.

دامبلدور گفت:
-درسته. من اینو می دونستم.ولی به شما نگفتم تا خودم معماش رو حل کنم.

آرسینوس پرسید:
-کدوم معما دامبلدور؟شعر کاملا واضح میگه که جام رو به سایه کلیسا ببرین.حالا باید جامو پیدا کنیم.

دامبلدور پاسخ داد:
-دقیقا!منظورم از معما، جام بود.مشکل بزرگی داریم؛هیچ کسی نمی دونه جام دقیقا کجای هاگوارتزه.

با گفتن جمله آخر،اتاق دوباره در سکوت فرو رفت.









ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۸ ۲۳:۱۶:۰۸
ویرایش شده توسط تد تانکس در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۸ ۲۳:۲۳:۲۶

ترسی که ما از مرگ و تاریکی داریم تنها بخاطر ناشناختگی آن است.


تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
دریاچه موج های کوتاه و بلندش را بر ساحل می نشاند. درختان شاخه هایشان را به آرامی می رقصاندند، چمن ها بلند و کوتاه می شدند و چیزی ... کم بود.
این کمبود اینقدر واضح و قابل لمس بود که نیازی به توضیح نداشت. قلعه استوار و محکم ایستاده بود و سعی می کرد همه چیز را آرام و دوست داشتنی جلوه دهد، ولی خودش هم می دانست که دروغ می گوید.

ترس و اضطراب در جای جای محوطه موج می زد. گلها به هنگام خم شدن در گوش هم زمزمه های ارام می کردند. درختان با حرکت دادن شاخه هایشان از هم می پرسیدند. سانتورها با هم نگاه های معنا دار رد و بدل می کردند. راهروهای حیاط پر بود از فریادهای خاموش. زره های قلعه در هنگام عبور از کنار هم لحظه ای مکث داشتند. افراد درون تابلوها به هم سر می زدند. و همه و همه از هم می پرسیدند: کسی دیگه ای مرده؟

داخل قلعه هاگوارتز، دفتر آرسینوس جیگر

-پروفسور شما باید حرف ما رو باور کنید!
-درسته! اگه حرف ما رو باور ندارید باید حرف این کتابو باور کنید.

آملیا نگاه سرزنش آمیزی به استاد تغییرشکل انداخت. احساس می کرد این موضوع از روز روشن تر باشد. آنها کتاب را پیدا کرده بودند و فهمیده بودند که هیولا چیست. حتی لیلی قسمتی از کتاب را اورده بود! اینقدر شک و شبهه نداشت دیگر!

آرسینوس جیگر به صندلی اش تیکه داد، سر انگشتانش را به هم چسباند و به دو دخترک نگاه کرد. هر دو رنگ پریده و ترسیده بودند. گویا مرگ کسی را به چشمان خودشان دیده باشند. البته این اتفاق روز قبل افتاده بود. موهای بلند و اتشین لیلی لونا اشفته دور سرش ریخته بود و کراوات آملیا به کج ترین حالت ممکنش در آمده بود.
همیشه کنجکاوی بی حد و مرز داشتند. لیلی حتی در درس هم خیلی زرنگ بود و همیشه نمرات بالایی می آورد. هردو منطقی بودند ولی آرسینوس می دانست در این موقعیت حتی منطقی ترین آدمها نیز عصبی می شدند و کنترل خود را از دست می دادند.

کمی به جلو خم شد و صدایش را صاف کرد. در حالی که از پشت نقابش به دو دختر خیره شده بود گفت:
-من هنوزم می گم این غیره ممکنه.

آملیا با کف دستش محکم بر روی پیشانی اش کوبید. لیلی پوفی کشید و سعی کرد آخرین تلاشش را به کار گیرد.

-من نمی فهمم پروفسور! چرا غیر ممکنه؟ همه چی خیلی واضحه.
-دوشیزه پاتر این هیولا هرچی که بوده، اگه اصلا واقعی بوده باشه، قرنهای پیش زندگی می کرده و مطمئنا تا حالا از بین رفته. نمی تونسته این همه سال تو دنیا جولون بده و کسی هم چیزی نبینه...

آملیا به وسط حرف مرگخوار پرید و گفت:
-اون زمانی که تالار اسرار هم باز شد همه گفتن مگه می شه هیولایی باشه و کسی ندیده باشه! دیدیم که شد. خب این چه فرقی با اون داره؟
-تالار اسرار یک نمونه بسیار کمیاب بود که البته ذکر شده بود دقیقا در هاگوارتزه. ولی این هیولایی خیالی حتی در هاگوارتز هم نبوده.
-من هنوز هم می گم این می تونه یک احتمال خیلی قوی باشه.
-اگه چیز عجیب و خطرناک دیگه ای در قلعه بود مطمئنا اقای پاتر قبل از شما کشفش می کرد.

آرسینوس یک مرگخوار بود. انتظار دیگری هم نمی شد از وی داشت.

لیلی به طعنه او توجهی نکرد و با ارامش ذاتی اش که لحظه به لحظه داشت کمتر می شد، گفت:
-ولی پروفسور، این احتمال ارزش بررسی شدن را داره، نه؟

آرسینوس دیگر داشت عصبی می شد. ان دو دختر بچه داشتند زیادی دخالت می کردند. انها دو دانش آموز بودند و نباید در این حد به کار اساتید سرک می کشیدند. پس برای اینکه زودتر آنها را از سر خودش باز کند و به پست مراقبتش برسد، با فشار دستانش بر میز بلند شد و گفت:
-من این شبه افسانه رو به پروفسور دامبلدور می گم. شما دو تا هم بهتره دیگه در کارهایی که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید.

آملیا که کله شق تر از این حرفها بود برگشت و رو به استاد تغییرشکل که حالا دیگر به در دفترش رسیده بود، گفت:
-پروفسور این موضوع مربوط به جون ماعه! ما باید دخالت کنیم...
-دوشیزه بونز من بهتون یاد آوری می کنیم که این مدرسه بهترین مدرسه جادوگری جهانه و بهترین مدیرجهان رو هم داره. پس یادتون باشه که شما قرار نیست بمیرید! ما بیخود اینجا نیستیم.
-اما یکی مرده!
-بسه دیگه. وقتی می گم بسه یعنی بسه. شما دوتا باید مراقبت جون خودتون باشید نه اینکه در کتابخونه بگردید و صفحهات کتاب ها رو بکنید. برای این کارتون 20 امتیاز از گریفیندور کم می کنم...
-اما...
-و برای اینکه تا این وقت شب دارید برای خودتون تو قلعه می گردید هم 20 امتیاز دیگه کم می کنم تا بفهمید شوخی ندارم.

آملیا تا دهانش را باز کرد که اعتراض کند، لیلی دستش را فشرد و با نگاهش او را به آرامش دعوت کرد.

دخترک با لجاجت سرش را به سمت استاد تغییرشکل چرخاند و چشم غره ای به او رفت.

-حالا هم بهتره برگردید به سالن گروه. من تا اونجا می برمتون.

لحظه ای که دو دختر از کنار آرسینوس جیگر می گذشتند، مرد نقاب دار با تحکم اضافه کرد:
-دیگه هم نبینم شبها تو قلعه پرسه بزنید و دنبال هیولاهای خیالی بگردید!

آملیا چشمانش را در حدقه چرخاند و فکر کرد، آرسینوس جیگر از او هم کله شق تر است. لیلی می اندیشید که ایا ارسینوس واقعا این ماجرا را به دامبلدور اطلاع می دهد یا نه. استاد تغییرشکل در حالی که سعی می کرد خمیازه نکشد در دفترش را قفل کرد و کلاس صبحش می اندیشید. و سایه ای در اخر راهرو خود به سیاهی شب سپرد...

sweet dreams


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۶ ۲۳:۴۱:۴۷

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۷:۲۸ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
رعشه ای بدنش را فرا گرفت و سرمایی غریب و ناآشنا آرام و آهسته به درون قلبش رخنه کرد. چشمان درخشان و براقش روی عکس موجود ناشناخته ثابت شد. بدن هیولای اهریمنی را با مرکب سیاه روی یکی از صفحات پوسیده کتاب نقاشی کرده بودند. لی لی آرام سرش را بالا آورد و چشمان دو دوست در هم قفل شد.
-کارمون تمومه!

کلمات با ضعیف ترین نجوای ممکن از دهان آملیا خارج شدند. موهای مشکی و درخشنده اش دورش را همچون پرده ای سیاه رنگ احاطه کرده بودند. لی لی با چشمانی که ترس به راحتی از اعماق آن خوانده میشد به آملیا نگاه کرد. فکر و ذهنش همچون دریایی خشمگین ناآرام و آشفته بود.

لی لی نفس آرام و عمیقی کشید و سعی کرد به افکارش نظم و سامان بدهد. قلبش همچون ناقوس کلیسا کوبیده میشد.
-آملیا! از مادام پینس بپرس ببین میتونیم کتاب رو قرض بگیریم یا نه؟!

آملیا آهسته سر تکان داد و کیف قهوه ای تیره اش را روی شانه اش انداخت و با قدم هایی شتاب زده از لی لی دور شد. انگشتان باریک و کشیده لی لی بار دیگر کلمات را دنبال کردند. خط به خط...با نهایت دقتی که در وجودش بود. با شنیدن قدم های آملیا از جا پرید و به سرعت به سمتش چرخید:
-چی شد؟!

املیا طره ای از آسمان سیاه موهایش را پشت گوشش هل داد و بعد آهسته پاسخ داد:
-ممنوعه! نمیشه ببریمش!

لی لی برای ثانیه ای کوتاه به چشمان املیا خیره شد و سپس به سمت کتاب چرخید.
-چی کار...؟!

صدای آملیا با نگاه هشدار دهنده لی لی رو به زوال رفت. لی لی با چشمانی که عذاب وجدان از آنها میبارید به صفحه پاره شده از کتاب قدیمی و ارزشمند نگاه کرد و بعد بلافاصله آن را درون کیفش جاسازی کرد و چشمانش را بست:
-قسم میخورم بعدا که مطمئن شدیم برش گردونم سر جاش و... درستش میکنم آملیا! قول میدم!

آملیا سکوت کرد و لی لی به سرعت کیف مشکی رنگش را روی شانه اش تنظیم کرد و سپس با چهره ای که سعی داشت آن را آرام و بیروح جلوه دهد کتاب را در دست گرفت و آنگاه آرام نجوا کرد:
-بریم آملیا!

"چند ساعت بعد"

سکوت حاکم در راهروی طولانی تنها توسط صدای قدم های شتابان دو دختر جوان و ترق و تروق آتشی شکسته میشد، که از مشعل های متصل روی دیوارها سرچشمه میگرفت. لی لی دست آملیا را در دستش فشرد و بر سرعت قدم هایش افزود. باید هر چه زودتر میرسیدند چراکه ساعت از نه رد شده بود و هرلحظه ممکن بود لی لی و آملیا توسط موریس گربه ی جدید قیلچ پیر شناسایی و دستگیر شوند. دیدن در چوبی دفتر پروفسور محبوبشان همچون آبی بود که روی آتش قلب های ناآرامشان، ریخته شد.

هر دو نفس نفس زنان مقابل در دفتر استاد تغییر شکل متوقف شدند. دست آملیا آرام بالا رفت و چند بار روی چوب آبنوس کوبیده شد. صدای آرام آرسینوس جیگر از پشت در بسته به گوش رسید:
-بفرمایید!

همین یک کلمه کافی بود تا در با شدت زیادی باز شود و دو دختر تقریبا به درون دفتر شیرجه بزنند. چشمان فروزان آرسینوس روی دو دختر جوان وحشتزده ثابت شد:
-دوشیزه بونز! دوشیزه پاتر؟!

صدای بریده بریده لی لی لونا فضای آرام دفتر را برهم زد:
-پروفسور! باید باهاتون صحبت کنیم!



پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دامبلدور نگاهی به جنازه دریده شده و نوشته قرمز انداخت... سپس صدای پا ها را شنید... ده ها دانش آموز دیگر در حال وارد شدن به راهرو بودند... همین که آنها آمدند و با آن منظره تهوع آور رو به رو شدند حالشان بهم خورد و جیغ کشیدند. اما دامبلدور با وجود اندوه و خشمی که در چهره اش بود، همچنان آرام بود، پس گفت:
- روسای گروه ها سریعا دانش آموزانتون رو به تالار هاشون ببرید... کنارشون بمونید و افسون های امنیتی رو روی تالار هاتون اجرا کنید.

اساتید سری تکان دادند و در حالی که دانش آموزان را آرام میکردند و از یکدیگر جدا میکردند به سوی تالار هایشان به راه افتادند... گریفیندوری ها به سمت طبقه هفتم، اسلیترینی ها به سوی دخمه ها، هافلپافی ها به تالارشان در نزدیکی آشپزخانه ها و راونکلاوی ها به برج خود.

دامبلدور سری تکان داد و گفت:
- لطفا بعد از اینکه دانش آموزان رو به خوابگاه رسوندید برگردید اینجا... باید سریعا جلسه ای داشته باشیم تا ببینیم بعد از هیولای تالار اسرار به چه بلایی دچار شدیم.

تالار گریفیندور:

دانش آموزان وحشت زده و نگران گریفیندوری روی مبل ها نشسته بودند... چهره هایشان پر از ترس بود، اما آملیا و لیلی همچنان در حال گریه بودند، آرسینوس و مرلین همچنان مقابل در تالار ایستاده بودند، صحبت میکردند و افسون های دفاعی مختلفی را امتحان میکردند... پس از دقایقی که به طولانی چند سال سپری شد، آرسینوس با صدایی که خستگی از آن میبارید، گفت:
- به خوابگاه هاتون برید... استراحت کنید... پنجره های خوابگاه رو هم ببندید... من به طور منظم بهتون سر میزنم تا مطمئن بشم حالتون خوبه... اصلا هم نگران هیچ چیز نباشید. همه چیز درست میشه.
- امیدوارم فقط مثل حفره اسرار نباشه دوباره...

آرسینوس چشم غره ای به مرلین رفت و سپس با اشاره دستش دانش آموزان را به سوی خوابگاهشان راهنمایی کرد.

دقایقی بعد، دفتر دامبلدور:

آرسینوس و مرلین به عنوان آخرین اساتید و روسای گروه ها وارد دفتر دفتر شدند... دامبلدور با آراش پشت میز خود نشسته بود و برای دیگر اساتید صندلی های راحت و سبکی ظاهر کرده بود. به محض ورود آرسینوس و مرلین لبخندی زد و گفت:
- منتظرتون بودم... بنشینید... باید در مورد این مشکل مفصلا صحبت کنیم.

آرسینوس و مرلین نیز با تردید کنار اسنیپ و مک گونگال نشستند... چهره مرلین سرسخت بود و آرسینوس میکوشید چهره اش را در زیر نقاب آرام نگه دارد... اگر چه میدانست وقتی چشمان آبی آلبوس دامبلدور به او نگاه میکند حتی میتواند درونش را نیز ببیند. آرسینوس به چشمان دامبلدور نگاهی کرد و با صدایی که میکوشید لرزان نباشد، گفت:
- جناب مدیر، فردا کلاس ها برقراره؟
- من هم یک سوالی دارم... به نظرتون نیازی هست کاراگاه های وزارت رو خبر کنیم؟
- نیازی نیست شوالیه های قلعه رو زنده کنیم تا آماده جنگ باشن؟

دامبلدور دستش را بالا آورد تا سیل سوالات اساتید را آرام کند، سپس گفت:
- این وضعیت عجیبه... به خصوص که حفره اسرار نابود شده و حتی بازرسی شده... ما نمیدونیم اینبار با چه چیزی طرف هستیم... به غیر از اون... شیوه قتل... حتی نمیدونیم طرف مقابلمون انسان هست یا نه... بنابراین قلعه در حالت آماده باش قرار میگیره، کلاس ها تشکیل میشه، اما با حضور دو استاد در هر کلاس، به غیر از اون من با کاراگاه ها هم تماس میگیرم و شوالیه های سنگی رو هم از خواب بیدار میکنم. افسون های دفاعی دور تا دور قلعه هم تجدید میشن و قوی تر میشن. سوال دیگه ای هست؟

چشمان دامبلدور تک تک آنها را از نظر گذراند و زمانی که مطمئن شد کسی صحبتی ندارد، آنهارا مرخص کرد و خودش غرق در تفکر همانجا نشست.

صبح روز بعد:

لیلی و آملیا در بخش ممنوع کتابخانه بودند و قفسه های مربوط به کتابهای تاریخ را زیر و رو میکردند... اینکار به کندی و مشقت بسیار زیادی انجام میشد، زیرا که مادام پینس، مسئول کتابخانه، و پروفسور اسپراوت، به طور منظم به کار همه سرکشی میکردند و با چوبدستی های آماده در دست مشغول مراقبت از کتابخانه بودند.
لیلی ناگهان کتابی با جلدی سیاه و جنس چرم خفاش را بیرون کشید و نگاهی به عنوان آن انداخت... به نظر میرسید با نوعی طلسم رمز گذاری شده است.
- امم... مادام پینس... میشه یک لحظه بیاید اینجا؟ من به این کتاب نیاز دارم!

مادام پینس در حالی که با دستش کلاه سیاهش را مرتب میکرد به سمت لیلی و آملیا رفت... صدای قدم هایش در سکوت کتابخانه همچون انفجار به نظر میرسید.
- هوم... کتاب تاریخ ماقبل هاگوارتز؟! کتاب جالبیه... معمولا کسی سراغ این کتاب نمیاد.

مادام پینس به چشمان مشتاق لیلی نگاهی کرد و با چوبدستی اش اشاره ای به کتاب کرد. نوشته های کتاب بلافاصله دچار تغییر شدند و به حالت عادی در آمدند.

- ممنونم مادام پینس.

مادام پینس سری تکان داد و از آنها دور شد. لیلی با اشاره دستش به آملیا گفت که نزدیک تر شود... سپس کتاب قطور را باز کرد... کاغذ های کتاب پوسیده و زرد شده بودند اما کاملا خوانا بودند.

لیلی صفحه اول آن را باز کرد و شروع کرد به خواندن...

فلش بک، بیست سال پیش از ساخت هاگوارتز:

روزی آفتابی و آرام بود... اما درختان جنگل ممنوعه همچون سپری مقابل اشعه های آفتاب ایستاده و زمین را تاریک نگه داشته بودند... اما در کلبه ای کوچک، جایی که بعد ها قلعه عظیم هاگوارتز ساخته میشد، عده ای مرد دور یک سنگ سفید ایستاده بودند. مردان ردا هایی بلند و سیاه پوشیده بودند و کلاه شنل هایشان را بر سر کشیده بودند، طوری که چهره هایشان نامشخص بود... آنها دور تا دور سنگ ایستاده بودند، چوبدستی هایشان را به سمت آن گرفته بودند و مشغول خواندن افسون بودند... افسونی به زبانی ناآشنا و با ریتمی آهنگین... همچون آوازی زیبا، اما شیطانی.
آنها چنان میخواندند که گویی زندگیشان به آن بستگی دارد...

همچنان که آنان میخواندند ناگهان سنگ دچار تپش شد... مردان از خواندن دست کشیدند و از سنگ فاصله گرفتند... سنگ همچنان میتپید و از خود نورهای رنگارنگ و زیبایی میتاباند... اگر آنچنان غیر طبیعی نبود، منظره بسیار زیبایی میشد... اما ناگهان مقابل مردان قابی از نور ظاهر شد... ارتفاعش تا سقف چوبی کلبه میرسید، پهنایش بیش از سه متر بود و رنگ سیاه عجیبی داشت... همچنان که مردان داشتند دچار شک و تردید میشدند موجود عجیبی از میان آن قاب خارج شد... حالتی همچون سایه داشت و دستانش پنجه داشتند... به جای پا دارای شاخک های بسیاری بود... مردان جلویش زانو زدند و همین که یکی از آنان دهانش را باز کرد تا حرفی بزند، هیولا شاخک هایش را بالا آورد و شروع به حمله کرد... ثانیه ای بعد جنازه های تکه تکه مردان روی زمین افتاده بود و هیولا به نظر میرسید جامد تر شده... هیولا غرشی کرد... صدا چنان بلند بود که در بیرون از کلبه تاریک پرندگان از روی درخت ها فرار کردند.
هیولا پس از آن دوباره به داخل قاب نورانی بازگشت... اما به نظر میرسید یک چشمش همواره داخل دنیا باقی مانده تا حرکات انسان ها را زیر نظر داشته باشد...

پایان فلش بک

لیلی و آملیا که چهره هایشان سفید و خیس عرق شده بود سرشان را بالا آوردند و به یکدیگر نگاه کردند.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۹ ۰:۰۴:۴۴


پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴

آلبوس دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ چهارشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۵
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 178
آفلاین
نیو سوژه جدی


شاید فقط چند بار تو زندگی، انسان به این موضوع فکر کند که زندگی و لحظاتش بسیار با ارزش است. گاهی اتفاقی پیش می آید که انسان آرزو میکند کاش بیش تر هوای دوستان، عزیزان، و خانواده اش را داشت. اتفاقات ناگوار در دنیای جادوگری چیز عجیبی نیست، اما عامل اتفاقات عجیب، تا دلتان بخواهد.

هیچکس در یک شب زمستانی انتظار یک اتفاق ناگوار را ندارد، آن هم در اواسط سال تحصیلی که سر همه ی دانش آموزان به درس گرم است. دامبلدور پیر در دفترش به صندلی قدیمی تکیه داده بود و از پنجره شاهد بارش برف سنگین بود. فوکس با جرقه ی کوچکی آتش گرفت و تبدیل به خاکستر شد.

صدای خنده ی بچه ها از سرسرا تا دفترش می آمد. لبخند کوچکی زد و رویش را از پنجره برگرداند. کشوی میز را باز کرد و یادگار خانوادگی اش را بیرون آورد، انگشتر کوچک آریانا. کمی در دست چرخاند و از بالای عینک نیم دایره ای خود به آن نگاه کرد.

- آلبوس؟

مک گوناگال سالخورده سرش را از در دفتر به داخل آورد. دامبلدور انگشتر را به داخل میز گذاشت و با اشاره دست مینروا را به داخل فرا خواند. دوست او که بعد از نبرد هاگوارتز شکسته تر شده بود، به آرامی روی صندلی جلوی دامبلدور نشست.
- آلبوس؟ برای شام نیومدی.
- به یکم فکر نیاز داشتم مینروا.

با این حرف سر انگشت هایش را به هم چسباند و بیش تر از قبل به فکر فرو رفت. مینروا به جلو خم شد و به چشم های آبی رنگ آلبوس نگاه کرد. نگرانی عجیبی سراغ دامبلدور اومده بود. چیزی پیرمرد را آزار میداد، اما دقیقا نمیدانست چه چیزی، اما میدانست هرچه که بود، از اهمیت بالایی برخوردار بود.

- چند روزه خودتو تو دفترت حبس کردی آلبوس، دانش آموزا نباید مدیرشون رو ببینن؟

دامبلدور سری تکان داد، حق با او بود، شاید کمی هواخوری حالش را عوض میکرد. به آرامی از جایش بلند شد و به سمت در دفترش رفت.

چند دقیقه بعد - راهروی طبقه ی اول

از آخرین پله هم پایین آمد و به اطراف نگاه کرد، ظاهرا دانش آموز ها چند دقیقه ی پیش غذایشان را تمام کرده بودند. به سمت در خروجی هاگوارتز که منتهی به جنگل ممنوعه بود حرکت کرد که ناگهان جیغ بلندی شنید. صدای جیغ ان قدر بلند و ناگهانی بود که پیرمرد را دچار شوک کرد.

با حداکثر سرعت از پیچی رد شد و کمی جلوتر دو دختر، یکی با موهای نارنجی و دیگری را با رنگ سیاه دید. دانش آموز سومی هم روی زمین افتاده بود. به سمت دو دختر رفت و از دخترک مو نارنجی پرسید:
- دوشیزه پاتر؟ اینجا چه خبره؟
- ا... او... اون...

با دستان لرزان به پسرک رو زمین اشاره کرد، سپس آملیا را در آغوش گرفت و هق هقی سر داد. دامبلدور برای اولین بار نگاهی به پسرک انداخت با دیدن آن بلافاصله چشمانش را بست، پسرک به طرز وحشتناکی رنگ پوستش به خاکستری تغییر کرده بود، در شکمش شکاف بزرگی ایجاده شده و در و روده اش روی زمین دیده میشد. خونی که از شکمش میرفت نشان از این بود که به تازگی مرده است. چشمانش از شدت تعجب گشاد و دهانش باز مانده بود.

گروه اساتید که همیشه دیر تر از دانش آموزان از سرسرا خارج میشدند هم پشت سر دامبلدور وارد راهرو شدند.

- چیزی شده دامبلدور؟

پرنتیس با این حرف ابرویش را بالا انداخت، دامبلدور با دست به جسد سلاخی شده دانش آموز اشاره کرد. اساتید با دیدن این صحنه از تعجب کردند. هاگرید از دامبلدور پرسید:
- کار کی بوده پروفسور؟

دامبلدور شانه ای بالا انداخت و گفت:
- آرسینوس و مرلین، دوشیزه پاتر و دوشیزه بونز رو به تالار گریفیندور ببرین. اساتید مراقب دانش آموزای گروهشون باشن، به زودی قوانین جدیدی داده میشه.

اساتید سری تکان دادند و هرکدام به سویی حرکت کردند. آرسینوس دستش را روی شانه لیلی لونا گذاشت و او را به سمت تالار گریفیندور هدایت کرد. دامبلدور برگشت و بار دیگر به جسد نگاه کرد که ناگهان چیزی توجه او را جلب کرد، نوشته با رنگ آشنای خون بر روی کاشی نوشته شده بود:

" Sweet Dreams"


به یاد گیدیون و هری.

قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی !!!‏
برای عشق !!!!
برای گریفیندور ‏.


پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۹ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳

هوگو ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۴۷ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۹۶
از خوابگاه گریفندور،هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
براي بار اول بود كه هوگو به هاگزميد مي رفت براي همين شور و شوق داشت.
-همه سوار شن
هوگو از جايش بلند شد و به طرف محوطه رفت و سوار شد.وقتي هوگو به انجا رسيد انجا پر از برف بود و اول به طرف فروشگاه دوك هاي عسلي رفت و يك بسته ابنبات ترتي بات خريد و بعد به شيوان اوارگان رفت.به نظر او شيوان چندان ترسناك ببود البته.....
-كككككممممممككككك
هوگو نفهميد كه اين صداي كيست فقط فهميد كه از شيوان مي ايد پس از روي حصار پريد و به طرف ان رفت.هوگو براي اين كه سريع تر برسد روي برف ها پريد و پايين رفت و وقتي وارد شد تازه فهميد كه انجا چقدر ترسناك است به نظر او همه چيز انجا ترسناك بود.هوگو با خود مي گفت كه نبايد بترسد و ناگهان.......
هوگو يكي از بچه هاي گروه ريونكلاو را بيهوش ديد كه روي زمين افتاده بود.
-آروم باش من الان ميرم و با كمك برميگردم
او به بيرون رفت و كمك خبر كرد و دو مرد آن را بيرون اوردند و البته هوگو ياد گرفت كه هيچوقت به مكان هاي اهريمني نرود.
پايان


گریفندوری ها همیشه برندن چون شجاعن
زنده باد هری پاتر پسری که زنده ماند

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مکان های اهریمنی
پیام زده شده در: ۲:۵۷ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳

گيديون پريوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۳ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲:۵۳ چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۹
از ش دور بمون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 533
آفلاین
- ( جیمز نیست، یکی از ممد پاتر های کلاسه )

اعضای گریفیندور، به اطراف می دویدند و سعی در نجات خویش داشتند. تدی همچنان سعی می کرد هاگرید را از روی جیمز و نویل بلند کند. گیدیون و یوآن نگاهی به یکدیگر انداختند. یوآن پیشنهاد داد:

- من سعی میکنم بقیه رو آروم کنم تو هم برو جیمز و نویل رو نجات بده.

سرش را به علامت فهمیدن تکان داد و با سرعت از روی هاگرید بالا رفت. در آنجا تدی را دید که سعی می کرد به زور ورد و مشت و لگد و مخلفات دیگر هاگرید را از روی دوستانش بلند کند. صدای گریه هاگرید در فضا طنین افکن شده بود.

- گیدیون بیا کمک.

تدی این را گفت و به هاگرید اشاره کرد. چند دقیقه گذشت و گیدیون و تدی عرق ریزان به همدیگر نگاه میکردند. فضای اطراف آرام شده بود، به نظر می آمد یوآن در آرام کردن دیگران موفق بوده است. ناگهان تدی گفت:

- یک فکر.

سپس سرش را به سر هاگرید نزدیک کرد و گفت:

- هاگرید؟ گراوپ ته این جنگل کارت داره.

ناگهان هاگرید بلند شد و گفت:

- گراوپ !

و به طرف جنگل دوید. دانش آموزان بهت زده به معلمشان نگاه می کردند که در جنگل ناپدید شد.
تدی به طرف جیمز دوید و پرسید:

- حالت خوبه؟

- آره.

نویل از جایش بلند شد و ردایش را تکاند، سپس روبه جنگل فریاد زد:

- اون چیه؟ :worry:

گریفیندوری ها سرشان را برگرداندند و با دیدن سه پنجره ی رنگی شگفت زده شدند. یک پنجره به رنگ قرمز، یکی به رنگ آبی و دیگری به رنگ سبز بود. گیدیون متفکرانه گفت:

- فکر کنم این دروازه ها، هرکدوم به جایی باز میشه.


ارزشی نیمه اصیل!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.