هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

فراخوان لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۹:۱۵ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۵۰:۴۳ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از بیل زدن خسته شدم!
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 238
آفلاین
دامبلدور و گربه به مغازه رفتند و یکی از بشکه های بزرگ اب را برداشتند و بدون دادن حتی 1 نات، بیرون رفتند. سپس با ماشین مستقیم به سمت خانه ی ریدل ها رفتند و کنار عمارت انها از ماشین پیاده شدند. دامبلدور قبل از اینکه وارد عمارت شوند گفت:
_خب اول شما برو و یک سر و گوشی به اب بده!
_میییییییو!
_مثل اینکه من همش باید به حرفای تو گوش بدم!

دامبلدور و گربه وارد عمارت رنگ و رو رفته و نه چندان تمیز ریدل ها شدند. سپس بدون اینکه کسی ان ها را ببیند، به دستشویی خانه ی ریدل ها رفتند. انجا بشکه ی اب بزرگ را در دمپایی زشتی که روی ان نقش اسکلت و یک مار بود، کلی اب ریختند.

_میوووووووووو!
_چته باباجان!
_مو میو!
_از اب بدت میاد؟ خب برو بیرون!
_میوو!

پس از اینکه گربه بیرون رفت، دامبلدور در یک کفش صورتی کوچک اب ریخت. سپس بیرون امد و سریع گربه را برداشت و در را باز کرد و وارد ماشین شد. دامبلدور که فکر میکرد مرگخواران دنبال انها هستند، با جادو ماشین را با سرعت 480 کیلومتر هدایت کرد! سپس به همان جایی رسیدند که ماتیلدا، ریموند، املیا و سوج انجا بودند...

_اون پروف نیست؟
_اون گربه ی من نیست؟
_وایسا پروف!


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۹:۳۶:۳۵
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۹:۳۶:۳۵
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۱ ۹:۴۰:۰۴



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۸:۳۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۱۵ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 330
آفلاین
آملیا که هنوز مشغول جمع کردن یکی از پاهاش با کاردک از روی آسفالت خیابون بود با همون قیافه ی دردناک پرسید:
-مثلا کی؟
-نمیدونم شاید...

ریموند جوری که ماتیلدا نشنوه نجوا کرد:
-مثلا گربه ی این خانوم!
-نشنیدم رِی! کی؟
-میگم گربه ماتیلدااا!
-ری چرا یهو صدات اینجوری شده؟ خوب و درست و حسابی حرف بزن ببینم!

ماتیلدا با عصبانیت نگاهی به هر دو نفر انداخت که برای هم پانتومیم بازی میکردن.
-معلومه دیگه! داره میگه گربه من!
سپس ماتیلدا همونجا روی آسفالت نشست و با همه قهر کرد، بعد هم زانو هاش و محکم بغل کرد، حالا حتی جرالد هم نمیتونست کاری کنه.

-ماتیلدا میدونی من اشتباه دیدم، حتما اشتباه دیدم، گربه اخه؟ گربه که سوار ماشین نمیشه!

چند خیابون بالاتر

-بابا اینم از دور دور دیگه چه کار کنیم؟
-مییییییو؟
-نه این دیگه خز شده.
-میییو میییو؟
-آره! آرررررره! خیس کردن دمپایی های دشویی!
-مییییییو؟
-نه نه، محفل نه! شاید...دمپایی های تام! دوست خودم!
-میییو!





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۲:۵۳:۱۷
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 298
آفلاین
گربه - دامبلدور به سنت مانگو مراجعه کرد و یکی از سرنگ های بزرگ مخصوص ترول ها را دزدید. بعد هم به یک مغازه ی آبمیوه فروشی رفت و چند بشکه آب چغندر بلند کرد. سپس به یک دستگاه خودروی لوکس حمله ور شد و سرنشینانش را به بیرون قل داد. بعد ماشین را روشن کرد و همان طور که ویراژ می داد و عده ی زیادی از عابرین پیاده را کتلت می کرد، سرنگ ترولی را پر از آب چغندر نمود و آن را روی عابرین کتلت شده ریخت.

از طرفی محفلی ها مثل شهروندان با فرهنگ و متمدن پشت خط عابر پیاده ایستاده بودند تا چراغ سبز شود و بتوانند به آن سمت خیابان بروند. به محض اینکه رنگ چراغ عوض شد و محفلی ها پا به خیابان گذاشتند، ماشینی به سرعت از رویشان رد شد و آن ها را با سطح خیابان یکی کرد. همان طور که محفلی ها سعی داشتند با کفگیر خودشان را از آسفالت جدا کنند، مقادیری مایع چسبناک و سرخ رویشان پاشیده شد. ریموند همان طور که سوجی را به دندان گرفته بود و آبمیوه ی ترکیبی پرتقال - چغندر به بدن می زد، رو به دوستانش کرد و گفت:
- میگم راننده ی ماشینه قیافه اش آشنا نبود؟


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۰ ۲۲:۳۶:۴۲


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۱۵ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 330
آفلاین
-میوووووو؟ میوو؟
-نه بابا جان! چاره ای نداریم، باید برگردیم پیش ماتیلدا تا منو از اینجا در بیارن!

دامبلدور با نیشگون گرفتن های متوالی، گربه ی ماتیلدا رو مثل یک عروسک روی سنگ فرش های دیاگون میکشید، گربه ی بیچاره هم هر چی التماس میکرد جواب نمیداد.
-مییییییییو؟
عه! دلم کباب شد باباجان!
-میییییو!
-نکنننن! چشات و اینجوری نکن! واااایی نههههه... گربه درونم! داره فعال میشه...
-میوووووو!
-میوووووو بابا جان میووووو!

تحت تاثیر چشمهای گوگولِ گربه ی ماتیلدا، دامبلدور موافقت کرد که چند روزی گربه رو از دست ماتیلدا دور نگه داره.
هر چند که خود دامبلدور هم تمایلی نداشت به زودی از نقاب این گربه بیرون بیاد!

حالا بعد از سالها عشق به درستکاری، میتونست دست به کارهای کثیف بزنه بدون اینکه دست های خودش کثیف شه! کارهایی که همیشه آرزو شو داشت، آرزویی که به خاطر شخصیت عشقولانه اش خاموش مونده بود و حالا تبدیل به یک عقده فوران کرده شده بود!



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۰:۵۷ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۴۱:۴۲ دوشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۳
از دست شما
گروه:
مـاگـل
شناسه‌های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
گربه ماتیلدا، گیج و سردرگم، در خیابانی تاریک متوقف شد.
خسته بود. ترسیده بود. احساس سرما می‌کرد و به جز احساس تنهایی گشنه هم بود.

- عااااااااا!

مردی ناشناس جیغ زده و پیتزایی که دستش بود را انداخته و فرار کرد.
خداوند، خدایِ گربه‌های جهش یافته دو سه متری‌ِ دارای اختلالات ارتباطیِ زشت هم بود.

همان زمان، درون شکم گربه:

پیرمرد درون تاریکی، با چهره و موهایی پریشان و نگاهی خسته از سال‌ها انزوا، در گوشه‌ای زانوهایش را به آغوش کشیده و به خطوط فراوانی که اطرافش رسم شده بود، نگاه کرده و خط دیگری کشید.
- بیست و سه دقیقه شد.

تالاپ

یک تکه پیتزا افتاد کنار پیرمرد و او نیز به سرعت به آن یورش برد. اما پیش از آنکه گازش بزند، آن را از دهانش دور کرد.
- من کلسترول جادویی دارم. یه چیز سالم تر بخور بابا جان.

تالاپ، تولپ.

- به فکر سلامت من نیستی به فکر مال خودت باش.

شالاپ شولوپ

گربه نوشابه هم خورد و دامبلدور دیگر تاب نیاورد و هر چه زیرلب به خودش دلداری نشد و آتش خم افکار خوبش را به خاکستری تیره و پلید مبدل کرد.
- بیگیر!

پیرمرد یک گوشه معده گربه را نیشگون گرفت.
-چی شد؟

همان زمان همه چیز تکان خورده بود. پیرمرد گردن کشید تا نگاهی به بیرون بیاندازد. سرش از دهان گربه بیرون را می‌دید و پنجه‌ای که بالا آمده بود.
یک جای دیگر را نشگون گرفته و بالا آورد. پنجه دیگر گربه هم بالا آمد.

- این شد یه چیزی!

دامبلدور لبخندی زده و دست‌هایش را به هم مالید. همزمان گربه هم در عین ناباوری دید که پنجه‌هایش به هم مالیده می‌شوند.



...Io sempre per te


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۴۱:۱۵ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
از میان قصه ها
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
جـادوگـر
پیام: 330
آفلاین
-من گربه مو میخوام...
-یعنی...
-دامبلدور برات مهم نیس ماتیلدا؟ اینکه یه گربه ای که از تو جو پیدا کردی زد و دامبلدور و خورد اهمیتی نداره؟

ماتیلدا همونجوری که با مشت های گره کرده و صورت خیس اشکش، به آملیا حمله میکرد به همه فهموند که توهین به گربه ی عزیزش چه بهایی داره حتی اگه این گربه دامبلدور رو خورده باشه.

چند ساعتی از تحقیقات محلی محفل نگذشته بود که اولین سرنخ از وجود گربه پیدا شد.

-از ریشِ سفید به ریشِ سپید...
اینجا توی خیابون کیتی ها نشونه هایی از گربه ماتیلدا پیدا کردیم، گربه مورد نظر به تمام گربه فروشی ها حمله کرده و هر چی گربه بوده فراری داده، پلیس های محلی گزارش دیده شدن یه خرس دادن، خرسی که مادونیم احتمالا گربه ماتیلدا است.
-دریافت شد!

آملیا با قطع کردن بیسیم نگاهی معنی دار به همگروهیش انداخت.
-ما میدونیم که گربه ی ماتیلدا خطرناکه و هر روز که از گم شدنش بگذره خطر بیشتری شهر و دنبال میکنه پس باید هر چی سریعتر گربه رو پیدا کنیم.
-اوووم بوی جنگ میاد! شکارچی گربه و حامی گربه!

کمی آن سو تر از آملیا و هاگرید، ماتیلدا سخت مشغول گریه کردن بود.
-اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟ اگه تو این شهر بزرگ گم بشه چی؟ اگه پیداش نکنم چی..؟
-بس کن دیگه ما همه اینجاییم که پیداش کنیم، مطمعن باش که ما تو و گربه رو تنها نمیذاریم!

با جملات تاثیر گذارِ جرالدی که حالا، کمک حال ماتیلدا شده بود صحنه ماچ و بوس رِقّت انگیزی به وقوع پیوست.

-اوووق... سوج... اووووق... شرط و باختی، بوسش... کرد!
-اَه! گندش بزنن! این آدما همیشه همه چیزو خراب میکنن، حالمونم بهم زدن. بیا اینم گالیونت، کوفتت شه رِی.

سوجی و ریموند که حالا از همگروه شدن با ماتیلدا و جرالد برای پیدا کردن گربه احساس بدی داشتند تصمیم گرفتند تا اونا رو به حال خودشون رها کنن...

از ریشِ سپید به ریش نارنجی...
گربه پیدا شده... هر چی سریع تر ماتیلدا رو از خیابونا دور کنین تا نتونه جلوی ما رو بگیره...

سوجی و ریموند، ماتیلدا و جرالد، همزمان با اینکه صدای آملیا رو میشنیدن، شاهد اتفاقات سر خیابون هم بودند، اتفاقاتی که جالب توجه بود.

گله کوچکی از گربه ها به رهبری گربه ماتیلدا به محفلیایی که سعی داشتن بگیرنشون حمله میکردن.

آملیا با بیسیم میزد توی سر گربه ها، گادفری مشغول روشن کردن اره اش بود که انگار قصد همکاری نداشت و هاگرید هم که به گربه حساسیت داشت با هر عطسه ای که میزد یه ساختمونو تخریب میکرد.

-آملیااااا... گربه رو نزنننن...

بالاخره ماتیلدا هم به کمک گربه ها شتافت تا شاید...
هیچ شایدی در کار نبود گربه ماتیلدا بلافاصله بعد از دیدن خود ماتیلدا با زوزه دردناکی که میکشید فرار کرد...
در ما بین زوزه های گربه، جمله هایی مبهم هم شنیده میشد که به جز کلمات؛ بابا جان، عشق، محبت و کمک، چیزی ازشون قابل درک نبود.





پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
* سوژه جدید *

- پروف! پروف! ببین این گربه مو!
- باباجان، دیروز این گربه رو گرفتی، ولی صد هزار بار چپوندیش توی صورتم. اینا ها، همه ریشم موی گربه شده...
- خوشگله پروف؟
- خیلی باباجان، خیلی...

ماتیلدا که برای بار صد هزار و یکم گربه ش رو نشون دامبلدور داده و دامبلدور هم خوشگلیش رو تایید کرده بود، با ذوق گربه رو روی میز گذاشت و به دامبلدور خیره شد.
- چیکار میکنی پروف؟
- جارو میکنم باباجان. یکی از بچه ها قرار شد مسئولیت این مغازه رو به عهده بگیره، همگی اومدیم نظافت، همه وسایل رو هم جمع کردیم اینجا، بعد نظافت بچینیم... میگم دخترم، چرا نمیای کمک؟
- چیز... پروف... یادم افتاد قرار بود برم پیش جرالد.

ولی تا دم در نرفته بود که با صدای شکستن شیشه ای، توجهش جلب شد. به سمت میز برگشت ببینه چی شده، ولی چیزی جز یه شیشه شکسته و معجون روی زمین ریخته و گربه ای که باعث شکستنش شده بود، چیز مهمی ندید...
- گـ... گربه! نـ... نخــــــــــــور!

ولی دیر شده بود. گربه از روی میز پایین پریده بود و داشت معجون رو لیس میزد. اول اتفاق خاصی نیفتاد ولی...
گربه کم کم شروع به تغییر کرد. بزرگ شد... بزرگتر... بزرگتر...

- گربـــــــــــه م!

با جیغ ماتیلدا، محفلیا که درحال نظافت بودن، ریختن توی انبار لوازم جادویی. اول فکر کردن چیزی که مهمه، گربه ماتیلداست که اندازه یه خرس شده، ولی بعد، چیز دیگه ای توجهشونو جلب کرد.

- پروف کو؟

گربه دیگه معطل نکرد، محفلیا رو کنار زد و فرار کرد. همه محفلیا حاضر بودن قسم بخورن که لبه کلاه دامبلدور رو دیدن که از دهن گربه آویزون بود، و اگه نمیجنبیدن، ممکن بود این اتفاق برای خیلیای دیگه بیفته!



پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱:۲۸ شنبه ۶ بهمن ۱۳۹۷

پنه‌ لوپه کلیرواتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۲ شنبه ۴ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۴:۱۴ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
از گریمولد!
گروه:
مـاگـل
پیام: 198
آفلاین
-عررررررررررر!

مامورین بازرسی به سرعت متوقف شدند.
- صدای چی بود؟

پنه لوپه در حالیکه از وحشت در حال سکته بود جلو پرید.
- هیچی به خدا! ما اینجا یه باغ وحشم قصد داریم افتتاح کنیم این مال همونه!

- عرررررررر!

یکی از مامورین به سرعت تشخیص داد.
- این صدای رفیقمه!
و به طرف مرلینگاه دوید.

همانطور که بازرس همکارش را زخمی و نالان از مرلینگاه بیرون می کشید، ملت محفلی به سرعت توسط مامورین محاصره شدند.

- شما که عرضه کار درست رو ندارین چرا ازین کارا می کنین... چی؟... جواز کسبشون باطله؟ ... چی؟ اینجا مال اونا نیست و بی احازه اومدن؟ آره محفلیا؟

محفلیا:

بازرس دندان هایش را به هم فشرد و سعی کرد تک تکشان را نکشد.
- کی همچین پیشنهاد معرکه ای داد؟

برای لحظاتی سکوت در فضا حاکم بود، اما درست بعد از آن لحظات دست های محفلیان با یک انگشت اشاره ی بسیار واضح رو به پنه لوپه نشانه رفتند.
- آقا این!
- پس زیر سر توعه اینا...

پنه لوپه با ناباوری به مامورینی که یورش بردند تا دستگیرش کنند نگاه کرد و بعد رخ در رخ محفلیونی شد که با شرم نگاه می دزدیدند.

- خیلی نامردین ناسپیدای بوقِ مادر سیریوس! نذارین منو ببرن!

اما متاسفانه...

دامبلدور که به شدت احساس گناه می کرد از یکی از مامورین پرسید:
- الان چه بلایی سرش میاد؟
- درست نمی دونم... ولی به گمانم پنج ماه آزکابلن براش ببرن...

ملت محفلی کمی طور به اطراف خیره شدند و رفتند که رفتند... بله، مغازه به شروع نرسیده پایان یافت!

*پایان سوژه*


💙
خوشی ها حتی در بدترین لحظات هم می تونن پیدا بشن ، فقط در صورتی که یادتون بمونه چراغ ها رو روشن کنید. (پروفسور جانِ جانان😍)💙

🎈ریونکلاوو عشقه!🎈


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
مـاگـل
پیام: 458
آفلاین
ماتیلدا دستکش هایش را در اورد و مرلینگاه را با خوشحالی در همان گند باقی گذاشت.گریک نیز با خوشحالی ماموران را به سمت در آشپزخانه میبرد.

-سلام!

پنی و گادفری در آشپزخانه منتظر ماموران بودند.
-بفرمایید،هرچی رو میخواید ببینید!

ناگهان دستی از بیرون آشپزخانه آمد و کریس را بیرون کشید.
-ماتیلدا!داری چیکار...

ماتیلدا دستش را روی بینی اش گذاشت.
-ساکت!یه مشکل داریم!
-چی؟

ماتیلدا کریس را به سمت یکی از میزها برد.
-حالش بهم خورده،میگه یه لحظه فکر کرده داره آب دماغ و موی نارنجی میخوره!

کریس کمی در فکر فرو رفت،سپس چوبدستی اش را در اورد...
اما مرد در همین موقع دوید و به سمت مرلینگاه رفت.
کریس و ماتیلدا به هم نگاهی کردند و سپس هردو فریاد زدند.
-نههههههههههه!
...
...

کریس در را که باز کرد،مرد را غوطه ور در مرلینگاه دید،ترکیب استفراغ و چیزهای دیگر،حال بهم زن بود و به همین دلیل حال کریس نیز بهم خورد.
-ااوووق!
-کریس خواهش میکنم!تو دیگه بدترش نکن!

مرد غوطه ور نیز زیر لب به زیر شلواری مرلین قسم میخورد همه چیز را به مامور کیفی بگوید.
ماتیلدا در این گیر و دار،لازم دید که نشان دهد هافلپافی ها نیز هوشی سرشار دارند بنابراین نقشه ای کشید.
-کریس،تو دهن اینو بگیر منم جلوی در وایمیستم!
-ولی خودمم...

ماتیلدا جیغ زد.
-بخاطر محفل!

و در را بست.همزمان ماموران نیز از آشپزخانه خارج شدند،نقشه ماتیلدا گرفته بود،آنها متوجه مرلینگاه نشدند.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: فروشگاه لوازم جادویی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ جمعه ۵ بهمن ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
مـاگـل
پیام: 359
آفلاین
کریس زیر لب به ماتیلدا گفت:
- مطمئنی که مرلینگاه تمیزه؟

ماتیلدا هم از لای دندان هایش گفت:
- مطمئنم!

بیشتر وقت ها، از بخت بد ماتیلدا، تمیز کردن مرلینگاه به او می افتاد و انقدر این کار ادامه یافته بود که او دیگر به آن عادت کرده بود. در این فکر بود که بعدا به پنه بگوید که مدالی به مناسبت رکورد شکنی در تمیز کردن مرلینگاه و بیهوش نشدن در آن به او اهدا کند. اما در همه ی این مدت، یک چیز را درک نمی کرد! چرا ماگل، دورگه و اصیل زاده هایی پیدا می شوند که توالت را بدون کشیدن سیفون رها می کنند!

ماتیلدا سریع آن افکار های حال به هم زن را به فراموشی سپرد و به رو به رو خیره شد! همین یک ساعت پیش آنجا را شسته بود و امیدوار بود که در طی یک ساعت، اتفاقی برایش نیفتاده باشد. از بیرون که بویی حس نمی کرد. نگاهی به ماموران کنترل کیفی انداخت. آنها هم نگاه منتظرانه ای به ماتیلدا و کریس انداختند. ماتیلدا در گوش کریس زمزمه کرد:
- من اول میرم! اگه دوباره توش گند کاری شده بود، درستش می کنم. فقط اگه نقشه ای داشتم، همکاری کن!
- حتما!

ماتیلدا بلند گفت:
- اول بذارین من برم تو و براتون دمپایی بذارم! بعد شما داخل شین!

ماتیلدا لای در مرلینگاه را باز کرد و متوجه فاجعه شد! ناله ای کرد و به همه ی دست اندرکاران آنکار لعنت گفت! برای اینکه ماموران متوجه وضعیت مرلینگاه نشوند، از لای در، خود را به زور به داخل مرلینگاه راند! و اولین چیزی که به او هجوم آورد، بوی بد بود! باور نمی کرد که در این مدت کم، انقدر کثیف شده بود! اما سریع دست به کار شد!

از لای در، نگاهی به بیرون انداخت و دید که ماموران، پشتشان به مرلینگاه و رویشان به کریس بود. پس ماتیلدا آرام در را بست. اسپری خوشبو کننده را از جیبش در آورد و به هوا زد! او همیشه یک اسپری برای مواقع مرلینگاهی داشت! در توالت را باز کرد و با بدترین تجربه ی زندگی و مرلینگاهیش مواجه شد! آنجا کیپ تا کیپ پر بود!

ماتیلدا چند بار سیفون را کشید. ولی کار ساز نبود! پس آستین هایش را بالا زد و کار را شروع کرد.

نیم ساعت بعد!

ماتیلدا صدای اعتراض ها و فریاد های ماموران را می شنید و اگر کریس نبود، آنها بدبخت می شدند و تنها منبع در آمدشان را هم از دست می دادند! اما او نمی توانست از آن زودتر کار را تمام کند! تنها نصف توالت تمیز شده بود و ماتیلدا می دانست که کریس نمی تواند برای همیشه ماموران کنترل کیفی را دست به سر نگه دارد!

ناگهان ماتیلدا صدای جدیدی شنید و فهمید که او کسی غیر از گریک الیواندر نبود! او گفت:
- آقایون! مامور ها! چرا داد می کشید؟! از این طرف! بیاین و به آشپزخونه یه نگاهی بندازین!

ماتیلدا لبخند بزرگی بر روی لبانش شکل گرفت!


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.