wand

روزنامه صدای جادوگر

wand
مشاهده‌کنندگان این تاپیک: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: سه‌شنبه 7 آذر 1402 05:02
تاریخ عضویت: 1402/09/07
آخرین ورود: سه‌شنبه 7 آذر 1402 17:08
پست‌ها: 2
آفلاین
-هیچ معلوم هست از دیروز تا الان کجایی؟ اعصاب نذاشتی برامون.
وقتی تنها جوابش فقط گریه‌های بیشتر بود، ادامه داد:
-واقعا فکر فرار به سرت زده بود؟ اونم با پرواز کردن؟ یه کدوحلوایی بهتر از تو بلده نقشه بریزه.
در حینی که داشت دستمال چهارمش را برمی‌داشت تا مثلاً اشک‌هایش را پاک کند با نیشخندی گفت:
-اوه واقعاً؟ چرا یه سر به بانک نمی‌زنی تا ببینی چند گالیون تو حسابت داری؟
لبخندش عریض‌تر شد و با صدای پاقی ناپدید شد.



جالب بود! خیلی خوب نوشته بودی. نمیتونم ایرادی ازت بگیرم.
پایان غافلگیر کننده‌‌ای داشت. واقعا خوشم اومد.

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در 1402/9/7 9:56:50
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: یکشنبه 5 آذر 1402 19:05
تاریخ عضویت: 1388/03/30
تولد نقش: 1388/03/30
آخرین ورود: جمعه 25 خرداد 1403 19:05
از: رو شونه‌های ارباب!
پست‌ها: 5458
آفلاین
قلم پر، فرار، فکر، دستمال، گالیون، پرواز، اعصاب، دیروز، کدوحلوایی، گریه


هم‌چون دیوانگان به کدوحلوایی‌ای زل زده بود و گوله گوله اشک می‌ریخت و گریه می‌کرد. دستمالی که تمام مدت دستش بود، دیگر طاقت دریافت اشک‌های بیشتر را نداشت! از دیروز بود که اعصابش حسابی به هم ریخته بود. گالیون‌هایش به خاطر یک معامله سرکاری از دست رفته بود. ای کاش دستش می‌شکست و با آن قلم‌پر لعنتی سند مرگ گالیون‌هایش را امضا نمی‌کرد. فکرش تماما فقط درگیر این ماجرا بود و قادر به فرار از این حقیقت تلخ که ورشکسته شده بود، نبود.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: یکشنبه 5 آذر 1402 17:23
تاریخ عضویت: 1397/03/28
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: چهارشنبه 14 آبان 1404 07:19
از: خواب بیدارم نکن!
پست‌ها: 735
آفلاین
کلمات جدید:

قلم پر، فرار، فکر، دستمال، گالیون، پرواز، اعصاب، دیروز، کدوحلوایی، گریه



* یک داستان کوتاه با حداقل 7 کلمه از کلمات داده شده بنویسید.

* بهتره کلمات رو به صورت درشت، زیر خط دار، ایتالیک، همراه علامتی کنار آن* یا با
رنگی دیگر بنویسید که در متن مشخص باشه.

* برای آگاهی از قوانین ورود به ایفای نقش به تاپیک مربوطه مراجعه کنید.

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: یکشنبه 5 آذر 1402 12:37
تاریخ عضویت: 1402/09/05
آخرین ورود: جمعه 10 آذر 1402 00:09
پست‌ها: 1
آفلاین
یه قهرمان که همه توی هاگوارتز دوستش داشتن... یه گریفیندور خوش تیپ و جذاب... و صد البته صاحب کلی قدرت.

حداقل در ظاهر خوشحال بودم که لباس ها و کلاه سیاه رنگ و کاغذ های پوستی پر از طرح‌های عجیب اون لعنتی رو میسوزوندم؛ ولی یه لحظه تردید کردم، نوشته های یکی از کاغذها چشممو گرفت.

موقع برداشتن کاغذ دود آتیش باعث شد عطسه های شدیدی کنم ؛ مزه تلخی شدیدی توی دهنم حس کردم ولی بعد چند دقیقه بهتر شدم.

وقتی برگشتم به هاگوارتز، اون احمق با دوستانش توی پله ها با خنده و تمسخر نگاهم میکردن.
نگاهی به کاغذ انداختم و لحظه ای سرم گیج رفت؛ یعنی واقعا دختری که دوستش داشتم رو از دست دادم؟



خوب بود. فقط چرا اخیرا هیچ‌کس کلمات رو متمایز از سایر متن نمی‌کنه؟ نکنید با ما همچین.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/9/5 13:12:41
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: شنبه 27 آبان 1402 19:50
تاریخ عضویت: 1402/08/27
تولد نقش: 1402/08/29
آخرین ورود: یکشنبه 19 آذر 1402 19:16
از: تهران
پست‌ها: 5
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه
اسکورپیوس با شک و تردید ضربه ای به در عمارت زد و قدمی به عقب برداشت.
ساختمان عمارت مالفوی از همه نظر بیشتر به قصر اشباح شباهت داشت تا یک خانه برای زندگی!
پس از چند ثانیه در عمارت توسط یکی از جن های خانگی باز شد و بوی معنای سرد در مشام اسکورپیوس پیچید و اورا به عطسه انداخت.اسکورپیوس نگاهی به او‌ انداخت.
او جنی لاغر و کوچک با لباس های کهنه و کلاهی به رنگ سبز روشن پوشیده بود.
اسکورپیوس با قدرت وارد عمارت شد و پس از احوال پرسی با جن به طرف پله ها رفت.جز چند جن خانگی هیچ فرد دیگری در عمارت نبود و خب جای تعجب هم نداشت.
مادرش آستوریا به شدت بیمار بود و پدرش هم مشغول پرستاری از او بود.اسکورپیوس با یاد آوری حرف های تلخ و وهم انگیز پزشک اخم کرد.
قطعا منظور پزشک از شرایط وخیم این نبود که ممکن است آستوریا بمیرد یا حداقل اسکورپیوس نمی‌خواست این حقیقت را قبول کند...
اسکورپیوس با غم و حالت ناراحتی که جایگزین حال خویش شده بود به طرف اتاقش رفت.پشت میز نشست و کاغذ پوستی ای برداشت تا طبق عادتش خاطرات روزا نه اش را بنویسد.
ببخشید اگه طولانی بود.


نه اصلا طولانی نبود. درواقع خیلی هم مناسب بود!
خسته نباشی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/8/28 1:31:14
Diana
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: شنبه 27 آبان 1402 18:33
تاریخ عضویت: 1402/08/27
تولد نقش: 1402/09/02
آخرین ورود: شنبه 22 شهریور 1404 13:58
از: میان ورق های کتاب
پست‌ها: 116
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

_من نمیخوام برم هاگوارتز!

مادرم از پایین پله های پیچ در پیچ گفت منظورت چیه سارا؟ تو قراره بری هاگوارتز کلاه گروه‌بندی رو بپوشی و یه عالمه ماجرا های جالب داشته باشی تاحالا هیچکسو انقدر بی‌حوصله ندیدم

ردای سیاه رنگم رو پوشیدم و با اخم به آینه نگاه کردم تلخی بوی معجون توی پاتیل کل فضا رو گرفته بود با عطسه ای که کردم کل ورق های روی میز و همچنین کاغذ پوستی و قلم های پر پخش زمین شدن

-لعنتی! بدشانسی پشت بدشانسی بعد به من میگی که نباید تردید داشته باشم؟

-سارا تو یه جادوگری این بخاطر افزایش قدرت های خودته



خسته نباشی. خوب بود.
فقط یه نکته اینکه همیشه آخر جملاتت علامت نگارشی (نقطه، ویرگول، علامت سوال و...) رو بذار و هیچوقت همینجوری خالی ولش نکن.


تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در 1402/8/28 1:29:52
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: شنبه 27 آبان 1402 00:48
تاریخ عضویت: 1402/08/26
آخرین ورود: یکشنبه 22 بهمن 1402 19:28
پست‌ها: 2
آفلاین
دفتر خاطراتم رو بیرون آوردم و داخل یکی از کاغذ پوستی های اون شروع به نوشتن تک تک لحظاتم کردم.
برای اولین بار پام رو داخل مدرسه جدیدم گذاشتم. پدر و مادرم تصمیم گرفته بودن من رو داخل یک مدرسه شبانه روزی ثبت نام کنن، اونم مدرسه ای که همه شاگردانش موجودات عجیب و غریب هستن ولی من نه! یعنی والدینم اصرار دارند که من هم یکی از اون بچه ها هستم و باور دارند یک پری ام ولی من طور دیگه ای فکر میکنم. غیرممکنه یک پری باشم! همیشه هم بهشون گفتم که منظورشون از این حرفا چیه؟ کاشکی چیزی میگفتن که بتونم درکش کنم. پری ها دارای قدرت های خارق‌العاده و شگفت انگیزی هستند و خیلی مشخصات دیگری دارند که من ندارم.
خیلی استرس داشتم و هر شب رو با افکار عجیب و گاهاً تلخی به صبح میرسوندم. اگر بخوام از افکارم بگم... خب چیزایی بودن مثل اگه نتونم دوستی پیدا کنم چی؟ اگه همه از من بدشون بیاد؟ اگه یه رفتاری کنم که آزارشون بده؟ و خیلی چیزای دیگه.
از فکر و خیال اومدم بیرون و از پله ها بالا رفتم و به سمت اتاق مدیر حرکت کردم تا اتاقم و بقیه جاهای مدرسه رو بهم نشون بدن.
تقه ای به در زدم و اجازه ورود خواستم، وقتی صدایی از داخل شنیدم در را باز کردم و جلو رفتم.
-ببخشید من دانش آموز جدیدم
مدیر که زنی خوش برخورد بود و لباسی به رنگ ابی لاجوردی و کلاه ست باهاش پوشیده بود لبخندی زد و شروع به حرف زدن کرد:
-خوش اومدی عزیزم،بیا اتاقت رو نشونت بدم.
و من رو به سمت خوابگاه برد و اونجا با چیزی رو به رو شدم که به هیچ وجه توقعش رو نداشتم! من باید با یک نفر هم اتاقی بشم؟؟؟
حواسم نبود که افکارم رو با صدای بلند بیان کرده بودم و مدیر شنیده بود
-البته! نگران نباش امیدوارم دوستای خوبی برای هم باشیم! کلارا بقیه مدرسه رو بهت نشون میده اوقات خوبی رو براتون ارزو میکنم دخترا
و با خنده ای از روی شیطنتی مارو تنها گذاشت.
با تردید به سمتش رفتم و دستم رو به سمتش گرفتم
-ا..از آشنایی باهات خوشبختم
باهام دست داد و با لحنی خنثی پاسخ داد
-هوم.. منم همینطور. بیا مدرسه رو بهت نشون بدم ،فکر کنم وظیفه منه ، راستی اسمت چیه؟
-من اریکا هستم.
-قشنگه ، این منم که حتما می‌دونی
-آره
بعد از نشون دادن کل مدرسه بهم و توضیحات لازم به اتاقمون برگشتیم و تمام شب رو صحبت کردیم.




داستان جالبی نوشته بودی. نسبت به تعداد کلمات یکم طولانی بود ولی عیبی نداره.
تنها چیزی که به چشمم اومد این بود که یسری جاها از علائم نگارشی استفاده نکرده بودی. مخصوصا آخر جملاتت. البته که این چیزی نیست که بخواد تو رو تو این مرحله متوقفت کنه!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در 1402/8/27 14:15:08
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 25 آبان 1402 13:21
تاریخ عضویت: 1402/08/22
تولد نقش: 1402/08/29
آخرین ورود: دوشنبه 11 دی 1402 21:21
پست‌ها: 6
آفلاین
سویون ، پا بند ظریفش را بست و به سمت لیتو برگشت؛تلخی عطر قهوه اش همچون کلیشه های عاشقانه میمانست، ولی میدانست هر چیزی بار ها ثابت شده تا به کلیشه ها بپیوندد.
با کمی تردید لبانش را به هم فشرد اما کمی بعد تصمیم گرفت صدایی روانه سازد:
لیتو؟ تو گفتی ما تا ابد وقت داریم، اما من حس میکنم تنها این لحظه برایم مانده است و هیچ .
لیتو،دستی به موهای مشکی رنگ و کوتاهش کشید و با شانه هایی که فریاد از تکبر و غرور صاحبشان میزدند، پله های نردبان را پایین امد .
کتاب هایی که از قفسه ی کتابخانه ی بزرگ برداشته بود را، روی میز شکلاتی رنگ دایره ای گذاشت .
نگاه سبزش را روانه ی سویون کرد و گفت:
مگر غیر از این است نابی من؟
ما گذشته را ازدست دادیم و اینده را به دست نیاوردیم تنها دارایی ما حال است.
سویون همچنان که سعی میکرد قدرت چشمان همسرش را به درستی روی کاغذ پوستی نیمه زرد پیاده کند ، خنده ای نرم کرد و گفت:
بله بله ، به همین خاطر است که ما به حال present میگوییم.
نکته:نابی در کره ای به معنای پروانه
نکته:present در انگلیسی به معنی حال و هدیه است منظور این است که حال را یک هدیه میدانیم.

با عطر گلدان ها سویون عطسه ای زد ،اما حواسش بود که روی نقاشی دستش نخورد مبادا خراب شود.
فقط کمی از کلاه لیتو مانده بود در ان کت بلند و لباس های کلاسیک .

لیتو با لبخند دستی به موهای نازک سویون کشید ، عجیب با ان لباس نازک ظریف به نظر میامد؛ ولی خودش میدانست سویون زنی است شکننده و در عین حال توانا به شکستن دیگران.
بوسه ای روی سرش گذاشت و گفت:
زمان چیزی را تغییر نداده، انسان ها خود را در زمان تغییر می دهند، اگر بخواهند همان میشوند که در گذشته بودند!



خیلی قشنگ نوشته بودی. فقط به این دو نکته توجه کن که علائم نگارشی مثل ویرگول به کلمه‌ی قبل خودشون میچسبن و از کلمه‌ی بعدی با یک اسپیس فاصله میگیرن. و اینکه بهتر بود اون نکته‌ای که نوشتی رو به عنوان یه پاورقی آخر متنت استفاده کنی.
امیدوارم بتونی تو سایت پیشرفت کنی و در کنارش بهت خوش بگذره!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط بلک در 1402/8/25 13:24:57
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در 1402/8/27 14:05:02
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: پنجشنبه 18 آبان 1402 16:40
تاریخ عضویت: 1402/08/10
تولد نقش: 1402/09/21
آخرین ورود: یکشنبه 7 مرداد 1403 13:04
پست‌ها: 12
آفلاین
خنده، کلاه، رنگ، منظور، تلخی، قدرت، کاغذ پوستی، پله، تردید، عطسه

امروز، روزی بود که اشلی منتظرش بود. او با خانوده ای ماگل، قرار بود که به ایستگاه کینگز کراس بروند. مدتی پیش نامه‌ای از جنس «کاغذ پوستی» در صندوق پست آنها بود. اشلی با مادرش روی «پله» ها منتظر پدرش بود. مادرش خمیازه‌ای به «منظور» اینکه خسته است، کشید. اشلی «تردید» داشت که نامه برای او باشد و بنابراین، دوباره رفت و نگاهی به نامه انداخت تا مطمعن شود نامه برای اوست. لحظه‌ی «تلخی» بود. داشت دیر می‌شد. «رنگ» اشلی پرید و کنار مادرش ایستاد و باز هم منتظر پدرش ماند. ناگهان صدای بوق ماشینی آمد. اشلی پدرش را در ماشین دید. «کلاه» همیشگی و زیبای خود را روی سرش گذاشته بود و این برای اشلی «خنده» دار بود چون که کل اهالی محله پدرش را با این کلاه می‌شناختند. پدر او فردی با استعداد بود. و همینطور هم مادرش فردی وقت شناس بود از این وضعیت چندان خوشحال نبود. اشلی به قدری خوشحال بود که احساس «قدرت» می‌کرد. مادر اشلی یک دسته گل برای اشلی به مناسبت نامه‌ی هاگوارتز و رفتن اشلی به مدرسه‌ی جادویی چیده بود. اما پدر تا نزدیک مادر آمد تا به آن سلام بدهد، عطسه‌ای کرد چون به گل ها حساسیت داشت. بعد از سلام دادن پدر به مادر اشلی و خود اشلی، سوار ماشین شدند و به سمت ایستگاه کینگز کراس حرکت کردند.


خوب بود. سعی کن با اینتر آشتی کنی تا بتونی پاراگراف‌بندی داشته باشی. ضمنا "مطمئن" درسته و نه "مطمعن".

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/8/18 17:45:43
پاسخ به: بازي با كلمات
ارسال شده در: چهارشنبه 17 آبان 1402 16:25
تاریخ عضویت: 1402/08/16
تولد نقش: 1402/08/28
آخرین ورود: سه‌شنبه 20 شهریور 1403 09:46
پست‌ها: 5
آفلاین
در حالی که از "پله"های عمارت شان پایین می آمد، "خنده" ای بخاطر ذوق زیادش کرد.
پایش از آخرین پله روی زمین رفت.
صدای مادرش توجه او را جلب کرد:
_هی دختر! بابات منتظره زود باش!
دستپاچه گفت :
_باشه مامان. فقط به نظرت اون "کلاهم " که "رنگش"سبز بود بپوشم یا آبیه رو؟
مادرش کلافه گفت :
_من نمیدونم . بابات بیرون منتظره و اگه خسته بشه دیگه نمیتونی به کوچه دیاگون بری. "منظورمو" میفهمی دیگه؟
با "تردید" کلاه سبز رنگ را روی سرش گذاشت.
"کاغذ پوستی" را از روی میز برداشت و به آن نگاه کرد. لیست لوازمی که یک سال اولی باید داشته باشد.
_من رفتم مامان.
_صبر کن! فکر کردی میزارم معجونت رو نخوری و بری؟ اول معجون رو میخوری بعد میری.
_اما مامان اون معجون خیلی بد مزس. تازه مگه خودت نگفتی بابا منتظرمه؟ باید برم تا منتظر نمونه.
_ نخیر باید بخوری. صبح همش "عطسه"میکردی. نمیخوام که همین اول یه عضو خانواده ی پر "قدرت" ما مریض باشه.
تسلیم شد و معجون را سر کشید. "تلخی" معجون را حس کرد.
_من رفتم مامان.



خیلی خوب بود! فقط دو تا نکته... برای نوشتن دیالوگ باید از "-" استفاده کنی و نه "_" بعلاوه این که لطفا فراموش نکن "می‌ذاری" درسته و نه "می‌زاری"! در واقع "بذار" درسته و نه "بزار". دومی یعنی زار زدن.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی

افرادی که لایک کردند

اولین لایک را ثبت کن!
ویرایش شده توسط لینی وارنر در 1402/8/18 2:16:56
Do You Think You Are A Wizard?
جادوگری؟