-نه!نه!بالا نیار!بگیرش فنریر!جلوی دهنشو بگیر!
ملانی این را گفت و فنریر را به سمت گبریل هل داد. فنریر به موقع جلوی دهان گب را گرفت و همانطور که او را از چاله هایی که کنده بودن دور می کرد داد زد:
-قورتش بده گب! قورتش بده!
اما گابریل همچنان در حال عق زدن بود و دستی که فنریر جلوی دهانش گرفته بود تقریبا داشت خفه اش می کرد.
بلاتریکس که دیگر درآن وضعیت این یک مورد از تحملش خارج بود، یقه ی هکتور را از پشت گرفت و او را کشید و برد جلوی گب و فنریر.
-زودباش یکی از اون معجوناتو بده بهش بخوره! تو این وضعیت تنها چیزی که کم داریم اینه که گبریل تو چاله هایی که کندیم بالا بیاره!
-خب بذار معجونامو ببینم... معجون ضد ویروس... معجون ضد ماگل... معجون ضد عشق...
-زود باش!
-هولم نکن! معجون ضد گرسنگی... معجون ضد نفخ... ایناهاش! معجون ضد تهوع!
حتی اگه حالت تهوع نداشته باشی هم تهوعت رو از بین می بره! فقط یه مشکلی هس...
-چی؟!
-خب اونکه الان نمی تونه معجون رو سر بکشه، باید معجون رو بریزیم تو دماغش که از اونحا بره تو معده ش.
-هر کار دلت می خواد بکن فقط سریع تر!
-خیلی خب فنریر! سرشو بگیر بالا!
و هکتور به کمک فنریر مشغول خوراندن معجون به گب شد.
لرد که گوشه از قفس ایستاده بود و با تأسف بلا و هکتور و فنریر را نظاره می کرد، با دیدن این صحنه خیالش از بابت بالا آوردن گب راحت شد. اما سرش را که برگرداند، بقیه ی مرگخواران را دید که پاپ کورن به دست، بلا و هکتور و فنریر را به تماشا نشسته بودند. حال آنکه در آن موقعیت پاپ کورن از کجا آورده بودند بماند!
-شما ها چرا نشسته اید و یکدیگر را می نگرید؟! زود باشید! تا صبح باید کار حفاری را تمام کرده و از اینجا فراری مان دهید!
مرگخواران با این حرف لرد به خودشان آمدند و بلا و هکتور و فنر و گب را به حال خود رها کردند. پاپ کورن ها را کناری انداختند و قاشق به دست، به سرکار خود بازگشتند. اما...
"نویسنده دستی بر پیشانی خویش کوفت و با خود گفت: حواست کجاست...
و نوشتن را از سر گرفت"
نویسنده مرگخواران دو زندانی ماگل را که ناگهان از ناکجا پیدایشان شده بود به کل فراموش کرده بودند. مرگخوار ها به فکر افتادند که با آن دو چه کنند، که خوشبختانه رودولف پیش قدم شد.
-هی ماگل! بیا اینجا ببینم!
اما زندانی فراری که ظاهرا هنوز با کلمه ی ماگل آشنایی کامل پیدا نکرده بود به سمت رودولف خیز برداشت و یقه اش را چسبید.
-هوی! حرف دهنتو بفهم! منگل خودتی!
رودولف رگ شقیقه اش باد کرده بود و کم کم می رفت تا عصبانی شود، که مرلین را شکر، ملانی وخامت اوضاع را دریافت و خودش را بین آنها انداخت.
-نه! نه! رودولف منظور بدی نداشت که! گفت ماگل! مابین خودمون به کسی که خیلی خوش تیپ و جذاب و خفن باشه میگیم ماگل! ماگل یهنی خوش تیپ! یعنی خفن! یعنی جذاب!
آتش خشم ماگل به همان سرعت که شعله کشیده بود فروکش کرد.
-عه؟!خب می گفتین از اول.منو ببخش داداشه گلم. منو ببخش که تو رو زود قضاوت کردم. منو ببخش.
و یقه ی رودولف را رها کرد و شروع کرد به
تف مالی ماچ کردن رودولف.
-خب، خب، بسه دیگه. بیشتر از این نباید وقتمونو تلف کنیم.
تام این راگفت و برگشت سمت ماگل دوم.
-شما می دونین این فاضلاب به کجا می رسه؟ می شه ازش فرار کرد؟
این یکی ماگل به نظر منطقی تر بود.
-آره ما تموم سوراخ سنبه های این فاضلابو مثل کف دستمون بلدیم. الآنم اگه فقط چند متر اون طرف تر رو کنده بودیم...
با حسرت نگاهی به آن طرف میله ها انداخت و ادامه داد:
-بگذریم، طبق نقشه ی ما از اینجا که بری پایین می رسی به یه دو راهی...
ماگل همینطور داشت نقشه ی فاضلاب را برای تام و مرگخوار ها توضیح می داد که ناگهان صدای جیغی توجه همه را به خود جلب کرد!
-نه! نه! نه! کثیفی! میکروب! چرک! سیاهی! نههه! یکی نجاتم بده!
ملت مرگخوار همگی به سمت گابریلی برگشتند که سر تاپایش آغشته به محتویات معده ی خودش بود و همانطور که پشت سر هم داشت بالا می آورد، با وحشت سعی داشت سرتا پایش را از آن مایع لزج پاک کند.
هکتور نگاهی به لرد و مرگخوارها انداخت و گفت:
-فکر کنم اشتباهی معجون تهوع آور دادم بهش.