دوئل اسب گریفیندور و وزیر ریونکلاو
در طی تمام این سال ها که میگذشت، هرگز اتفاقی شبیه به این رخ نداده بود، هرگز اسنیچ گم نشده بود و هرگز کسی جرات نکرده بود تا اسنیچ رو بدزده. ولی حالا، این اتفاق عجیب رخ داده بود و اسنیچ دزدیده شده بود. وزارت سحر و جادو و فدراسیون کوییدیچ، برای حل این مشکل و پیدا کردن اسنیچ، دست به کار شده بودن و کاراگاه های خودشون رو وارد هاگوارتز کرده بودن. با ورود کاراگاه ها به هاگوارتز، جو مدرسه تغییر پیدا کرده بود و جادو آموزان که هنوز از قضیه با خبر نبودند، از حضور کاراگاه ها در مدرسه، نگران شده بودند. هنوز هیچ تیم کوییدیچی در هاگوارتز از قضیه گم شدن اسنیچ با خبر نبود و به همین دلیل گروهی از بازیکنان تیم ها که تمریناتشون لغو شده بود، توی حیاط اصلی و راهروهای مدرسه اعتراضاتی رو راه انداخته بودند.
حالا مشکل دو تا شده بود. بازیکنان معترض و اسنیچ گم شده. مفتش ها از دامبلدور خواسته بودن که جو رو آروم کنه تا راحت تر بتونن به جستجوشون ادامه بدن. دامبلدور وارد حیاط شد و توجه همه رو به خودش جلب کرد:
-دانش آموزان هاگوارتز! میدونم که نسبت به کنسل شدن مسابقات کوییدیچ که یکی از تفریحات و هیجانات بین شما جادوآموزان این مدرسست، حسابی دلخور و شاکی شدید. ولی هرگز تا زمانی که از اصل قضیه با خبر نشدید دست به هیچ اعتراض و هنجار شکنی نزنید...
هنوز حرفهای دامبلدور تمام نشده بود که یکی از بازیکنان کوییدیچ فریاد زد:
-خب اصل قضیه رو بگید تا بدونیم. چرا هیچی بهمون نمیگید و ما رو از هیچ اتفاقی با خبر نمیکنید؟
اصولا هیچکس جرئت نداشت با این لحن با دامبلدور صحبت کنه، ولی دامبلدور آرامش خودش رو حفظ کرد و گفت:
-آروم فرزندم. متاسفانه اتفاقی افتاده که در طول این سالها رخ نداده و همین موضوع باعث شده که مسابقات کوییدیچ کنسل بشن. باید بگم که اسنیچ دزدیده شده.
سکوت تمام مدرسه رو فرا گرفت و تا قبل از اینکه صدای یکی از دانش آموزان بلند شه، همچنان سکوت بود. راوی که تحت تاثیر استاد خیابانی قرار گرفته بود، مطمئنا به ادامه داستان پرداخت. اعتراضات شدت گرفت و کم کم بازیکنان کوییدیچ و تعدادی از دانش آموزان و مفتشین، با هم درگیر شدن و تا سر حد مرگ همدیگه رو زدن.
و همه ش به خاطر یک عدد اسنیچ کوچیک بود که از گالیون بیست و چهار عیار ساخته شده بود و سنش به زمان بنیان گذاران هاگوارتز میرسید، و به همین دلیل بود که وزارت و مدیریت هاگوارتز تمام این دردسرهارو به جون خریده بودن.
کیلومترها آن طرف تر-برج ساعت شهر لندنهری در بالای راه پله های برج ساعت، جایی نزدیک به عقربه های غول پیکر ایستاده بود و درحالی که به عقربه ها و اجزای درونی ساعت نگاه میکرد، انتظار میکشید. مدتی نگذشت که صدای پاق ناشی از آپارات از پشت سرش توجهش رو جلب کرد.
-بعد از این همه مدت چیشده که سراغ من اومدی پاتر؟
-سلام پروفسور مودی.
-خب! میخوای بگی چیشده یا فقط قصد تلف کردن وقت منو داری؟ هنوز مجرم هایی اون بیرون پرسه میزنن که سلول های تنگ و تاریک آزکابان و ظرف های آب خنک و تگری انتظارشون رو میکشه.
-به کمکتون احتیاج دارم پروفسور.
-اصل مطلب.
-خب! حتما با خبر شدید که اسنیچ دزدیده شده؟
-آره. یه خوکچه عوضی به طرز مرموزانه ای از لا به لای تمام نگهبان ها رد شده و به راحتی اون رو دزدیده.
-خوکچه؟!
-اصطلاحه هری. باید بیشتر با اصطلاح ها آشنا بشی!
هری کمی مکث کرد و بعد درحالی که دو به شک بود که به مودی چیزی بگه یا نه، کم کم دهن باز کرد و ادامه داد:
-خب پروفسور! راستش... اون خوکچه عوضی...
مودی با چشمش حسابی روی هری تیز شده بود و با هر کلمه ای که هری میگفت بیشتر و بیشتر به هری دقت میکرد.
-دزدیدن اسنیچ کار من بود.
مودی حتی مجال نداد که هری خودش رو جمع کنه و به همان شکل لنگان، با سریع ترین حالت خودش به سمت هری رفت و یقه هری رو گرفت.
-چی؟ تو اسنیچ رو دزدیدی؟
-فکر میکردم شاید زودتر از همه، شما با خبر شده باشید پروفسور!
مودی با چشم جادوییش نگاه ترسناکی به هری انداخت.
-این حرف تیکه دارت رو نادیده میگیرم هری. حالا تا قبل از اینکه بقیه مفتش ها رو با خبر کنم بگو که قضیه از چه قراره و چرا اسنیچ رو دزدیدی؟ یه اسنیچ به چه دردت میخوره؟ میخوای بفروشیش؟ پول کم آوردی؟ تنها زمانی که یادمه هری پاتر اسنیچ رو در دست داشته باشه، یکی مسابقات کوییدیچ بود و یکی هم زمانی که دامبلدور اون رو تقدیمش کرد تا در مقابل ولدمورت بایسته.
بعد از اینکه حرفاش تموم شد، کمی بیشتر دقت کرد، یقه هری رو ول کرد و بهش خیره شد.
-درسته پروفسور. مدتیه که سوزش زخمم دوباره شروع شده. فکر میکنم که اون برگشته و لازمه که دوباره یادگاران مرگ رو کنار هم جمع کنم.
-ولی دیگه اثری از اون درون تو نیست.
-شاید هم مونده باشه. خواهش میکنم پروفسور کمکم کن.
مودی لنگ لنگان از پله های برج پایین میرفت و هری به دنبالش راه افتاده بود.
-چه کاری از من برمیاد؟ و چرا من؟ چرا سراغ دامبلدور نرفتی؟ اون بهتر میتونه کمکت کنه.
-میدونم پروفسور مودی. ولی قضیه فقط جمع کردن یادگاران نیست. لازمه که محفل هم دوباره برگرده.
هری دست توی جیبش کرد و اسنیچ رو بیرون آورد و به سمت مودی گرفت.
-ازتون میخوام که این رو پیش خودتون نگه دارید و پنهانش کنید... حداقل تا زمانی که از برگشتن ولدمورت مطمئن بشم.
مودی کمی به هری و سپس به اسنیچ نگاه کرد. دستش رو سمت دست هری برد و اسنیچ رو ازش گرفت و سپس به راهش ادامه داد. در مسیر پله ها، چند پله ای پایین نرفته بود که دوباره وایساد و به روش رو به سمت هری برگردوند.
-اونا از قضیه با خبر شدن.
-اونا؟
-مفتش ها. الان هم دنبالت میگردن. فهمیدن که تو اسنیچ رو دزدیدی. باید ببرمت یه جای امن.
ساعاتی بعد-خانه گریمولدهری به تنهایی در خانه گریمولد، در گوشه ای نشسته بود و سعی میکرد تا وارد ذهن ولدمورت بشه. تلاش زیادی کرد اما موفق نمیشد. مودی اون رو به همراه اسنیچ تنها گذاشته بود و خودش برای جمع کردن اعضای محفل رفته بود. نمیتونست ریسک فرستادن جغد یا حتی پاترونوس رو بپذیره.
خانه گریمولد که توسط مودی تله گذاری شده بود، دقایقی بعد مورد هجوم مفتش ها قرار گرفت. همگی سعی میکردند تا وارد خانه گریمولد شوند و هری را گیر بیاندازند. اما هرکدوم از مفتش ها به تله ای برمیخوردن و یا اپیلاسیون میشدن یا که توی تله ها اسیر میشدن. گرد و غبار شدیدی بلند شده بود و هیچکس نمیتونست وارد خانه بشه. کم کم از دور و لا به لای گرد و غبار، سایه سواره ای دیده شد که به سمت خانه میومد. بعد از چند لحظه کم کم خود سواره نمایان شد. آرتور ویزلی درحالی که اسب کوتوله سر کادوگان رو روی کولش گذاشته بود، به سمت مفتش ها میرفت.
-آرتور؟ این اسب چیه با خودت آوردی؟
آرتور ایستاد و دست خودش رو به نشونه اینکه کمی زمان بخرد بالا گرفت و شروع کرد به نفس زدن. نیم ساعتی وقت مفتش ها رو گرفت و کم کم شروع کرد به حرف زدن.
-این اسب سرکادوگانه... ازش قرض گرفتم... تا یکم باهاش سوار کاری رو تمرین کنم.
-به نظر میاد اون داره سوار کاری یاد میگیره.
با گفتن این حرف، همگی زدن زیر خنده. کم کم خنده مفتش ها تموم شد و به کارشون ادامه دادن تا هری رو دستگیر کنن. آرتور که همچنان اسب سرکادوگان روی دوشش بود، قدمی برداشت:
- کمک نمیخوا... ااااااااااااااااااااااااااا...
حرف آرتور تموم نشده بود که پاش روی یه تله رفت و به همراه اسب کوتوله به کهکشان آندرومدا شوت شد.
و البته تونست در لحظه پرتاب و حتی رسیدن به کهکشان آندرومدا هم صدای شلیک خنده مفتش هارو بشنوه.
همان لحظه-فدراسیون کوییدیچچند ساعت بعد، میز گردی تشکیل شده بود و تمام مقامات ارشد فدراسیون کوییدیچ، به همراه آلبوس دامبلدور و وزیر سحر و جادو دور هم جمع شده بودن تا درباره مسابقات کوییدیچ هاگوارتز و اسنیچ تصمیم گیری کنن.
-خب آقایون و خانم ها. در رابطه با اتفاقی که اخیرا رخ داده دور هم جمع شدیم تا بتونیم موضوع رو حل کنیم. هری پاتر، یکی از دانش آموزان هاگوارتز اسنیچ رو دزدیده و حالا تحت تعقیب قرار داره. تا اون...
حرف رئیس فدراسیون کوییدیچ تمام نشده بود که وزیر سحر و جادو وسط حرفش پرید و نطقش رو کور کرد.
-البته باید عرض کنم که هری پاتر پیدا شده و در حال حاضر مفتش ها دارن باهاش مقابله میکنن.
رئیس فدراسیون و بقیه اعضای حاضر کمی به وزیر سحر و جادو خیره شدن و چپ چپ بهش نگاه کردن.
-ام... میفرمودین جناب رئیس.
-هوم... تا اون زمانی که اسنیچ پیدا بشه و توسط مفتشین به دست فدراسیون و مدرسه هاگوارتز برسه، باید تصمیماتی رو درباره اجرای مسابقات کوییدیچ هاگوارتز بگیریم.
دامبلدور عینکش رو روی بینیش تنظیم کرد:
-جناب رئیس. بهتره که برگزاری مسابقات در اولویت باشه تا پیدا شدن اسنیچ. شاید بهتر باشه که فدراسیون، اسنیچ جدیدی رو به مدرسه هاگوارتز قرض بده تا زمانی که اسنیچ اصلی پیدا بشه. اگر مسابقات همینطور در حالت تعلیق باقی بمونن، با عرض پوزش، من نمیتونم دانش آموزان، مخصوصا کوییدیچ باز ها رو کنترل کنم.
-حق با شماست آلبوس. اما باید نکته ای رو بهتون بگم و اون اینه که فدراسیون برای هر مدرسه و هر ورزشگاه تنها یک اسنیچ ساخته و تحویلشون داده. ما نمیتونیم اسنیچ جدیدی رو در اختیار مدرسه هاگوارتز قرار بدیم. میدونید که ساخت اسنیچ زمان زیاد، بهترین نوع گالیون، و البته جادوی خاص خودشو داره که در دوره فعلی دیگه جادوگری رو نداریم که به اون جادو تسلط داشته باشه...
دامبلدور بعد از شنیدن حرفهای رئیس فدراسیون عقب نشست و به فکر فرو رفت. مدت کمی سکوت حکم فرما بود که ناگهان وزیر سحر وجادو سکوت رو شکست.
-اگر حضار این اجازه رو به من بدن، پیشنهادی دارم که میخوام خدمتتون ارائش بدم.
همگی منتظر بودن تا وزیر سحر و جادو پیشنهادش رو اعلام کنه. وزیر صداش رو صاف کرد و همزمان صندلیش رو کمی جلو کشید و ادامه داد.
-مدتی پیش، یکی از اعضای زیر دست بنده، طرحی رو ارائه دادن تا جایگزین جغد های نامه رسان بشن و باید بگم با اینکه طرح جالبی بود، ولی با اون مخالفت شد و طرح ایشون درحال حاضر داره گوشه انبار وزارتخانه خاک میخوره.
-اون طرح چیه جناب وزیر؟
-پِپه!
همگی برای چند لحظه جا خوردن و حتی سعی کردن جلوی خنده هاشون رو بگیرن.
-این لحن صحبت کردن شما اصلا درست نیست آقای وزیر.
-فکر میکنم منظور من رو اشتباه برداشت کردید. اسم این طرح پپه بود. من توهینی نکردم.
همگی با تعجب به هم نگاه کردن و وزیر به حرفهاش ادامه داد.
-در واقع پپه یک تکنولوژی ماگلیست که وظیفه اون رساندن بسته های پستی و نامه ها به دست صاحبان اون هاست. نظر من اینه که این دستگاه پرنده ماگلی، تا زمانی که اسنیچ پیدا بشه، جایگزین باشه و ازش استفاده کنید. البته تغییرات ریزی لازم هست که مطمئن باشید تا فردا اول وقت تمام تغییرات اعمال شده و پپه آمادست تا مسابقات کوییدیچ هاگوارتز رو پرشور تر کنه.
بین حاضرین زمزمه های "ویزلی" و "عشق ماگل ها بودن" شنیده شد، که البته با چشم غره وزیر سحر و جادو بهشون، همه سکوت کردن.
و بعد رئیس فدراسیون از حاضرین خواست که نظرشون رو راجع به این طرح بگن.
-بنده مخالفم. به نظرم اسنیچ یکی از مهم ترین اجزای کوییدیچه. هیچ چیز دیگه ای نمیتونه جای اون رو بگیره. حتی پپه.
-من هم با نظر ایشون موافقم و با پپه مخالف.
-ولی من با پپه موافقم. شاید پپه مسیری به سوی دنیای جدیدی از کوییدیچ جادوگری باشه.
-من موافقم تا از پپه استفاده بشه. البته تا زمانی که اسنیچ پیدا بشه.
حاضرین در حال نظردهی بودن که یکی از مفتشین وارد اتاق شد و به سمت وزیر رفت و چیزی در گوش وزیر گفت. وزیر نگاهی به اعضا انداخت و بلند شد و ایستاد.
-حضار محترم. همین الان این خبر به گوش من رسید که هری پاتر دستگیر شد.
اعضای فدراسیون خوشحال شدن و رئیس فدراسیون ادامه داد:
-پس مشکل اسنیچ هم حل شد.
-نه جناب رئیس!
-منظورت چیه که نه؟ مگه هری پاتر دستگیر نشده؟ پس حتما اسنیچ هم پیدا کردن و ازش گرفتن.
-باید بگم که متاسفانه اسنیچ همراه هری پاتر نبوده. مفتش ها، هری پاتر رو درحالی که بیهوش روی زمین افتاده بود، در خانه گریمولد دستگیر کردن و تمام خانه رو گشتن. اما هیچ سر نخی از اسنیچ پیدا نکردن.
اعضای فدراسیون با نگرانی و سردرگمی به هم نگاه میکردن. وزیر سحر و جادو به حرفهاش ادامه داد:
-پس در نتیجه به نظردهیتون ادامه بدید و چطوره که اصلا رای گیری کنیم؟ کیا با پپه موافقن؟
البته حرف های مفتش هنوز تموم نشده بود.
- بعد از اینکه پاتر به هوش اومده، به دزدیدن اسنیچ اعتراف کرده و گفته که اسنیچ رو جهت هدف های والاتری قورت داده و تا زمانی که از یه سری چیزها مطمئن نشه، پسش نمیده.
اعضای فدراسیون حرفی برای گفتن نداشتن. و در نتیجه به ناچار همگی با این پرنده ماگلی موافقت کردن تا جایگزین اسنیچ در مسابقات هاگوارتز باشه.