کافه هاگزهد،ساعت9 صبح:نیوت طبق معمول بر روی صندلی کنار بار نشسته بود و به در زل زده بود! او امیدوار بودتا کسی بیاید و به او بگوید که یک موجود جدید دیده است،ولی از آنجایی که هیچکس هیچ موجود جدیدی ندیده بود با خودش فکر کرد که خودش باید به دنبال موجودات برود ولی بعد از چند ثانیه که چند هزار سلول خاکستری سوزاند وبه خودش گفت:
-من خسته ام... میفهمی خسته!
ساعت 10:نیوت که درحال چرت زدن بود با صدای بلند در از خواب پرید.او مردی قد بلند و چاق با ابروهای پیوسته و سبیلی در حد رودولف لسترنج را دید که با نعره ای گفت:
-سلام......من استفانم.
-استفان هاگزمید؟
-آره خودمم....استفان هاگزمید.
استفان بر روی صندلی ای که روبروی نیوت بود، نشست.نیوت از دیدن او کمی جا خورده بود. چون استفان یکی از شخصیت های معروف تلویزیون بود .چند دقیقه ای به او خیره شد. ناگهان استفان با عصبانیت به او گفت:
-داداش شخصیت معروف تلویزیونی ندیدی؟ghat:
-نه،یعنی دیدم ولی به ابهت شما ندیدم.
درهمان لحظه صاحب کافه با نوشیدنی کره ای آتشین کنار استفان نشست واز او پرسید:
-استفان جنگل های آلبانی خوش گذشت؟
نیوت که کنجکاو شده بود با زیرکی به سخنان صاحب کافه و استفان گوش میداد.
استفان بعد از اینکه جرعه ای از نوشیدنی کره ای آتشین نوشید گفت:
-آره داداش.... هوا اونجا خوب بود چند تا تسترال هم شکار کردیم......ولی به چیز عجیبی خوردم.
استفان جرعه ی دیگری از نوشیدنی اش نوشید و اینبار با کمی ترس گفت:
-یه اژدهایی دیدم قرمز بود انگار دماغشم تازه رفت بود عمل کرده بود ..دماغش سربالا بود،چشماشم بدجور بیرون زده بود.....تازه، ابروشم برداشته بود.
نیوت که داشت اطلاعاتی که استفان می داد را تجسم می کرد ازاستفان پرسید:
-دنبالتون افتاد؟
-افتاد، داشت از دماغاش آتیش میزد بیرون ولی من آپارات کردم توی چادرم.
نیوت کمی موضوع را بررسی کرد و متوجه شد استفان موجود جدیدی دیده است، پس دوباره از او پرسید:
-ببخشید استفان آقا....دقیقا اون اژدهارو کجا دیدین؟
-اوهوم.....یادم نمیاد دقیقا کجاش بود ولی میتونم به اونجا آپارات کنم.
-اگه من 600گالیون بدم شما به عنوان راهنما میاین بریم اون اژدها رو پیدا کنیم؟
استفان وقتی اسم گالیون راشنید چشمانش برق زد سپس با لحنی مودبانه پرسید:
-شما کی هستید؟
-من نیوت اسکمندر جانورشناس معروف هستم.بیا اینم کارت ویزیتم.
نیوت مطمئن بود که استفان او را نمی شناسد ولی کارت ویزیتش را به او داد تا از الان اورا بشناسد. سپس ادامه داد:
-حالا شما منو می برید؟
استفان پس از چند دقیقه فکرکردن گفت:
-آره حالا بیا دستمو بگیر.
نیوت به آرامی دست او را گرفت و آن دو با صدای پاقی غیب شدند.
ساعت10:30،منطقه ناکجا آباد در جنگل های آلبانی:چند ثانیه بعد نیوت ظاهر شد! احساس سبکی می کرد. کمی که دقت کرد متوجه شد پاهایش روی زمین قرار نگرفته اند. باد خنکی به صورتش می خورد و ابرها از همیشه به او نزدیک تر بودند. ناگهان با صدای قار قار کلاغی که درست در کنارش قرار داشت از جا پرید. و متوجه شد که روی شاخه درختی ظاهر شده است! استفان همیشه در ظاهر شدن بی استعداد بود!پس به سختی به پایین درخت آمد و به دنبال استفان رفت:
-استفان.....کجایی؟
صدای آه و ناله ای را از پشت بوته های تمشک شنید سپس به طرف بوته رفت و استفان را از بوته بیرون کشید سپس از او پرسید:
-اسی جون تو مدرک پروازتو چجوری گرفتی؟
استفان که از این صحبت عصبانی شده بود با عصبانیت به نیوت گفت:
-داداچ،ما مدرکمونو از آموزش از راه دور گرفتیم،مشکلی داره؟
سپس استفان راه افتاد و نیوت هم به دنبالش را افتاد پس از20دقیقه راهپیمایی سخت استفان رو به نیوت کرد وگفت:
-اژدها اون جا کنار دره هست.
نیوت که از این حرف به وجد آمده بود گفت:
-ممنون اسی جون.
سپس با گامهای تند ولی بدون صدا به طرف دره رفت.
-این اژدها با پوزه ای زیبا و دماغی تک بالا......
نیوت نگاهی به استفان کرد وگفت:
-تو مگه گوینده راز بقا هستی؟
-آره، یه زمان گوینده راز بقا من بودم!
سپس استفان بدون توجه به چهره ی نیوت ادامه داد:
-با فلس های صاف و براق و پشتی میخ مانند...
ناگهان نیوت بطور اتفاقی پایش رو سنگ رفت و صدایی ایجاد کرد،اژدها به دنبال صدا آمد،نیوت و استفان با سرعتی در حد یوسین بولت پا به فرار گذاشتند.نیوت با ترس گفت:
-به حق تنبون ندیده مرلین،این دیگه چیه؟
در همان حین استفان با داد وفریاد میگفت:
-این جاندار وقتی عصبانی بشه،دهنتون سرویس میشه پس وقتی دیدینش سریع پا به فرار بگذارید.
-اسی به خاطر ریش مرلین خفه شو.
پس از چند دقیقه که آن ها با سرعت باورنکردنی داشتند فرار میکردند به درختان رسیدندونیوت نگاهی به اطراف کرد وقتی دید دماغ تک بالا نیست نشست و به استفان گفت:
-اینجوری نمیشه بگیریش باید بهش تیر بیهوشی بزنیم....فکر کنم این نوع اژدهاها تیر تسترال بیهوش کن خوب باشه...پس تا فردا صبر می کنیم ،انشاالمرلین فردا می گیریمش.استفان سرش را تکان داد بعد نیوت چادری را از کیفش در آورد وپهن کرد.
صبح روز بعد:نیوت صبح زود از خواب بیدار شد و به بیرون چادر رفت.هوای بهاری جنگل وبوی گیاهان آنجل(گیاهی خوشبو)وصدای زیبای ققنوس که در جنگل طنین می انداخت آنجا را بی نهایت زیبا کرده بود.نیوت دوباره به چادر رفت تا استفان را بیدار کند:
-اسی جون بیدارشو.
امااستفان بیدار نشد پس او ادامه داد:
-میدم سبزچمنی ولزی بخورتت.
استفان از خواب پرید و اطرافش را نگاه می کرد که ببیند اژدهایی اطرافش هست یا نیست.وقتی دید اژدهایی اطرافش نیست غرولندی کرد وبه آرامی گفت:
-فقط بخاطر این 600 گالیون لعنتی...خیلی دوست دارم یه آوادا بهت بزنم.
نیوت و استفان مشغول جمع کردن وسایلشان شدند.یکساعت گذشت و هردو وسایلشان را جمع کردند وبه طرف دره حرکت کردند.
وقتی به دره رسیدند دماغ تک بالا را دیدند که مشغول بازی کردن با خوکی هست که تازه شکارش کرده بود.نیوت از کیفش لوله ای را درآورد وبه استفان گفت:
-اسی جون،من دماغ تک بالارو صدا میکنم بعدش سریع در برو.
-برای چی باید صداش کنیم؟همین جا بیهوشش کن.
-نمیشه برای اینکه این اژدهاهارو بیهوش بکنیم باید تیرو به وسط ابروهاش بزنیم.
استفان سرجایش خشکش زده بود.نیوت مشغول کار شد و سوت بلبلی زد و با فریاد به استفان گفت:
-فرار کن.
استفان که نمیتوانست حرکت کند با فریادی گفت:
-نمیتونم...دارم خودمو خیس میکنم.
نیوت به کلی دماغ تک بالارو فراموش کرده بود که با نعره ای از جا پرید و تیری از لوله شلیک کرد و ز خوش شانسیش تیره به وسط ابرو های دماغ تک بالا خورد و دماغ تک بالا به زمین افتاد.
نیوت با خوشحالی به طرف دماغ تک بالا رفت واو را وارسی کرد پس از چند دقیقه گفت:
-من این اژدهارا گوی آتشین می نامم.
استفان خشکش زده بود و به گوی آتشین خیره شده بود.نیوت که حالت اورا دید با تعجب پرسید:
-چی شده اسی جون؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟
سپس استفان با انگشتش گوی آتشین را نشان داد و گفت:
-ببین داره بادش خالی میشه!
-چی؟باد؟گوی آتشین؟شیب....بام...جنگل سرمایه ملی؟
سپس دید از پاهای گوی آتشین دارد باد بیرون می آید پس به سرعت به سمت او رفت و به کلمه ی حک شده روی پای اژدها خیره ماند:
- MADE IN CHINA!