wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: چهارشنبه 23 بهمن 1398 22:17
تاریخ عضویت: 1395/11/15
تولد نقش: 1395/11/17
آخرین ورود: جمعه 25 شهریور 1401 14:20
از: خانه ویزلی ها
پست‌ها: 633
آفلاین
دوئل اسب گریف با ریون رخ

سوژه: مشنگ شناسی

جریانی که با اون رو به رو میشید، به سال ها پیش بر میگرده. سال ها قبل از اینکه هری پاتر رو قنداق پیچ کنن و ولدمورت به قدرت برسه و شروع کنه به کشتن تک تک محفلی ها و افراد بی گناه. داستان ما در یکی از روز های پر سر و صدای گودزیلاهای ویزلی در خانه چوبی خانوادگیشان شروع می شود. مالی در حالی که چادر به کمر، فرد و جورج توی بغل، با جارو دنبال چارلی گذاشته بود، از طرفی به طرفی دیگر میرفت. آرتور در گوشه ای از خانه روی مبل لم داده بود و با پریز های برق ماگلیش بازی بازی میکرد. در میان سر و صداهایی که حاکی از اون بود که مالی، چارلی رو گوشه آشپزخونه گیر انداخته و داره با جارو از خجالتش در میاد، بیل در حال ور رفتن با تخم اژدهاش بود. البته تخم مرغ اژدهاش. نه... همون تخم اژدهای خالی.

مالی بعد از ادب کردن چارلی،اومد سر وقت بابای چارلی و یه دمپایی ابری خیس نثارش کرد:
-به تو هم میگن مرد؟ پاشو تن لشتو بردار برو بیرون. توی کارای خونه و بچه داری که کمک من نمیکنی. حداقل پاشو برو کار کن، نون خشک هم نداریم واسه خوردن. تا حداقل ده گالیون جور نکردی حق نداری پاتو بذاری تو این خونه.

و اینگونه بود که آرتور، از روی ناچاری و از ترس مالی، از خونه بیرون شد و در گوشه ای از علفزارهای دور و بر خونه، زانوی غم بغل گرفت. همینطور که زانوی غمش را بغل کرده بود، کم کم احساس کرد که داره زانوی درد رو بغل میکنه و تا قبل از اینکه جریان خون توی پاهاش کم بشه و با ماتحت روی علوفه فرود بیاد، از جای خودش برخیزید. با خیزاندن برش، به سوی دور دست ها به راه افتاد.

هفت ساعت بعد-مسافرخانه ای در لندن

آرتور بعد از طی کردن مسیری طولانی که البته قسمت بزرگی از این مسیر رو مثل کوتاه همتان، تلپورت کرده بود، خسته، تشنه و گشنه، به مسافرخانه ای قدیمی و پر سر و صدا و شلوغ رسید. مشکلی با سرو صدای داخل مسافرخانه نداشت. خانه ویزلی ها همیشه شلوغ بود چه بسا بدتر از اینجا. آرتور جلوی ورودی بدون در مسافرخانه ایستاد و نگاهی به تابلو زِوار در رفته ای که سر در مسافرخانه قرار داشت، انداخت. کمی مکث کرد و آهی کشید و وارد مسافرخانه شد. در حالی که از مسیر پله های کوتاه به سمت طبقه بالا میرفت، چشمش به خیل افراد مست و مدهوش، با لیوان های نوشیدنی و سر و روی سیاه و درب و داغون افتاد که روی پله افتاده بودن و یا به دیوار تکیه داده بودن و در عالم خودشون بودن. آرتور دل و دماغ نداشت و با بی توجهی به این افراد، وارد لابی مسافرخانه ماگلی شد. کمی جلوتر، میز چوبی بود که پیرمرد گردن کلفتی پشت اون نشسته بود و در عین حال که اسکناس ها و سکه ها رو می شمرد، با خودش هم بلند بلند حرف می زد. آرتور جلو رفت اما قبل از اینکه دهن باز کنه تا حرفی بزنه، پیرمرد بهش خیره شد و گویی که تا الان داشت با آرتور صحبت میکرد، به ادامه حرف هاش پرداخت:
-اون احمقا هیچکدوم حرف های من رو باور نمیکنن. فکر میکنن دیوونه شدم یا چیزی مصرف کردم. اصلا باورم نمیشه که این همه آدم بی عقل و منطق دور و برمون پرسه میزنن.
-اهم...
-میبینی؟ دور و برت هرکسی که دیده میشه، همشون یه مشت احمقن. اون ها منو مسخره میکنن و اصلا به حرفام اعتقادی ندارن. فکر میکنن دروغ میگم.

ده دقیقه ای شد که آرتور به پیرمرد گوش میداد، با تکون دادن سرش، حرف های اون رو تایید میکرد و سعی میکرد از پیرمرد اتاقی رو اجاره کنه، اما به نظر میرسید که حرف های پیرمرد تمومی ندارن. پیرمرد که کم کم عصبانی شده بود، از جاش بلند شد و به سمت آرتور اومد و اینبار حرف هاش رو با خشم و در حالی که توی اون شلوغی داد میزد، به گوش آرتور میرسوند. در نگاه اول آرتور اصلا انتظار نداشت که این شخص گردن کلفت و با هیکلی درشت، قدی کوتاه تر از یه فرد عادی داشته باشه. با هر قدمی که پیرمرد به سمتش برمیداشت، آرتور یک قدم عقب تر میرفت. تقریبا نصف راهرو رو طی کرده بود که سر جاش وایساد و فریاد زد:
-بابا حرفاتو من قبول دارم. تو رو به مرلین انقدر حرف نزن.

پیرمرد ساکت شد و به آرتور نگاه کرد. دست آرتور رو گرفت و به سمت میز چوبیش برد و روی صندلیش نشست.
-یعنی تو قبول داری که من یه جن کوتوله دیدم؟
-آره. چیزیه که من هر روز میبی... چیز... قبول دارم که تو یه جن کوتوله دیدی.

پیرمرد با اخم به آرتور خیره شد. آرتور که دید پیرمرد کوتوله بهش خیره شده، ادامه داد:
-ببینم احیانا تو دورفی چیزی هستی؟ جز قد و قوارت، خیلی بی اعصابی.

پیرمرد انگشت اشارش رو به نشانه سکوت، روی بینی بزرگ و کوفته ایش گذاشت:
-هیششششش... هیچ کس نباید بفهمه. وگرنه منم لو میدم که تو یه جادوگری که داره این اطراف پرسه میزنه.
-مگه نمیگی کسی حرف تو رو باور نمیکنه؟ در ضمن... تو از کجا میدونی که من...
-در مورد جادوگرا چرا. خوب هم باور میکنن. فقط کافیه که یکیتونو پیدا کنن. مطمئن باش بلایی سرت میارن که تمام قوای جادوی درونیت، از چشمات بزنه بیرون... مطمئن باش کسی که اسم مرلین رو به زبون میاره، نمیتونه یه فرد عادی باشه. بهتره حواستو جمع کنی تا سرتو به باد ندی. حالا بگو چی میخوای؟

آرتور که با ترس به چشمای دورف پیر نگاه میکرد، نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن شه کسی حرفاشون رو نشنیده باشه.
-یه اتاق برای چند شب.
-یه خوابه یا دو خوابه؟
-یه خوابه.
-اینجا ما یه خوابه نداریم. طبقه سوم، اتاق 218.

آرتور که کمی گیج شده بود، به سمت راه پله ها حرکت کرد. از پله ها بالا رفت و به دنبال اتاق 218 گشت. بعد از مدتی گشتن، اتاق رو پیدا کرد و بدون هیچ معطلی، در رو باز کرد و وارد شد. با وارد شدنش به اتاق، با فردی رو به رو شد که هیکلی چاق و موهایی بور داشت و درحالی که کلوچه ای به دست داشت، جلوی مبل ایستاده بود. آرتور ابتدا جا خورد و فکر کرد که اتاق رو اشتباهی اومده. خواست از اتاق بیرون بره که فرد داخل اتاق صداش کرد:
-بیا تو! اشتباهی رخ نداده. تو اولیشون نیستی.

آرتور در نیمه بسته رو دوباره باز کرد و وارد اتاق شد.
-ببخشید. به من گفتن اتاق 218. ولی به نظر میاد که شما توی این اتاق زندگی میکنید.

فرد کلوچه به دست، به سختی چرخید و خودش رو روی مبل انداخت.
-اینجا هیچ قانونی وجود نداره. هیچکس توی این مسافرخونه حریم خصوصی نداره. تا قبل از تو، دو نفر دیگه هم همین فکر رو کردن، ولی بعد از چند شب موندن توی اینجا، همه چی دستشون اومد. بیا تو تا یکم بیشتر با هم آشنا شیم. از تنهایی خسته شدم.

آرتور وارد اتاق شد و در رو بست. اتاق نیمه تاریک بود، ولی نور چراغ های توی پیاده رو، فضا رو تا حدی که چشم، چشم رو ببینه، روشن کرده بودن.
-خب! بگو ببینم اسمت چیه؟ اهل کجایی و چیشده که سر از این مسافرخونه دراوردی؟ مسافری یا گم شدی؟
-اسم من آرتور. آرتور ویزلی.
-خوشبختم آرتور. منم ورنون هستم. ورنون دورسلی. نگفتی اهل کجایی؟
-خب. فکر نمیکنم بشناسی. خیلی از لندن دوره.

ورنون کمی با تعجب به آرتور نگاه کرد و ادامه داد:
-چیشد که به این مسافرخونه اومدی؟
-خب! راستش... یه موضوعی پیش اومد.

ورنون بیشتر روی آرتور دقیق شد و بهش زل زد.
-میدونی... یه مشکلی بین من و همسرم پیش اومد.
-اوهوهو! از اون دعواهای زن و شوهری. پس از خونه انداختت بیرون.

ورنون خنده ای کرد و ادامه داد:
-اصلا خجالت نکش. منم همین بلا سرم اومده.

خنده ورنون قطع شد و با حرص ادامه داد:
-زنیکه دیوونه به خاطر یه جشن مسخره که کاملا اتفاقی خراب شد، منو از خونه نازنینم انداخت بیرون. مثل یه تیکه آشغال.

ورنون تمام کلوچه رو داخل دهنش گذاشت و شروع کرد به جویدن و درحالی که دهنش پر بود ادامه داد.
-ببینم... تو رو به چه دلیلی بیرون انداخت؟

آرتور که به سختی حرف ورنون رو متوجه شده بود، کمی فکر کرد و سعی کرد دلیلی بیاره که نشون نده کم کاری از خودش بوده.
-خب راستش... من و خونوادم اوضاع مالی خوبی نداریم. همسر من علاقه زیادی به خرید داره. من صبح تا شب زحمت میکشم و عرق میریزم و سعی میکنم با پولی که درمیارم شکم خانوادم رو سیر نگه دارم، ولی اون چند وقت پیش که برای خرید رفته بود چشمش به یه چیز گرون قیمت افتاده بود و اصرار داشت که حتما اونو بخره. من که پولی توی دست و بالم نداشتم با خرید اون جنس مخالفت کردم و سعی کردم منصرفش...

حرف آرتور هنوز تموم نشده بود که ورنون، درحالی که انگشتش رو پشت لثه هاش گذاشته بود و داشت باقی کلوچه رو از اونجا بیرون میکشید، وسط حرفش پرید.
-حالا اون جنس... گرون قیمتی که میگی چی بود؟
-یه ست کامل از گرون ترین ظروفی که میتونی توی کل دنیای جادویی پیدا کنی.
-دنیای جادویی؟!

آرتور به ابروهای ورنون که همینطور بالا میرفتن نگاه کرد و سریعا سعی کرد خرابکاریش رو جمع کنه.
-چیز... ام... آره... دنیای جادویی. از نظر من این دنیا یه جادوئه که همه ما درونش جا گرفتیم.
-البته. حرف جالبی بود آرتور. من مطمئنم که تو آدم باهوشی هستی. دیدگاه متفاوتی داری و این چیز کمیابیه. خب! ادامه بده دوست من. سعی کردی منصرفش کنی و اون هم انداختت بیرون؟
-آره دیگه. همینطوره.
-واقعا که زن ها دنیای عجیبی دارن. خواسته های متفاوت، و همیشه میخوان همه چیز رو آنی به دست بیارن. اصلا قدرت درک بالایی ندارن. خیر قربان. از نظر من دنیای اون ها جادوییه که ما مرد ها توش اسیر شدیم. درسته. اینطوری بهتر شد. مطمئنم که تو هم با من موافقی.

آرتور حرفی نزد و فقط سرش رو به نشانه تایید، به همراه لبخندی نه چندان رضایت بخش، تکون داد. ورنون خمیازه ای کشید و با تقلای زیادی شکم بزرگش رو از روی مبل بلند کرد.
-دیگه نمیدونم از دست این زن باید چه کنم. من که حسابی خوابم گرفته. اگه خواستی میتونی توی اون اتاق بخوابی. نگران نباش. یه تخت دو نفره توی اون اتاق هست که واسه راحت بودنت، میتونی ازش استفاده کنی. پتونیا که میگه حتی یک لحظه هم توی خواب آروم نیستم. راستی قبل از اینکه بری، اینو بهت بگم که من شبا توی خواب حسابی خر و پف میکنم. اگه صدایی شنیدی، مال منه. اصلا نگران نشو.

ورنون که از جوک خودش خوشش اومده بود، خندید، وارد اتاق خودش شد و در رو بست. ثانیه ای گذشت و به طرز عجیبی صدای خر و پف سرسام آور ورنون بلند شد، صدایی که بی شباهت به یک کامیون هیجده چرخ نبود.
آرتور مدتی روی مبل نشست و با وجود خر و پف ورنون که بین صدای کامیون و غرش شیر در گردش بود، مشغول فکر کردن شد. البته تمرکز چندانی نداشت. حتی با هر صدای خر و پف، رشته افکارش جر میخورد و نمیتونست راه حلی برای راضی کردن مالی و برگشتنش به خونه پیدا کنه. پس به ناچار، به اتاقش رفت و تصمیم گرفت درحالی که سعی میکنه بخوابه، در مورد این موضوع هم فکری کنه. اما به نظر میرسید که حتی با وجود بستن در اتاق هم صدای ورنون اصلا کم نشده و تمام تلاشش رو برای منفجر کردن کله قرمز آرتور به کار میبنده.

با این حال آرتور تمام سعیش رو کرد و به فکر فرو رفت. تقریبا یک ساعتی گذشته بود و گوش های آرتور به سر و صدای ورنون در خواب، عادت کرده بودن. کم کم فکری به ذهن آرتور رسید.
-باید دلش رو راضی کنم. درسته. باید کاری کنم که بیشتر بهم عشق بورزه. معجون عشق. درست کردنش زمان میبره ولی خوبیش اینه که تمام مواد اولیه مورد نیازش رو توی کیف کوچیکم جا دادم. شانس آوردم اون پرونده آخر رو قبول کردم و تونستم اون مواد رو کشف و ضبط کنم. فردا اول وقت دست به کار میشم.

آرتور این رو با خودش گفت و چشماش رو بست و با فکر و تصور سکوتی که داره توسط خر و پف ورنون لت و پار میشه، خوابید.

صبح روز بعد، اتاق دویست و هیجده:

آرتور زودتر از هر ساعت دیگری که در روز های قبل بیدار میشد، از تخت سفت و قراضه ش بیرون اومده بود و برای درست کردن معجونی که شب قبل نقشه اش رو کشیده بود، آماده میشد. خبری از صدای خر و پف ورنون نبود و آرتور برای اینکه از خواب بودن ورنون مطمئن بشه، در اتاق ورنون رو باز کرد و نگاهی به داخل انداخت. ورنون رو به پنجره اتاق ایستاده بود که ویوی آن، فقط یه دیوار سیاه بود که مورد عنایت پرندگان رودل کرده قرار گرفته بود. آرتور به آرامی ورنون را صدا کرد. جوابی نگرفت و به همین دلیل وارد اتاق شد تا از نزدیک ورنون را ببیند. جلوتر رفت و با تعجب به ورنون نگاه کرد که در حالت ایستاده خوابیده بود. ورنون خرناسی کرد که بی شباهت به نعره دایناسور نبود و باعث ترس آرتور شد. و جادوگر مو قرمز که به اندازه کافی ترسیده بود، بی سر و صدا و بدون تلف کردن وقت از اتاق خارج شد تا درست کردن معجون رو شروع کنه.

آرتور که تمام پاتیل ها رو آماده کرده بود، با استفاده از چوبدستیش، پاتیل ها را روی هوا معلق کرد و شعله هایی زیر هرکدام ایجاد کرد. دست به کار شد و با ریختن آب، اشک اژدها و علوفه مورد نیاز در پاتیل های مجزا، شروع کرد به جوشاندن هر کدام. سه ساعتی زمان برد تا معجون صورتی رنگ آماده بشه و زمان اون رسیده بود که اون رو درون شیشه ای قرار بده. آرتور از کیف کوچکی که به همراه داشت، شیشه کوچکی بیرون آورد و معجون رو به آرامی، طوری که حتی یک قطره اش هم هدر نره، داخلش ریخت.
معجون رو روی میز گذاشت و دستش رو توی کیف کوچکش کرد تا درپوش شیشه یا چوب پنبه ای رو پیدا کنه تا در شیشه رو ببنده. کمی گشت و چیزی پیدا نکرد. به همین دلیل از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا از جیب کتش که روی تخت افتاده بود، درپوشی بردارد.
آرتور وارد اتاقش شد، بی خبر از اینکه ورنون چند ثانیه س بیدار شده و در حالی که به تخت های مسافرخونه فحش میده، از اتاقش خارج میشه.
-لعنت به تخت های این مسافرخونه. دیشب حتی یه لحظه هم راحت نخوابیدم. دلم واسه تخت خودم و پتونیا تنگ شده.

ورنون به سمت مبل رفت و روی اون نشست. کمی گردنش رو مالید و در همون لحظه چشمش به شیشه ای که مایع صورتی رنگی داخلش بود افتاد.
-این دیگه چه کوفتیه؟

ورنون شیشه رو برداشت و به اون نگاهی انداخت. کمی بوش کرد و بوی کلوچه موزی و مرغ بریان و اسکناس های کاغذی به بینیش زد. احساس کرد کمی گیج و محو بوی معجون شده. کمی از اون رو مزه کرد.
-هوووم... این عالیه. حتما آرتور این و برای من گذاشته. امیدوارم همینطور باشه. خیلی خوش بو و خوشمزس.

ورنون با گفتن این جمله، معجون رو یک نفس سر کشید.
لحظه ای بعد، آرتور که چوب پنبه ای در دست داشت، خوشحال و خندان، مثل تسترالی که برتی باتز جایزه گرفته، از اتاقش خارج شد. در همون لحظه، ورنون که مست و خرکیف شده بود، از جاش بلند شد و به آرتور خیره شد.
-اوو... عزیزم! دیشب خوب خوابیدی؟

آرتور برای لحظه ای از طرز حرف زدن عجیب ورنون شوکه شد. به آرامی، درحالی که به حرف ورنون فکر میکرد تا جواب مناسبی پیدا کند، به سمت میز رفت. ناگهان چشمش به شیشه خالی معجون عشقی که ساعت ها براش وقت گذاشته بود افتاد و جیغی از ته اعماق وجودش کشید که موجب ترک خوردن شیشه ها شد. سرش رو بالا گرفت و ورنون رو با لب های غنچه شده دید که به سمتش میاد. بار دیگر جیغی از اعماق وجود نارنجی و کک مکیش کشید و پا به فرار گذاشت. ورنون دست بردار نبود و دور تا دور میز و اتاق به اتاق، دنبال آرتور میدوید.
-بیا با هم صحبت کنیم.
-نزدیک من نشو.
-الهی بمیرم برات. خداوکیلی خیلی دوستت دارم آرتی.
-آرتی کیه؟! من آرتورم. اون ویزلی قرمز کله زشت بیریخت که به زور زنش دادن.
-خداوکیلی صد تومن میدم. تو منو امتحان کن. اصلا بیا بریم محله پریوت درایو.
-من زن و بچه دارم نکبت. قباهت داره خرس گریزلی!
-ماشین بفرستم؟! آخ آخ آخ. جاان! خداوکیلی خیلی دوستت دار...

آرتور بدون معطلی، دست توی جیبش کرد و چوبدستیش رو بیرون کشید و افسونی نثار ورنون کرد و اون رو بیهوش و نقش بر زمین کرد. لحظه ای روی تخت نشست تا نفسی تازه کنه. بعد از دقیقه ای، به سمت ورنون رفت و بالای سرش ایستاد تا فکری به حال این معضل جهانی کنه. ورنون همچنان توی بیهوشی با خودش حرف میزد.
-من امشب دوستش داشتم... اسمم... ورنون... دورسلی... اون... گَدایه... گور پدرش...!

آرتور که به صورت متفکرانه، با چشمانی درشت و متعجب به ورنون نگاه میکرد، کم کم به ذهنش رسید که باید ابتدا اثر معجون رو از بین ببره و سپس تمام اتفاقاتی که رخ داده رو، از ذهنش پاک کنه. آرتور به سمت کیفش رفت و مقداری دَوا گلی و نوشیدنی کره ای رو به همراه کمی خرت و پرت دیگر که موجب دفع معجون از بدن میشد، ترکیب کرد و در حالی که ورنون بیهوش بود، تمام معجون رو با قیف، توی حلق مجنون ریخت. لحظه ای گذشت و ورنونِ مجنون به مانند ماهی که تازه از آب گرفتن، شروع کرد به دست و پا زدن و از جاش بلند شد.
-من کجام؟!... خدای من چه اتفاقی برای من افتاده؟

در همین لحظه چشمش به آرتور افتاد.
-تو... تو چی به خورد من دادی؟
-من... چیزه... تقصیر خودت بود که خوردی. نباید به هر چیزی دست بزنی.
-یادم میاد... آره... یادم میاد تو با اون تکه چوبی که دستته، به من...

در همین لحظه دوهزاری ورنون افتاد و قدمی عقب رفت. کمی به آرتور نگاه کرد و سپس با حرص به سمت آرتور حمله کرد.
-تو! ای جادوگر کثیف! با من چیکار کردی؟

آرتور بدون معطلی چوبدستیش رو بالا آورد و سعی کرد حافظه ورنون رو پاک کنه. اما به خاطر چاقی بیش از حد ورنون و خباثتی که آرتور، حتی فکرش رو هم نمیکرد در وجود ورنون جای گرفته باشه، مقاومتی صورت گرفته بود و به سختی میتونست ورنون رو کنترل کنه.
-نههه... سرم... احساس درد شدید دارم... ولم کن...

آرتور همچنان ادامه میداد و با سختی تمام، بخشی از حافظه ورنون رو بیرون کشید. ارتباط بین چوبدستی آرتور و ذهن ورنون قطع شد و ورنون دوباره روی زمین افتاد. آرتور قدمی به سمت ورنون برنداشته بود که ورنون از جاش بلند شد و دوباره به سمت آرتور حمله کرد.
-از اتاق من برو بیرون. گورتو گم کن موش کثیف.
-چیشده ورنون؟ من که کاری نکردم.

ورنون همچنان فریاد میزد.
-نمیدونم... احساس میکنم از چیزی متنفرم. از هرچیز عجیبی که در اطرافم رخ میده. فقط از من دور شو. برو بیرون.

آرتور متوجه شد که حافظه ورنون، به طور کامل پاک نشده و فقط تغییر پیدا کرده. و حالا به طور کامل متوجه شد که چرا بودجه بخش فراموشی توی وزارتخونه بیشتر از بخش مربوط به مشنگ هاست. آرتور کاملا این موضوع رو فهمیده بود. در نتیجه در حالی که امیدوار بود ورنون چیزی رو به یاد نیاره و فقط به متنفر بودن ادامه بده، وسایلش رو جمع کرد و با تمام سرعت از اتاق خارج شد تا توی یک راهروی خلوت به مقصد وزارت سحر و جادو آپارات کنه و تقاضای آموزش کار با طلسم فراموشی رو بده که دفعه بعد که از خونه پرت شد بیرون، راحت بتونه ترتیب حافظه مشنگ ها رو بده!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: چهارشنبه 23 بهمن 1398 19:09
تاریخ عضویت: 1398/07/24
تولد نقش: 1398/07/25
آخرین ورود: شنبه 4 شهریور 1402 13:31
از: از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
پست‌ها: 326
آفلاین
اسب گریفندور vs. رخ ریونکلاو


- وای، چین خیلی آرومه!

ربکا این بار برای تنبیه شدن، به چین آمده بود. با اینکه لرد به او تذکر داده بود، او باز هم ماموریت مهمش را خراب کرده‌ و حالا وقت تنبیه بود؛ لرد درباره نوع تنبیه هم گفته بود.
-اگه حواست پرت باشه و ماموریت رو خراب کنی، گابریل رو مامور تنبیه تو می‌کنیم.

حالا او در چین و روبه روی یک ساختمان بزرگ، کنار گابریل ایستاده‌ و منتظر شنیدن تنبیه‌اش بود.

- خب ربکا. برو تو همین ساختمون سفیده.
- چرا این همه ماسک زدی؟
- برای حمایت از پاکیزگی چین. ول کن حالا. برو تو.
- باشه. ولی خب چرا بیمارستان؟ میشه تو غار، یا جنگل، یا یه شب تاریک و ترسناک تنبیه بشم؟
- مطمئنی این واسه‌ی تو تنبیهه؟
- خب، هر چی. من از بیمارستان خوشم نمیاد، بریم یه جای دیگه تنبیهم کن!
- لج نکن ربکا، برو تو!
- امکان نداره. این‌همه راه واسه تنبیه، چرا اینجا؟
- چون اونجا کلی آدم داره تا باهاشون تنبیه بشی. آدمای عجیب‌غریب که همشون داستان زندگی خودشونو دارن. تو واقعا دلت نمی‌خواد یه سر و گوشی آب بدی و ببینی اونجا چه خبره؟

ربکا با شنیدن این حرف گابریل، به سمت بیمارستان پرواز کرد. چون خفاش بود از پنجره وارد شد و روی یک میز نزدیک به پنجره نشست.
او فضول ترین مرگخواری بود که در خانه ریدل ها زندگی می‌کرد و گابریل هم این را خوب می‌دانست!

- آفرین ربکا. برو تو!

در بیمارستان:

-آخ جون! چقدر آدم.
-نه! خفاش!

ربکا به مردی که تمام بدنش، از جمله صورتش را، با لباس های سفید پوشانده بود، نگاه کرد. فکر می کرد او حتما میخواهد با خفاش اصیل و گوش‌درازی مثل او حرف بزند، پس به سمتش پرواز کرد؛ ولی همان موقع بود که یک سینی و سپس یک تور بر سر ربکا فرود آمد!
دنگ!

- ببرینش کنار همون زن که اولین کسی بود که ویروسی شد؛ تو اتاق قرنطینه.

چند ساعت بعد - اتاق قرنطینه

-آی... من کیم؟ اینجا کجاست؟ چرا اینجا شبیه زندانه؟
-تو یه دختری که نمی‌دونم چرا گوشات شبیه خفاشه... ... و اینجا اتاق قرنطینه است. هیچ فرقی هم با زندان نداره.

ربکا به زنی که این حرف را زد خیره شد و از ته دل آرزو کرد ماگل نباشد.
- امممم... شما رو دیگه چرا آوردن اینجا؟ به خاطر خون ناخالص یا جای زخم تسترال یا کروشیوگرفتگی؟
- چی؟ نه بابا! به خاطر کرونا بود!
- عه؟ واقعا؟ چی هست؟

در نگاه اول، به نظر می‌رسید باید چوبدستی‌اش را از جیب لباسش بیرون آورده و خودش را با طلسم از غل و زنجیر بیرون بیاورد و سریع آپارات کند؛ اما همان لحظه به خاطر آورد که اگر قانون رازداری را زیر پا بگذارد از همان جا مستقیم به آزکابان برده می شود. پس باید راه دیگری پیدا می کرد.
- خوابتون نمیاد؟
- اصلا.
- مرخص نمی‌شید؟
- فکرشم نکن!
-کی می‌رید معاینه؟
-معاینه؟ من اینجام تا روم آزمایش بشه!
-

ربکا دلیل خنده او را نمیدانست و آرزو کرد هر بیماری روزی شفا پیدا کند.
-مگه معاینه نمی‌شین؟
-نه بابا! مگه اینکه معجزه رخ بده!

معجزه! شعبده بازی! این ها چیزهایی بودند که برای اولین بار به ذهن ربکا خطور کردند و درواقع بهترین راه بودند تا یک مشنگ را با یک جادوی عادی که بین خودشان به "جادوی علمی" معروف است سردرگم کنی.
- گفته بودم؟ من شعبـ...
- هه هه هه هه!

زن دیگر روی زمین افتاده بود و تختش را گاز میزد. این اتفاقات برای ربکا خیلی غیر عادی بود!
- شعبده با...
- خب به من چه!
-
-قیافشوووو!

یک ساعت بعد

-میشه حرف بزنم؟ من شعبده بازم.
- لابد میخوای منو هم خوب کنی؟!
-

یک روز بعد

- بیا برات یه شعبده انجام بدم. میشه نخندی؟
- دست خودم نیست، عوارض کرونا و این خفاشاست! دستم به یه خفاش برسه دهنش صافه!
- ...خب بخند، ولی به منم گوش بده دیگه!
- خب باشه... ولی اینو بدون من از جادو جمبل بدم میاد. برای خودت انجام بده.
-خب جادو واقعیت نداره ولی میشه باهاش حال کرد. چیز جالبی میتونه باشه. پشت شعبده همیشه یه... یه...

ربکا دنبال آن جمله کلیشه ای میگشت که هر شعبده بازی میگفت.
-آها... یه دلیل علمی هست!
-خب چطور با علم میخوای زنجیراتو وا کنی؟
-اممممممم...

ربکا چوبدستی اش را از جیبش در آورد و در آستینش قایم کرد. او به هر دلیلی که میشد علمی باشد و عادی ترین دلیل ماگلی باشد، فکر کرد. اما فقط یک موضوع به ذهنش رسید.
-خب... این کلید رو میبینی؟ کلید زنجیره است که از جیب اون آدمی کش رفتم که منو آورد اینجا! به همین سادگی.
- ناموسا خیلی علمی بود!

و با کلید زنجیر را باز کرد. ولی کلید، همان نوک چوبدستی اش بود که از لای انگشتانش بیرون زده بود و چون زن بیمار بود، نمیتوانست تشخیص دهد.
-این از دستام و این از پاهام. خب! گل ظاهر کنم؟
-آره آره! آره از گل صورتی خوشم میاد!

ربکا گل هایی را در دستانش ظاهر کرد که در راه آمدن به اینجا دیده بود. آنها را در دستان زن گذاشت و ایستاد. دامنش را تکانی داد و موهایش را درست کرد.
-این گل؟ من به این گل حسا... ایتچه... ایتچه!
- تازه یه کار دیگه‌ام بلدم.
- چی؟
- من می‌تونم خودمو نامرئی کنم! نه اینکه بخوام برم ها... نه! فقط نامرئیم. اصلنم نمی‌خوام فرار کنم...
- واقعا می‌تونی؟
- آره، به تو هم پیشنهاد می‌دم بعدا که از اینجا آزاد شدی بری یاد بگیری! خیلی حال میده.
- خب... واسه یاد گرفتنش باید برم کجا؟

ربکا لبخند گشادی زد و آدرس خانه ریدل را به او داد. ذات پلید مرگخوارش باعث شده بود برای خودشیرینی او را به اربابش تقدیم کند.
- خب، حالا ببین نامرئی می‌شم... و تو دیگه منو نمی‌بینی و...

پاق!

ربکا توی خیابان و همان جایی که از آن آمده بود فرود آمد و با دیدن آسمان شب، دهانش باز ماند.
- شب شده؟ اونم شبی که ماهش، ماه سیزدهمه؟ مگه میشه؟ یعنی چند روزه من اینجام؟ آخرین بار که ماهو اینجا دیدم یه خط نازک بود که!
- عه، رب!

گابریل از آن طرف خیابان به طرف ربکا آمد که با تعجب از ماه به گابریل و از گابریل به ماه نگاه میکرد.
- واقعا چند رو...
-یه هفته است اون تویی. چقدر طولش دادی تا یه گل ظاهر کنی.
- چی؟
- هیچی! بیا بریم آپارات کنیم.
- ها؟
- امیدوارم تو راه خفاش نشی یهو گیر کنی!

گابریل دستان ربکا را گرفت و تا میتوانست با سرعت دوید. ربکا که تقریبا روی هوا بود، با قیافه ای پوکر به ساختمان های چین نگاه میکرد.
- گبی، ناموسا تنبیه من چی بود؟
- نمیدونم. ارباب فقط منو مامور کردن این کارا رو باهات بکنم.
- کارا؟ مگه چندتا کار بود؟
- بیارمت چین، نذارم ماموریتتو انجام بدی، و بعد بین مردم چین که این روزا از خفاشا بدشون میاد بذارمت و وردی رو روت اجرا کنم که نفهمی. نفهمیدی دیگه؟ بگو نفهمیدی!
- نفهمیدَ...
- آخ جون! بریــــــــم!
-

و دوباره ربکا پشت سر گابریل کشیده میشد تا به سمت مکان مناسب رفته و آپارات کنند.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: یکشنبه 20 بهمن 1398 22:11
تاریخ عضویت: 1398/03/19
تولد نقش: 1398/03/19
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:46
از: دست شما
پست‌ها: 457
آفلاین
بسمه تعالی



سوژه برخورد وزیر هافلپاف (ارنی پرنگ) با وزیر اسلیترین (مروپ گانت): فرهنگ جادویی

توضیح: وزارت سحر و جادو به شما ماموریت داده تا در راستای ترویج جادو و فرهنگ جادویی به یک کشور دور در غرب آسیا به نام ایران برید و یک مدرسه جادویی تاسیس کنید. ممکنه موفق بشید، ممکنه نشید، شاید هم یه چیزی بین این دوتا...


سوژه برخورد اسب گریفندور (آرتور ویزلی) با قلعه ریونکلاو (ربکا لاک‌وود): مشنگ شناسی

توضیح: دست بر قضا شما با یک مشنگ هم‌خونه شدید که اتفاقا به جادو هم اعتقادی نداره، حالا باید کاری بکنید که به جادو اعتقاد پیدا کنه و البته هم حواستون باشه که قانون رازداری رو زیر پا نذارید.


× مهلت ارسال پست‌ها تا پایان روز چهارشنبه 98/11/23 ساعت 23:59:59 می‌باشد ×



با آرزوی موفقیت برای همه شرکت کنندگان عزیز و گرامی،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: یکشنبه 20 بهمن 1398 12:54
تاریخ عضویت: 1396/12/21
تولد نقش: 1396/12/24
آخرین ورود: یکشنبه 27 تیر 1400 18:44
پست‌ها: 202
آفلاین
نخست وزیر هافلپاف (بنده) حمله سامورایی-ویتنامی به وزیرشون(مروپ).

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در 1398/11/20 19:41:47
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: یکشنبه 20 بهمن 1398 00:35
تاریخ عضویت: 1397/04/01
تولد نقش: 1397/04/01
آخرین ورود: سه‌شنبه 18 مهر 1402 23:01
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 552
آفلاین
اسب گریفیندور (آرتور ویزلی) به رخ ریونکلاو (ربکا لاک وود) حمله میکنه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: شنبه 19 بهمن 1398 22:18
تاریخ عضویت: 1398/03/19
تولد نقش: 1398/03/19
آخرین ورود: دیروز ساعت 22:46
از: دست شما
پست‌ها: 457
آفلاین
بسمه تعالی



سلام و درود و خسته نباشید به همه مهره‌های عزیز و جان بر کف که دلاورانه مبارزه کردید و حالا اجازه بدید تا نتایج نخستین حرکت از نخستین مرحله شطرنج جادویی رو به اطلاعتون برسونم:

- در صفحه اوّل شاهد شاخ به شاخ شدن فیل هافلپاف و فیل اسلیترین بودیم و نتیجه این شد که فیل اسلیترین ثابت کرد خیلی فیله و حریف رو از میدون به در کرد.

تبریک به رابستن لسترنج فیل اسلیترین!
و خسته نباشید به ماندانگاس فلچر، فیل هافلپاف که دلاورانه مبارزه کرد.



- در صفحه دوّم شاهد یک مبارزه نفس‌گیر و نزدیک بین وزیر ریونکلاو و قلعه و اسب گریفندور بودیم که در نهایت این گریفندوری ها بودن که نشون دادن قلعه‌ای که اسب داشته باشه، خودش یه پا وزیره.

تبریک به فنریر گری‌بک و آرتور ویزلی قلعه و اسب گریفندور!
و همینطور خسته نباشید به دروئلا روزیه، وزیر ریونکلاو که دلاورانه مبارزه کرد.



و حالا نوبت به حرکت مهره‌های سیاه می‌رسه...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: پنجشنبه 17 بهمن 1398 23:58
تاریخ عضویت: 1393/12/27
تولد نقش: 1393/12/29
آخرین ورود: پنجشنبه 3 خرداد 1403 03:14
از: کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
پست‌ها: 195
آفلاین
- ینی چی که نیست؟
- خب نیست دیگه.
- یعنی چی که نیست دیگه؟ تو مسئول آبرو و اعتبار ریون بودی... آخه چجوری ممکنه؟ پس کجا رفته؟
-من چه می دونم. امروز صبح جعبه رو باز کردم، نبود.
-تا حالا هیچ بازی کوییدیچی بدون اسنیچ برگزار نشده، در جریانی که؟
-خب یه توپ ریزه دیگه... گم میشه...
-ئلا! تا فردا باید پیداش کنی. کاری نکن آبروی ریون بره.
-باشه...

سو نمی تونست این حجم از بی خیالی و خونسردی رو درک کنه. همونطور که سعی می کرد توی ذهنش، طول و عرض و ارتفاع بی خیالی دروئلا رو محاسبه کنه، به دروئلایی که روی مبل کنار شومینه‌ی تالار ریون لم داده بود و پاش از اونور مبل آویزون بود و همراه با ریتم آهنگ نامفهومی که زیر لب زمزمه می کرد، پاشو تکون می داد و سرش توی یه کتاب قطور با جلد عجیبی بود، زل زده بود.
- ئلا؟
- هوم؟
- نمیخوای بری اسنیچو پیدا کنی؟
- اوهوم!
- پس کی میخوای بری؟ فردا مسابقه‌اس.
- اوهوم اوهوم...
- پس کی...
-سو! Just one more chapter 

اما سو دیگه از "one more chapter"های دروئلا خسته شده بود. خیلی آروم کتاب رو از دست دروئلا قاپید و توی شومینه انداخت.

- چته؟ زورت به کتاب بدبخت میرسه؟ دوس داری منم اون کلاه آبی خوشگله‌تو بندازم تو آتیش؟ یه اسنیچه دیگه! بخاطر یه اسنیچ کتاب زبون بسته رو سوزوند...
ردا و کیفشو برداشت و به طرف در خروجی تالار رفت.
- ها؟ تو دیگه چی میخوای؟ نکنه واسه بیرون رفتنم سوال باید جواب بدیم؟ نکنه توام دلت میخواد کتاب بسوزونی ها؟ جم کن بال و پرتو! چیه زل زدی؟

عقاب روی در ورودی ریونکلاو که خودشم نمی دونست بخاطر دیدن دروئلای بدون کتابه که منقارش وا مونده یا طرز برخوردش، و یا حتی دیدن دروئلای بدون کتابی که همچین طرز برخوردی داشت. پس بال و پرشو جمع کرد و خیلی آروم در تالارو بست.

- اسنیچ... اسنیچ... اسنیچ... بخاطر یه اسنیچ کتابه رو سوزوند! ینی ارزش یه اسنیچ از کتاب من بیشتر بود؟ زندگی یه کتاب بیچاره رو گرفت بخاطر یه اسنیچ...

همونطور که داشت راه می رفت و زیر لب به زمین و زمان و آسمون و کهکشون و عالم و آدم گیر می داد و غر می زد، میخ انتهای پاشنه‌ی پوتینش با شاخه درختی که پاشو دراز کرده بود و داشت بین اون همه گِل، استراحت می کرد، شروع کردن به دست دادن و سلام و احوال پرسی و روبوسی. انگار نه انگار که همه جا میگن روبوسی و دست دادنو تموم کنین تا کرونا نگیرین. شاید هم میخا از شاخه‌ها کرونا نمی گرفتن... به هر حال، در نتیجه‌ی این همه دوستی و عشق و محبت، دروئلا با صورت افتاد تو گِلا و از یه شیبی سر خورد پایین و با کله فرود اومد.
-اینام بخاطر یه اسنیچه؟ لعنتیا یه اسنیچ ریزه میزه گم شده نه یه دکل نفت که!

با کلی درد و البته غر زدن بلند شد و با یه طلسم، کتابای توی کیفشو مرتب کرد. چوبدستیشو بالا آورد و با گفتن "لوموس"، روشنش کرد. توی یه دالان تاریک و گِلی بود که از سقفش ریشه‌ی گیاها و درختا بیرون زده بود. روی دیواراش حشره‌های مختلف میومدن و می‌رفتن. گهگاهی هم دو تا حشره به هم می رسیدن و دستی واسه هم تکون می دادن و سلام و احوال پرسی می کردن. ظاهرا حشره ها روی نکات بهداشتی خیلی حساس تر بودن. همینطور که به انتهای دالان نزدیک می شد، نوری که از انتهاش می دید، بیشتر می شد. تا این که به انتهای اون راهروی تاریک و گِلی رسید.
-با سلام! به اسنیچ لند خوش اومدین. شما هم اکنون مهمان ما هستین. لطفا با من تشریف بیارین.
دروئلا هاج و واج به اسنیچی که دست و پا و چشم و دو ابرو و دماغ و دهن داشت، نگا کرد.
-چیزه... جناب اسنیچ. میگما... نباید احیانا شما یکم ریزه میزه تر باشی؟
-خیر! شما تشریف بیار با من فقط.
-اوه حله. چه مهمونی جذابی. میگم... شما اسنیچ ریزه میزه ندارین؟ من یدونه اسنیچ ریزه میزه میخواستم.
-امضای رسمی داری؟ تو پیشخوان درخواست دادی؟ کاپیتان یا مربی یه تیم کوییدیچی؟
-نه... ولی جستجوگرم...
-
-
- شما از این ور تشریف بیار پس.
دروئلا ار بین راهرو های طلایی با تزئینات سفید رد شد و نهایت تلاششو می کرد به اسنیچی نخوره. وقتی از اون ور تشریف برد و به انتهای راه رسید، اسنیچ هلش داد تو یه جایی مثل زندان و درو قفل کرد.
-به جرم گرفتن اسنیچای بیچاره، شما فردا صب اعدام میشی. این شوکولاتم بگیر خوش باشی تو این چن ساعت.

دروئلا که نمیتونست این همه اتفاقو هضم کنه، به تنها چیزی که فکر می کرد مبل گرم و نرم کنار شومینه ی تالار ریون بود. شکلات رو تو جیبش گذاشت و رفت گوشه سلولش نشت و به تالار ریون و دیوارای آبی و برنزی و آتیش گرم شومینه ش فکر کرد.

-ئلا؟... ئلا؟ چی شد؟ چیداش کردی؟ پاشو برو عوض کن لباساتو... اه اه اه... مبلو گِلی کردی.
دروئلا بی اهمیت به نگاهای نگران سو و آبروهای توهم گابریل، جفتشونو محکم بغل کرد و دویید توی اتاقش. قبل از عوض کردن لباس و دوش گرفتن، به سمت جعبه توپای کوییدیچ رفت. جعبه رو باز کرد و شکلات شونیز گرد و طلایی رو از تو جیبش در آورد و سر جای اسنیچ گم شده گذاشت.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: پنجشنبه 17 بهمن 1398 23:47
تاریخ عضویت: 1397/11/04
تولد نقش: 1397/12/14
آخرین ورود: یکشنبه 2 شهریور 1404 21:49
از: سیرازو
پست‌ها: 441
آفلاین
قضیه فیل تو فیله!

سوژه: تسترال


*****

-من دقیقا کجا بودن می شم؟

رابستن نگاهی به دور و برش کرد. اونجا چیزی وجود نداشت که براش آشنا باشه. توی یه جاده بود. نگاهی به روبرو انداخت. انگار جاده تا بی نهایت ادامه داشت. رابستن از سر ناچاری شروع به حرکت کرد تا شاید به مکان آشنایی برسه و بفهمه دقیقا کجاست.
نیم ساعتی راه رفت تا به یه رودخونه رسید که روش پل ساخته شده بود. تو نگاه اول، اونجا هم براش ناآشنا بود. ولی بعد که دقیق تر به پل نگاه کرد، فهمید که اونجا کجاست.
رابستن عکس اون پل رو توی یه کتاب دیده بود. البته فکر نکنین که رابستن اهل کتاب بود؛ رابستن عملِ حرف زدن رو به زور انجام می داد چه برسه به خوندن. اون عکس رو تو کتابی که دست دروئلا بود، دیده بود. کمی فکر کرد تا اسم کتاب یادش اومد؛ اسم کتاب "قضه های بیدل نقال" بود.
رابستن کلا از قصه های بیدل نقال یکیش رو بلد بود که از قضا همون هم به کارش اومد.

حرکت کرد که از پل رد بشه.

"مرگ"، بعد از اینکه برادر سوم به مرگ طبیعی مرده بود، با تکیه بر سخنِ "قاتل همیشه به محل جرم برمی گرده"، برگشته بود سر همون پل تا اشخاصی که از اون پل رد می شن رو اغفال کنه و زودتر ببره پیش خودش!

مرگ خیلی اجتماعی بود.

رابستن به وسطای پل رسیده بود که مرگ اومد و روبروش قرار گرفت.

-خودت دیگه قضیه رو می دونی دیگه؟ توضیح ندم؟
-دونستن می شم! دونستن می شم!

رابستن کلی آرزو داشت که می خواست برآورده شه. اون همه ی آرزو هاش رو توی دفترچه یادداشتش نوشته بود و از مهم ترین به الکی ترین، دسته بندی کرده بود. مهم ترین آرزوش این بود که بتونه درست فارسی حرف بزنه ولی خب این رو می تونست خودش یاد بگیره و نیازی نبود که این فرصت رو بخاطر این آرزو بسوزونه. برای همین رفت سراغ دومین آرزوی مهمش که دست‌یابی بهش، به صورت عادی، غیر ممکن بود.
-من خواستن می شم که دیگه قتلی صورت نگیره!

ناگهان از پشت سر رابستن صدایی اومد.
-راب!

رابستن به سرعت سرشو چرخوند تا از صورت اربابش بفهمه که حرفشو شنیده یا نه...متاسفانه شنیده بود.

-تو مایه ی ننگ مرگخواران ما هستی راب! هزاران اوف بر تو! میوه های مادرمان به صورت همزمان در کلیه ات...

لرد ولدمورت با هر توهینی که می کرد، نزدیک تر می شد تا جایی که به یک متری رابستن رسید. دستش رو داخل رداش برد.
-آواداکد...

-نه!

رابستن از خواب پرید. این کابوس رو چند باری دیده بود، ولی هیچوقت به مرگش ختم نمی شد.
-همه‌ش خواب بودن می شه بابا! ارباب که منو کشتن نمی کنه.

رابستن به خودش قوت قلب داد و بلند شد و رفت سمت آشپزخونه تا صبحونه بخوره. تو راه بود که بلاتریکس رو دید.
-سلام بلا!
-سلام و تسترال! از اون خواب تسترالیت نمی خوای بلند بشی؟ حتما الانم می خوای بری اون صبحونه ی تسترالیتو کوفت کنی؟
-بلا! ساعت تازه 5 صبح بودن می شه! من همیشه این موقع بیدار شدن می شم.
-5 صبح و تسترال! امروز باید 3 بیدار می شدی.
-چرا خب؟
-بخاطر تسترال!
-نه جدی گفتن می شم. چرا امروز باید 3 صبح بلند شدن می شدم خب!
-مگه با تو شوخی دارم؟ بخاطر تسترال باید بلند می شدی. امروز راس ساعت 3، تسترال جدید اومده. منم کار رو سرم ریخته، نمی تونم بهش رسیدگی کنم. در نتیجه تو باید اینکارو کنی. جدیده! هنوز رام نشده. رامش می کنی، بهش می رسی و بعد می بریش تو اتاق تسترالا! فهمیدی؟
-عا...
-عا و تسترال!

بلاتریکس این رو گفت و رفت.

رابستن بعد از رفتن بلاتریکس، هیچ عکس العملی نشون نداد. فقط به روبرو نگاه می کرد. چرا؟ چون چاره ای نداشت!

فلش بک-پنج روز پیش

رابستن باید به ماموریت می رفت. یه ماموریت به همراه فنریر. انگار فنریر بوی ماگل حس کرده بود و قرار بود که برن و رابستن گزارش تیکه پاره شدن ماگل ها توسط فنریر رو بنویسه!

شروع به حرکت کردن.

-ای جان! ماموریت! اونم خوردن ماگلا! راب! تو که نمی دونی. ببین! وقتی انگشتت رو فرو می کنی تو چشم یه ماگل. بعد چشمشو می کشی بیرون و می خوریش چه لذتی داره! تازه وقتی چشم رو می کشی بیرون، خون می پاشه تو صورتت. می دونستی خون ماگلا خیلی برای پوست مفیده؟ حالا اینو ولش کن...

موقعی که فنریر داشت با آب و تاب، فواید ماگل ها و طعم لذیذشون رو برای رابستن توصیف می کرد، رابستن داشت با خودش فکر می کرد که چطوری به ترسش غلبه کنه.
بعد از چند دقیقه به مقصد رسیدن.
-هنوز بوی ماگل می ده!

فنریر وقتی که اون بو به بینیش رسید، از خود بی‌ خود شد؛ با کله رفت تو در و در رو شکست. سه ماگل دور یه میز نشسته بودن و داشتن بازی می کردن. فنریر بی معطلی به سمتشون حمله کرد و با انگشت، چشم تک تک ماگل ها رو در آورد و خورد.
-این طعم زندگیه! خب راب! کارشونو تموم کن. من که حالمو کردم، توهم بکن.
-چی؟ نه دیگه! ارباب گفتن شدن که من فقط گزارش نوشتن کنم. تو که نخواستن می شی که من توی گزارش نوشتن کنم، فنریر از کشتن چندتا ماگل ترسیدن شد؟
-چرا قضیه رو پیچیده می کنی راب! من فقط گفتم که یه حالی بکنی، همین!

فنریر چوب دستیشو در آورد.
-آواداکدا...

رابستن بلافاصله سرشو انداخت پایین و شلوارشو دید که داره خشک و خشک تر میشه. طبیعت سیرازویی ها اینطوریه که موقع ترس شلوارشون رو خشک می‌کنن!

پایان فلش بک

رابستن تا حالا هیچ مرگی رو ندیده بود و در نتیجه نمی تونست هیچ تسترالی هم ببینه. رابستن از دیدن مردن کسی، می ترسید!

سریع به سمت کتابخونه ی دروئلا حرکت کرد تا شاید راه حلی به جز دیدن مرگ یک نفر وجود داشته باشه تا بشه یه تسترال رو دید. به کتابخونه رسید و یه کتاب رو با عنوان "تسترال ها: از حاکم به زیر دست" پیدا کرد. فهرست کتاب رو دید. فصلی که توش انسان ها تونستن بفهمن که چطوری یه تسترال رو ببینن رو پیدا کرد. ورق زد و رسید به صفحه ی مورد نظرش:

نقل قول:
جادوگران و ساحرگان مشتاق به تسترال بعد از تلاش های بسیار زیاد، راه دیدن تسترال ها را کشف کردند. هر شخصی که صحنه ی مرگ کسی را دیده باشد، می تواند تسترال ها را ببیند. البته شایعاتی هم وجود دارد که اگر کسی به قبیله "گومبا گومبا" واقع در آلاسکا مراجعه کند، لازم نیست که صحنه ی مرگ کسی را ببیند...


رابستن بعد از اینکه این قسمت رو خوند یه لبخند گنده رو صورتش نقش بست و به خوندن ادامه داد:

نقل قول:
نکته ی مهم:
شایعه بودن این قضیه بخاطر این هست که افراد این قبیله آدم خوار هستند برای همین هرکس که برای گرفتن اطلاعات به آنجا رفته، هیچوقت برنگشته!

رابستن نمی دونست که چه گناهی کرده که انقد بدبیاری میاره.

دیگه راهی براش نمونده بود. یا باید با ترسش مقابله می کرد، یا اینکه بلاتریکس اونو می کشت. تا فکرش به اینجا رسید، خواب امروزش رو به یاد آورد.
- نکردن بشه که خوابم تعبیر شدن بشه. من هنوز جوون بودن می شم. من کلی آرزو داشتن می شم. من می خوام دخترم رو توی لباس عروس دیدن کنم. ولی خب چجوری با ترسم مقابله کنم؟ برم به ارباب گفتن کنم که بهم ماموریت دادن کنه تا یکی رو کشتن کنم؟ ولی خب من که نتونستن می شم این کارو کردن بشم. ولی خب اگه اینکارو کردن نشم، مردن می شم. اگه ماموریت خواستن بشم و انجامش ندادن بشم، بازم مردن می شم. مرلینا چیکار کردن بشم خب!

- ماموریت رو انجام بده...

مرلین داشت از اونجا رد می شد و اینو گفت. رابستن این رو شنید و قوت قلب گرفت چون مرلین هیچ‌وقت بد مرگخواری رو نمی خواست. پس رفت سمت اتاق لرد ولدمورت!

- ...کدام ماموریت؟ عزراییل! تو کلا چیکار می کنی؟ اون لیستی که بهت دادیم چه بود پس! برو جان آن فانی ها را گرفته و گزارش بده دیگر!

اتاق لرد ولدمورت

رابستن به اتاق لرد رسید. نفس عمیقی کشید و در زد.

- بیا تو!

رابستن وارد شد.
-سلام کردن می شم ارباب! خوب هستن می شین ارباب؟ ارباب اومدن شدم که یه ماموریت بهم دادن بشین که برم و دخل چندتا ماگل رو آوردن کنم تا یکم حال اومدن بشم.

رابستن با خودش این فکر رو می کرد که اگه با اعتماد به نفس حرفشو بزنه، می تونه راحت تر با کاری که قراره بکنه، کنار بیاد.
رودولف، که برای رسوندن یه خبر به ارباب پشت در بود، حرفای رابستن رو شنید و از این خود شیرینی رابستن کفری شد. ناسلامتی اون رکورد دار کشتن ماگل ها بود. از نظر خودش نور چشمی لرد بود. پس برای اینکه رابستن این جایگاه رو ازش نگیره سریع وارد شد.

-ارباب تموم شد.
-رودولف! بهت یاد ندادن در بزنی؟ خیر سرمان ارباب هستیم. حالا چی تموم شد؟
-ارباب ماگلا تموم شدن! من پنج سال پیش با یک دور اندیشی، شروع کردم به عروسی با ماگل های مونث! الان هر بچه ای که به دنیا اومده دورگه‌س! ماگل های مذکر رو هم که خودمون کشتیم ارباب! الان دیگه ماگلی وجود نداره!
-ماگل های مونث چی؟
-ارباب اونا سر زا رفتن! نتونستن قمه هایی که همراه بچه میمودن بیرون رو تحمل کنن.
-نگفتیم با جزئیات توضیح بده که! درکل، آفرین رودولف! بالاخره از مغزت استفاده کردی. ما خشنودیم!

این ماموریت که نشدنی شد. رابستن باید ماموریت دیگه ای درخواست می کرد.
-پس ارباب اگه شدن می شه یه ماموریت دادن کنین که دخل یکی دوتا محفلی رو آوردن کنم.

رودولف نیشخندی زد.
-ارباب یه خبر دیگه هم دارم. ارباب بعد از اینکه خبر تموم شدن ماگل ها پخش شد. محفلی ها به قدرت مرگخوارا ایمان آوردن و همشون جامه هاشونو دریدن و سر به بیابان گذاشتن و از کمبود آب و غذا هلاک شدن.
-دیدی رودولف! از مغزت استفاده کنی، نتایج خوب هم می گیری!

رابستن، بلاتریکس رو چوب دستی به دست توی ذهنش تصور کرد. انگار خوابش قرار بود تعبیر بشه. باید سرنوشتش رو می پذیرفت.

-ارباب حالا که آرمان هاتون رو به تنهایی انجام دادم، وقتش نیست که منو به عنوان جانشینتون معرفی کنین؟
-باز ما از این تعریف کردیم، پررو شد!
-خب حالا این کار رو نمی کنین، بخاطر کاری که کردیم، می شه مادرتون رو بگیریم؟
-رودولف! تو هوس کردی بمیری؟
-خب حداقل بذارین من از اون دکه به اینجا نقل مکان کنم. دوتایی با هم توی یه اتاق زندگی کنیم! این دیگه خوبه! نه ارباب؟
-رودولف! یکم قبل تر در مورد آرمان هامون حرف زدی. الان که داریم به مغز مبارکمان فشار می آوریم، یادمان آمد هنوز آرمان هایی داریم.
-مثلا چی ارباب؟
-باید مرگخوار هایمان را کمی سر و سامان دهیم! پررو بینشان زیاد شده.
-منظورتون چیه ارباب؟

لرد ولدمورت دیگه به حوصله ی جواب دادن به سوالای رودولف رو نداشت. چوب دستیشو در آورد و به سمت رودولف آواداکداورا زد.
رابستن رعد سبز رنگ رو دنبال کرد و صحنه ی برخوردش به رودولف رو دید. بالاخره موفق شد که یه صحنه ی مرگ رو ببینه.

-بنظرمان دیگر آرمانی نمانده. ولی زندگی نباید بی هدف باشد. باید بعدا برای خودمان آرم...چرا تاریک شد؟ چرا ما نمی توانیم چیزی ببینیم؟ حتما تقصیر مرلینه! بهش گفتیم هر موقع خواست تغییراتی در دنیا بدهد با ما هماهنگ کند.

رابستن برگشت تا ببینه چرا اربابش این حرفو زده و با صحنه ای ترسناک رو به رو شد.
-ارباب! هنوز هورکراکس داشتن می شن دیگه؟

-ارباب! گزارش روزانه رو آوردیم. می شه بیایم داخل؟

سر و گردن لرد ولدمورت توی دهن تسترال بود و بلاتریکس پشت در! انگار قرار بود خواب رابستن تعبیر بشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1398/11/17 23:54:07
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در 1398/11/17 23:58:06
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: پنجشنبه 17 بهمن 1398 23:32
تاریخ عضویت: 1395/11/15
تولد نقش: 1395/11/17
آخرین ورود: جمعه 25 شهریور 1401 14:20
از: خانه ویزلی ها
پست‌ها: 633
آفلاین
دوئل اسب گریفیندور و وزیر ریونکلاو


در طی تمام این سال ها که میگذشت، هرگز اتفاقی شبیه به این رخ نداده بود، هرگز اسنیچ گم نشده بود و هرگز کسی جرات نکرده بود تا اسنیچ رو بدزده. ولی حالا، این اتفاق عجیب رخ داده بود و اسنیچ دزدیده شده بود. وزارت سحر و جادو و فدراسیون کوییدیچ، برای حل این مشکل و پیدا کردن اسنیچ، دست به کار شده بودن و کاراگاه های خودشون رو وارد هاگوارتز کرده بودن. با ورود کاراگاه ها به هاگوارتز، جو مدرسه تغییر پیدا کرده بود و جادو آموزان که هنوز از قضیه با خبر نبودند، از حضور کاراگاه ها در مدرسه، نگران شده بودند. هنوز هیچ تیم کوییدیچی در هاگوارتز از قضیه گم شدن اسنیچ با خبر نبود و به همین دلیل گروهی از بازیکنان تیم ها که تمریناتشون لغو شده بود، توی حیاط اصلی و راهروهای مدرسه اعتراضاتی رو راه انداخته بودند.

حالا مشکل دو تا شده بود. بازیکنان معترض و اسنیچ گم شده. مفتش ها از دامبلدور خواسته بودن که جو رو آروم کنه تا راحت تر بتونن به جستجوشون ادامه بدن. دامبلدور وارد حیاط شد و توجه همه رو به خودش جلب کرد:
-دانش آموزان هاگوارتز! میدونم که نسبت به کنسل شدن مسابقات کوییدیچ که یکی از تفریحات و هیجانات بین شما جادوآموزان این مدرسست، حسابی دلخور و شاکی شدید. ولی هرگز تا زمانی که از اصل قضیه با خبر نشدید دست به هیچ اعتراض و هنجار شکنی نزنید...

هنوز حرفهای دامبلدور تمام نشده بود که یکی از بازیکنان کوییدیچ فریاد زد:
-خب اصل قضیه رو بگید تا بدونیم. چرا هیچی بهمون نمیگید و ما رو از هیچ اتفاقی با خبر نمیکنید؟

اصولا هیچکس جرئت نداشت با این لحن با دامبلدور صحبت کنه، ولی دامبلدور آرامش خودش رو حفظ کرد و گفت:
-آروم فرزندم. متاسفانه اتفاقی افتاده که در طول این سالها رخ نداده و همین موضوع باعث شده که مسابقات کوییدیچ کنسل بشن. باید بگم که اسنیچ دزدیده شده.

سکوت تمام مدرسه رو فرا گرفت و تا قبل از اینکه صدای یکی از دانش آموزان بلند شه، همچنان سکوت بود. راوی که تحت تاثیر استاد خیابانی قرار گرفته بود، مطمئنا به ادامه داستان پرداخت. اعتراضات شدت گرفت و کم کم بازیکنان کوییدیچ و تعدادی از دانش آموزان و مفتشین، با هم درگیر شدن و تا سر حد مرگ همدیگه رو زدن.

و همه ش به خاطر یک عدد اسنیچ کوچیک بود که از گالیون بیست و چهار عیار ساخته شده بود و سنش به زمان بنیان گذاران هاگوارتز میرسید، و به همین دلیل بود که وزارت و مدیریت هاگوارتز تمام این دردسرهارو به جون خریده بودن.

کیلومترها آن طرف تر-برج ساعت شهر لندن

هری در بالای راه پله های برج ساعت، جایی نزدیک به عقربه های غول پیکر ایستاده بود و درحالی که به عقربه ها و اجزای درونی ساعت نگاه میکرد، انتظار میکشید. مدتی نگذشت که صدای پاق ناشی از آپارات از پشت سرش توجهش رو جلب کرد.

-بعد از این همه مدت چیشده که سراغ من اومدی پاتر؟
-سلام پروفسور مودی.
-خب! میخوای بگی چیشده یا فقط قصد تلف کردن وقت منو داری؟ هنوز مجرم هایی اون بیرون پرسه میزنن که سلول های تنگ و تاریک آزکابان و ظرف های آب خنک و تگری انتظارشون رو میکشه.
-به کمکتون احتیاج دارم پروفسور.
-اصل مطلب.
-خب! حتما با خبر شدید که اسنیچ دزدیده شده؟
-آره. یه خوکچه عوضی به طرز مرموزانه ای از لا به لای تمام نگهبان ها رد شده و به راحتی اون رو دزدیده.
-خوکچه؟!
-اصطلاحه هری. باید بیشتر با اصطلاح ها آشنا بشی!

هری کمی مکث کرد و بعد درحالی که دو به شک بود که به مودی چیزی بگه یا نه، کم کم دهن باز کرد و ادامه داد:
-خب پروفسور! راستش... اون خوکچه عوضی...

مودی با چشمش حسابی روی هری تیز شده بود و با هر کلمه ای که هری میگفت بیشتر و بیشتر به هری دقت میکرد.
-دزدیدن اسنیچ کار من بود.

مودی حتی مجال نداد که هری خودش رو جمع کنه و به همان شکل لنگان، با سریع ترین حالت خودش به سمت هری رفت و یقه هری رو گرفت.
-چی؟ تو اسنیچ رو دزدیدی؟
-فکر میکردم شاید زودتر از همه، شما با خبر شده باشید پروفسور!

مودی با چشم جادوییش نگاه ترسناکی به هری انداخت.
-این حرف تیکه دارت رو نادیده میگیرم هری. حالا تا قبل از اینکه بقیه مفتش ها رو با خبر کنم بگو که قضیه از چه قراره و چرا اسنیچ رو دزدیدی؟ یه اسنیچ به چه دردت میخوره؟ میخوای بفروشیش؟ پول کم آوردی؟ تنها زمانی که یادمه هری پاتر اسنیچ رو در دست داشته باشه، یکی مسابقات کوییدیچ بود و یکی هم زمانی که دامبلدور اون رو تقدیمش کرد تا در مقابل ولدمورت بایسته.

بعد از اینکه حرفاش تموم شد، کمی بیشتر دقت کرد، یقه هری رو ول کرد و بهش خیره شد.

-درسته پروفسور. مدتیه که سوزش زخمم دوباره شروع شده. فکر میکنم که اون برگشته و لازمه که دوباره یادگاران مرگ رو کنار هم جمع کنم.
-ولی دیگه اثری از اون درون تو نیست.
-شاید هم مونده باشه. خواهش میکنم پروفسور کمکم کن.

مودی لنگ لنگان از پله های برج پایین میرفت و هری به دنبالش راه افتاده بود.
-چه کاری از من برمیاد؟ و چرا من؟ چرا سراغ دامبلدور نرفتی؟ اون بهتر میتونه کمکت کنه.
-میدونم پروفسور مودی. ولی قضیه فقط جمع کردن یادگاران نیست. لازمه که محفل هم دوباره برگرده.

هری دست توی جیبش کرد و اسنیچ رو بیرون آورد و به سمت مودی گرفت.
-ازتون میخوام که این رو پیش خودتون نگه دارید و پنهانش کنید... حداقل تا زمانی که از برگشتن ولدمورت مطمئن بشم.

مودی کمی به هری و سپس به اسنیچ نگاه کرد. دستش رو سمت دست هری برد و اسنیچ رو ازش گرفت و سپس به راهش ادامه داد. در مسیر پله ها، چند پله ای پایین نرفته بود که دوباره وایساد و به روش رو به سمت هری برگردوند.
-اونا از قضیه با خبر شدن.
-اونا؟
-مفتش ها. الان هم دنبالت میگردن. فهمیدن که تو اسنیچ رو دزدیدی. باید ببرمت یه جای امن.

ساعاتی بعد-خانه گریمولد

هری به تنهایی در خانه گریمولد، در گوشه ای نشسته بود و سعی میکرد تا وارد ذهن ولدمورت بشه. تلاش زیادی کرد اما موفق نمیشد. مودی اون رو به همراه اسنیچ تنها گذاشته بود و خودش برای جمع کردن اعضای محفل رفته بود. نمیتونست ریسک فرستادن جغد یا حتی پاترونوس رو بپذیره.

خانه گریمولد که توسط مودی تله گذاری شده بود، دقایقی بعد مورد هجوم مفتش ها قرار گرفت. همگی سعی میکردند تا وارد خانه گریمولد شوند و هری را گیر بیاندازند. اما هرکدوم از مفتش ها به تله ای برمیخوردن و یا اپیلاسیون میشدن یا که توی تله ها اسیر میشدن. گرد و غبار شدیدی بلند شده بود و هیچکس نمیتونست وارد خانه بشه. کم کم از دور و لا به لای گرد و غبار، سایه سواره ای دیده شد که به سمت خانه میومد. بعد از چند لحظه کم کم خود سواره نمایان شد. آرتور ویزلی درحالی که اسب کوتوله سر کادوگان رو روی کولش گذاشته بود، به سمت مفتش ها میرفت.
-آرتور؟ این اسب چیه با خودت آوردی؟

آرتور ایستاد و دست خودش رو به نشونه اینکه کمی زمان بخرد بالا گرفت و شروع کرد به نفس زدن. نیم ساعتی وقت مفتش ها رو گرفت و کم کم شروع کرد به حرف زدن.
-این اسب سرکادوگانه... ازش قرض گرفتم... تا یکم باهاش سوار کاری رو تمرین کنم.
-به نظر میاد اون داره سوار کاری یاد میگیره.

با گفتن این حرف، همگی زدن زیر خنده. کم کم خنده مفتش ها تموم شد و به کارشون ادامه دادن تا هری رو دستگیر کنن. آرتور که همچنان اسب سرکادوگان روی دوشش بود، قدمی برداشت:
- کمک نمیخوا... ااااااااااااااااااااااااااا...

حرف آرتور تموم نشده بود که پاش روی یه تله رفت و به همراه اسب کوتوله به کهکشان آندرومدا شوت شد.

و البته تونست در لحظه پرتاب و حتی رسیدن به کهکشان آندرومدا هم صدای شلیک خنده مفتش هارو بشنوه.

همان لحظه-فدراسیون کوییدیچ

چند ساعت بعد، میز گردی تشکیل شده بود و تمام مقامات ارشد فدراسیون کوییدیچ، به همراه آلبوس دامبلدور و وزیر سحر و جادو دور هم جمع شده بودن تا درباره مسابقات کوییدیچ هاگوارتز و اسنیچ تصمیم گیری کنن.
-خب آقایون و خانم ها. در رابطه با اتفاقی که اخیرا رخ داده دور هم جمع شدیم تا بتونیم موضوع رو حل کنیم. هری پاتر، یکی از دانش آموزان هاگوارتز اسنیچ رو دزدیده و حالا تحت تعقیب قرار داره. تا اون...

حرف رئیس فدراسیون کوییدیچ تمام نشده بود که وزیر سحر و جادو وسط حرفش پرید و نطقش رو کور کرد.
-البته باید عرض کنم که هری پاتر پیدا شده و در حال حاضر مفتش ها دارن باهاش مقابله میکنن.

رئیس فدراسیون و بقیه اعضای حاضر کمی به وزیر سحر و جادو خیره شدن و چپ چپ بهش نگاه کردن.

-ام... میفرمودین جناب رئیس.
-هوم... تا اون زمانی که اسنیچ پیدا بشه و توسط مفتشین به دست فدراسیون و مدرسه هاگوارتز برسه، باید تصمیماتی رو درباره اجرای مسابقات کوییدیچ هاگوارتز بگیریم.

دامبلدور عینکش رو روی بینیش تنظیم کرد:
-جناب رئیس. بهتره که برگزاری مسابقات در اولویت باشه تا پیدا شدن اسنیچ. شاید بهتر باشه که فدراسیون، اسنیچ جدیدی رو به مدرسه هاگوارتز قرض بده تا زمانی که اسنیچ اصلی پیدا بشه. اگر مسابقات همینطور در حالت تعلیق باقی بمونن، با عرض پوزش، من نمیتونم دانش آموزان، مخصوصا کوییدیچ باز ها رو کنترل کنم.
-حق با شماست آلبوس. اما باید نکته ای رو بهتون بگم و اون اینه که فدراسیون برای هر مدرسه و هر ورزشگاه تنها یک اسنیچ ساخته و تحویلشون داده. ما نمیتونیم اسنیچ جدیدی رو در اختیار مدرسه هاگوارتز قرار بدیم. میدونید که ساخت اسنیچ زمان زیاد، بهترین نوع گالیون، و البته جادوی خاص خودشو داره که در دوره فعلی دیگه جادوگری رو نداریم که به اون جادو تسلط داشته باشه...

دامبلدور بعد از شنیدن حرفهای رئیس فدراسیون عقب نشست و به فکر فرو رفت. مدت کمی سکوت حکم فرما بود که ناگهان وزیر سحر وجادو سکوت رو شکست.
-اگر حضار این اجازه رو به من بدن، پیشنهادی دارم که میخوام خدمتتون ارائش بدم.
همگی منتظر بودن تا وزیر سحر و جادو پیشنهادش رو اعلام کنه. وزیر صداش رو صاف کرد و همزمان صندلیش رو کمی جلو کشید و ادامه داد.
-مدتی پیش، یکی از اعضای زیر دست بنده، طرحی رو ارائه دادن تا جایگزین جغد های نامه رسان بشن و باید بگم با اینکه طرح جالبی بود، ولی با اون مخالفت شد و طرح ایشون درحال حاضر داره گوشه انبار وزارتخانه خاک میخوره.
-اون طرح چیه جناب وزیر؟
-پِپه!

همگی برای چند لحظه جا خوردن و حتی سعی کردن جلوی خنده هاشون رو بگیرن.
-این لحن صحبت کردن شما اصلا درست نیست آقای وزیر.
-فکر میکنم منظور من رو اشتباه برداشت کردید. اسم این طرح پپه بود. من توهینی نکردم.

همگی با تعجب به هم نگاه کردن و وزیر به حرفهاش ادامه داد.
-در واقع پپه یک تکنولوژی ماگلیست که وظیفه اون رساندن بسته های پستی و نامه ها به دست صاحبان اون هاست. نظر من اینه که این دستگاه پرنده ماگلی، تا زمانی که اسنیچ پیدا بشه، جایگزین باشه و ازش استفاده کنید. البته تغییرات ریزی لازم هست که مطمئن باشید تا فردا اول وقت تمام تغییرات اعمال شده و پپه آمادست تا مسابقات کوییدیچ هاگوارتز رو پرشور تر کنه.

بین حاضرین زمزمه های "ویزلی" و "عشق ماگل ها بودن" شنیده شد، که البته با چشم غره وزیر سحر و جادو بهشون، همه سکوت کردن.
و بعد رئیس فدراسیون از حاضرین خواست که نظرشون رو راجع به این طرح بگن.

-بنده مخالفم. به نظرم اسنیچ یکی از مهم ترین اجزای کوییدیچه. هیچ چیز دیگه ای نمیتونه جای اون رو بگیره. حتی پپه.
-من هم با نظر ایشون موافقم و با پپه مخالف.
-ولی من با پپه موافقم. شاید پپه مسیری به سوی دنیای جدیدی از کوییدیچ جادوگری باشه.
-من موافقم تا از پپه استفاده بشه. البته تا زمانی که اسنیچ پیدا بشه.

حاضرین در حال نظردهی بودن که یکی از مفتشین وارد اتاق شد و به سمت وزیر رفت و چیزی در گوش وزیر گفت. وزیر نگاهی به اعضا انداخت و بلند شد و ایستاد.
-حضار محترم. همین الان این خبر به گوش من رسید که هری پاتر دستگیر شد.

اعضای فدراسیون خوشحال شدن و رئیس فدراسیون ادامه داد:
-پس مشکل اسنیچ هم حل شد.
-نه جناب رئیس!
-منظورت چیه که نه؟ مگه هری پاتر دستگیر نشده؟ پس حتما اسنیچ هم پیدا کردن و ازش گرفتن.
-باید بگم که متاسفانه اسنیچ همراه هری پاتر نبوده. مفتش ها، هری پاتر رو درحالی که بیهوش روی زمین افتاده بود، در خانه گریمولد دستگیر کردن و تمام خانه رو گشتن. اما هیچ سر نخی از اسنیچ پیدا نکردن.

اعضای فدراسیون با نگرانی و سردرگمی به هم نگاه میکردن. وزیر سحر و جادو به حرفهاش ادامه داد:
-پس در نتیجه به نظردهیتون ادامه بدید و چطوره که اصلا رای گیری کنیم؟ کیا با پپه موافقن؟

البته حرف های مفتش هنوز تموم نشده بود.
- بعد از اینکه پاتر به هوش اومده، به دزدیدن اسنیچ اعتراف کرده و گفته که اسنیچ رو جهت هدف های والاتری قورت داده و تا زمانی که از یه سری چیزها مطمئن نشه، پسش نمیده.

اعضای فدراسیون حرفی برای گفتن نداشتن. و در نتیجه به ناچار همگی با این پرنده ماگلی موافقت کردن تا جایگزین اسنیچ در مسابقات هاگوارتز باشه.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!
پاسخ به: برد شطرنج جادویی
ارسال شده در: پنجشنبه 17 بهمن 1398 23:23
تاریخ عضویت: 1397/04/01
تولد نقش: 1397/04/01
آخرین ورود: سه‌شنبه 18 مهر 1402 23:01
از: زیر سایه ارباب
پست‌ها: 552
آفلاین
رخ گریفیندور
VS.
وزیر ریونکلاو


فنریر گری‌ بک دستکش پوست اژدهای سه لایه اش رو به دست کرد، یک عدد گاز انبر قفل بری رو برداشت، و بعد با کمک اون، یک عدد انبر فلزی بلند رو برداشت، و بعد با کمک اون انبر، اسنیچ رو برداشت و سعی کرد با حداکثر فاصله از صورت ماسک پوشش نگهش داره...
و بعد از انجام تمام این تشریفات، لنز متصل شده به عینک آزمایشگاهش رو چرخوند و با احتیاط و دقت به اسنیچ خیره شد...
هر چی می‌کشید، از زوپس نشین بودنش می‌کشید. به عنوان مدیر هاگوارتز، با لینی و سو قرعه کشی کرده بودن تا معلوم بشه در طی فصل زمستون چه کسی باید از توپ های کوییدیچ نگه داری کنه، و قرعه به نام فنریر در اومده بود. چشمان فنریر دیگه توپ آزموده شده بودن. فنریر عادت داشت توپ هارو حتی شب کنار خودش رو تختش بخوابونه، البته فقط تا اون روز شوم...

اون روز شوم، یک هفته قبل و با شیوع یک ویروس از سوپ کدوتنبل مخصوص که توی هاگوارتز سرو میشد، اتفاق افتاد.
روزی که ویروس مرگباری به نام کَدونا توی هاگوارتز پخش شد، و بعد توی گوش یکی از دانش آموزا مخفی شد و از هاگوارتز هم به بیرون سرایت کرد و وزارت رو مجبور کرد که کل دنیای جادویی و حتی هر ساختمونی رو به صورت جداگانه قرنطینه کنه.

هاگوارتز و هاگزمید هم قرنطینه شده بودن. ولی این به این معنا نبود که فعالیت های عادی در هاگوارتز متوقف شده، خیر! تا وقتی مدیریت هاگوارتز زنده بود، کلاس‌ها ادامه داشت! در واقع اساتید و دانش آموزا با پوشیدن دستکش، ماسک و شست و شوی سریع دست هاشون که البته باز هم به معنای جلوگیری صد در صد از شیوع ویروس نبود، به فعالیت هاشون ادامه میدادن.
مردم هاگزمید هم همچنان تجارت و کاسبیشون با کمک واسطه های وزارتی که دائما معاینه میشدن تا از سلامتشون اطمینان حاصل بشه، با دنیای بیرون برقرار بود.

و اما فنریر و توپ هاش...
فنریر از زمان قرنطینه شدن هاگوارتز وسواس گرفته بود که هر شب توپ هاش رو معاینه کنه تا مطمئن بشه یه وقت ویروس کدونا نگرفته باشن. فنریر از ویروس وحشت داشت. کدونا ویروس ترسناکی بود، باعث میشد آدم یک هفته تمام علائم مشابه سرماخوردگی رو نشون بده و بعد عطسه کنان و آب بینی روان، بمیره...
و فنریر به عنوان یک گرگینه اصلا دلش نمیخواست با کدو بمیره. البته کلا که دلش نمیخواست بمیره. ولی خب این روش مرگ یه مقدار براش افت داشت. توی چندین سال عمر غیر شریفش این همه شکار نکرده بود و آدم نکشته بود، که بخواد با سرماخوردگی به طبقه هفتم جهنم بره و با شیطان گرگم به هوا بازی کنه. قصدشو هم نداشت. بنابراین حداکثر مراقبت از جون عزیزش و نهایت ضدعفونی رو انجام میداد. حتی بعد از غذا یک لیوان ضد عفونی کننده دهان سر می‌کشید!

خلاصه فنریر، اسنیچ رو از انواع زوایا بررسی کرد... و در کمال وحشتش، در کنار بال سمت راست، در زاویه چهل و پنج درجه، چشمش به لکه کدری افتاد، بنابراین توپ رو تقریبا به چشمش چسبوند، بعد دوتا چشم هم از جنازه یکی از شکارهای قبلیش که زیر تختش قایم کرده بود قرض کرد و به اسنیچ زل زد، و به صورت دقیق تونست دوتا ویروس کوچولو رو ببینه که داشتن آروم آروم تکثیر میشدن...

فنریر جیغ بنفشی زد که شیشه های اتاقش رو لرزوند، و بعد بلافاصله اسنیچ رو انداخت توی بخاری دیواری، و یک بطری ضد عفونی کننده رو خالی کرد توی چشمش. با چشم‌های قرمز و جیغ و ویغ کنان، برگشت سمت بخاری و مابقی بطری ضد عفونی کننده رو توی بخاری خالی کرد. آتش به شدت زبونه کشید. فنریر هول شد و قوطی رو هم در آتش پرتاب کرد. آتش منفجر شد و شومینه‌ ی اتاق فنریر به همراه اسنیچ، با خاک یکسان.

- اسنیچمون مرد...

فنریر تازه فهمید چه غلطی کرده.
- ... و بودجه نداریم واسه خرید اسنیچ جدید... البته اسنیچ مریض شده بود، خودش مرد! یعنی مجبور بودم واسه جلوگیری از انتشار ویروس خودکشیش کنم... ولی جدی چرا ضد عفونیش نکردم؟

و فنریر خوب میدونست باید قبل از اینکه کسی بفهمه و توسط لینی و سو به بی‌ عرضه‌ گی و بی‌ خاصیتی محکوم بشه، سریعا یه خاکی به سرش بکنه، در اینجا یعنی اسنیچ جدیدی رو جایگزین اسنیچ مرحوم شده بکنه.
بنابراین روی تمام لباس های ضد عفونی شده ش، یک عدد شنل هم پوشید تا کسی نبینه داره نصف شب مخفیانه از هاگوارتز خارج میشه. البته شنل، روی شیش لایه لباسی که پوشیده بود، هیکلش رو بزرگتر و چهار شونه تر از حالت عادی نشون میداد. و ممکن هم بود به عنوان غول غارنشین مورد حمله قرار بگیره. ولی ریسکی بود که ناچار بود بپذیره...

گرگینه توپ نگه دار، پاورچین پاورچین از بین راهروهای قلعه رد شد. از بین اشباح قلعه جا خالی داد، از دست چندتا دانش آموز که بعد از تاریکی توی راهروها پرسه میزدن هم جا خالی داد، ولی اسمشون رو برای ماه کامل بعدی و به عنوان دسر یادداشت کرد. و بعد بالاخره از هاگوارتز خارج شد.

غرق تفکر توی محوطه راه میرفت و به هر شیء بالدار، بی بال، کوچیک، و بزرگی نگاه میکرد و سعی میکرد از آی کیوی ناچیزش استفاده کنه و ببینه میتونه اونا رو به جای اسنیچ به لینی و سو قالب کنه یا نه. البته فشار زیادی هم روش بود... صبح روز بعد اولین مسابقه بین ریونکلاو و هافلپاف برگزار میشد.
و البته که بر اثر استرس شدید، همه ایده هاش شکست خوردن. فنریر نمیتونست یک سانتور، اسب تک شاخ، کلاغ یا حتی یک سنگ رو به اسنیچ تبدیل کنه...
و بعد، درست زمانی که از کنار کلبه هاگرید رد میشد، فکر بکری با شنیدن صدای مرغ ها و خروس هاگرید به ذهنش رسید... و لبخند پهنی زد. در دوران گرگینه بودنش، زیاد به مرغدونی هاگرید زده بود، در نتیجه با آرامش به سمت کلبه رفت، صدای خر و پف هاگرید طوری بلند بود که فنریر حتی اگر با تمام وجود نعره میزد هم بیدار نمیشد.

در نتیجه، گرگینه وارد مرغداری شد، درست مثل ماه های کامل قبلی...
و بعد محض رضای اسنیچ خودشو تو مرغا پلکوند!
فنریر همیشه به انجام کارهای غیر قابل پیشبینی و کف برون علاقه داشت. در نتیجه با خودش فکر کرد اگه نمی‌تونه چیزی رو به اسنیچ تبدیل کنه، اصلاً خودش اسنیچ میشه! مگه قبلا مادربزرگ نشده بود و شنل قرمزی رو گول نزده بود؟ فنریر اسنیچ خووب حتی!
بعد از خوب پلکیدن قاطی مرغ‌ها، فنریر با احتیاط کامل، برای اینکه پرهای چسبیده به بدنش حسابی خوب بچسبن و نیفتن، وارد دفتر مدیریت شد، و خودش رو کاملا به آبنبات لیمویی‌ های باستانی دامبلدور که توی یکی از کشوها انبار شده بودن هم آغشته کرد. و بعد جهت اضافه کردن افکت بال و پرواز کردن مثل یک اسنیچ، به سمت انبار جاروها رفت و دو عدد آذرخش دسته کلفت مدل دوهزار و بیست برداشت و کرد تو آستینش.

بعدش مثل یه قهرمان وایساد و با رضایت کامل از سر تا پا خودش رو برانداز کرد.
- خب دیگه... برم بخوابم تا مسابقه شروع شه.

و البته رفت خوابید، و اگر فکر میکنید قراره در طی مسیرش تا تخت خواب اتفاقی پیش بیاد، در اشتباهید. رفت واقعا خوابید.

صبح روز بعد:


فنریر نفر اول، به موقع از خواب بیدار شد. نمیخواست به عنوان اولین اسنیچ زنده تاریخ قبل از مسابقه با کسی صحبت کنه. البته قصد داشت بعد از تموم شدن مسابقه و ایفای نقش موفقیت آمیزش، با پیام امروز مصاحبه کنه، حتی شاید میتونست بازیگر بشه.

اون با همین افکار از اتاقش خارج شد، با حداکثر سرعت به زمین کوییدیچ رفت، صندوق حاوی بلاجرها و سرخگون رو روی زمین گذاشت، بازش کرد، و بعد خودش رو هم وارد صندوق کرد، و با لبخند پر از رضایتی در صندوق رو بست.

چند ساعت بعد، جایگاه تماشاچیا پر از دانش آموزا و اساتیدی شد که همه به صورتشون ماسک زده بودن. و لینی وارنر و سو هم که احتمال میدادن فنریر شب تا دیر وقت بیدار بوده و تا ظهر خوابیده، بدون توجه بهش، وارد زمین شدن تا شروع اولین مسابقه رو اعلام کنن و بعد با سنگ کاغذ قیچی داور مسابقه رو مشخص کنن.

- سلام به همه دانش آموزا و اساتید عزیز! امروز اولین مسابقه کوییدیچ هاگوارتز بین تیم های هافلپاف و ریونکلاو رو شروع میکنیم! امیدوارم مسابقه پرهیجان و جذابی باشه و هر دو تیم با عدالت و درست بازی کنن. میتونید در سمت چپ زمین تیم کوییدیچ هافلپاف رو ببینید و در سمت راست هم تیم ریونکلاو، اسامیشون رو هم که خودتون میدونید دیگه. من الکی پست رو طولانی نمیکنم، و بریم سراغ تعیین داور این بازی هیجان انگیز!

لینی دستش رو مشت کرد و پشت سرش گرفت، سو هم همینطور، و بعد هر دو دست هاشون رو جلو آوردن...
دست لینی به شکل قیچی، و دست سو به شکل کاغذ.
داور تعیین شده بود.

سو از زمین مسابقه خارج شد، و لینی هم صندوق حاوی توپ ها رو باز کرد تا هیکل بزرگ فنریر به همراه توپ ها از داخلش پرتاب شه.

- فنر! تو اینجا چیکار میکنی؟ چرا همچین شدی؟!
- بببین قضیه از این قراره که اسنیچمون ویروس گرفت، خودکشی کردمش... یعنی خودکشی کرد خودش که جون همه مارو نجات بده. آره. و خب منم تصمیم گرفتم واسه احترام به این تصمیمش اسنیچ بشم.

لینی به هیکل عظیم فنریر در مقایسه با بقیه توپ ها نگاه کرد.
- ولی تو که اسنیچ نیستی.
- فکر میکنی نیستم ولی... قد قد! ببین؟ دیدی هستم؟
- خب پس... رها شو دیگه... برو بچرخ تو آسمون تا جستجوگرا بیان پیدات کنن.

و فنریر با کمک جاروهای توی آستینش به سرعت پرواز کرد و مثل یه اسنیچ اوج گرفت. با وجود دوتا آذرخش، سرعتش خیلی خیلی بیشتر از بازیکنا شده بود، هرچند که هیکلش اصلا به اسنیچ شباهتی نداشت و به سختی میتونست دور بزنه، حتی چندبار نزدیک بود با صورت بره توی جایگاه تماشاچیا.

و بالاخره کاپیتان های دو تیم، سدریک دیگوری و سو لی با هم دست دادن و چهارده عدد جارو و یک عدد پیکسی به سمت آسمون اوج گرفتن.
فنریر با دیدن ربکا لاک وود و آگلانتاین که با تمام سرعت به دنبالش بودن، سرعتش رو بیشتر کرد... باد توی گوشش میپیچید و نمیتونست صدای گزارشگر رو بشنوه، حتی حواسش به بازی هم نبود، حواسش فقط به دوتا جستجوگری بود که تعقیبش میکردن و به هم لگد و تنه میزدن.

فنریر یک هو حس کرد ته گلوش بسته شده... به نفس نفس افتاد و سریع تغییر جهت داد به سمت لینی، با دست و زبون اشاره به لینی گفت که بازی رو متوقف کنه، و لینی هم توی سوتی که تقریبا به اندازه خودش بود، فوت کرد.
بازی متوقف شد، یک گروه از پرستارها که از وزارت به هاگوارتز منتقل شده بودن، سریعا وارد زمین مسابقه شدن و بعد از باز کردن دهان فنریر، تونستن یک گوله پر از دهنش بیرون بکشن...
پرهایی که مشخص نبود چطور وارد دهانش شدن.
فنریر نفس راحتی کشید.
- آخی... قد قدا... خیلی خیلی قد قدا... بد بود!
- نیاز نیست تو نقش اسنیچ باشی دیگه. بازی متوقف شده.
- دست خودم نیست.
- اینکه توی نقش اسنیچ باشی یا قد قد کردن رو منظورته؟
- قد قد کردن رو منظورمه!

به محض اینکه فنریر این رو گفت، پرستارها پریدن روش، دست و پاش رو بستن و بردنش به درمانگاه. رئیسشون که انقدر صورت و بدنش رو پوشونده بود که فقط یک چشمش مشخص بود، با صدای خفه ای گفت:
- علائم آنفولانزای مرغی رو داره. نمیتونیم ریسک کنیم که بقیه هم مبتلا بشن...
- راه درمانش چیه؟
- هیچی متاسفانه.
- اوه.

یکم بعد فنریر توی درمانگاه هاگوارتز بیدار شد، هنوزم دست و پاش رو بسته بودن... و هنوزم بی اختیار قد قد میکرد.
یک عدد پرستار بالای سرش بود تا معاینه ش کنه. پرستار خیلی آروم ماسک فنریر رو پایین داد، میخواست میزان تنفسش رو چک کنه.
و البته فنریر هم فرصت رو غنیمت شمرد و عطسه ای ترکیب شده با قد قد رو مستقیم به سمت صورت پرستار پرتاب کرد. پرستار به چشم دید که ویروس آنفولانزای مرغی فنریر، و ویروس کدونا با هم ماچ و بوسه کردن و بعد کاری که نباید میکردن رو کردن.
ویروس ها زنده بودن، و هوش داشتن، و میدونستن چی به نفعشونه و چی به نفعشون نیست... و در اون لحظه، اون دوتا ویروس خیلی خوب میدونستن که ترکیب شدن و تکثیر شدنشون خیلی خیلی به نفعشونه، پس اینکارو کردن و علاوه بر پخش شدن توی هوا، رفتن توی چشمای پرستار.

البته، پرستار هم شروع کرد به جیغ و داد کردن و با هر جیغ بنفشی که میکشید، ویروس بیشتری رو توی هوا پراکنده میکرد تا دنیای جادوگری رو همینطور به پایان ترسناکش نزدیک تر بکنه...

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟