هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۵۰ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲

جیانا ماری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۱۰ یکشنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۲
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه
اسکورپیوس با شک و تردید ضربه ای به در عمارت زد و قدمی به عقب برداشت.
ساختمان عمارت مالفوی از همه نظر بیشتر به قصر اشباح شباهت داشت تا یک خانه برای زندگی!
پس از چند ثانیه در عمارت توسط یکی از جن های خانگی باز شد و بوی معنای سرد در مشام اسکورپیوس پیچید و اورا به عطسه انداخت.اسکورپیوس نگاهی به او‌ انداخت.
او جنی لاغر و کوچک با لباس های کهنه و کلاهی به رنگ سبز روشن پوشیده بود.
اسکورپیوس با قدرت وارد عمارت شد و پس از احوال پرسی با جن به طرف پله ها رفت.جز چند جن خانگی هیچ فرد دیگری در عمارت نبود و خب جای تعجب هم نداشت.
مادرش آستوریا به شدت بیمار بود و پدرش هم مشغول پرستاری از او بود.اسکورپیوس با یاد آوری حرف های تلخ و وهم انگیز پزشک اخم کرد.
قطعا منظور پزشک از شرایط وخیم این نبود که ممکن است آستوریا بمیرد یا حداقل اسکورپیوس نمی‌خواست این حقیقت را قبول کند...
اسکورپیوس با غم و حالت ناراحتی که جایگزین حال خویش شده بود به طرف اتاقش رفت.پشت میز نشست و کاغذ پوستی ای برداشت تا طبق عادتش خاطرات روزا نه اش را بنویسد.
ببخشید اگه طولانی بود.


نه اصلا طولانی نبود. درواقع خیلی هم مناسب بود!
خسته نباشی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۸ ۱:۳۱:۱۴

Diana


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۸:۳۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲

اسلیترین

اسکارلت لیشام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۳ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۴۹:۵۵
از میان ورق های کتاب
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 40
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

_من نمیخوام برم هاگوارتز!

مادرم از پایین پله های پیچ در پیچ گفت منظورت چیه سارا؟ تو قراره بری هاگوارتز کلاه گروه‌بندی رو بپوشی و یه عالمه ماجرا های جالب داشته باشی تاحالا هیچکسو انقدر بی‌حوصله ندیدم

ردای سیاه رنگم رو پوشیدم و با اخم به آینه نگاه کردم تلخی بوی معجون توی پاتیل کل فضا رو گرفته بود با عطسه ای که کردم کل ورق های روی میز و همچنین کاغذ پوستی و قلم های پر پخش زمین شدن

-لعنتی! بدشانسی پشت بدشانسی بعد به من میگی که نباید تردید داشته باشم؟

-سارا تو یه جادوگری این بخاطر افزایش قدرت های خودته



خسته نباشی. خوب بود.
فقط یه نکته اینکه همیشه آخر جملاتت علامت نگارشی (نقطه، ویرگول، علامت سوال و...) رو بذار و هیچوقت همینجوری خالی ولش نکن.


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۸ ۱:۲۹:۵۲


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۴۸ شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۲

Mahsd


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ جمعه ۲۶ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۸:۴۷ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
دفتر خاطراتم رو بیرون آوردم و داخل یکی از کاغذ پوستی های اون شروع به نوشتن تک تک لحظاتم کردم.
برای اولین بار پام رو داخل مدرسه جدیدم گذاشتم. پدر و مادرم تصمیم گرفته بودن من رو داخل یک مدرسه شبانه روزی ثبت نام کنن، اونم مدرسه ای که همه شاگردانش موجودات عجیب و غریب هستن ولی من نه! یعنی والدینم اصرار دارند که من هم یکی از اون بچه ها هستم و باور دارند یک پری ام ولی من طور دیگه ای فکر میکنم. غیرممکنه یک پری باشم! همیشه هم بهشون گفتم که منظورشون از این حرفا چیه؟ کاشکی چیزی میگفتن که بتونم درکش کنم. پری ها دارای قدرت های خارق‌العاده و شگفت انگیزی هستند و خیلی مشخصات دیگری دارند که من ندارم.
خیلی استرس داشتم و هر شب رو با افکار عجیب و گاهاً تلخی به صبح میرسوندم. اگر بخوام از افکارم بگم... خب چیزایی بودن مثل اگه نتونم دوستی پیدا کنم چی؟ اگه همه از من بدشون بیاد؟ اگه یه رفتاری کنم که آزارشون بده؟ و خیلی چیزای دیگه.
از فکر و خیال اومدم بیرون و از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاق مدیر حرکت کردم تا اتاقم و بقیه جاهای مدرسه رو بهم نشون بدن.
تقه ای به در زدم و اجازه ورود خواستم، وقتی صدایی از داخل شنیدم در را باز کردم و جلو رفتم.
-ببخشید من دانش آموز جدیدم
مدیر که زنی خوش برخورد بود و لباسی به رنگ ابی لاجوردی و کلاه ست باهاش پوشیده بود لبخندی زد و شروع به حرف زدن کرد:
-خوش اومدی عزیزم،بیا اتاقت رو نشونت بدم.
و من رو به سمت خوابگاه برد و اونجا با چیزی رو به رو شدم که به هیچ وجه توقعش رو نداشتم! من باید با یک نفر هم اتاقی بشم؟؟؟
حواسم نبود که افکارم رو با صدای بلند بیان کرده بودم و مدیر شنیده بود
-البته! نگران نباش امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم! کلارا بقیه مدرسه رو بهت نشون میده اوقات خوبی رو براتون ارزو میکنم دخترا
و با خنده ای از روی شیطنتی مارو تنها گذاشت.
با تردید به سمتش رفتم و دستم رو به سمتش گرفتم
-ا..از آشنایی باهات خوشبختم
باهام دست داد و با لحنی خنثی پاسخ داد
-هوم.. منم همینطور. بیا مدرسه رو بهت نشون بدم ،فکر کنم وظیفه منه ، راستی اسمت چیه؟
-من اریکا هستم.
-قشنگه ، این منم که حتما می‌دونی
-آره
بعد از نشون دادن کل مدرسه بهم و توضیحات لازم به اتاقمون برگشتیم و تمام شب رو صحبت کردیم.




داستان جالبی نوشته بودی. نسبت به تعداد کلمات یکم طولانی بود ولی عیبی نداره.
تنها چیزی که به چشمم اومد این بود که یسری جاها از علائم نگارشی استفاده نکرده بودی. مخصوصا آخر جملاتت. البته که این چیزی نیست که بخواد تو رو تو این مرحله متوقفت کنه!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۷ ۱۴:۱۵:۰۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۲

آیرین دنهولم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۱:۲۱:۵۱ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
سویون ، پا بند ظریفش را بست و به سمت لیتو برگشت؛تلخی عطر قهوه اش همچون کلیشه های عاشقانه میمانست، ولی میدانست هر چیزی بار ها ثابت شده تا به کلیشه ها بپیوندد.
با کمی تردید لبانش را به هم فشرد اما کمی بعد تصمیم گرفت صدایی روانه سازد:
لیتو؟ تو گفتی ما تا ابد وقت داریم، اما من حس میکنم تنها این لحظه برایم مانده است و هیچ .
لیتو،دستی به موهای مشکی رنگ و کوتاهش کشید و با شانه هایی که فریاد از تکبر و غرور صاحبشان میزدند، پله های نردبان را پایین امد .
کتاب هایی که از قفسه ی کتابخانه ی بزرگ برداشته بود را، روی میز شکلاتی رنگ دایره ای گذاشت .
نگاه سبزش را روانه ی سویون کرد و گفت:
مگر غیر از این است نابی من؟
ما گذشته را ازدست دادیم و اینده را به دست نیاوردیم تنها دارایی ما حال است.
سویون همچنان که سعی میکرد قدرت چشمان همسرش را به درستی روی کاغذ پوستی نیمه زرد پیاده کند ، خنده ای نرم کرد و گفت:
بله بله ، به همین خاطر است که ما به حال present میگوییم.
نکته:نابی در کره ای به معنای پروانه
نکته:present در انگلیسی به معنی حال و هدیه است منظور این است که حال را یک هدیه میدانیم.

با عطر گلدان ها سویون عطسه ای زد ،اما حواسش بود که روی نقاشی دستش نخورد مبادا خراب شود.
فقط کمی از کلاه لیتو مانده بود در ان کت بلند و لباس های کلاسیک .

لیتو با لبخند دستی به موهای نازک سویون کشید ، عجیب با ان لباس نازک ظریف به نظر میامد؛ ولی خودش میدانست سویون زنی است شکننده و در عین حال توانا به شکستن دیگران.
بوسه ای روی سرش گذاشت و گفت:
زمان چیزی را تغییر نداده، انسان ها خود را در زمان تغییر می دهند، اگر بخواهند همان میشوند که در گذشته بودند!



خیلی قشنگ نوشته بودی. فقط به این دو نکته توجه کن که علائم نگارشی مثل ویرگول به کلمه‌ی قبل خودشون میچسبن و از کلمه‌ی بعدی با یک اسپیس فاصله میگیرن. و اینکه بهتر بود اون نکته‌ای که نوشتی رو به عنوان یه پاورقی آخر متنت استفاده کنی.
امیدوارم بتونی تو سایت پیشرفت کنی و در کنارش بهت خوش بگذره!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط بلک در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۵ ۱۳:۲۴:۵۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲۷ ۱۴:۰۵:۰۲


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۴۰ پنجشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۲

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۰۹ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

امروز، روزی بود که اشلی منتظرش بود. او با خانوده ای ماگل، قرار بود که به ایستگاه کینگز کراس بروند. مدتی پیش نامه‌ای از جنس «کاغذ پوستی» در صندوق پست آنها بود. اشلی با مادرش روی «پله» ها منتظر پدرش بود. مادرش خمیازه‌ای به «منظور» اینکه خسته است، کشید. اشلی «تردید» داشت که نامه برای او باشد و بنابراین، دوباره رفت و نگاهی به نامه انداخت تا مطمعن شود نامه برای اوست. لحظه‌ی «تلخی» بود. داشت دیر می‌شد. «رنگ» اشلی پرید و کنار مادرش ایستاد و باز هم منتظر پدرش ماند. ناگهان صدای بوق ماشینی آمد. اشلی پدرش را در ماشین دید. «کلاه» همیشگی و زیبای خود را روی سرش گذاشته بود و این برای اشلی «خنده» دار بود چون که کل اهالی محله پدرش را با این کلاه می‌شناختند. پدر او فردی با استعداد بود. و همینطور هم مادرش فردی وقت شناس بود از این وضعیت چندان خوشحال نبود. اشلی به قدری خوشحال بود که احساس «قدرت» می‌کرد. مادر اشلی یک دسته گل برای اشلی به مناسبت نامه‌ی هاگوارتز و رفتن اشلی به مدرسه‌ی جادویی چیده بود. اما پدر تا نزدیک مادر آمد تا به آن سلام بدهد، عطسه‌ای کرد چون به گل ها حساسیت داشت. بعد از سلام دادن پدر به مادر اشلی و خود اشلی، سوار ماشین شدند و به سمت ایستگاه کینگز کراس حرکت کردند.


خوب بود. سعی کن با اینتر آشتی کنی تا بتونی پاراگراف‌بندی داشته باشی. ضمنا "مطمئن" درسته و نه "مطمعن".

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۸ ۱۷:۴۵:۴۳


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۲

Zdzdzdzdzdzdzd


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۸ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۲:۱۱ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
در حالی که از "پله"های عمارت شان پایین می آمد، "خنده" ای بخاطر ذوق زیادش کرد.
پایش از آخرین پله روی زمین رفت.
صدای مادرش توجه او را جلب کرد:
_هی دختر! بابات منتظره زود باش!
دستپاچه گفت :
_باشه مامان. فقط به نظرت اون "کلاهم " که "رنگش"سبز بود بپوشم یا آبیه رو؟
مادرش کلافه گفت :
_من نمیدونم . بابات بیرون منتظره و اگه خسته بشه دیگه نمیتونی به کوچه دیاگون بری. "منظورمو" میفهمی دیگه؟
با "تردید" کلاه سبز رنگ را روی سرش گذاشت.
"کاغذ پوستی" را از روی میز برداشت و به آن نگاه کرد. لیست لوازمی که یک سال اولی باید داشته باشد.
_من رفتم مامان.
_صبر کن! فکر کردی میزارم معجونت رو نخوری و بری؟ اول معجون رو میخوری بعد میری.
_اما مامان اون معجون خیلی بد مزس. تازه مگه خودت نگفتی بابا منتظرمه؟ باید برم تا منتظر نمونه.
_ نخیر باید بخوری. صبح همش "عطسه"میکردی. نمیخوام که همین اول یه عضو خانواده ی پر "قدرت" ما مریض باشه.
تسلیم شد و معجون را سر کشید. "تلخی" معجون را حس کرد.
_من رفتم مامان.



خیلی خوب بود! فقط دو تا نکته... برای نوشتن دیالوگ باید از "-" استفاده کنی و نه "_" بعلاوه این که لطفا فراموش نکن "می‌ذاری" درسته و نه "می‌زاری"! در واقع "بذار" درسته و نه "بزار". دومی یعنی زار زدن.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۸ ۲:۱۶:۵۶


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ شنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۲

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ چهارشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۰۹ چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین

سلام:)

میشه بگید با چه کلماتی داستان بسازم؟

با همون کلماتی که بقیه کاربرها باهاش داستان ساخته بودن؟

ممنون میشم راهنمایی کنید منتظر جواب هستم.

تقریبا هر روز سایت رو چک میکنم

من فعلا هیچی از این سایت نمی‌دونم!

سلام اول باید تو بازی با کلمات تایید بشی و بعد برای گروهبندی بیای. پس لطفا مراحل ورود به ایفای نقش رو به ترتیب زیر طی کن: 1. خواندن قوانین ورود به ایفای نقش. 2. نوشتن داستانی کوتاه در تاپیک بازی با کلمات با توجه به آخرین کلمات داده شده. 3. مطالعه‌ی بیوگرافی گروه‌های چهارگانه هاگوارتز و مراجعه به تاپیک گروهبندی. 4. انتخاب یک شخصیت از لیست شخصیت های گرفته نشده و معرفی در تاپیک معرفی شخصیت. کلماتی هم که باید باهاشون داستان بنویسی اینا هستن! (خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه)


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۴ ۱۳:۴۱:۰۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۴ ۱۳:۴۱:۵۰


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲

Mahsa_mah


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ دوشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۱:۱۳ جمعه ۳ آذر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
امروز صبح دیر بیدار شدم برای همین خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و آماده شدم که بروم سرکارم تو اداره دیلی پرافت .
مامانم گفت : کجا ؟ نمی خوای
صبحانه بخوری؟ راستی حس نمی کنی یه چیزی یادت رفته ؟
_ مامان عجله دارم داره دیرم میشه فقط یه لیوان چایی می خورم و می روم.
اه راستی *کاغذ پوستی*هام رو جا گذاشتم ممنون که گفتی.
کاغذهام رو برداشتم و یه لیوان چای* تلخ *یخ زده خوردم که واقعا افتضاح بود ولی مهم نیست چون اگه دیر برسم اخراجم می کنند .
با عجله از پله ها پایین رفتم و نزدیک بود بیافتم که دستم رو به دیوار زدم و خودم رو نگه داشتم اما وای خدای من کل لباس ها و دستم رنگ گرفته!!!
یادم نبود که دیروز کل راه پله رو* رنگ* کردن اونم چیییی؟ سبز لجنی
از شدت بوی رنگ عطسه ام گرفت و این بار با صورت رفتم تو دیوار
همون موقع نینا دختر همسایه مون از پله ها بالا و آمد با دیدن وضعیت من زد زیر خنده ( شاید باورتون نشه صدای خنده اش کاملا شبیه اسبه )
وقتی که یکم آروم تر شد با لبخند یه *کلاه* قرمز خیلی بامزه رو به من داد و گفت : مال تو *منظور*م اینه که می تونی باهاش صورتت هم پاک کنی و خنده کنان از پله ها پایین رفت .
هنوز تو شوک این وضع فوق جذابم بودم که آقای استنلی بهم زنگ زد و گفت : از آنجایی که شما همیشه تأخیر دارید متاسفانه اخراج شدید.
_ ها چی؟؟؟ اخراج شدم؟؟؟ ولی من که اولین باره که تأخیر دارم !!!
اما بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم تلفن رو قطع کرده بود و من موندم با لباسهای که ازشون رنگ می چکه .


خوب بود فقط یه نکته‌ای درمورد نحوه‌ی نوشتن دیالوگ‌ها وجود داره و اونم اینه که دیالوگ با یدونه خط فاصله، توی خط بعدی نوشته میشه. یعنی اینجوری:

مامانم گفت:
- کجا؟ نمی خوای صبحانه بخوری؟ راستی حس نمی کنی یه چیزی یادت رفته؟


علائم نگارشی هم به کلمه‌ی قبل از خودشون می‌چسبن و با یدونه فاصله از کلمه‌ی بعدی نوشته میشن.
با این حال، این چیزا مانع پیشرویت نمیشن و باید بگم:

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۲۳:۵۸:۵۳


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲

اسلیترین

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۰:۳۶:۰۲ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 6
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

ریگولوس با تمام قدرتی که در پاهایش جمع کرده بود، از پله ها بالا رفت. دلش می خواست بی تفاوت به اتاق سیریوس، از راهرو عبور کند، اما نگاهش بی اراده به سمت درب اتاق کشیده می شد. درون پاهایش قدرتی نداشت، اما آنها بی اراده به سمت درب اتاق حرکت می کردند. تردید داشت که وارد اتاق بشود یا نه. وسیله های برادرش، خاطرات شیرینی از دوران کودکی، و همچنین خاطرات تلخی از دوران نوجوانی شان را به او یادآوری می کرد.

یک ماه پیش، وقتی سیریوس با آزردگی خانه را ترک کرد، در هنگام رفتن نگاه منظور داری به ریگولوس انداخت. نگاهی که حاوی هشدار درباره چیزی بود که ریگولوس نمی داست، یا دست کم نمی خواست بداند...!

ریگولوس هر هفته روی کاغذ پوستی برای سیریوس نامه می نوشت. اما سیریوس به هیچکدام پاسخی نمی داد. انگار که حتی خانواده اش را هم از یاد برده بود...!

وقتی وارد اتاق سیریوس شد، رنگ قرمز چشمش را زد. از آن رنگ متنفر بود!
پتوی روی تخت را کنار زد تا روی آن بنشیند،اما گرد خاکش باعث شد ریگولوس عطسه‎ی آرامی بکند.
در میان وسایل به هم ریخته‎ی داخل اتاق، کلاه قدیمی را پیدا کرد که به سیریوس هدیه داده بود. خنده‎ی غمگینی روی لب هایش نشست. هیچ وقت ندید که سیریوس آن کلاه را سرش کند... :)


خیلی خوب بود؛ خسته نباشی!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۱۲ ۲۳:۵۲:۵۰


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۰:۱۸:۱۲ شنبه ۱۱ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 83
آفلاین
*لبخند*پله*رنگ*عطسه*قدرت*منظور*تلخ*کاغذ پوستی*کلاه*
یک روز که هانا تازه از خواب بیدار شده بود، بسیار خسته بود چون دیشب، خواب های پریشانی دیده بود. کمی بدنش را کشید و *لبخند* زد. از جایش بلند شد و از *پله* هایی که فرشی به *رنگ* آبی روی آن انداخته شده بود پایین رفت. یک باره *عطسه* ای کرد و کمی تلو تلو خورد. از پله ها پایین رفت و به مادرش نگاه کرد. مادر هانا *قدرت* های عجیبی داشت. مادر هانا گفت:«هانا یک چای میخواهی؟» هانا پرسید:« مادر چرا تو *قدرت* های عجیبی داری؟»
مادر گفت:« خواهی فهمید عزیزم.» هانا گفت:« مادر*منظور*شما چیست که خواهم فهمید؟» مادر هانا گفت:« بزودی میفهمی. حالا چایت را بخور تا سرد نشود.» هانا چایش را خورد. چای کمی *تلخ* بود. هانا به سوی پنجره رفت و آن را باز کرد تا نسیم خنک به داخل خانه به وزد. ناگهان یک جغد لب پنجره نشست. روی پای جغد نامه ای بود. هانا نامه را باز کرد. جنس نامه از *کاغذ پوستی* بود. هانا متن نامه را خواند:« شما به مدرسه ی سحر و جادوی هاگوارتز دعوت شدید. لطفا روز یک سپتامبر به قطار سریع السیر هاگوارتز مراجعه کنید. امضا مگ گونگال.» هانا وقتی نامه را خواند آن را به مادرش نشان داد. مادرش گفت:« عالی است. حالا باید منتظر بمانیم تا روز یک سپتامبر برسد. آن وقت توسط *کلاه* گروه بندی می شوی.»



لطفا حتما به این موضوع دقت کن که دیالوگ‌ها باید به صورت عامیانه نوشته بشن و نه کتابی. مثلا "آن چیست که آن جا است؟" باید به صورت "اون چیه که اونجاست؟" نوشته بشه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۴ ۲۲:۳۱:۰۱

یک گریفندوریتصویر کوچک شده!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.