بنام نامی ارباب
مورگانا لی فای
vs
ریگولوس بلک
سوژه: دمنتور
- به نظرت من چی بپوشم؟
مورگانا برای گرفتن پاسخ سوالش مجبور نبود سرش را خیلی بالا ببرد. خب... اصولاً برای دیدن جهت پنجه های یک گربه، لازم نیست کسی سرش را تا بلندای برج ستاره شناسی بالا بگیرد. اما مورگانا نمیتوانست حیرت حاصل از انتخاب ساتین را هم ندیده بگیرد.
با اکراه لباس طوسی رنگ را بالا نگه داشت.
- این؟ من با این شبیه فیل های سپاه آرتور می شم خب!
گربه خر خر کرد. انگار بخواهد بخندد. ساحره جوان لباس مخمل بنفشی را با دقت بررسی کرد.
- بنفش؟ قاصدک؟ ویولت؟ فکرشم نکن!
صدای سرفه ساتین بیشتر شبیه ریسه رفتن از خنده بود.
- نخند!
گربه سیاه براق ترجیح داد برای در امان ماندن از دست های مورگانا روی میز بپرد. او دقیقا وسط میز نشست! بین چند ساطور کند شده و شکسته!
- ساطور؟ مگه من آشپز چوبی ام آخه؟
به نظر می آمد وقتش رسیده باشد که یک نفر حواس مورگانا را پرت کند. غرق شدن زیادی در لباس ها خوب نیست!
خب می دانید... موضوع این است که ساطورها اصولاً پوشیدنی نیستند.
گربه ها خواندن ساعت را بلد نیستند وگرنه ساتین می توانست بفهد که چهار ساعتی هست اربابش با لباس ها می جنگد. او بیشتر ترجیح میداد که زیر کپه لباس ها، چرت بزند. وقتی مورگانا بلاخره کنار یک لباس رسمی آبی رنگ مکث کرد، به نظر می رسید که حتی عالم زیرین هم خوشحال شده است.
- معــــــــــــــو؟
مورگانا با لباس چرخی زد.
- همین خوبه شیطون کوچولو!
لبخند کجی روی لب های مورگانا خزیده بود.
زمان: صبح روز بعد .... مکان: محوطه بیرونی زندان آزکابان- من از اینجا جلوتر نمیام دامبلدور! مامورات همه جا پلاسن!
نگاه مورگانا جوری روی دمنتورها سر می خورد که می شد فهمید از اینکه به جای لباس آبی، یک پالتوی سفید نپوشیده، حسرت می خورَد.
- برای تو فرقی نداره مورا. با هر گروهی که خواستی بیا.
شاید بزرگترین اشتباه مورگانا این بود که بدون نگاه کردن به بقیه مسافران قایق شماره 13 سوارش شد. خب... کی دلش می خواهد همسفرش موجود موقشنگ دست کجی مثل ریگولوس بلک باشد؟ مخصوصاً اگر رودولفوس لسترنج نامی را ببینيد که آن طرف قایق لم داده و با قمه ای که معلوم نیست چطور و از کجا به دست آورده، روی بدنه قایق، یادگاری می نویسد! مورگانا وقتی از قایق پیاده می شد، حسی شبیه پیچ و مهره های برج ایفل را داشت. وقتی پس از چندصدسال بازشان کرده باشند!
- من روغن کاری لازم دارم.
مورگانا وقت نکرد غر زدنش را تمام كند. وقت نكرد از درون قايق بيرون بيايد و حتي وقت نكرد
از خیز برداشتن یک دمنتور به سمت خودش حیرت کند چون باید فریاد می زد
- اکسپکتوپاترونوم!
شیر ماده ای که از نوک چوبدستی مورگانا بیرون جهید، او را از فرستاده شدن به سنت مانگو نجات داد. مورگانا به ريگولوس چشمغره رفت. البته اين نه اولين چشمغره بود نه آخري!
- گوش كنيد با شما هستم!
حواس همه كساني كه كنار ساحل بودند.به آريانا دامبلدوري معطوف شد كه با يك دست، بلندگويي مشنگ پسند و با يك دست، ماهيتابه بزرگ جادوگر ناپسندي را نگه داشته بود.
- وا كنيد اون گوشاتونو ملت تسترال زاده آزكابان! به جز من البته! مخلص كلام اينه كه وزراتخونه، لطفش گل كرده شما رو ورداشته آورده گردش، من تسترال زده رم انداخته تو بدبختي! حرفم اينه كه مراقب دست و پا و كاراتون باشيد. وسيله مسيله هاتونم جايي جا نذاريد. كسي سوالي نداره؟
رودولف در حاليكه با باريك ترين قمه اش، مشغول تميز كردن دندان هايش شده بود، نيشخندي زد.
- چرا من دارم. شوما وضعيت تاهلت چي جورياس بانو؟
آريانا ماهيتابه اش را با حالتي شبيه چوب بيسبال به سمت رودولف نشانه رفت
- يادم رفت بگم مراقب زبون و دندوناتون هم باشيد. ممكنه سالم به زندان برنگردن!
و خب طبيعي است كه تنها واكنش رودولف نيشخند زدن بود. مورگانا براي نخنديدن به چهره رودولف وقتي يك "دمنتورچه" به او زبان درازي مي كرد، نياز به خويشتن داري فراواني داشت.
دمنتورچه؟
نميدانم شما با دنياي سينماي ماگل ها، آنهم از نوع ديزني، آشنايي داريد يا خير. ولي واكنش مورگانا در آن لحظه كاملاً ديزني وار بود. چون براي ديدن مجدد آن "دمنتورچه" جوري سرش را چرخاند كه مهره هاي گردنش به چرق چرق افتادند.
- آريانا؟ چي هستن اينا؟
- چيا چين؟
آريانا مشغول امضا كردن اسنادي بود كه وزراتخانه براي اين گردش تهيه كرده بود.
- ادبيات رو نابود كردي دامبلدور! منظورم اين توله دمنتورهاي نيم متريه! ام... درست گفتم؟
- خب والدينشون ترجيح ميدن بهشون بگيم دمنتورك! اينا بچه دمنتورن!
- چي؟
- تو نميدوني؟ مگه اينو در تاريخ نياوردي؟
- خب من اساساً اولين باره بچه هاي اين جانورا رو مي بينم. من فكر ميكردم اينا از ترس و وحشت تغذيه مي كنن و تكثير ميشن!
آريانا زندانيان را براي بار فيلانم شمرد.
- اره خب. اينم يكي از راه هاشه. اما در دوره اي كه آرسي.. ام منظورم وزير سحر و جادوست!
آريانا سرخ شد.
- ميدونم ادامه بده!
- در دوره اي كه آرسينوس زندانبان بود پروژه اي كليد زده شد بنام تكثير قانوني. به اين صورت كه دمنتورها رو با هم جفت كنيم.
مورگانا:
- اره خب. منم اول يه چيزي تو مايه هاي تو بودم. هيچكس فكر نمي كرد اين جواب بده. ولي ظاهراً وقتي آرسينوس با بزرگ قبيله شون صحبت كرده، اونم تونسته بقيه رو راضي كنه.
- قبيله؟ قبيله هم دارن اينا؟ مي ترسم دو دقيقه ديگه بگي ازدواجشونم كاهن معبد دمنتور مقدس انجام ميده يا چه ميدونم براي تولد بچه هاشون به كشور دمنتورستان مهاجرت مي كنن!
كسي هرگز فكر نمي كند دمنتورها هم بلد باشند بخندند. ولي اگر بر حسب اتفاق، صداي خنده آنها را بشنويد مي فهميد كه صدايي شبيه شكستن يخ دارد. انگار يك نفر روي يخ هايي كه ترك خورده است، پاتيناژ مي رقصد.
- دمنتورستان كه نه! ولي يك شهر اختصاصي براي گونه ما وجود داره.
صورت بي رنگ مورگانا بي رنگ تر شد. دست هايش يخ زد و زانوهايش به لرزه افتادند. خب هيچكس دوست ندارد يك دمنتور دست بگذارد روي شانه اش و جوري با او حرف بزند انگار هفت سال همكلاسي بوده اند.
حرف؟ ولي دمنتورها كه حرف نمي زنند.
- اي...ن اي...ن...حر...ف ... مي...ز...نه.... ري...نا؟
- نترسيد بانو لي فاي. من نمي خوام آزارتون بدم. در واقع من تعجب ميكنم كه چطور من رو به ياد نداريد.
مورگانا وحشت زده تر از آن بود كه بخواهد يا حتي بتواند فكر كند. دمنتور وقتي متوجه حال او شد چند قدم از او فاصله گرفت و تصميم گرفت راهنمايي كوچكي به او هديه دهد.
- من اولين بودم مورگانا.
دمنتور تقريبا خم شده بود. انگار بخواهد تعظيم كند.ناخن هاي ظريف مورگانا در بازوي آريانا فرو رفت.
- الفي؟
صداي جيغ نامفهومي كه از چند متر دورتر به گوش مي رسيد مانع مرور خاطرات بيشتر شد. الفي به سمت صداي جيغ رفته بود. به نظر مورگانا اين صدا شبيه كشيدن ناخن بر روي يخ بود.مورگانا ديد كه يكي از آن دمنتور هاي نيم متري زير دست هاي ريگولوس بلك تقلا مي كند. – نمي توانست خودش را راضي كند كه به آنها بگويد بچه دمنتور! مغزش هنوز چنين چيزي را هضم نميكرد-
- داري چكار مي كني بلك؟
- مي بيني كه.
در واقع مورگانا داشت مي ديد. مي ديد كه ريگولوس بلك سعي ميكند از بين صدها متر پارچه اي كه دور اين بچه دمنتور پيچيده شده، دستش را به صورت و دهان او برساند. مورگانا به وضوح ميديد كه دست هاي فرز او بين پارچه ها گير افتاده اند و اين را هم مي ديد كه ريگولوس از اينكه هيچ چيز براي سرقت كردن وجود ندارد به شدت حيرت كرده است. بچه دمنتور مطابق طبيعتش، سعي داشت دهانش را به صورت ريگولوس نزديك كند. ريگولوس دست هايش را به كمرش زد
- الان كه چي مثلاً؟ بايد بترسم؟
دمنتور كوچك تر از آن بود كه متوجه شود فعلاً قدرت ترساندن اين كج دست را ندارد. اما بنا به دلايل نامشخصي به شدت علاقه داشت كه دست هاي ريگولوس را به دهانش ببرد.
- هوووي ولم كن! ببين مي دوني چيه؟ مي خواي وحشتناك باشي ها! ولي توانشو نداري. ول كن دستامو تفي شد. :vay:
مورگانا در اين فكر بود كه اگر بچه- دمنتورها هم مثل آلفي مي توانستند حرف بزنند، احتمالاً ريگولولس الان در زير كوهي از ناسزاهاي بچگانه مدفون شده بود.آريانا تلاش كرد اين جو را از بين ببرد
- بياييد قراره امروز تو هاگزميد فر بخوريد.
مورگانا از اين كه هر چه سعي مي كرد از دست ريگولوس خلاص شود و او باز هم سر راهش سبز مي شد كلافه شده بود. تا حدي كه دوست داشت سرش فرياد بكشد كه "ميشه راحتم بذاري؟" كه خب نمي شد. مورگانا گاهي از اينكه بيرون قاب پيغمبري اش و مثل بقيه ديده شود مي ترسيد! و از طرفي به شدت اين يكسان شدن را دوست داشت. چرا ؟ نمي دانست. هرچند كه گردش او را نيز از معيارهاي هميشگي اش تا حد زيادي دور كرده بود. باز هم حركت هاي عجيب ريگولوس او را متعجب كرده بود. مورگانا نمي دانست ريگولوس تصميم دارد با تيغي كه در دست دارد چه كند؟ لباس آن بچه را پاره كند يا هوا را يا....
مورگانا باور نمي كرد! ريگولوس بلك تصميم گرفته بود بدن آن دمنتور كوچك را پاره كند. ولي مگر ممكن بود؟
خب مورگانا هرگز نفهميد. چرا كه پيش از هر گونه اقدامي، آلفي با فرياد يخ شكني بالاي سر ريگولوس و دمنتور كوچك حاضر شده بود.
- داشتي چه مي كردي جوانك ابله؟
ريگولوس نمي دانست از صداي ترسناكش بيشتر جا خورده يا لحن عجيب صحبت كردنش؟ الفي به طرز خاصي، به ادبيات دوران رنسانس صحبت مي كرد.
- خب... من میخواستم تشریحش کنم. میدونی... منظورم اینه که زیاد پیش نمیاد آدم بتونه این جور جانورا رو... جسارت نشه البته ولی خب فرق دارید با آدمیزاد.منم که می دونی, کلاً کنجکاوم!
الفی اخم عمیقی کرده بود.
- تو باید مجازات بشی.
- جــــــــــــــــــــــــــــــــان؟ این هنو پارچه لباسشم جر نخورده خب! مجازات صیغه چندمه؟
مورگانا به عنوان یک پیغمبر اساساً نباید از زجر و سختی ملتش خوشحال می شد. ولی خوب به نظر می رسد که ریگولوس همه را اذیت کرده بود. چه زندانیانی که دار و ندار نداشته شان را چاپیده بود و قاپیده بود. چه زندانبان هایی که افتاده بود به جان بچه هایشان.و چه پیغمبره ای را که از صبح تا الان – که چیزی نمانده بود تا غروب- حسابی عصبانی کرده بود.
- می فرستمت دونفرادی بلک!
اینکه ریگولوس نفهمید آریانا چطور از دل زمین آنجا ظاهر شد، بماند. اینکه ریگولوس نمی توانست جواب نیشخند مورگانا و زبان درازی بچه دمنتورها را هم بدهد، باز بماند. مشکل اصلی جای دیگری بود.
- ببخشیدا! جسارتاً دونفرادی چیسته؟ بعد شوما از کجا سبز شدی؟ بعد احیانا این مال شوما نی؟
و گل سر آبی رنگی را بالا گرفت. آریانا در حین حرف زدن تلاش کرد گل سرش را هم پس بگیرد.
- دونفرادی دونفرادیه دیگه! بسه. بدش به من بلک! می خوایم برگردیم. در ضمن تو با اسکورت مخصوص بر میگردی.
مورگانا هم مثل خود ریگولوس دوست داشت بداند اسکورت مخصوص به چه گروهی می گویند.
- در ضمن تا یادم نرفته لسترنج هم میره دونفرادی
- من علاقه خاصی به ساحره هایی که آدم رو می فرستن دونفرادی, دارم. حالا چی هست این دونفرادی؟
آریانا علاقه ای نداشت به رودولف پاسخ دهد. در این لحظه، به شدت علاقه مند شده بود اسکورت ریگولوس را تماشا کند که شمال سیزده بچه دمنتور و چهار دمنتور بالغ می شدند.مورگانا از تصور اینکه چهار دمنتور دورش بچرخند به لرزه افتاد.
زمان: دو ساعت بعد از غروب. مکان: محوطه شرقی زندان آزکابان- ببریدشون!
مورگانا کنجکاوانه به دونفرادی ِ کنج و ساکت و فول آپشن نگاه کرد.
- اهای! اوهوی.. اوخ! یکم آروم تر! این چه رفتاریه که شما به یه قمه کشِ جنتلمن دارین؟ من رودولفم، رودولف! دامبلدور که نیستم.
ریگولوس ولی انگار به جای جیغ و داد علاقه داشت سریع تر از اسکورت مخصوصش دور شود. تحمل دمنتورها کار آسانی نیست. حتی اگر شما ریگول جیب بر باشید. ریگولوس به درون سلول خزید.
بله این دقیقا همان کاری بود که ریگولوس آکچروس بلک انجام داد. به درون سلولش خزید
ناگفته نماند که رودولف هم باید همان کار را می کرد. ولی از آنجا که ریگولوس لاغر و شاید(!) خوشتیپ تر از رودولف بود، به درون سلول خزیدنش, خیلی سریعتر به اتمام رسید.
در واقع وقتی ریگولوس جای پتو، آیینه چرک و کثیف، محفظه غذا و حتی راهروی متصل کننده سلول دونفرادی را کشف کرده بود، رودولف تازه موفق شد نفس نفس زنان از زیر دالان خودش را به داخل بکشد. و خب از آنجایی که خاندان لسترنج علاقه ای به درست لباس پوشیدن ندارند- مخصوصاً اگر اسمشان رودولف باشد- او مجبور بود که حمام کند.
البته آریانا آنجا نماند تا این را تماشا کند. این افتخار نصیب دمنتورها شده بود.گاهی به نظر می رسد این جماعت شنل پوش بی لب و دهان، زندگی به شدت کسل کننده ای داشته باشند.
البته قطعاً اولین گردش زندانیان در تاریخ آزکابان جزء این روزهای کسل کننده دسته بندی نمی شود
یادداشت نویسنده : توصیه میشود با ریگولوس بلک به هیچ گردشی نروید.تخصص عجیبی در کلافه کردن همه موجودات دارد. از دمنتور- بچه گرفته تا مورخ و زندانی و حتی کافه دار! و حتی دمنتورهای بالغ!
گزارش گردش یک روزه زندانیان آزکابان!
به قلم مورگانا لی فای
نوشته شده به دستور وزیر وقت "آرسینوس جیگر"آرسینوس گزارش را بست و رها کرد روی میز. اینکه مورگانا راضی شده بود یک روز با "دمنتورها" باشد. یک روز با "ریگولوس بلک" باشد. یک روز با " رودولف لسترنج" باشد تا این گزارش را بنویسد، اصلاً کار کمی نبود. آرسینوس حتم داشت مورگانا اکنون بین یک کوه عظیم شکلاتی مخفی شده است.
در واقع این گزارش روی شکلات نوشته شده بود! کاغذهایی از جنس شکلات تلخ با جوهر شکلات وانیلی.
آرسینوس به شدت علاقه داشت که به جای ثبت و بایگانی، تک تک صفحه های این گزارش را بخورد!