-من گربه مو میخوام...
-یعنی...
-دامبلدور برات مهم نیس ماتیلدا؟ اینکه یه گربه ای که از تو جو پیدا کردی زد و دامبلدور و خورد اهمیتی نداره؟
ماتیلدا همونجوری که با مشت های گره کرده و صورت خیس اشکش، به آملیا حمله میکرد به همه فهموند که توهین به گربه ی عزیزش چه بهایی داره حتی اگه این گربه دامبلدور رو خورده باشه.
چند ساعتی از تحقیقات محلی محفل نگذشته بود که اولین سرنخ از وجود گربه پیدا شد.
-از ریشِ سفید به ریشِ سپید...
اینجا توی خیابون کیتی ها نشونه هایی از گربه ماتیلدا پیدا کردیم، گربه مورد نظر به تمام گربه فروشی ها حمله کرده و هر چی گربه بوده فراری داده، پلیس های محلی گزارش دیده شدن یه خرس دادن، خرسی که مادونیم احتمالا گربه ماتیلدا است.
-دریافت شد!
آملیا با قطع کردن بیسیم نگاهی معنی دار به همگروهیش انداخت.
-ما میدونیم که گربه ی ماتیلدا خطرناکه و هر روز که از گم شدنش بگذره خطر بیشتری شهر و دنبال میکنه پس باید هر چی سریعتر گربه رو پیدا کنیم.
-اوووم بوی جنگ میاد! شکارچی گربه و حامی گربه!
کمی آن سو تر از آملیا و هاگرید، ماتیلدا سخت مشغول گریه کردن بود.
-اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟ اگه تو این شهر بزرگ گم بشه چی؟ اگه پیداش نکنم چی..؟
-بس کن دیگه ما همه اینجاییم که پیداش کنیم، مطمعن باش که ما تو و گربه رو تنها نمیذاریم!
با جملات تاثیر گذارِ جرالدی که حالا، کمک حال ماتیلدا شده بود صحنه ماچ و بوس رِقّت انگیزی به وقوع پیوست.
-اوووق... سوج... اووووق... شرط و باختی، بوسش... کرد!
-اَه! گندش بزنن! این آدما همیشه همه چیزو خراب میکنن، حالمونم بهم زدن. بیا اینم گالیونت، کوفتت شه رِی.
سوجی و ریموند که حالا از همگروه شدن با ماتیلدا و جرالد برای پیدا کردن گربه احساس بدی داشتند تصمیم گرفتند تا اونا رو به حال خودشون رها کنن...
از ریشِ سپید به ریش نارنجی...
گربه پیدا شده... هر چی سریع تر ماتیلدا رو از خیابونا دور کنین تا نتونه جلوی ما رو بگیره...
سوجی و ریموند، ماتیلدا و جرالد، همزمان با اینکه صدای آملیا رو میشنیدن، شاهد اتفاقات سر خیابون هم بودند، اتفاقاتی که جالب توجه بود.
گله کوچکی از گربه ها به رهبری گربه ماتیلدا به محفلیایی که سعی داشتن بگیرنشون حمله میکردن.
آملیا با بیسیم میزد توی سر گربه ها، گادفری مشغول روشن کردن اره اش بود که انگار قصد همکاری نداشت و هاگرید هم که به گربه حساسیت داشت با هر عطسه ای که میزد یه ساختمونو تخریب میکرد.
-آملیااااا... گربه رو نزنننن...
بالاخره ماتیلدا هم به کمک گربه ها شتافت تا شاید...
هیچ شایدی در کار نبود گربه ماتیلدا بلافاصله بعد از دیدن خود ماتیلدا با زوزه دردناکی که میکشید فرار کرد...
در ما بین زوزه های گربه، جمله هایی مبهم هم شنیده میشد که به جز کلمات؛ بابا جان، عشق، محبت و کمک، چیزی ازشون قابل درک نبود.