خلاصه:
مرگخوارا نصف شب برای بازدید از باغ وحش هاگزمید رفتن.
اونا مشغول هستنن که به طور ناگهانی، گابریل دلاکور تو قفس ببر گیر میکنه. مرگخوارا برای نجاتش میرن داخل قفس. ولی درِ قفس قفل میشه و تمام مرگخوارا به جز "پلاکس" توی قفس گیر میکنن. لرد سعی میکنه با استفاده از چوب دستی، درِ قفس رو باز کنه ولی توی باغ وحش طلسمی کار گذاشتن که نشه توی محوطه ش از چوب دستی استفاده کرد و چوب دستی تبدیل به چوب معمولی میشه.
الان همه به جز پلاکس که بیرون قفس مونده، داخل قفس هستن و ببره خیلی عصبانیه.
***
جماعت مرگخوار، رو به روی ببری که روی دو پای عقبش ایستاده بود و خیلی عصبانی دستانش را در هوا تکان میداد ایستاده بودند.
دقایقی به سکوت گذشت... و چند دقیقه دیگر. حوصلهی ببر دیگر داشت سر میرفت. قبلا اگر چنین حرکاتی از او سر میزد، انسان هایی که احتمال داشت در قفس باشند دقیقه ای سکوت نمیکرده، و داد و هوار به راه میانداختند.
-آمم... بروید با این ببر حرف زده، و کمی او را آرام کنید. ما حوصله اش را نداریم.
هیچ یک از مرگخواران نمیدانستند به یک ببر چه بگویند.
ببر که بالاخره مورد توجه قرار گرفته بود، عربده ی بلندی زد و مشت هایش را به سینه کوبید:
-یوهاها! از قفس من برید بیرون!
-این گوریله؟
-ببره ها ولی... شایدم دورگهست! واهاهای!
-آره مثلا مامانِ گوریل، بابای ببر!
ببر که از درک و فهم مرگخواران نسبت به ابهتش ناامید شده بود، روی هر چهار دست و پایش ایستاد و خرخری با نارضایتی سر داد.
لردِ سیاه و مرگخواران، ببر بی حال و حوصله را رها کردند و حواسشان به پلاکسی که تا چند دقیقه پیش فراموش شده بود، پرت شد.
پلاکس با درماندگی مشت های تپلش را به شیشه ی ضخیم کوبید و حلقهای از اشک چشمانش را خیس کرد.
-...!
...؟!
...؟
...!
تنها صدای "همم ممم" نامفهومی به گوش آنها رسید.
لردِ سیاه چانه اش را مالید.
-او چه میگوید؟
مرگخواران شانه هایشان را بالا انداختند. لردِ سیاه با عصبانیت فکر کرد آنها هیچ چیز نمیدانند.
-پلاکس تو چه می گویی؟
پلاکس لحظه ای مکث کرد. اگر آنها صدایش را نمیشنیدند باید تدبیر دیگری می اندیشید. پلاکس خلاق بود. نقاش بود به هر حال. او دستانش را در هوا تکان داد تا توجه ها را به خود جلب کند. سپس جلوی چشم همه شروع کرد به پانتومیم بازی کردن:
-اممم...
هممم!
اوهوم اوهوم...
...
،
،
،
،
! هوممم؟
رودولف حدس زد:
-میخواد بره یه باکمالات در یابه؟
لرد سیاه چشم هایش را ریز کرد:
-خیر... ما فکر میکنیم پلاکس داره به ما میگه که خیلی خوشحاله چون میخواد در مسابقات اسب دوانی شرکت کنه.
پلاکس که دید که زحماتش نتیجه ای ندارد، تصمیم گرفت نقشه ی بی نظیری که فقط خودش از ماهیتش خبر داشت را اجرا کند. او برگشت تا دوان دوان به سمت دکه ی نگهبانی برود و مشکل را حل کند.
اما نیازی نبود؛ او محکم به نگهبانِ عصبانی، که تا آن موقع پشت سرش ایستاده بود و کلید هایش در جیبش جرینگ جرینگ میکردند برخورد کرد و پخش زمین شد.
ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۸ ۲۲:۴۳:۴۷