دوئل من (رودولف لسترنج) وی.اس ریتا اسکیتر
_ارباب..باور کنید من از خدامه که رودولفِ ذلیل مرده تو همون دستشویی جان به جان آفرین تسلیم کنه...ولی خب...الان دو ساعته رفته تو و در رو باز نمیکنه، هر لحظه ممکنه هکتور که الان نیاز به قضای حاجت داره، هر لحظه ممکنه بترکه و واقعا من یکی دوست ندارم که بعدش رو شاهد باشم!
لرد نگاهی به بلاتریکس انداخت...با خودش فکر کرد که کجای راه را اشتباه آمده بود که به عنوان یک لرد و ارباب، بجای تسلط بر جهان، حالا باید مشکل گیر کردن رودولف در دستشویی و قضای حاجت هکتور را پیگیری کند!
بلاتریکس که از نگاه لرد تا ته داستان را خواند، ادامه داد:
_البته ارباب..من بشخصه خیلی سعی کردم در رو بشکونم یا بترکونم یا خود دسشویی و رودولف رو با هم دود کنم بره هوا، ولی بعد اینکه شما طلسم های بسیار پیچیده ای جهت حفاظت از درِ دستشویی اعمال کردین، هیچ طلسمی تاثیر نداره روی در!
_ما بر اون در طلسمی قرار دادیم که خودمون هم نتونیم با ورد بازش کنیم، چونکه دم به دقیقه بانز کله اش رو مثل گاومیش مینداخت و میومد توی دستشویی...چون کسی اون رو نمیبینه، قرار که اون هم کسی رو نبینه!
_خب حالا رودولف داره سواستفاده میکنه از این باز نشدن در به زور...چیکار کنیم ارباب!
لرد با بی حوصلگی نگاهی دوباره به بلاتریکس انداخت و سپس به قصد حضور در محل حادثه، از جایش برخواست!
همان لحظه، داخل دستشویی خانه ریدل!_جون هر کی دوست داری!
_نخیر نمیشه...من به عنوان صابون جادویی سالی یکبار به حرف میام و باید استفاده کنم!
_استفاده کن...ولی اینو به کسی نگو!
_چرا نگم؟
رودولف لسترنج در موقعیت بدی قرار داشت...او در دستشویی و حمام کوچک خانه ریدل، با یک صابون جادویی که به سخن در آمده بود و تهدید کرده بود که از رازهای رودولف پرده پوشی کند، گیر افتاده بود!
تمام تلاش های قبلی رودولف در جهت ساکت نمودن صابون، بدون ثمر بود!
او حالا نمیتوانست حتی صابون را در دستانش بگیرد و بلایی سرش بیاورد، زیرا که صابون سریعا خود را از دست او لیز میداد!
آخرین تلاش رودولف هم برای له کردن صابون با پا، تنها منجر به لیز خوردن و سقوط رودولف و برداشتن خراش هایی چند بر بدن او بود...و البته عصبی تر شدن صابون!
در همین احیان بود که صدایی از پشتِ درِ دستشویی به گوش رودولف رسید...
_اونجا چه خبره؟ رودولف چیکار میکنی شیش ساعت اون تو!
_عه..چیز..ارباب..شمایین؟! چیزه..دارم چیزه...دارم در مورد خلقت جهان تفکر و تعمق و تفحص میکنم!
_رودولف...قول میدم بهت یه معجونِ تفحص و تعقل و اینا رو خودم با دستای خودم مجانی برات درست کنم...فقط بیا بیرون دو دقیقه، من کار دارم تو دستشویی!
_چیزه هکتور...نمیشه...برو یه جا دیگه!
_کجا برم اخه؟
_اینهمه دار و درخت...برو دیگه!
هکتور زیاد علاقه ای به عاقلانه فکر کردن نداشت...ولی این بار مجبور بود..
میفهمید؟مجبور بود! او اگر همین حالا کارش را انجام نمیداد، ممکن بود عواقب وخیمی گریبانگیر او و اطرافینش شود...به همین خاطر با سریع ترین سرعت به سمت ممکن سمت نزدیکترین جایی که کمی بوته و سبزه و یا درخت داشته باشد، دوید!
اما همین که هکتور از پشت در حمام و دستشویی دور شد، ارسینوس جیگر با حوله ای بر شانه و اردک پلاستیکی در دست، به سمت در دستشویی و حمام آمد و چند ضربه به در زد!
_رودولف...زود خارج شو، من باید دوش بگیرم!
_سینوس؟الان توقع داری که رودولف در رو باز کنه و تو بری تو؟ به هکتور که یک مورد اورژانسی بود هم اعتنا نکرد!
_خب من فرق میکنم ارباب...من خیلی امر مهمتری دارم...باید دوش بگیرم..از دیروز حموم نرفتم،بعدم بایدبرای من در رو باز کنه، ناسلامتی من آدم مهمی هستم تو این مملکت!
رودولف که در درون حمام و دستشویی سخت به دنبال این بود که صدای صابون بیرون نرود،در واکنش به صحبت های آرسینوس داد زد:
_برو پی کارت جیگر! من حالا حالا ها اینجا مشغولم!
_حداقل بذار نقابم رو مسواک کنم نامرد!
_شرمنده اخلاق قدرت طلبت آرسی...واقعا نمیتونم!
آرسینوس جیگر ناگهان دستانش کِش آمد! آنقدر کش آمد که دیگر دستانش از پایش درازتر شد و اینگونه بود که توانست دست از پا درازتر، به جدول جوب آب کنار پیاده رو، جهت استحمام برود!
اما لرد و تقریبا نیمی از مرگخواران همچنان پشت در دستشویی ایستاده بودند...لرد یک بار دیگر چند ضربه ای به در زد و گفت:
_رودولف...همین حالا دستور میدیم که از دستشویی بیایی بیرون، وگرنه پاشنه کفش لیسا رو سر و ته فرو میکنم توی سوارخ دماغ سمت راستت!
_واقعا راه نداره بیام بیرون ارباب!
_رو حرف ارباب حرف نزن رودولف..خجالت بکش!
رودولف که تا آن لحظه تمام توانش را روی ساکت نگه داشتن صابون به کار گرفته بود، بلاخره صابون از دستانش یک بار دیگر خود را لیز داد و گفت:
_خجالت؟ این اگه خجالت میکشید منِ صابون...
رودولف دوباره به هر طریقی که بود صابون را در دستانش گرفت و برای چند ثانیه سعی کرد جلوی دهان صابون را بگیرد تا صدایش به بیرون نرود!
_چی شد رودولف؟ شخص دیگه ای تو دسشویی هس؟
_چی شده؟
_فرمودیم با کسی تو دستشویی هستی؟
_نه ارباب..خودمم...بعضی وقتا صدام دو رگه میشه، تو سن بلوغم!
_
_یعنی چیزه...با خودم صحبت میکنم یه وقتایی، بعد خود شخصیت های درونیم صحبت میکنه...مثلا کودکِ درونم با سگِ درونم!
_پس اون "منِ صابون؟" چی بود؟
_ها؟ چیزه دیگه..صابون درونمون بود، داشت با تسترال درونمون صحبت میکرد!
_صابونِ درون؟
_رودولف...رودولف...بیا بیرون بدبخت، کور میشی!
_عه! چرا کور شم؟
_نور دستشویی کمه، وقتی طولانی مدت توی یه فضا با منبع نوری محدود و کم باشی، منجر به این میشه که بیناییت ضعیف بشه!
_اها..از این نظر...ممنون لینی!
اما لرد که دیگر طاقتش طاق شده بود، محکم بر در کوبید و گفت:
_رودولف لسترنج...تا دو دقیقه دیگه اومدی بیرون که اومدی...وگرنه شام نیجینی که نه، میدم هکتور تو رو توی معجونش سرخ کنه!
رودولف که ضرب الاجل لرد را شنید ملتمسانه نگاهی به صابون انداخت و با صدایی آرام و زمزمه مانند، به صورتی که لرد و مرگخوارنی که آن طرفِ در ایستاده بودند،صدایش را نشنوند، به صابون گفت:
_ببین... بیا و مردونگی کن، چیزی به کسی نگو...اصلا هر کاری بخوای برات انجام میدم، به شرطی که چیزی به کسی نگی!
صابون کمی فکر کرد..او چه چیزی میتوانست از رودولف بخواهد؟ اما ناگهان رودولف با ذوق به صابون گفت:
_ببین..من میدونم که تو مدت زمان خیلی زیادی هست که خیلی تنهایی! میخوای برات مخ اون شامپوی گوشه حموم برو بزنم که با هم باشین و بعد تشکیل خانواده بدین و اخرش توله کف های قد و نیم قد به جامعه اضافه کنین؟!
_مگه اون شاپوئه زنه؟
_پَ! پس چی فکر کردی..من رودولف لسترنج، مولف کتاب صد و یک راه برای چشم چرانی نامحسوس و مدُرس رشته تشخیص جنسیت گرایش تشخیص باکمالات ها در معتبر ترین دانشگاه های اروپا، ندونم کی مذکر و کی مونث هست؟ دست کم گرفتی ما رو ها!
صابون کمی فکر کرد...او واقعا بعد از این همه سال تنهایی، نیاز به یک همدم داشت...
_خب..قبوله..برو برام تورش کن!
_باشه!
_برو دیگه!
_الان؟
_آره!
_خب این الان جامده که..اشیاس..اینم مثل تو یک بار در سال جون میگیره و حرف میزنه...هر وخ اینجوری شد، قول میدم باش صحبت کنم!
صابون شکست عشقی خورد!
_پس منم به همه میگم که تو چه عمل زشتی رو انجام میدی!
همین که رودولف قصد کرد که حرف بزند، لرد گفت:
_دو دقیقه ات تموم شد رودولف..در رو باز میکنی یا...
رودولف چاره دیگری نداشت...در را باز کرد!
_خب رودولف..اینجا چیکار میکردی؟
_هیچی ارباب!
_اهم اهم!
_عه...بچه ها نگاه کنید...صابون درونِ رودولفه اون!
_نخیر..این صابون جادویی هست که چند ماه پیش هنگام گردش عصرگاهی با نیجنی برای شستشو برای خانه خرید کردیم و در دستشویی قرار دادیم!
_یه لحظه گوش کنید..من به عنوان یک صابون جادویی، میخوام بگم که چه اتفاقتی اینجا افتاده..میخوام حقایقی خجالت اور و شرم آور رو در مورد رودولف لسترنج بگم، که فقط خودم میدونم!
لرد و مرگخواران مشتاقانه به صابون توجه کرده بودند و کنجکاویشان گُل کرده بود که این حقیقت در مورد رودولف چه بود!
صابون هم نگاهی به رودولف که یک قدم بیشتر با سکته فاصله نداشت کرد و سپس پس از کمی تامل گفت:
_حقیقت اینه که رودولف لسترنج تو این مدت...
_ارباب؟!
_رز...ما الان وسط شنیدن یه افشاگری مهم هستیم!
_اما ارباب..هکتور اومد تو اتاقم و یکهو دیدم اوده بالا سرم و...
_ارباب..خب نزدیکترین دار و درخت و گل و گیاه بهم رز بود دیگه!
_خب من الان پژمرده میشم!
_ساکت باشین...صابون جادویی...تو ادامه بده!
صابون که با تعجب به هکتور و رز و شاهکار هکتور زل زده بود، با تلنگر لرد به خودش آمد و ادامه داد...
_اها..داشتم میگفتم...این رودولف لسترنج....هوف...خجالت میکشم بگم...چجوری بگم؟ این رودولف لسترنج حتی یک بار هم از من استفاده نکرده و اصلا حموم نرفته دست و صورتش رو نَشُسته!
_نچ نچ نچ نچ...رودولف...واقعا که...میدونستیم که از لحاظ اخلاقی کثافتی، ولی حالا فهمیدیم از لحاظ ظاهری هم کثافتی!
_واقعا شیم آن یو رودولف..شرم آوره..مرگخوار و اینقدر کثیف!
_حق داشتی که این همه مدت داشتی با صابون توی توالت کلنجار میکردی...منم جای تو بودم و این راز خجالت آورم لو میرفت، از خجالت میمردم...بمیر!
لرد و مرگ خواران در حالی که نُچ نُچ کنان متفرق میشدند، رودولف لسترنج در حال خروج از دستشویی نگاهی به صابون کرد و آهسته جمله ای شبیه "خیلی مَردی" را به صابون گفت و در را بست!
صابون اما به گوشه حمام نگاهی انداخت...شاید...شاید شانس با او یار بود و همان روزی که شامپوی گوشه حمام جان میگرفت، او هم دوباره جان میگرفت...هرچند احتمالش یک در سیصد و شصت و بود...ولی...امید آخرین چیزی است که می میرد!