تصویر شماره ۷
هری داشت در قدح اندیشه افکار اسنیپ میدید.
پدرش،سیریوس،لوپین،وپتی گورو،اسنیپ،مادرش،انها نوجوان بودند.
پدرش،اسنیپ را جادو کرده بود تا در هوا شناور بماند و مادرش،از اسنیپ دفاع میکرد.
یکدفعه احساس کرد دردی شانه اش را به تنگ اورده و در افکار اسنیپ به بالا میرود و از انجا دور میشود.
لحظه ای بعد خود را در دفتر اسنیپ دید.
او روی زمین افتاده بود و اسنیپ روبرویش بود.
اسنیپ حالت ترسناکی داشت.
بنظر عصبانی می آمد.
اسنیپ گفت:تو به چه جراتی.......
هری گفت:ببخشید!!!
اسنیپ گفت:50امتیاز از گریفیندور کم میکنم
هری گفت:نه،ببخشید،ببخشید
هری از ترس، زخم پیشانی اش تیر میکشید.
اسنیپ:دامبلدور از من خواسته بود که چفت شدگی رو یادت بدم،ولی تو،تو یواشکی افکار منو نگاه میکنی؟
هری از نگاه کردن به اسنیپ خودداری میکرد.
هری گفت:ببخشید!!،کنجکاو شده بودم😟
اسنیپ گفت:تو مثل پدرتی،کنجکاو و گستاخ و احمق
هری فریاد:به پدر من نگو احمق!!!!
اسنیپ هری را هل داد،هری روی صندلی افتاد.
اسنیپ پرسید:چرا فکر میکنی پدرت احمق نیست؟
هری گفت:چون اون از تو قوی تر بود.
اسنیپ گفت:تو فکر میکنی پدرت قوی تر بود،ولی میدونی بقیه چی میگفتند؟بقیه میگفتند،جیمز پاتر و سیریوس بلک فضول ترین آدمایی بودند که هاگوارتز طی ۱۰۰ سال اخیر دیده.
هری گیج شده بود.
اسنیپ ادامه داد:اونا دست دوقلو های ویزلی رو از پشت بستن.
هری نعره زد:خفه شو!!!!
اسنیپ بازوی هری را گرفت.بازوی هری درد شدیدی داشت!،واورا جلوی در ول کرد.ودر همین حال به او گفت:از اینجا گمشو و دیگه برای چفت شدگی نیا و این خاطره رو به کسی نگو.
هری زود از انجا فرار کرد و به سرسرای ورودی پیش رون و هرمیون رفت.
او قصد نداشت درباره دیده هایش به کسی جز لودین و سیریوس بگوید.
او در این فکر بود که اسنیپ هم مانند خودش بوده.
او در دل گفت:مثل الان من با مالفوی،اسنیپ من بودم،مالفوی پدرم.
او در این فکر بود که با سیریوس و لوپین درباره ی پدرش صحبت کند.
لزومی نداره برای هر یه جملهای که مینویسی اینتر بزنی، پاراگراف بعد بری و دوباره یه جمله دیگه بنویسی و همین پروسه تکرار بشه. جملات مرتبط به همو تو یه پاراگراف دنبال هم بنویس.
تایید شد.مرحله بعد:
گروهبندی
ویرایش شده توسط Nicholas.Flamel در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۱ ۱۵:۳۱:۱۱
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۱ ۱۸:۲۱:۴۹