- خب؟ كجا مي خواي بري؟
آريانا كه مخاطب جمله بود، با تعجب كلاه را از روي سرش برداشت. ناگهان هياهوى دانش آموزان از بين رفت و همه بهت زده، زل زدند به آريانا و کلاه گروهبندى توى دستش.
- تو کلاه واقعى اى يا تقلبى اى؟ مثل اينکه يادت رفته تو بايد بگى من کجا بايد برم! تو با اين کله پوکى کلاه شدى؟
صداى خنده ى تعدادى از دانش آموزان به گوش رسيد. تعدادى در گوشى پچ پچ کردند و خود کلاه فقط توانست سرفه کند از اعتبارش که در چند ثانيه زير سوال رفت. صداى سومى به جر و بحث خاتمه داد.
- مشكلي پيش اومده دوشيزه دامبلدور؟
آريانا موهايش را از جلوى صورتش کنار زد. برادرش آلبوس با ابهت مقابلش ايستاده بود. آريانا مى دانست که نبايد او را داداش صدا کند. حتى اجازه نداشت خان داداش صدا کند. نبايد گريه مى کرد و خودش را خواهر کوچولوى آلبوس مى ناميد. آريانا مى دانست... نبايد... مى گفت... داداش!
- دااااداااش...
صداي خنده ي دانش آموزان سالن اجتماعات را پر کرد. آريانا شروع کرد به گريه کردن. دامبلدور با نگرانى نگاهى به اطراف انداخت، عينکش را صاف کرد و با مهربانى به سمت آريانا خم شد.
- دوشيزه دامبلدور، شما مى دونيد که من اينجا داداشتون نيستم و بايد منو پرفسور دامبلدور صدا کنيد. اگر کلاه سوالى پرسيده، قصدش فقط دونستن نظر شما و انتخاب بهتر گروه بوده.
سپس دستمالى از جيبش درآورد و به دست آريانا داد؛ کلاه را از دست خواهرش گرفت و دوباره روى سر دخترک گذاشت.
- به کلاه اعتماد کن! اون گروه درست رو برات انتخاب مى کنه.
و بعد لبخندى زد و چوبدستى اش را روى هوا تکان داد. جرقه هاى رنگارنگى از چوبدستى بيرون جست و روى هوا جمله اى ظاهر شد:
شجاعت گريفيندورى، اصالت اسليترينى، دانايى راونکلاويى و پشتکار هافلپافى است که جادو را واقعى مى سازد!بلافاصله دانش آموزان دست زدند و هياهو دوباره شروع شد. کلاه اين بار با احتياط تر جمله اش را تکرار کرد.
- مى خوام فقط نظرت رو بدونم، دوست دارى توى کدوم گروه قرار بگيرى؟ کمى از توانايي هات بگو!
آريانا دماغش را بالا کشيد.
- خب... من کمى دير اومدم هاگوارتز چون يه فشفشه ام. به همين علت نمى دونستم تو چجورى کار مى کنى و کلا اميدى براى ورود به هاگوارتز نداشتم...
- خب چطور اومدى پس؟
آريانا لبخند زد.
- زحمت کشيدم خب. من هر روز تلاش مى کردم. با چوبدستى تمرين مى کردم. سعى مى کردم با جارو پرواز کنم... سخت بود. اثراتش تقريبا ناچيز بود... ولى بى فايد نبود.
سرش را بلند کرد و برادرش را ديد که با چشمان آبى زيبايش با نگرانى به او زل زده بود.
- برادر... يعنى... پرفسور دامبلدور هم وقتى تلاشم رو ديد اجازه داد. اون گفت سختى هايى که کشيدم در برابر مشکلاتى که قراره باهاشون تو هاگوارتز رو به رو بشم هيچه! پس هرگز نبايد نااميد بشم!
حالا دانش آموزان بى صبرانه منتظر بودند. به جز سر و صداى روح ها صدايى شنيده نمى شد.
- منم بهش قول دادم که تمام تلاشم رو بکنم... ولى فکر کنم گند زدم. نبايد گريه مى کردم و بهش مى گفتم داداش.
كلاه سرفه ي ديگرى کرد.
- خب تو تازه واردى... تازه واردا هميشه گند مى زنن و بقيه بهشون مى خندن...
- چى؟
- ساكت شو دختر! بذار حرفمو بزنم. :vay:
-
- تلاش تو قابل ستايشه ولى بهتر از اون اعتماد برادرت بود. مى فرستمت پيش افرادى که تلاش جزوى از خون اونا هستش. برادر و افراد گروهت رو نااميد نکن... برو به...
هافلپاف!
ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۲۴ ۲۰:۰۰:۰۳