سرش را پایین انداخته بود و از میان میدان اصلی شهر، که اکنون برای انتخابات وزارت سحر و جادو در آن غوغایی به پا شده بود، میگذشت.
امروز، روز آخر ثبتنام کاندیداها بود و بهزودی انتخابات مردمی برای وزیر سحر و جادوی سال پیشِ رو انجام میگرفت.
تام، همانطور که چوبدستیاش را از گرده ی نخودچی هایی که بانو مروپ در جیب کتش گذاشته بود میتکاند، تصمیم گرفت تا سری به کاندیداهای مختلف بزند.
پس، شروع به گشتن درمیان مردم کرد.
البته، نیازی به گشتن و توجه زیادی نبود. زیرا پسر مو بور و ککمکی ای که بر روی کامیونی ایستاده بود و در حال نطق کردن بود، نگاه و توجه هر رهگذری را میربایید.
پسر طوری با آب و تاب و هیجان سخنرانی میکرد که پنداری زندگیاش وابسته به این حرف هاست.
تام تصمیم گرفت به او نزدیکتر شود تا بتواند مقداری از صحبت های او را بشوند.
آرام آرام راهش را از میان جمعیت باز میکرد و سعی میکرد تا حد ممکن با آنها برخورد نداشته باشد؛ زیرا بعد از اتفاقی که اخیراً در خانهی ریدلها برایش افتاده بود، هر برخورد فیزیکی با یک رهگذر میتوانست منجر به کنده شدن یکی از اعضایش شود و اگر نظر من را بخواهید... این چیزی نیست که شخصی به دنبالش باشد یا بپسندد!
بالاخره بعد از تلاشهای بسیار و گذر از میان طرفداران زردپوشِ کاندیدا، توانست به فاصله ی مناسبی از او برسد.
- امروز. من، زاخاریاس اسمیت برای پیشرفت شهر و کشورم، و برای گرفتن حق پایمال شده ی جادوآموزان هافلپافی، که همیشه در تاریخ نادیده گرفته شدند پای این برگه هارو امضا میکنم و کاندیداتوری خودم رو اعلام میکنم.

مردم بدونید! اینا همونائین که تموم تلاش های من رو نادیده گرفتن! همونائین که با وجود این همه شایستگی در من، دهداری هاگزمید رو به مروپ گانت و شهرداری لندن رو به یک پیرمرد نه چندان سالم دادن!

ولی من اینجا...
نیازی به شنیدن مقدار بیشتری از ماجرا نبود. همین چند جمله ی ابتدایی زاخاریاس برای اینکه تام را به یاد خاطرهای نه چندان دور بیندازد کافی بود.
"فلشبک - سال قبل، انتخابات وزارت"تام تازه به شهر لندن مهاجرت کرده بود و چندان با آنجا آشنایی نداشت.
تنها شغلی که بلد بود نقاشی بود و با کشیدن طرحهایی بر روی کاغذ سعی میکرد تا پولی برای زنده ماندن در بیاورد. همیشه جادو کارساز بود، اما بحث هنر که پیش میآمد فقط یکجادو میتوانست کاری کند و آن، جادوی ذهن هنرمندان بود.
در بدو ورود، یکی از دوستانش در هاگوارتز، کریس چمبرز برای بدرقه به دنبالش آمده بود و او را در اٌمورش در شهر کمک میکرد تا زمانی که توانست مستقل شود.
تام، برای کشیدن پل معروف لندن به همراه بوم و رنگهایش به سمت مرکز شهر میرفت که از دور هیاهویی شنید. عدهای کثیر در یک میدان گردِ هم آمده بودند و با شور و شوقی بالا به بحث و جدل میپرداختند. این صحنه برای تام جذاب و کنجکاوکننده بود، پس تصمیم گرفت نزدیکتر برود تا موضوع را بفهمد.
قدم قدم نزدیکتر میشد.
بالاخره به فاصله ی چند قدیمی یکی از طرفین بحث رسید و از چیزی که میدید... شوکه شد!
کریس، دوست قدیمیاش با کلاهی مزین به نشان وزارت سحر و جادو بر سر به بالای تریبونی رفته بود و به صحبت درباره جامعه، آینده و برنامههایش میپرداخت.
تام، زیاد از سیاست نمیدانست و علاقهای هم نداشت. اما با دیدن ستادِ بیروح و نه چندان زیبای کریس، فکری برای جبران زحماتش به سرش زد.
صبر کرد تا سخنرانیاش به پایان برسد.
"چند دقیقه بعد"
کریس، به نطقش پایان داد و از روی تریبون پایین آمد و در حالی که با دست موهای طلاییاش را حالت میداد به سمت ستاد به راه افتاد. تام هم با دیدن او به دنبالش رفت تا بالاخره با یکدیگر تنها شدند.
- کریس!

کریس سرش را برگرداند و از دیدن تام شگفت زده شد.
- ت... ت... تام؟

اینجایی؟! فکر میکردم تا الان از شهر بیرون زده باشی.
تام خجالت زده دستی بر پشت سرش کشید.
- راستش... پولم برای گرفتن جایی خارج یا داخل لندن کافی نبود. تصمیم گرفتم فعلا تو همون خونه ی خودم بمونم.
بعد، پنداری که چیزی ر به خاطر آورده باشد با هیجان صحبتش را ادامه داد.
- دیدم که کاندید وزارت شدی. خیلی خوشحال شدم پسر! کمکی هست که از دست من بر بیاد؟

کریس آرام دستی بر چانهاش کشید و در حالی که کرواتش را سبک میکرد سرش را بالا آورد.
- حقیقتش آره. یادمه نقاشی میکردی. اگه لطف کنی... برای ستاد یه چندتا پوستر و نماد نیاز دارم.
تام با خوشحالی سرش را تکان داد.
- معلومه رفیق! حتماً میکنم.

و بعد به سمت محل سخنرانی برگشت تا بوم و رنگهایش را بردارد...
"سه ماه بعد"آفتاب با تندی چشمان نیمهخوابش را قلقلک میداد. شب قبل را تا سپیدهدم با سایر اعضای کابینه به بحث و تبادل نظر درباره ی برنامه های پیشِرو پرداخته بودند.
گرچه تام چیزی از صحبت هایشان نمیفهمید، اما همیشه در جلسات شرکت میکرد و سعی میکرد جایی که احساس مفید بودن میکند کمک کند.
هنوز کامل چشمانش را باز نکرده بود که دستش تکانش داد.
- تام! تام! پاشدن کن!
سریعاً سرش را چرخاند و با دیدن رابستن بالای سرش شوکه شد. چهره ی رابستن نگران اما در عین حال متفکر مینمود.
تام در حالی که با دستی پتو را از رویش کنار میزد و با دستی دیگر چشمهای سرخش را میمالید از رابستن پرسید:
- چیشده؟ چرا الآن سراغم اومدی؟ زود نیست؟

راب در حالی که سعی میکرد از عصبانیت داد نزند به تام زل زد.
- زود؟! ساعت 4 بعد از ظهر بودن میشه! از صبح هم کریس پیداش بودن نیست.

با جمله ی آخر، ناخودآگاه چشمان تام باز شد.
- یعنی چی که نیست؟ مگه میشه؟ دیشب که اینجا بود.

- دونستن نمیشم. خودت بیا پایین دیدن کن.
تام از جا پرید و به مانند دکمهای که از جای خود روی لباس تنگ یک مرد میانسال و چاق، که درحال خوردن فیله ی سوخاری باشد در رفته باشد، به سرعت خودش را به طبقه پایین رساند.
در طبقه ی همکف، کابینه ی وزارت همه دورهم جمع شده بودند اما جای وزیر خالی بود. یکجای کار میلنگید.
- میشه توضیح بدین چه خبره؟ اینم که توی حرف زدن خودش مونده، توضیح دادن پیشکش.
منظور تام از "این" رابستن بود.
از زیر چشم دید که او بعد از این جمله اندکی در خود جمع شد. شاید اگر در حالت عادی بود، تام از حرفش شرمنده میشد و به عذرخواهی از رابستن میپرداخت و تلاش میکرد تا از دلش در بیاورد.
اما هیچ چیزِ این شرایط عادی نبود!
همیشه اولین نفری که در ساختمان وزارت بیدار میشد و با زنگش همه را از خواب میپراند کریس بود. ولی حالا انگار که مورچه ای باشد در دشت فیلها، غیبش زده بود.
- توضیح؟ توضیح نمیخواد. میتونی حرفاشو اونجا بخونی.
گابریل این را گفت و با دست به کاغذ مچالهای که کنار گلدان قرار داشت اشاره کرد.
تام که حالا با دیدن حال و احوال دوستانش آرامتر رفتار میکرد، تکیهاش را از نرده برداشت و در چند لحظه به بالای سر تکهکاغذ رسیده بود.
کابینه ی وزارت،
سلام.
این نامه آخرین نامه و دستوریه که از من خواهید گرفت.
دلایلم برای خودمه، اما همینقدر بدونید که دیگه قصد ادامه ندارم.
کریس چمبرز،
وزیر سحر و جادو.تام باز هم نامه را خواند. دوباره چشمانش را درمیان کلمات به مانند بالرینی در میان یک سالن بزرگ به چرخش در آورد.
هیچ چیزِ نامه شکبرانگیز نبود. دستخط همان دستخط بود و امضای همیشگی وزیر چمبرز پای آن جاخوش کرده بود.
رو به کابینه برگشت.
ناگهان مرلین از خشم دشنامی بر لب آورده و عصایش را به سمت پنجره پرت کرد؛ عصا به سادگی از سد شیشه ی نه چندان مستحکم گذشت و به خیابان پرت شد.
و مروپ... آنقدر خسته بود که دیگر میوههای ریخته بر زمینش هم نظرش را جلب نمیکردند.
دوران سختی بود...
نقل قول:
روزهای بیوزیر سپری میشوند و مردم مطالبات خود را دارند.
بیت مدیریتی زوپس معاون وزیر اسبق، گابریل دلاکور را بر تخت وزارت نشانده است،
اما مردم میخواهند تا خودشان وزیر تعیین کنند.
اوضاع بریتانیای کبیر...
"زمان حال"قطره قطره پایین ردایش خیس میشد.
انگار... انگار باران آمده بود. سرش را بلند کرد تا آسمان را ببیند که لکه های سرخ روی ردایش خودنماییشان را آغاز کردند.
آفتاب سوزناک میتابید و تام که سرش پایین بود، دچار خونریزی از بینی شده بود.
از جایش بلند شد و همانطور که به سمت خانهی ریدلها میرفت تا ردایش را عوض کند، تصمیم گرفت حتی اگر کاندیدا شدن خودش راهِ چاره باشد نگذارد زاخاریاس وزیر شود و کریس چمبرزی دیگر اتفاق بیفتد.
شاید اشتباه میکرد. شاید شباهتشان صرفا یک تصادف بود.
اما به هر دلیلی که بود، چیزی که اکنون جامعه نیاز نداشت؛ وحشت دوبارهی بیوزیر شدن بود.
ویرایش شده توسط تام جاگسن در 1399/5/13 22:25:15
ویرایش شده توسط تام جاگسن در 1399/5/14 8:39:41
ویرایش شده توسط تام جاگسن در 1399/5/14 8:40:13
آروم آقا! دست و پام ریخت! 