مرگخواران هاج و واج به یکدیگر نگاه کردند. پوست کندن سیب زمینی کاری چندان دشوار نبود؛ اما از آن قبیل کارهایی نبود که یک مرگخوار بتواند انجام دهد. مرگخواران شاید می توانستند استخوان را به دندان تبدیل کنند اما مطمئنا از پوست کندن سیب زمینی عاجز بودند.
- چرا بر و بر دارید همو نگاه می کنید؟ سیب زمینیا رو دریابید!
رکسان نگاهی به سیب زمینی ها انداخت.
- آخه چیزه...یکم ترسناک به نظر میان!
- آخه به من میاد با این سیبیلا بیان سیب زمینی پوست بکنم؟
مرد مثلا محفلی، نگاهی به رودولف و قمه هایش انداخت.
- اتفاقا اون قمه هات جون می دن واسه سیب زمینی پوست کندن. پس غر نزن و سیب زمینت رو پوست بکن.
بقیه مرگخواران نیز شروع کردند به غر زدن. گابریل از این می نالید که سیب زمینی ها خوب ضد عفونی نشده اند و عمر به آن ها دست بزند، رابستن از این شکایت می کرد که ممکن است بچه اشتباهی سیب زمینی ها را قورت دهد، لینی می گفت که سیب زمینی ها دو برابر او هستند و بقیه مرگخواران نیز همین گونه بهانه می آوردند.
- بسه دیگه سرم رفت. راه دیگه ای ندارین یا سیب زمینی ها رو پوست می کنین، یا در ورودی محفل رو تو خواب تون می بینید.
- راست می گه مرگخوارای مامان! انقدر تنبلی نکنید! بجنبید که کلی کار سرمون ریخته.
- آخه بانو ما که بلد نیستیم سیب زمینی پوست بکنیم.
- کاری نداره فقط کافیه هر کاری که من می گم رو انجام بدید.
مرگخواران بیشتر مایل بودند که به روش خودشان عمل کنند؛ چون اصلا مطمئن نبودند روش پیشنهادی مروپ چه شعله قلمکاری از آب در میاید. بنابراین هر مرگخوار دست به کار شد و به روش خودش مشغول کند پوست سیب زمینی شد.
مروپ هم مشغول نظارت بر کار آن ها شد.
- گابریل مامان! می شه بپرسم چجوری اینا رو داری پوست می کنی؟
- گذاشتمشون تو جوهر نمک پوستشون خود به خود غیب شد.
مروپ از گابریل دور شد و به طرف دیانا رفت. دیانا سیب زمینی هارا گاز می گرفت.
- دیانا می شه بپرسم داری چیکار می کنی؟
- سیب زمینی ها کیگورین بانو، باید گازشون گرفت!
به همین ترتیب هر مرگخوار به روش خاص خود مشغول پوست کندن سیب زمینی ها بود. بلاتریکس سعی داشت با کرشیو سیب زمینی ها را وادر به پوست کندن کند، رودولف سعی داشت سیب زمینی که مشکوک به مونث بودن بود را به عقد خود درآورد که خود به خود پوستش کنده شود، رابستن سعی داشت با آرامش سب زمینی ها را پوست بکند و در همین حین مواظب بود که بچه آن ها را نبلعد.
مروپ همانطور سر کشی می کرد و به هر مرگخوار نکته ای درمورد نحوه پوست کندن سیب زمینی می گفت؛ تا اینکه آلکتو آخرین سیب زمینی را با چاقوی خود پوست کند.
- خب این ع آخریش. تموم شد.
مرد محفلی نما با خوشحالی به پیش مرگخواران رفت.
- می دونستم از پسش بر میاین حالا نوبت سرخ کردنشونه! بجنبین که وقت نداریم!
مرگخواران بار دیگر هاج و واج یکدیگر را نگاه کردند. سپس بلاتریکس طاقت نیاورد و با صدای بلند پرسید:
- چی؟