- آواداکداورا!
- آواداکداورا.
-آواداکداورا.
-آواداکداورا.
***
خیس، سرد و تاریک.
- آ...
"آه" نیمه کاره اش در زیر سایه سرد چتر شکل گرفته و به همان سرعت محو شده بود.
ناگهان مرد به هوا چنگ انداخته و آخرین تجسم تنفس اش را ربوده بود. در حالت عادی این چنین امری توجه افراد زیادی را به خود جلب می کرد اما در آن جا ظاهرا کسی دل و دماغ توجه را نداشت.
- خوب هستید تام آ؟ حال و احوالتان چگونه می باشد؟ ما از شما مراقبـ.
- من مطمئنم که جاش خوبه... خیلی بهتر از جایی که ما هستیم.
پیرمردی خیره به افق کرده و در حالی دستش را به دور کمر لادیسلاو انداخته بود او را خطاب قرار می داد.
دست پیرمرد به شانه لادیسلاو نمی رسید.
- ما می دانیم جایش بسیار نیک است! ما از ایشان بسیار شایسته مراقبت می کنیم!
و سپس مشتش را تکان داده و به آن لبخند زد.
پیرمرد به گفت و گو های تکراری، چهره های تکراری و رفتارهای تکراری که همه منحصر به فرد پنداشته می شدند عادت داشت و چندان به کسی سخت نمی گرفت؛ به نق زدن ها گوش می سپرد، بی توجه ها و عصبانی ها را آرام می کرد و برای کسانی که هق هق می کردند دستمال می آورد و اگر دستش می رسید، آن را به دور شانه هایشان می انداخت.
اما از حرکات مرد سر در نیاورد.
- می خوای کل عمرت رو اینجا بمونی؟ این کار ...
- مگر ما دیوانه ایم؟
پیرمرد با دیدن چشمان مرد متوجه چیزی شد!
- نه! نــه! تـ... تو جوونی! نباید زندگیت رو دور بریزی! تو نباید خر بشی!
او لادیسلاو را گرفته و در حالی که فریاد می کشید و سرخ شده بود او را به شدت تکان می داد. اما آقای زاموژسلی خودش را از دست وی آزاد کرده و چند سیلی به او زده و هنگامی که پیرمرد به نفس نفس افتاده و سکوت کرد به او گفت:
- پیرآ! خود را کنترل بنما. ما می خواهیم تام را به خانه برده و از وی نگهداری کنیم.
لادیسلاو مشتی که همچنان بسته نگه داشته بود را جلوی مرد تکانی داد.
- تام، تام مگه... تام کیه؟!
پیرمرد با نگاهی آشفته حال به مرد که همچنان لبخند می زد، نگاه کرده و متحیرانه این سوال را از او پرسیده بود.
- تام دی اکسید ما می باشد.
پیرمرد حرف زشتی زده و با خشم به سراغ شخص دیگری رفت.
آقای زاموژسلی مشتش را جلوی دهانش گرفت و با نگاهی به پایین پایش "تام" را خطاب قرار داد:
- تام آ. ما به شما اجازه می دهیم هر چه قدر دلتان می خواهد روی کلاه ما بنشینید.
اتفاقی نیافتاد.
- ... ما حتی به شما اجازه می دهیم که روی یک ساعت! هر کاری خواستید انجام دهید!
اتفاقی نیافتاد.
مرد اجازه داد تا چتر بیرون زده از چوبدستی اش آهسته آهسته محو گردد. سپس آن را در جیبش گذاشته و میخی بیرون کشید.
کسی نمی داند چرا آقای زاموژسلی در جیبش میخ نگه می داشت.
چرخ چرک چرچ چررریخ.
مرد نشسته و چیزی را بر روی تکه سنگی روی زمین حک کرده و سپس برخواسته و رفته بود. تا چند دقیقه پیش تنها می شد نام "دنگ" را روی آن دید و اکنون عبارت " که دینگ خطاب می شد" نیز به آن افزوده شده بود.
- می دونی که قضیه چی بود؟
- یک مرگخوار و یک کارآگاه و یک نفر دیگه مردن.
- همدیگه رو کشته بودن؟! در گیری ها خیلی زیاد شده!
- نه نه! همه رو یک نفر کشته...!
این پچ پچ ها را می شد در سرتاسر قبرستان و حتی لندن شنید. حتما مسئله مهمی بود، به مهمی یک حشره سیاه و کوچک و زشت!
به اهمیت تنها دوست.