هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹

همیش فراتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۰ سه شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۴۶ دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۹
از مشخص نیست !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
اول یه سلامی عرض میکنم به تمام گریفیندوری های عزیز ، امیدوارم شاد و سرحال باشید

بنده همیش فراترم و بعد از گذشت مدت ها به اینجا برگشتم ، اخرین خاطره ای که از این مدرسه و هم گروهی هام به یاد دارم این بود که همه ما داشتیم دنبال هرمیون می گشتیم ، نمی دونم چرا ولی میگشتیم دیگه

که توی این شلوغی و سر وصدا آرسینیوس یقه منو گرفت برد توی اتاق و در رو هم پشت سرش بست مثلا می خواست از من بازجویی بکنه ولی ...
من که هنوز گیج بودم و زیاد حالیم نبود چه اتفاقی داره میفته ، یه نگاه به سر تا پای آرسینیوس انداختم ، مرتب تر از همیشه به نظر می اومد.

آرسینیوس منو روی یه صندلی نشوند و بعدش رفت سراغ کرواتش ، اون رو باز کرد و روی میز کنار دستش گذاشت.

انگشت اشارش رو به سمت من گرفت و گفت :
- امیدوارم موفق باشی!


و بعد با یه قمه به جونم افتاد و تا میتونستم ریز ریزم کرد
فکر کنم بعدش با گوشتم قرمه سبزی درست کرد
خلاصه اون روز آرسینیوس منو از تایم لاین اون داستان و صفحه روزگاز حذف کرد.

نمی دونم چرا یه نفر باید هم گروهیشو قصابی کنه ولی حالا مهم نیست
خوشحالم که برگشتم
شاد و سرحال باشید چ


او راستی خوب شد که یادم اومد ، از دوستانی که اون موقع حضور داشتن ممنون میشم بگن که ارسینیوس به گوشت من چیکار کرد



پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
درود درود
دوستان و شیرهای گریفی!
بعد از مدت ها خاک خوردن این تاپیک، دوباره میخوایم اون رو راه اندازیش کنیم. موضوعی که در رابطه با این تاپیک داده شده، اینه که هر کدومتون طی یک پست، خاطره ای که از گریف و اعضاش داشتید رو بنویسید. توجه داشته باشید که میتونید هر چقدر که دلتون میخواد پست بزنید ولی نکته اینجاست که به صورت تک پستی رول هاتون رو ارسال کنید.
همین دیگه. منتظر شیشه خاطراتتون هستیم.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ چهارشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۵

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 140
آفلاین
هوف باید چیکار میکرد چند روز دیگه امتحانای سمج شروع میشد واون هیچی نخونده بود همش با رون به ول گردی رفته بود.

ام هرمیون هر کتابشو چند دور خوانده بود .باید به هرمیون میگفت کمکش کنه .اما میدونست هرمیون قبول نمیکنه ومثل همیشه میگه:صد دفعه بهتون گفتم درس بخونید پسراااا.

رون با خیال راحت روی تختش نشسته بود وبه شطرنجاش ور میرفت..
-هی رون بگو چه خاکی تو سرمون بریزیم پسر هیچی درس نخوندیم

-هری اروم باش نیازی نیست خودتو اذیت کنی.بعد هم لبخند با معنایی زد.

هری گفت:رون دیوانه معلومه چی میگی اولین امتحان .امتحان معجون سازی.ومن تقریبا هیچی بلد نیستم.

رون بلند شد نشست ووقتی مطمعن شد کسی اون اطراف نیست اروم گفت:هری گوش کن فرد وجرج یه چیزی اختراع کردن روز امتحان ما اونا امتحان ندارن یه چیزی میذاریم تو گوشمون وهر معجونی اسنیپ گفت ما هم اروم تکرار میکنیم وفرد وجرج موادشو میخونن.

هری با خودش گفت :ولی اگه فرد وجرج بخواهن مسخره بازی در بیارن.اگه نشه وهزارن اگه ی دیگه ولی هیچکدوم از اونا رو به زبون نیاورد ..ونشست تا با رون شطرنج مخصوصش رو بازی کنه.

دو روز بعد امتحان شروع شد هرمیون به اونا پیوست وگفت:هی پسرا چیزی خوندید من که ندیدم ولی من بهتون چیزی نمیرسونم ومطمعا باشید اگه نمره کم بگیرید دیگه حتی نگاهتون نمیکنم.

رون با تمسخر گفت:هی هرمیون نفس بگیر خفه میشی دختر بعد با هری هر هر خندیدن.
هرمیون روشو برگردون قدماشو تند کرد واز انجا دور شد.

امتحان شروع شد اسنیپ یه معجون گفت و خیلی سخت بود حتی تو نگاه هرمیونم تردید وترس دیده میشد.
-معجون شماره 31 هری به ارومی گفت بعدش رون گفت :معجون شماره 31 اول بار هیچ صدایی نیامد.

-هی شما دارید چه غلطی میکنید .این صدای اسنیپ بود .
حواسم بهتون هست فکر تقلب به مغز پوکتون خطور نکنه.با پوزخند اینو گفت وراهشو کشید رفت.
-هی هری اونجایی؟؟؟منم فرد
هر نفس راحتی کشید

فرد گفت خوب گوش کن میخواهم بهت بگم چی استفاده کنی وگفت:مغز خرچنگ -و....

هری امتحانو داد وامد بیرون قرار بود فردا نمره ها رو اعلام کنن هری تا صبح خوابش نبرد.صبح زود تر از همه پرید از تخت پایین وپرید رو تخت رون:هی رون پاشو بریم نمره ها رو ببینیم.

وقتی به طبقه پایین رفتن نمره ها رو زده بودم ودید اسم خودش ورون تو اسم نمره الف قرار داره حتی اسم هرمیون هم نبود.

هری ورون هم دیگه رو بغل کردن.بقیه امتحاناشونم همین جوری دادن(کوفتشان شود )


تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
تمام فكرش پيش جيني بود. چند روزي بود كه از او خبري نداشت. هري همراه با تمامي ويزلي ها و دوستانشان به دنبال جيني بودند اما هيچ خبري از او پيدا نكرده بودند. ليلي مدام بيتابي ميكرد اما هري نمي دانست كه چگونه ميتواند به دختركش تسكين دهد درصورتيكه خودش هم نياز به كسي داشت كه او را دلداري دهد. آلبوس و جيمز اما فقط در گوشه نشسته بودند و به عكس مادر مهربانشان كه بر روي ديوار بود نگاه ميكردند. شايد اگر آنها هم مانند ليلي گريه ميكردند خيال هري راحت تر بود. هيچ گاه گمان نميكرد كه بعد از نوزده سال خادمان لردسياه براي گرفتن انتقام به سراغ او بيايند. در نوزده سال پيش آنها فقط جان هري را نشانه گرفته بودند اما حالا تمام هستي او را هدف قرار داده بودند. آرتور و مالي براي پيدا كردن يكدانه دخترشان تمام لندن و حتي فراتر از آنرا زير پا گذاشته بودند اما دريغ از يك نشانه. برادران جيني خود را مقصر ميدانستند زيرا كه آنها فقط همين يك خواهر را داشتند اما آنقدر سرگرم كار ها و زندگي خود شده بودند كه دردانه دختر ويزلي ها، خواهرشان، را از ياد برده بودند ولي آنها هم مانند هري تصور نميكردند كه مرگخواران خواهر نازنينشان را ازشان دور كنند و به جايي برند كه دست هيچ كس به او نرسد. اما آنها نااميد نميشدند. بايد تمام سعي و تلاششان را براي پيدا كردن خواهرشان ميكردند حتي اگر در اين راه جان خود را نيز از دست ميدادند.

در يكي از روز هايي كه همه در فراق جيني بودند هنگامي كه هري قصد بيرون رفتن از خانه را داشت نامه اي جلوي درب ديد. پس با عجله آنرا باز كرد تا شايد خبري از همسرش باشد. متن نامه اين بود:

- هري پاتر.
تصور كردي كه اگر لردسياه رو بكشي ميتوني سياهي رو براي هميشه از دنيا پاك كني؟ اگر همچين فكري ميكردي واقعا احمق هستي. تو شايد تونستي لردسياه رو نابود كني اما مرخواران رو نه. حالا براي اينكه بهت ثابت بشه هركاري از ما برمياد به خانه ي پدري ات برو. شايد آنجا بتواني همسر نازنينت را پيدا كني.

هري با سرعت به برادران جيني خبر داد. پس از مدتي همگي به همراه هم وارد خانه ي جيمز و ليلي شدند اما در آنجا چيزي جز يك زن كه شباهت زيادي به جيني داشت نبود. هري به كنار همسر مهربان و فداكارش كه حالا ديگر جاني نداشت رفت و تنها يك جمله توانست بگوييد:
- متاسفم جيني.

پايان.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵

جیمز پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ پنجشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ جمعه ۱۱ تیر ۱۴۰۰
از تـــــه قلبت بنویس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
من باب ورود به ارتش الحمراء:

- بیگیرش!
- نعععع!
- حرف گوش کن!
- نععععع!
- اصلا نمی خواد بگیریش، جیغ نزن فقط!
- نعععععععع!
- چته الان؟!
- نععععععععععع!

استرجس با سرخگونی در دستش جلوی جیمز، ایستاده بود. آن ها در ارتفاع دو متری زمین بودند. از لحظه جدا شدن آن ها از زمین، جیغ های جیمزم شروع شده و همچنان ادامه داشت و حتی پستونک و قاقالی‌لی هم نتوانسته بود جیغ های او را بند بیاورد.

سایر بازیکنان کوییدیچ گریفندور هم دایره‌طور بالای سر استرجس و شاخدار می گشتند و تئوری هایی می دادند در جهت خفه کردن جیغکش مذکور:

- تو کتاب "چگونه جیمزها را خفه کنیم؟"، نوشته یک کتاب با سایز مناسب فرو کنید توی دهنش!
- بدیم نوربرتا بخورتش! [در اون لحظه نوربرتا با یک عارق آتشین اعلام حضور کرد!]
- جاش توی جزایر بالاکه! اون جا آدم می شه!
- بسوزونمش! اون که مث من قابلیت این رو نداره که بدون این که صدمه ببینه آتیش بگیره!

جیمز در حین جیغ کشیدن یک نگاهی به بالای سرش و هم تیمی های خوش و خندانش می ندازه و توامان با جیغش می گه:
- خیلی نامردید! نعععععععع!
- پ ن پ! خیال کرده هرمیون مرده!
- آره بابا! منم تا آخرای کتاب سه فکر می کردم مرده!

هرمیون که این ها را شنید دیگر طاقت نیاورد و با گریه و زاری از روی جارویش پایین پرید و مثل مرد عنکبوتی فرود آمد و رفت سمت سرویس بهداشتی خواهران تا اینقدر زجه بزنه که بمیره، هرچند شاید دلیلش نژاد پرست بودن او بود و این که نقشش رو یه سیاه پوست قرار بود بازیکنه باشه، که این موضوع هیچ وقت روشن نشد.

جیغ های جیمزم تا آخر تمرین ادامه داشت و اون آنقدر آنجا موند و جیغ زد که وسط هوا علف سبز شد و بعدش به خاطر این حرکت آستاکباری پروفسور مک گونگال او را تا مدّت ها در زیرزمین نمور خانه اش زندانی کرد!

پایان!


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۶:۴۴ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
پیرمرد با چهره ای گرفته و فرسوده در زیر نور ماه، بر روی صندلی راحتی اش آرام نشسته بود. شاید اگر کسی برای اول بار او را در چنین حالتی می دید گمان می کرد او به خوابی بس عمیق فرو رفته است اما حال و روز پیرمرد برای دخترش حاکی از چیز دیگری بود.

دختر در حالی که با نگرانی به پیرمرد چشم دوخته بود، لیوان آبی را در کنار پدرش بر روی میز گذاشت و آرام روی پاشته ی پا چرخید و بدون سر و صدا از اتاق خارج شد. دختر می دانست که باید پدرش را به حال خود بگذارد زیرا به تازگی کار پدرش چیزی جز گوشه نشینی و غرق شدن در خاطرات چندین و چند ساله ی خود نبود. خاطراتی که تنها مسکن برای جسم خسته و درد آلود او محسوب می شد.

چشمانش را به آرامی باز کرد و به مقابلش خیره شد. چشمانش باز بود اما اتاق را که در زیر نور ماه روشن شده بود، را نمی دید. بلکه او مایل ها دورتر در ذهن خود ساحل زیبایی را میدید که زمانی در آن زمان خود را به همراه عزیز ترین کسش گذرانده بود.

باد از جانب دریا می وزید و خنکی خشنود کننده ای را به ارمغان می آورد. مردم اعم از کوچک و بزرگ در ساحل می دویدند و شادی میکردند. صدای خندیشان در گوشش می پیچید و...

-عزیزم؟ به کجا خیره شدی؟

سرش را چرخاند و به محبوب دلفریبش نگاه کرد.

هرمیون با چشمانی درخشان به او نگاه می کرد و در طلب پاسخی برای پرسشش بود. چشمانش همچون همیشه براق و نشاط آمیز بود مثل همیشه...

-داشتم به بچه ها نگاه میکردم. اون فسقلی ها کم کم دارن بزرگ میشن.
سپس دستش را به دور همسرش حلقه کرد و او را به آرامی به خود نزدیک کرد تا جایی که بدن هایشان در تماس با یکدیگر بود.

-مثل هر بچه ی دیگری اونا هم بزرگ میشن و روزی به جای ما میرسن. کودکی اونا هم گذراس مثل بقیه چیز ها. اما یک چیزه که هیچ وقت به پایان نمی رسه. می دونی اون چیه؟

رون با کنجکاوی پرسید:
-و اون؟
-عشق من به توست که در این دنیا نه همتایی برایش تعریف شده و نه پایانی...

بار دیگر صدای خنده های مردم در گوشش پیچید و پیرمرد به حال باز گشت. اشک هایش جاری شده بود و چهره ی سردش را گرم می کرد. بار دیگر قلبش به درد آمده بود. باور نمی کرد که دیگر عزیز ترین کسش در کنارش نیست. باور نمی کرد!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۰ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۳۰ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۲
از دپارتمان جانور شناسی یو سی برکلی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 144
آفلاین
کافه هاگزهد،ساعت9 صبح:

نیوت طبق معمول بر روی صندلی کنار بار نشسته بود و به در زل زده بود! او امیدوار بودتا کسی بیاید و به او بگوید که یک موجود جدید دیده است،ولی از آنجایی که هیچکس هیچ موجود جدیدی ندیده بود با خودش فکر کرد که خودش باید به دنبال موجودات برود ولی بعد از چند ثانیه که چند هزار سلول خاکستری سوزاند وبه خودش گفت:
-من خسته ام... میفهمی خسته!

ساعت 10:

نیوت که درحال چرت زدن بود با صدای بلند در از خواب پرید.او مردی قد بلند و چاق با ابروهای پیوسته و سبیلی در حد رودولف لسترنج را دید که با نعره ای گفت:
-سلام......من استفانم.

-استفان هاگزمید؟

-آره خودمم....استفان هاگزمید.

استفان بر روی صندلی ای که روبروی نیوت بود، نشست.نیوت از دیدن او کمی جا خورده بود. چون استفان یکی از شخصیت های معروف تلویزیون بود .چند دقیقه ای به او خیره شد. ناگهان استفان با عصبانیت به او گفت:
-داداش شخصیت معروف تلویزیونی ندیدی؟ghat:

-نه،یعنی دیدم ولی به ابهت شما ندیدم.

درهمان لحظه صاحب کافه با نوشیدنی کره ای آتشین کنار استفان نشست واز او پرسید:
-استفان جنگل های آلبانی خوش گذشت؟

نیوت که کنجکاو شده بود با زیرکی به سخنان صاحب کافه و استفان گوش میداد.

استفان بعد از اینکه جرعه ای از نوشیدنی کره ای آتشین نوشید گفت:
-آره داداش.... هوا اونجا خوب بود چند تا تسترال هم شکار کردیم......ولی به چیز عجیبی خوردم.

استفان جرعه ی دیگری از نوشیدنی اش نوشید و اینبار با کمی ترس گفت:
-یه اژدهایی دیدم قرمز بود انگار دماغشم تازه رفت بود عمل کرده بود ..دماغش سربالا بود،چشماشم بدجور بیرون زده بود.....تازه، ابروشم برداشته بود.

نیوت که داشت اطلاعاتی که استفان می داد را تجسم می کرد ازاستفان پرسید:
-دنبالتون افتاد؟

-افتاد، داشت از دماغاش آتیش میزد بیرون ولی من آپارات کردم توی چادرم.

نیوت کمی موضوع را بررسی کرد و متوجه شد استفان موجود جدیدی دیده است، پس دوباره از او پرسید:
-ببخشید استفان آقا....دقیقا اون اژدهارو کجا دیدین؟

-اوهوم.....یادم نمیاد دقیقا کجاش بود ولی میتونم به اونجا آپارات کنم.

-اگه من 600گالیون بدم شما به عنوان راهنما میاین بریم اون اژدها رو پیدا کنیم؟

استفان وقتی اسم گالیون راشنید چشمانش برق زد سپس با لحنی مودبانه پرسید:
-شما کی هستید؟

-من نیوت اسکمندر جانورشناس معروف هستم.بیا اینم کارت ویزیتم.

نیوت مطمئن بود که استفان او را نمی شناسد ولی کارت ویزیتش را به او داد تا از الان اورا بشناسد. سپس ادامه داد:
-حالا شما منو می برید؟

استفان پس از چند دقیقه فکرکردن گفت:
-آره حالا بیا دستمو بگیر.

نیوت به آرامی دست او را گرفت و آن دو با صدای پاقی غیب شدند.

ساعت10:30،منطقه ناکجا آباد در جنگل های آلبانی:

چند ثانیه بعد نیوت ظاهر شد! احساس سبکی می کرد. کمی که دقت کرد متوجه شد پاهایش روی زمین قرار نگرفته اند. باد خنکی به صورتش می خورد و ابرها از همیشه به او نزدیک تر بودند. ناگهان با صدای قار قار کلاغی که درست در کنارش قرار داشت از جا پرید. و متوجه شد که روی شاخه درختی ظاهر شده است! استفان همیشه در ظاهر شدن بی استعداد بود!پس به سختی به پایین درخت آمد و به دنبال استفان رفت:
-استفان.....کجایی؟

صدای آه و ناله ای را از پشت بوته های تمشک شنید سپس به طرف بوته رفت و استفان را از بوته بیرون کشید سپس از او پرسید:
-اسی جون تو مدرک پروازتو چجوری گرفتی؟

استفان که از این صحبت عصبانی شده بود با عصبانیت به نیوت گفت:
-داداچ،ما مدرکمونو از آموزش از راه دور گرفتیم،مشکلی داره؟

سپس استفان راه افتاد و نیوت هم به دنبالش را افتاد پس از20دقیقه راهپیمایی سخت استفان رو به نیوت کرد وگفت:
-اژدها اون جا کنار دره هست.

نیوت که از این حرف به وجد آمده بود گفت:
-ممنون اسی جون.

سپس با گامهای تند ولی بدون صدا به طرف دره رفت.
-این اژدها با پوزه ای زیبا و دماغی تک بالا......

نیوت نگاهی به استفان کرد وگفت:
-تو مگه گوینده راز بقا هستی؟

-آره، یه زمان گوینده راز بقا من بودم!

سپس استفان بدون توجه به چهره ی نیوت ادامه داد:
-با فلس های صاف و براق و پشتی میخ مانند...

ناگهان نیوت بطور اتفاقی پایش رو سنگ رفت و صدایی ایجاد کرد،اژدها به دنبال صدا آمد،نیوت و استفان با سرعتی در حد یوسین بولت پا به فرار گذاشتند.نیوت با ترس گفت:
-به حق تنبون ندیده مرلین،این دیگه چیه؟

در همان حین استفان با داد وفریاد میگفت:
-این جاندار وقتی عصبانی بشه،دهنتون سرویس میشه پس وقتی دیدینش سریع پا به فرار بگذارید.

-اسی به خاطر ریش مرلین خفه شو.

پس از چند دقیقه که آن ها با سرعت باورنکردنی داشتند فرار میکردند به درختان رسیدندونیوت نگاهی به اطراف کرد وقتی دید دماغ تک بالا نیست نشست و به استفان گفت:
-اینجوری نمیشه بگیریش باید بهش تیر بیهوشی بزنیم....فکر کنم این نوع اژدهاها تیر تسترال بیهوش کن خوب باشه...پس تا فردا صبر می کنیم ،انشاالمرلین فردا می گیریمش.استفان سرش را تکان داد بعد نیوت چادری را از کیفش در آورد وپهن کرد.

صبح روز بعد:


نیوت صبح زود از خواب بیدار شد و به بیرون چادر رفت.هوای بهاری جنگل وبوی گیاهان آنجل(گیاهی خوشبو)وصدای زیبای ققنوس که در جنگل طنین می انداخت آنجا را بی نهایت زیبا کرده بود.نیوت دوباره به چادر رفت تا استفان را بیدار کند:
-اسی جون بیدارشو.

امااستفان بیدار نشد پس او ادامه داد:
-میدم سبزچمنی ولزی بخورتت.

استفان از خواب پرید و اطرافش را نگاه می کرد که ببیند اژدهایی اطرافش هست یا نیست.وقتی دید اژدهایی اطرافش نیست غرولندی کرد وبه آرامی گفت:
-فقط بخاطر این 600 گالیون لعنتی...خیلی دوست دارم یه آوادا بهت بزنم.

نیوت و استفان مشغول جمع کردن وسایلشان شدند.یکساعت گذشت و هردو وسایلشان را جمع کردند وبه طرف دره حرکت کردند.

وقتی به دره رسیدند دماغ تک بالا را دیدند که مشغول بازی کردن با خوکی هست که تازه شکارش کرده بود.نیوت از کیفش لوله ای را درآورد وبه استفان گفت:
-اسی جون،من دماغ تک بالارو صدا میکنم بعدش سریع در برو.

-برای چی باید صداش کنیم؟همین جا بیهوشش کن.

-نمیشه برای اینکه این اژدهاهارو بیهوش بکنیم باید تیرو به وسط ابروهاش بزنیم.

استفان سرجایش خشکش زده بود.نیوت مشغول کار شد و سوت بلبلی زد و با فریاد به استفان گفت:
-فرار کن.

استفان که نمیتوانست حرکت کند با فریادی گفت:
-نمیتونم...دارم خودمو خیس میکنم.

نیوت به کلی دماغ تک بالارو فراموش کرده بود که با نعره ای از جا پرید و تیری از لوله شلیک کرد و ز خوش شانسیش تیره به وسط ابرو های دماغ تک بالا خورد و دماغ تک بالا به زمین افتاد.

نیوت با خوشحالی به طرف دماغ تک بالا رفت واو را وارسی کرد پس از چند دقیقه گفت:
-من این اژدهارا گوی آتشین می نامم.

استفان خشکش زده بود و به گوی آتشین خیره شده بود.نیوت که حالت اورا دید با تعجب پرسید:
-چی شده اسی جون؟چرا اینجوری نگاه می کنی؟

سپس استفان با انگشتش گوی آتشین را نشان داد و گفت:
-ببین داره بادش خالی میشه!

-چی؟باد؟گوی آتشین؟شیب....بام...جنگل سرمایه ملی؟

سپس دید از پاهای گوی آتشین دارد باد بیرون می آید پس به سرعت به سمت او رفت و به کلمه ی حک شده روی پای اژدها خیره ماند:
- MADE IN CHINA!


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۰ ۱۵:۰۶:۳۴


پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۸:۳۰ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 244
آفلاین
لوئیس دیگر تاب و توانی نداشت که چشم هایش را باز نگه دارد.آلبوس در کنارش مرتب به خواب میرفت و لوئیس اورا با یک نیشگون بیدار میکرد.پس از آنکه آلبوس دوباره خوابید، لوئیس نیشگونی دیگر گرفت.

- اوی!آها...خوابیده بودم نه؟

- بله.شما تو خواب ناز بودید من اینجا داشتم پلک هامو جِر میدادم تا بیدار بمونم!

- خبر نداری بقیه کی میرسن...نمیتونن با جادو در رو باز کنن؟!

- تو هاگوارتز نه.نمیشه و ما باید بیدار بمونیم.

- باشه...باشه...من که مشکلی ندار...خخخخخخ...

لوئیس اینبار یکی از انگشتانش را شعله ور کرد و مستقیماً وسط شکم آلبوس زد.

- آخ!من بیدارم، من بیدارم.نگران نباش.

تق تق!

صدای در زدن در درمانگاه شنیده.بالاخره اقوام خسته لوئیس و آلبوس رسیدند.لوئیس و آلبوس با روی گشاده و خندان به سمت در دویدند و در را باز کردند.اما، به جای چارلی، فرد، جورج و... هیکل غول پیکر هاگرید را دیدند.

- سلام هاگرید تویی؟ فکر کردیم بالاخره رسیدند.

- متاسفم بچه ها ولی هنوز نرسدند.توی راهشون یه تگرگی راه افتاده که نگو و نپرس!...منم اومدم مواظب شما باشم.

آلبوس از دورا دور جواب داد:

- لازم نبود خودتو به زحمت بندازی.ما میتونستیم...میتونستیم بگیریم بخوابیم...خخخخخ!

آلبوس بار دیگری به خواب رفت اما اینبار لوئیس اقدام به بلند کردنش نکرد.

- خب هاگرید، اونا قرار بود برای مهمانی کریسمس مخصوص دامبلدور به هاگوارتز بیان.ولی واقعاً ما هممجبور بودیم بیدار بمونیم تا برسن؟!

- یه جورایی آره لازم بود.چون تمامی در های هاگوارتز به شدت با افسون های محافظتی پوشیده میشن و برداشتن اونها خیلی وقت میبره.شما واسه اینمجبور شدین بیدار بمونید چون درها فقط از داخل باز میشه.

لوئیس سرش را به سمت پنجره چرخاند تا بتواند بارش آرام برف هارا ببنید.

- پس شما...

تق تق!

ایندفعه دیگر باید خودشان میبودند.لوئیس به سمت در یورش برد و در را باز کرد تا با اقوام نزدیکش رو به رو شود.آن کریسمس بی شک بهتر از کریسمس های دیگر بود.




پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ چهارشنبه ۹ تیر ۱۳۹۵

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 1513 | خلاصه ها: 1
آفلاین
یک شب بینهایت نرمال در هاگوارتز:

ماه در آسمان بندری میزد. قلعه و فضای اطرافش نیز البته چون ماه حاضر نشده بود نقش پروژکتور را بپذیرد دلخور شده بودند و در سکوت روی زمین پهن شده بودند. همچنان که همه از این پهن شدگی لذت میبردند، ناگهان از داخل تالار گریفیندور صدای جیغ بسیار زردی شنیده شد که به موجب آن نیمی از دانش آموزان با تصور وجود یک بانشی در مدرسه رخت خواب خود را کثیف کرده و حتی ریموس که در شیون آوارگان تبدیل شده بود و داشت ران گوزنی را به عنوان پیش غذا لیس میزد، ناچار شد گوش هایش را بپوشاند. به همین دلیل بهتر است از بخش راهرو ها، تابلو ها و البته زره های نگهبان بخت برگشته گذر کرد که خشتک دریدند و سر به صحرای آفریقا گذاشتند تا دور استون هنج به طواف بپردازند.

به هر صورت دوربین پس از گذر کردن از همه این شکار لحظه های بسیار جالب و غم انگیز، آرام و خسته به محل وقوع جیغ نزدیک شد. با شکستن پنجره وارد تالار شد و ملت گریفیندور یک عدد رون ویزلی را دیدند که ایستاده بود، موهایش را میکند و به صورت خود چنگ می انداخت.
- من سیریوس بلک رو دیدم. میخواست منو بکشه. با خودش یه ریش تراش داشت که ریشامو بزنه حتی!

صورت سیریوس به آرامی و به داغی تمام، همچون ققنوسی تازه متولد شده از میان ذغال های خاموش شومینه بیرون آمد. با دهان خود انبر مخصوص بازی بازی با ذغال هارا برداشت و مستقیم فرو کرد داخل حلق رون و دندان های او را با انبر مسواک کرد.
- د آخه ننه سیریوس، من الان نشستم توی این غاره دارم موش سوخاری میخورم. پیش تو چیکار میکنم بوقی؟

سیریوس پس از اینکه اندکی دیگر با نقل قول هایی از مادر بزرگوارش ملت گریفیندوری را مفتخر ساخت، در افق های دور محو شد. البته یکی دو ساعت بعد گندش در آمد که حرف هایش داشته شنود میشده و دیوانه ساز ها گرفتند حسابی ماچ و بوسه کردند و از خجالتش در آمدند.

به هر صورت پس از آرام شدن اوضاع و بازگشت ملت به رخت خواب هایشان و جا گذاری شست هایشان در دهانشان، اینبار با صدای جیغ هری همه از خواب بیدار شدند و آمادند در تالار عمومی.

- من خواب دیدم لرد تونسته سیریوس رو بگیره تو وزارت. ما باید بریم اونجا.

پروفسور مک گونگال با شنیدن صدا ها، به سرعت با لباس های مخصوص نینجایی ناگهان از پنجره شکسته شده توسط دوربین وارد شد.
- غوووووووودا! کی جرئت کرده همه رو از خواب بیدار کنه؟

به محض اینکه هری آمد جواب بدهد و قهرمان بازی در بیاورد و نصفه شب برود پیش دامبلدور، کارگردان با لگدی زد دوربین را انداخت و آمد داخل کادر.
- من ازتون خواهش میکنم بلند شید بیاید این دیوونه هارو ببرید. خیر سرمون اومدیم فیلم درست کنیم. گند زدیم تو این انتخاب بازیگر!

بدین ترتیب، هری، رون و پروفسور مک گونگال رفتند به سنت مانگو و ملت گریفیندور هم سیاه پوشیدند و مراسم ختم گرفتند به امید شفای آن سه بزرگوار و زنده خارج شدنشان از تیمارستان. تستراله نیز به خانه اش رسید، به جوجه اش هم به سلامتی پرواز را آموخت تا نسلش ادامه بیابد و چشم دشمنان را کور کند.



پاسخ به: تالار خاطره ها
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
ﻓﻠﺶ ﺑﻚ

-ﻫﻮﺵ ﺭﻳﻮﻧﻜﻼﻳﻲ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﻭﺟﻮﺩ ﺩاﺭﻩ ﭘﺎﺗﺮ ﻛﻮﭼﻚ... و ﺩﺭ ﻋﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺷﺠﺎﻋﺖ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭﻱ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﻣﻮﺝ ﻣﻴﺰﻧﻪ. ﺧﻮﺩﺕ ﭼﻲ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻱ?!
-ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭر. اﻳﻨﺠﻮﺭﻱ ﻣﻴﺮﻡ ﭘﻴﺶ ﺟﻴﻤﺰ.
-ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭ!

ﻛﻼﻩ اﺯ ﺭﻭﻱ ﺳﺮﺵ ﺑﺮﺩاﺷﺘﻪ ﺷﺪ و ﺻﺪاﻱ ﺩﺳﺖ ﺯﺩﻥ ﻫﺎ و ﻓﺮﻳﺎﺩﻫﺎﻱ ﺷﺎﺩﻱ ﺁﻣﻴﺰ ﺑﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﮔﻮﺷﺶ ﻓﺸﺎﺭ ﺁﻭﺭﺩ. ﺑﻪ ﻣﻴﺰ ﺭﻳﻮﻧﻜﻼﻳﻲ ﻫﺎ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ. ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﭘﺴﺮﻱ ﺑﺎ ﺻﻮﺭﺕ ﻧﻴﻤﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻛﻪ ﻣﺪاﻝ اﺭﺷﺪﻱ ﺭﻭﻱ ﺳﻴﻨﻪ اﺵ ﻣﻴﺪﺭﺧﺸﻴﺪ, ﻛﻨﺎر ﺁﻥ اﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ و ﺩﺳﺖ ﻣﻴﺰﺩ. ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮﻱ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎ و ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﺸﻜﻲ, ﺑﺮ ﺳﺮ ﺁﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﻴﺰ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﻛﻪ ﺑﺮاﺩﺭﺵ ﺟﺰﻭﻱ اﺯ ﺩاﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯاﻥ ﺁﻥ ﺑﻮﺩ. ﻟﻲ ﻟﻲ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭﻱ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ... ﻋﻀﻮ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ اﻓﺮاﺩ ﺑﺰﺭﮒ و ﭘﺮ اﻓﺘﺨﺎﺭﻱ ﺭا ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺟﺎ ﺩاﺩﻩ ﺑﻮﺩ, اﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﻳﻲ ﻣﺜﻞ ﺩاﻣﺒﻠﺪﻭﺭ.

ﺟﻨﮕﻞ ﻣﻤﻨﻮﻋﻪ, ﻧﻴﻤﻪ ﺷﺐ

-ﺗﻮ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭﻱ ﻫﺴﺘﻲ?!

ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﺴﺖ. ﺑﺪﻧﺶ ﺑﻪ ﻟﺮﺯﺵ اﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﺁﺭاﻡ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ.
-ﻣﻦ اﻳﻨﻂﻮﺭ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻴﻜﻨﻢ! ﻣﻦ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﭘﺎﺗﺮ ﺑﻮﺩﻥ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺷﻚ ﺩاﺭﻡ! ﺗﻮ ﺷﺠﺎﻉ ﻧﻴﺴﺘﻲ! ﺗﻮ ﺣﺘﻲ ﺷﻬﺎﻣﺖ ﻳﻪ ﭘﺎﺗﺮ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪاﺭﻱ! ﺗﻮ ﺣﺘﻲ ﺑﻠﺪ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻛﻨﻲ! ﺗﻮ اﻭﻥ ﭼﻴﺰﻱ ﻧﻴﺴﺘﻲ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻴﻜﻨﻲ!

ﺩﺭﻫﻢ ﺷﻜﺴﺖ. ﻋﻴﻦ ﻳﻚ ﺷﻴﺸﻪ ﻛﻪ ﺗﺮﻙ ﺑﺮﺩاﺭﺩ اﻣﺎ ﻣﺤﻜﻢ اﻳﺴﺘﺎﺩ. ﺩﺧﺘﺮ ﺷﻨﻞ ﭘﻮﺵ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﭘﻮﺯﺧﻨﺪ ﺯﺩ و ﻣﺤﻜﻢ ﮔﻔﺖ :
-ﭘﺎﺗﺮﻫﺎ ﺑﺮاﻱ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻥ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻣﻴﻜﻨﻦ. ﺗﻮ ﻣﺜﻞ ﻳﻪ ﭘﺎﺗﺮ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻧﻤﻴﻜﻨﻲ. تو ﺿﻌﻴﻒ و ﻗﺪﺭﻧﺸﻨﺎسی...

ﺭﻭﻱ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﭘﺎ ﭼﺮﺧﻴﺪ و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻋﺴﻠﻲ ﺩﺧﺘﺮ ﺟﻮاﻥ ﺭا ﺩﻧﺒﺎل ﻛﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺗﻜﻴﻪ ﺩاﺩ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻟﻐﺰﻳﺪ.

ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ. ﻫﻮا ﺳﺮﺩ ﺑﻮﺩ اﻣﺎ... ﻟﺮﺯﺵ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺮﻣﺎﻱ ﻫﻮا ﻧﺒﻮﺩ. ﺷﻜﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ... ﻣﺜﻞ ﻳﻚ ﺁﻳﻨﻪ ي ﺷﻴﺸﻪ اﻱ. ﺣﺎﻻ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﺩﺭﻭﻥ ﺁﻳﻨﻪ ي ﺗﺮﻙ ﺧﻮﺭﺩﻩ ي ﺫﻫﻨﺶ, ﺗﺎﺭ و ﻣﺒﻬﻢ ﻣﻴﺪﻳﺪ. ﭼﻪ ﻃﻮﺭ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺁﻥ ﺣﺮﻑ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺰﻧﺪ?!
-ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ.

ﺳﺮﺵ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺭاﻣﻲ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ و ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﻓﺮﺩ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ. ﮔﻮﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﺮﺩﺵ ﺩﺭ اﺛﺮ ﻣﺎﻳﻊ ﺷﻔﺎﻑ ﺩاﻍ ﺳﺮاﺯﻳﺮ اﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ, ﺧﻴﺲ و ﻣﺮﻃﻮﺏ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
-ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﺭﻓﻴﻖ. ﺗﻮ ﺧﻴﻠﻲ ﺑﻬﺘﺮ اﺯ اﻳﻦ ﺣﺮﻓﺎﻳﻲ. ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ "ﭘﺎﺗﺮ"!

ﺩﺳﺖ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺭا ﻣﺤﻜﻢ ﮔﺮﻓﺖ و اﻳﺴﺘﺎﺩ.
-ﺗﺎ ﺁﺧﺮﺵ ﺑﺎﻫﺎﺗﻢ ﺩﺧﺘﺮ.
-ﻗﻮﻝ ﻣﻴﺪﻱ?!
-اﻟﺒﺘﻪ.

ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎﮔﻮاﺭﺗﺰ, ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺶ ﻋﺼر

ﺳﺮﺵ ﺭا ﺭﻭﻱ ﻣﻴﺰ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ و ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ي ﭘﺴﺮ ﺟﻮاﻥ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﻴﻤﻲ اﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﺭ ﺁﺗﺶ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺁﺭﺳﻴﻨﻮﺱ ﺑﺎ ﺻﺒﺮ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺗﺼﺤﻴﺢ ﻛﺮﺩﻥ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﻮﺩ و ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻗﺮﻣﺰ ﺑﺎ ﺑﻲ ﺣﻮﺻﻠﮕﻲ, ﺗﻌﺪاﺩ ﺧﻄ ﺯﺩﻥ ﻫﺎﻱ ﺁﺭﺳﻴﻨﻮﺱ ﺭا ﻣﻴﺸﻤﺮﺩ.
-ﺩﻭ...ﺳﻪ... ﭼﻪ...
-ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺻﺎﻑ ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﮔﻔﺖ :
-ﻭاﻗﻌﺎ?!

ﺁﺭﺳﻴﻨﻮﺱ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭا ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﺟﻮاﺏ ﺑﺪﻫﺪ اﻣﺎ...
-ﻫﻴﺲ! اﻳﻨﺠﺎ ﻳﻪ ﻣﺤﻴﻄ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ و ﻛﺎﻣﻼ اﺩﺑﻴﻪ! ﻭﻗﻴﺤﺎﻧﻪ ﺑﺎ اﻳﻦ ﻣﺤﻴﻄ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻧﻜﻨﻴﻦ! ﺩﺭ ﺻﻮﺭﺕ ﺗﻜﺮاﺭ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺪاﻳﺖ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﻫﺴﺘﻢ ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﺟﻮاﻥ!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻛﻪ ﺧﺸﻚ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﭼﻬﺮﻩ ي ﻣﺎﺩاﻡ ﭘﻴﻨﺲ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﺸﺎﺩﻱ ﺯﺩ :
-اﻭﻛﻲ اﻭﻛﻲ! ﺣﻠﻪ!

و ﭘﭻ ﭘﭻ ﻛﺮﺩ :
-ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ!

ﺁﺭﺳﻴﻨﻮﺱ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﮕﻲ ﻣﺪاﻝ اﺭﺷﺪﻱ ﺭﻭﻱ ﺳﻴﻨﻪ اﺵ ﺭا ﻣﺮﺗﺐ ﻛﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩاﻡ ﭘﻴﻨﺲ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ ﻛﻪ ﺩﻭﺭ و ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺷﺪ. ﺳﭙﺲ ﻣﻘﺎﻟﻪ ي ﻟﻲ ﻟﻲ ﭘﺎﺗﺮ ﺭا ﺑﻪ ﺁﺭاﻣﻲ ﻟﻮﻟﻪ ﻛﺮﺩ و ﻣﻘﺎﺑﻞ اﻭ ﮔﺬاﺷﺖ :
-ﻏﻠﻄ ﻫﺎﻱ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﻧﺪاﺷﺘﻲ. اﻳﻦ ﺧﻮﺑﻪ. ﻣﻦ ﺳﻌﻲ ﻛﺮﺩﻡ ﻭاﻗﻌﺎ ﺳﺨﺘﮕﻴﺮ ﺑﺎﺷﻢ. ﺑﺎ اﻳﻦ ﺣﺎﻝ ﺣﻮاﺳﺖ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﻦ ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺮﺗﻜﺐ اﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﺸﻲ.
-ﺣﺘﻤﺎ ﺁﺭﺳﻴﻨﻮﺱ اﻳﻜﺲ! ﻣﺮﺳﻴﻴﻴﻲ!
-ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﭘﺎﺗﺮ! ﺑﻴﺮﻭﻥ!

ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻣﺎﺩاﻡ ﭘﻴﻨﺲ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻃﻨﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ.

ﻛﻠﺒﻪ ﭼﻮﺑﻲ ﻫﺎﮔﺮﻳﺪ ﺷﻜﺎﺭﺑﺎﻥ, ﺳﺎﻋﺖ ﭘﻨﺞ ﻋﺼﺮ

-ﻛﻴﻚ ﺑﺨﻮﺭ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﻛﻴﻚ اﺳﻔﻨﺠﻲ ﻫﺎﮔﺮﻳﺪ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﺯﻳﺮ ﻟﺐ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﻧﻪ ﻫﺎﮔﺮﻳﺪ. ﻣﺮﺳﻲ.
-ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭﻱ ﻫﺎ ﻧﺎﺭاﺣﺘﺖ ﻛﺮﺩﻥ?!
-ﻧﻪ اﺻﻼ.
-ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﻟﻠﭗ?! ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺎﺵ! ﺩﻧﻴﺎ ﺩﻭ ﺭﻭﺯﻩ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﻧﻔﺲ ﻋﻤﻴﻘﻲ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﻌﺪ ﻟﻴﻮاﻥ ﻏﻮﻝ ﭘﻴﻜﺮ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﺭا ﻛﻪ ﭘﺮ اﺯ ﭼﺎﻱ ﭘﺮﺭﻧﮓ ﺑﻮﺩ, ﺑﺮﺩاﺷﺖ. ﺑﻪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﺗﻴﺮﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﻴﻮاﻥ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺻﺪاﻱ ﺿﻌﻴﻔﻲ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻛﺮﺩ :
-اﺻﻼ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ ﭼﻲ ﺷﺪ ﻛﻪ اﻳﻨﻂﻮﺭﻱ اﺟﺎﺯﻩ ﺩاﺩﻡ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﺑﺸﻢ. ﺷﻜﺴﺘﻪ اﻡ ﻫﺎﮔﺮﻳﺪ. اﻧﻘﺪﺭ ﺑﺪ ﺷﻜﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺣﺘﻲ ﻧﻤﻴﺪﻭﻧﻢ اﺯ ﻛﺠﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﻛﻨﻢ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩﻡ.
-ﮔﺮﻳﻔﻲ ﻫﺎ اﺫﻳﺘﺖ ﻛﺮﺩﻥ ﻟﻠﭗ?!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺑﻲ اﺧﺘﻴﺎﺭ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﻧﻴﻤﻪ ﻏﻮﻝ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺖ و ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ :
-ﻧﻪ ﻫﺎﮔﺮﺭﺭﺭﺭﻳﺪ!
-ﻛﻴﻚ ﺑﺨﻮﺭ!
-ﺑﺎﺷﻪ!

ﺁﻥ ﺭﻭﺯ, ﻳﻜﻲ اﺯ ﺯﻳﺒﺎﺗﺮﻳﻦ ﻏﺮﻭﺏ ﻫﺎ ﺑﻮﺩ. ﻏﺮﻭﺑﻲ ﭘﺮ اﺯ ﺁﺭاﻣﺶ... ﻟﻲ ﻟﻲ, ﻳﻚ ﻓﻨﺠﺎﻥ ﭼﺎﻱ ﭘﺮﺭﻧﮓ, ﻳﻚ ﺑﺮﺵ ﻛﻴﻚ اﺳﻔﻨﺠﻲ, ﻓﻨﮓ ﺑﺎﺯﻳﮕﻮﺵ و... ﻫﺎﮔﺮﻳﺪ ﺷﻜﺎﺭﺑﺎﻥ و ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻱ ﺳﺮﺷﺎﺭ اﺯ اﻣﻴﺪ و ﺁﺭاﻣﺶ ﺑﺨﺸﺶ.

ﺟﻐﺪﺩاﻧﻲ, ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻳﻜﺸﻨﺒﻪ

ﻗﻠﻢ ﭘﺮ ﺭا ﺩﺭﻭﻥ ﻣﺮﻛﺐ ﻓﺮﻭ ﺑﺮﺩ و ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﻧﻮﺷﺘﻦ ﻛﺮﺩ :
-ﻣﺮﻟﻴﻦ ﻋﺰﻳﺰ! ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻳﻜﺸﻨﺒﻪ ﺑﺮاﻳﺖ ﻣﻴﻨﻮﻳﺴﻢ. ﻣﻴﺪاﻧﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﺳﺮﺕ ﺷﻠﻮﻍ اﺳﺖ و ﺷﺎﻳﺪ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﺑﺮاﻱ ﭘﺎﺳﺦ ﺩاﺩﻥ ﺑﻪ ﻧﺎﻣﻪ ي ﻣﻦ ﻧﺪاﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻲ اﻣﺎ اﺯ ﺗﻮ ﺧﻮاﻫﺶ ﻣﻴﻜﻨﻢ ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺁﻧﻜﻪ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﺯاﺩﻱ ﺑﺮاﻱ ﻣﻦ ﻳﺎﻓﺘﻲ, ﺣﺘﻤﺎ ﺁﻥ ﺭا در اﺧﺘﻴﺎﺭﻡ ﻗﺮاﺭ ﺑﺪﻩ. ﺳﻮاﻻﺗﻢ ﺭا ﺿﻤﻴﻤﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﺮﺩ.

ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩ و ﺑﻌﺪ ﻛﺎﻏﺬ ﭘﻮﺳﺘﻲ ﺑﻠﻨﺪﻱ ﺭا ﻟﻮﻟﻪ ﻛﺮﺩ و ﺑﺎ ﺭﺑﺎﻥ ﻛﻮﭼﻚ ﻗﺮﻣﺰﻱ, ﺁﻥ ﺭا ﺑﻪ ﭘﺎﻱ ﺟﻐﺪ ﺭﻳﺰﻩ ﻣﻴﺰﻩ ﻣﻘﺎﺑﻠﺶ ﮔﺮﻩ ﺯﺩ و ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻮﺷﺘﻦ اﺩاﻣﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺷﺪ :
-ﭘﻴﺸﺎﭘﻴﺶ ﺑﺎﺑﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭﻗﺘﺖ ﻋﺬﺭﺧﻮاﻫﻲ ﻣﻴﻜﻨﻢ. ﺑﺎ اﺣﺘﺮاﻡ, اﻣﻀﺎ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻟﻮﻧﺎ ﭘﺎﺗﺮ ﻣﻮ ﻗﺮﻣﺰ.

ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺑﻌﺪ, ﻟﻲ ﻟﻲ ﺟﻐﺪ ﺭﻳﺰﻩ ﻣﻴﺰﻩ ﺭا ﺑﻠﻨﺪ ﻛﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻫﻞ ﺩاﺩ و ﺭﻭﻱ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﭘﺎ ﭼﺮﺧﻴﺪ و ﺩﻭﺭ ﺷﺪ. ﺑﺮاﻱ ﻫﻤﻴﻦ ﻫﻴﭽﻮﻗﺖ ﺳﻘﻮﻁ ﺟﻐﺪ ﻛﻮﭼﻚ ﺭا ﻧﺪﻳﺪ. ﻧﺎﻣﻪ ﻫﺎ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺳﻨﮕﻴﻦ و ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺑﻮﺩﻧﺪ...

ﺳﺎﻟﻦ ﻋﻤﻮﻣﻲ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭ, ﺳﺎﻋﺖ ﻳﺎﺯﺩﻩ ﺻﺒﺢ, ﻛﺮﻳﺴﻤﺲ

-ﺩاﻳﻲ ﭼﺎﺭﻟﻲ! ﻭاااااﻱ! ﺩاﻳﻲ ﭼﺎﺭﻟﻲ ﺁﻣﻴﻞ!

ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺳﻮﺯاﻥ ﺑﻮﻧﺰ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﭘﻒ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻗﺮﻣﺰ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﻳﻴﻦ ﻣﻴﭙﺮﻳﺪ :
-ﭼﻲ ﺷﺪﻩ ﻣﻮ ﻗﺮﻣﺰ?!
-ﺩاﻳﻲ ﭼﺎﺭﻟﻲ!!!
-ﺧﺐ ﺩاﻳﻲ ﭼﺎﺭﻟﻲ ﭼﻲ?!
-ﺑﺮاﻡ ﻫﺪﻓﻮﻥ ﺟﺎﺩﻭﻳﻲ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ! ﺑﺎ ﻛﻠﻲ ﺁﻫﻨﮓ ﺗﻮﺵ! ﺩاﻳﻲ ﭼﺎﺭﻟﻲ اﮊﺩﻫﺎ!

ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺧﻤﻴﺎﺯﻩ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﻛﺸﻴﺪ و ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﺟﻮﻳﺪﻩ ﺟﻮﻳﺪﻩ ﮔﻔﺖ :
-ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ.
-ﻋﺎﺷﻘﺸﻢ! ﺩاﻳﻴﻢ ﻭاﻗﻌﺎ... ﻋﺎﻟﻴﻪ!

ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺭا ﺭﻭﻱ ﺗﺨﺖ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻛﺮﺩ و ﺑﺎﻟﺸﺶ ﺭا ﻣﺤﻜﻢ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻛﺸﻴﺪ و ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ, ﺁﺭام ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﻳﭗ.

ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻆﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺰﺭﮔﻲ ﺭﻭﻱ ﺷﻜﻢ ﺁﻣﻠﻴﺎ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﺷﺪ و ﺩﺧﺘﺮ ﻣﻮ ﻣﺸﻜﻲ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﻠﻨﺪي ﻛﺸﻴﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻗﻬﻘﻬﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺷﺪ.
-ﺩﻳﻮﻭﻧﻪ!
-ﻣﺮﺳﻴﻴﻴﻲ ﺑﻮﻧﺰ!
-اﻳﻦ ﭼﻴﻪ?!
-ﻧﻜﻨﻪ اﻧﺘﻆﺎﺭ ﻛﺎﺩﻭﻱ ﻛﺮﻳﺴﻤﺲ ﻧﺪاﺷﺘﻲ?! ﻧﺼﻒ ﻛﺎﺩﻭﻫﺎﻱ اﻳﻨﺠﺎ ﻣﺎﻝ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻦ! ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺑﺮاﻣﻮﻥ ﻛﺎﭖ ﻛﻴﻚ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ.

ﺩاﻧﻪ ﻫﺎﻱ ﺑﺮﻑ ﺁﺭاﻡ ﺁﺭاﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﻳﺪﻥ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻗﻠﻌﻪ ي ﻫﺎﮔﻮاﺭﺗﺰ, ﻣﻠﻜﻪ ﻳﺨﻲ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻓﺮﻣﺎﻧﺮﻭاﻳﻲ ﺑﻮﺩ و ﺑﺎ ﺣﺴﺮﺕ ﺑﻪ ﺳﺎﻟﻦ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭ ﭼﺸﻢ ﺩﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺳﺎﻟﻨﻲ ﻛﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﻫﺎﻱ ﺳﺮﺥ و ﻃﻼﻳﻲ ﺁﺗﺸﺶ, ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﻭاﺭ ﻣﻴﺮﻗﺼﻴﺪﻧﺪ. ﺳﺎﻟﻨﻲ ﻛﻪ ﻣﺤﺒﺖ و ﺻﻤﻴﻤﻴﺖ ﺩاﺧﻠﺶ, ﺑﻴﺶ اﺯ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﮔﺮﻣﺎ ﺑﺨﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

ﺩﻓﺘﺮ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺩاﻣﺒﻠﺪﻭﺭ, ﺳﺎﻋﺖ ﻧﻪ ﺷﺐ


ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺁﺑﻲ ﺭﻭﺷﻦ و ﻧﺎﻓﺬ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺳﺎﻟﺨﻮﺭﺩﻩ ﺭﻭﻱ ﻣﻘﺎﻟﻪ ي ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﻻﻱ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻛﻮﭼﻚ ﻳﻜﻮﺭﻱ ﺭﻭﻱ ﻟﺐ ﻫﺎﻳﺶ ﺷﻜﻞ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻴﺸﺪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﺣﺮﻛﺎﺕ اﻭ ﺭا ﺯﻳﺮ ﻧﻆﺮ ﺑﮕﻴﺮﺩ.
-ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ. ﺧﻴﻠﻲ ﺧﻮﺑﻪ!

ﺧﺸﻚ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﻛﻪ ﺩﺭ اﺛﺮ ﻫﻴﺠﺎﻥ ﻣﻲ ﻟﺮﺯﻳﺪ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ :
-ﻭاﻗﻌﺎ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ?! ﻭاﻗﻌﺎ?!
-اﻟﺒﺘﻪ. ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﺗﻮ ﻣﻘﺎﻟﻪ ﻫﺎﺕ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺭﻡ اﻳﻨﻪ ﻛﻪ ﺩﻗﺖ ﺯﻳﺎﺩﻱ ﺭﻭﺷﻮﻥ ﺩاﺭﻱ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﭘﺎﺗﺮ ﺑﺎ ﺣﻴﺮﺕ ﺑﻪ ﻣﻮﻫﺎﻱ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﭼﻨﮓ ﺯﺩ و ﺗﻘﺮﻳﺒﺎ اﺯ ﺷﺪﺕ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﺟﻴﻎ ﻛﺸﻴﺪ :
-ﻣﺮﺳﻲ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ!

ﺩاﻣﺒﻠﺪﻭﺭ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﭘﺮﺭﻧﮕﻲ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﻛﻮﭼﻚ ﭘﺎﺗﺮ ﻫﺎ ﺧﻴﺮﻩ ﺷﺪ. ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﺮاﻱ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪ. ﺣﺪاﻗﻞ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻆﻪ...

ﺑﺮﺝ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻲ, ﺳﺎﻋﺖ ﺩﻩ ﺷﺐ

-ﺁﻣﺎﺩﻩ اﻱ?!
-اﻡ... ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻢ!

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺟﺎﺭﻭﻱ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺭا ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﻣﻴﻔﺸﺮﺩ اﻳﻨﭽﻨﻴﻦ ﻧﺠﻮا ﻛﺮﺩ. ﺁﻣﻠﻴﺎ ﻧﻴﺸﺨﻨﺪ ﺯﺩ :
-ﻳﻪ ﭘﺮﻭاﺯ ﺳﺎﺩﻩ اﺳﺖ.
-ﺑﻠﻪ! ﺑﺮاﻱ ﺗﻮ ﺑﻠﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻛﻼﻏﻪ!

ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﻩ اﻓﺘﺎﺩ :
-ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺳﻪ ﮔﺮﮔﻪ!
-ﺑﺎ...ﺑﺎﺷﻪ.
-ﻳﻚ.
-ﺩﻭ...?!
-ﻳﺎﻏﻲ ﻫﺎﻱ ﺷﻮﺭﺷﻲ!

ﻟﻲ ﻟﻲ و ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺳﺮاﻳﺪاﺭ ﺑﺪاﺧﻼﻕ و ﻓﺴﻴﻞ ﻫﺎﮔﻮاﺭﺗﺰ ﭼﺮﺧﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺗﺎﺯﮔﻲ اﺯ ﺭاﻩ ﺭﺳﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻧﻮﺭﻳﺲ ﺳﻮﻡ, ﻛﻨﺎﺭ ﭘﺎﻱ ﻓﻴﻠﭻ ﺧﺮﺧﺮ ﺳﺮ ﺩاﺩ. ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺩﺳﺖ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺭا ﻓﺸﺮﺩ و ﺑﻪ ﻓﻴﻠﭻ ﭼﺸﻤﻚ ﺯﺩ :
-ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﻓﻴﻠﭻ. ﺩﻳﺮ ﺭﺳﻴﺪﻱ!

ﺳﭙﺲ ﺑﺎ ﺻﺪاﻳﻲ ﺑﻠﻨﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻛﺸﻴﺪ :
-ﺳﻪ!!!

"ﺳﻘﻮﻁ ﺁﺯاﺩ"

ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﻫﻢ اﺯ ﺑﺎﻻﻱ ﺑﺮﺝ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﭘﺮﻳﺪﻧﺪ و ﺗﻨﻬﺎ ﭼﻴﺰﻱ ﻛﻪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻗﺒﻞ اﺯ ﺑﺴﺘﻦ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺷﻨﻴﺪ, ﻧﻌﺮﻩ ي ﻓﻴﻠﭻ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺷﺐ ﻃﻨﻴﻦ اﻧﺪاﺧﺖ :
-ﻟﻌﻨﺘﻲ ﻫﺎ!

ﺑﺎﺩ, ﻭﺣﺸﻴﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﺸﺎﻥ ﺳﻴﻠﻲ ﻣﻴﺰﺩ و ﺯﻣﻴﻦ ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﺁﻥ ﺩﻭ ﺭا ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﻮﺩ ﻣﻴﻜﺸﻴﺪ. ﺩﺳﺖ ﻟﻲ ﻟﻲ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺏ ﺟﺎﺭﻭﻱ ﭘﺮﻧﺪﻩ اﺵ ﻣﺤﻜﻢ ﺷﺪ و ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻳﻚ ﺣﺮﻛﺖ ﻣﺎﻫﺮاﻧﻪ, ﻣﻴﺎﻥ ﺁﺳﻤﺎﻥ و ﺯﻣﻴﻦ ﺭﻭﻱ ﺟﺎﺭﻭﻳﺶ ﭘﺮﻳﺪ.

ﻓﻴﻠﭻ ﺑﺎ ﭼﻬﺮﻩ اﻱ ﺧﺸﻤﮕﻴﻦ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﻴﻦ ﺑﺮﺝ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺷﻨﺎﺳﻲ ﺯﻝ ﺯﺩ و ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻋﻘﺐ ﻛﺸﻴﺪ. ﭼﺮاﻛﻪ ﺩﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭﻱ, ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﻭ ﻓﺸﻔﺸﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ اﻭﺝ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.

ﻫﻼﻝ ﻣﺎﻩ ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻣﻲ ﺩﺭﺧﺸﻴﺪ و ﻟﻲ ﻟﻲ و ﺁﻣﻠﻴﺎ ﻣﺪاﻡ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﻣﻴﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺻﺪاﻱ ﺧﻨﺪﻩ ي ﺩﻭ ﻧﻔﺮﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺯﻭﺯﻩ ي ﺑﺎﺩ ﮔﻢ ﻣﻴﺸﺪ و ﺭﻧﮓ ﻣﻲ ﺑﺎﺧﺖ.

ﻟﻲ ﻟﻲ ﺩﺳﺘﺶ ﺭا اﺯ ﺭﻭﻱ ﺟﺎﺭﻭ ﺟﺪا ﻛﺮﺩ و ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻛﺸﻴﺪ. ﺩﺭﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮔﺮﮔﻲ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻩ ﺯﻭﺯﻩ ﻣﻴﻜﺸﺪ. ﺁﻣﻠﻴﺎ ﺳﻮﺯاﻥ ﺑﻮﻧﺰ ﻛﻪ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﺟﺎﺭﻭﺳﻮاﺭي ﻣﻴﻜﺮﺩ و ﻣﻮﻫﺎﻳﺶ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺯﻣﻴﻦ ﺁﻭﻳﺰاﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ, ﻟﻲ ﻟﻲ ﺭا ﻫﻤﺮاﻫﻲ ﻛﺮﺩ.
ﺷﺎﻳﺪ ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.

اﻣﺎ اﮔﺮ اﻳﻦ ﺩﻳﻮاﻧﮕﻲ ﺑﻮﺩ... ﻟﺬﺕ ﺑﺨﺶ ﺑﻪ ﻧﻆﺮ ﻣﻴﺮﺳﻴﺪ.

ﺷﺎﻳﺪ ﻟﻲ ﻟﻲ ﻳﻚ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭﻱ ﻧﺒﻮﺩ, ﺷﺎﻳﺪ ﺣﺘﻲ ﻳﻪ ﭘﺎﺗﺮ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﻲ ﺁﻣﺪ... اﻣﺎ اﺯ ﻳﻚ ﭼﻴﺰ ﻣﻂﻤﺌﻦ ﺑﻮﺩ.

"ﻟﻲ ﻟﻲ ﭘﺎﺗﺮ ﮔﺮﻳﻔﻨﺪﻭﺭﻱ, ﺑﺪﻭﻥ ﺷﻚ ﻳﻚ ﺟﻨﮕﺠﻮ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻲ ﺁﻣﺪ."

ﺟﻨﮕﺠﻮﻳﻲ ﻛﻪ ﻗﺼﺪ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﺷﺪﻥ ﻧﺪاﺷﺖ, ﺣﺪاﻗﻞ اﻵﻥ ﻧﻪ. ﻧﻪ ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﻳﻚ ﻃﻠﻮﻉ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ...


I've Got Everything I Ever Wanted







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.