دریاچه موج های کوتاه و بلندش را بر ساحل می نشاند. درختان شاخه هایشان را به آرامی می رقصاندند، چمن ها بلند و کوتاه می شدند و چیزی ... کم بود.
این کمبود اینقدر واضح و قابل لمس بود که نیازی به توضیح نداشت. قلعه استوار و محکم ایستاده بود و سعی می کرد همه چیز را آرام و دوست داشتنی جلوه دهد، ولی خودش هم می دانست که دروغ می گوید.
ترس و اضطراب در جای جای محوطه موج می زد. گلها به هنگام خم شدن در گوش هم زمزمه های ارام می کردند. درختان با حرکت دادن شاخه هایشان از هم می پرسیدند. سانتورها با هم نگاه های معنا دار رد و بدل می کردند. راهروهای حیاط پر بود از فریادهای خاموش. زره های قلعه در هنگام عبور از کنار هم لحظه ای مکث داشتند. افراد درون تابلوها به هم سر می زدند. و همه و همه از هم می پرسیدند: کسی دیگه ای مرده؟
داخل قلعه هاگوارتز، دفتر آرسینوس جیگر-پروفسور شما باید حرف ما رو باور کنید!
-درسته! اگه حرف ما رو باور ندارید باید حرف این کتابو باور کنید.
آملیا نگاه سرزنش آمیزی به استاد تغییرشکل انداخت. احساس می کرد این موضوع از روز روشن تر باشد. آنها کتاب را پیدا کرده بودند و فهمیده بودند که هیولا چیست. حتی لیلی قسمتی از کتاب را اورده بود! اینقدر شک و شبهه نداشت دیگر!
آرسینوس جیگر به صندلی اش تیکه داد، سر انگشتانش را به هم چسباند و به دو دخترک نگاه کرد. هر دو رنگ پریده و ترسیده بودند. گویا مرگ کسی را به چشمان خودشان دیده باشند. البته این اتفاق روز قبل افتاده بود. موهای بلند و اتشین لیلی لونا اشفته دور سرش ریخته بود و کراوات آملیا به کج ترین حالت ممکنش در آمده بود.
همیشه کنجکاوی بی حد و مرز داشتند. لیلی حتی در درس هم خیلی زرنگ بود و همیشه نمرات بالایی می آورد. هردو منطقی بودند ولی آرسینوس می دانست در این موقعیت حتی منطقی ترین آدمها نیز عصبی می شدند و کنترل خود را از دست می دادند.
کمی به جلو خم شد و صدایش را صاف کرد. در حالی که از پشت نقابش به دو دختر خیره شده بود گفت:
-من هنوزم می گم این غیره ممکنه.
آملیا با کف دستش محکم بر روی پیشانی اش کوبید. لیلی پوفی کشید و سعی کرد آخرین تلاشش را به کار گیرد.
-من نمی فهمم پروفسور! چرا غیر ممکنه؟ همه چی خیلی واضحه.
-دوشیزه پاتر این هیولا هرچی که بوده، اگه اصلا واقعی بوده باشه، قرنهای پیش زندگی می کرده و مطمئنا تا حالا از بین رفته. نمی تونسته این همه سال تو دنیا جولون بده و کسی هم چیزی نبینه...
آملیا به وسط حرف مرگخوار پرید و گفت:
-اون زمانی که تالار اسرار هم باز شد همه گفتن مگه می شه هیولایی باشه و کسی ندیده باشه! دیدیم که شد. خب این چه فرقی با اون داره؟
-تالار اسرار یک نمونه بسیار کمیاب بود که البته ذکر شده بود دقیقا در هاگوارتزه. ولی این هیولایی خیالی حتی در هاگوارتز هم نبوده.
-من هنوز هم می گم این می تونه یک احتمال خیلی قوی باشه.
-اگه چیز عجیب و خطرناک دیگه ای در قلعه بود مطمئنا اقای پاتر قبل از شما کشفش می کرد.
آرسینوس یک مرگخوار بود. انتظار دیگری هم نمی شد از وی داشت.
لیلی به طعنه او توجهی نکرد و با ارامش ذاتی اش که لحظه به لحظه داشت کمتر می شد، گفت:
-ولی پروفسور، این احتمال ارزش بررسی شدن را داره، نه؟
آرسینوس دیگر داشت عصبی می شد. ان دو دختر بچه داشتند زیادی دخالت می کردند. انها دو دانش آموز بودند و نباید در این حد به کار اساتید سرک می کشیدند. پس برای اینکه زودتر آنها را از سر خودش باز کند و به پست مراقبتش برسد، با فشار دستانش بر میز بلند شد و گفت:
-من این شبه افسانه رو به پروفسور دامبلدور می گم. شما دو تا هم بهتره دیگه در کارهایی که بهتون مربوط نیست دخالت نکنید.
آملیا که کله شق تر از این حرفها بود برگشت و رو به استاد تغییرشکل که حالا دیگر به در دفترش رسیده بود، گفت:
-پروفسور این موضوع مربوط به جون ماعه! ما باید دخالت کنیم...
-دوشیزه بونز من بهتون یاد آوری می کنیم که این مدرسه بهترین مدرسه جادوگری جهانه و بهترین مدیرجهان رو هم داره. پس یادتون باشه که شما قرار نیست بمیرید! ما بیخود اینجا نیستیم.
-اما یکی مرده!
-بسه دیگه. وقتی می گم بسه یعنی بسه. شما دوتا باید مراقبت جون خودتون باشید نه اینکه در کتابخونه بگردید و صفحهات کتاب ها رو بکنید. برای این کارتون 20 امتیاز از گریفیندور کم می کنم...
-اما...
-و برای اینکه تا این وقت شب دارید برای خودتون تو قلعه می گردید هم 20 امتیاز دیگه کم می کنم تا بفهمید شوخی ندارم.
آملیا تا دهانش را باز کرد که اعتراض کند، لیلی دستش را فشرد و با نگاهش او را به آرامش دعوت کرد.
دخترک با لجاجت سرش را به سمت استاد تغییرشکل چرخاند و چشم غره ای به او رفت.
-حالا هم بهتره برگردید به سالن گروه. من تا اونجا می برمتون.
لحظه ای که دو دختر از کنار آرسینوس جیگر می گذشتند، مرد نقاب دار با تحکم اضافه کرد:
-دیگه هم نبینم شبها تو قلعه پرسه بزنید و دنبال هیولاهای خیالی بگردید!
آملیا چشمانش را در حدقه چرخاند و فکر کرد، آرسینوس جیگر از او هم کله شق تر است. لیلی می اندیشید که ایا ارسینوس واقعا این ماجرا را به دامبلدور اطلاع می دهد یا نه. استاد تغییرشکل در حالی که سعی می کرد خمیازه نکشد در دفترش را قفل کرد و کلاس صبحش می اندیشید. و سایه ای در اخر راهرو خود به سیاهی شب سپرد...
sweet dreams
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۶ ۲۳:۴۱:۴۷