تام جاگسن که شنید برای حرکت باید با پاهایش به پهلوی خر بزند، از خر پیاده شد و سپس با تمام قدرتی که داشت، با لگد به پهلوی خر زد!
_عه؟چوپان... این که نتنها حرکت نکرد، افتاد حتی!
_چی؟ بابا عجب خریه!
_عجب خریه؟یعین مشکل از خره بود؟ نکنه خر مریض سوار شدم؟
_بابا اون خر رو نمیگم که...تو رو میگیم...زدی کُشتی خره رو!
_خودت گفتی خب با لگد بزنم به پهلوش!
دیگر مرگخواران با دیدن این صحنه به فکر فرو رفتند...اگر با لگد زدن به پهلو، خر حرکت نمیکرد، یعنی چوپان در این مورد به آنها دروغ گفته بود؟
پس لرد با چهرهای خشمگین رو به چوپان دروغگو کرد و گفت:
_ببینم...نکنه به ما دروغ گفتی که باید بزنیم به پهلوش؟
_نه...فقط نباید اینجوری میز...
_حرف نباشه...ما تحمل اینکه کسی ما رو سر کار بذاره نداریم!
_باور کنید راست گفتم..شما باید...
_برای ما اولین اشتباه، آخرین اشتباهه...این همه ما رو کمک کردی، ولی همین یک دونه دروغت، تو رو از چشممون اندخت!
_ولی این یکی حرفم راست بود..اون قبلی ها اتفاقا همهاش دروغ بو..
_گفتیم ساکت...یکی این رو خفه کنه!
قبل از اینکه چوان دروغگو بخواهد کلمهی دیگر بگوید، یک نور سبز ساطع شده چوبدستی بلاتریکس به سینهی چوپان برخورد کرد!
_خفه شد ارباب...هر چی شما امر کنید!
لرد نگاه تحسین آمیزی به بلاتریکس انداخت...سپس گفت:
_خب...چارهای اندیشیدیم!
_چه چارهای ارباب!
_منتظریم از زبان شما بشنویم...البته زیاد هم وقت ندارید، ما باید زودتر به آن سر دنیا برسیم!