آیا سرنوشتم از قبل تعیین شده بود؟
آیا محکوم به فنا بودم؟
خیلی ناگهانی مقابلم ظاهر شد، آن قدر که فکر می کردم دارم خواب می بینم. در میان خرابه ها زیر نور مشعل ها ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دقیقا همان طور بود که به یاد داشتم، قد بلند، شانه های پهن و ورزیده، موهای بلند و براق نقره ای و صورت درخشان و سفید مرمری. فقط این بار به جای آن حالت درنده، حالتی دلسوزانه اما قاطع در چشمان خاکستری اش دیده می شد. همیشه در ذهنم حسی بین عشق و تنفر نسبت به او داشتم، عشق به این خاطر که هدیه ی جاودانگی را به من داده بود و تنفر به این خاطر که در گوشه ای رهایم کرده بود تا بمیرم.
در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، آرام آرام به سمتش قدم برداشتم. می ترسیدم اگر با سرعت بیشتری حرکت کنم، مثل یک خیال از جلوی چشمانم محو شود. بالاخره به یک قدمی او رسیدم. با صدایی که به سختی از ته گلویم در می آمد، زمزمه کردم:
- واقعا خودتی؟
با لحنی غمگین پاسخ داد:
- بله گادفری، این منم، همون کسی که جاودانگی رو باهات تقسیم کرد.
صدای بم، نرم و آهنگینش چیزی را در درونم به پرواز درآورد.
- و همون کسی که یه گوشه ولم کرد تا بمیرم. چرا... چرا این کارو کردی؟
دستش را دراز کرد و بازویم را گرفت. حس کردم نزدیک است که قلبم از جا کنده شود. انگار تک تک ذرات جسم و روحم در حال جنب و جوش بودند تا به سمت او حرکت کنند، درست مثل ذرات آهن که به سمت آهنربا می روند.
- بیا بشین این جا تا همه چیو واست تعریف کنم.
روی یک نیمکت سنگی نشستیم و من به منحنی خوش حالت لب هایش چشم دوختم و منتظر ماندم تا حرف هایش را بشنوم.
- گادفری، ملاقات اون شب من و تو تصادفی نبود. من مدت ها بود که زیر نظر داشتمت.
جویبار هیجان زیر پوستم جاری شد.
- چون می خواستی منو تبدیل به همراهت کنی؟
سرش را به نشانه ی نفی تکان داد.
- نه، چون می خواستم بکشمت.
چشمانم با وحشت گشاد شد.
- اما آخه چرا؟
- از طرف یه معبد مامور شده بودم، همون معبدی که معشوقه ات رزالی قبلا توش کار می کرد.
- چی؟! معبد تو رو، یعنی یه خون آشامو مامور کرده بود که یه انسانو بکشه؟! معبد با یه خون آشام همکاری کنه؟! نقشه ی قتل یه آدمو بکشه؟!
- بله، طبیعیه که شنیدن این حرف خیلی واست عجیب باشه. رسالت وجودی معبد کشتن خون آشاما و حفاظت از آدماست. ولی یه سری موقعیتای استثنایی ام هست که باعث میشه اونا خون آشاما رو استخدام کنن و یا آدما رو بکشن. مورد تو ام یکی از اون موقعیتا بود.
- چرا می خواستن من بمیرم؟
- به خاطر یه پیشگویی. پیشگوی اعظمشون دیده بود که تو تبدیل به یه خون آشام میشی و معبد و راهباشو نابود می کنی.
- من هیچ وقت نخواستم همچین کاری کنم. اونا بودن که می خواستن منو بکشن. اصلا چرا تو که یه خون آشامی، به سرنوشت معبد و راهباش اهمیت میدی؟ اونا دشمن تو و هم نوعاتن.
- نباید نگاه صفر و صدی به این قضیه داشته باشی. اگه جمعیت خون آشاما زیاد بشه، بقیه ی موجودات زنده با خطر جدی مواجه میشن. معبد قرن هاست که داره خیلی خوب جمعیت خون آشاما رو کنترل می کنه.
نفرت در وجودم زبانه کشید.
- جمعیت خون آشاما رو باید با کشتنشون کنترل کرد؟! میشه از اول جلوی تبدیلشونو گرفت.
- در مورد همه نمیشه این کارو کرد. جلوی تبدیل بعضیا رو هم فقط با کشتنشون میشه گرفت.
- صحیح. در هر حال تو کارتو درست حسابی انجام ندادی. چرا؟
- یه نفر منو تعقیب کرده بود، یکی از راهبه های معبد. اون منو با چوبدستیش نشونه گرفت و باعث شد نتونم کارو تموم کنم. حتما بعد از این که من رفتمم، محفلیا رو خبر کرده تا بیان نجاتت بدن.
ضربان قلبم شدیدتر شد.
- اون راهبه ای که میگی، کی بود؟
- کسی که خوب میشناسیش. رزالی.
- رزالی؟! واقعا اون رزالی بود؟ پس اون دفعه ای که با شنل نامرئی فرار کردیم، اولین بار نبود که داشت جونمو نجات می داد. ولی چرا هیچ وقت چیزی راجع به این قضیه بهم نگفت؟
- شاید به این خاطر که نمی خواد راجع به قضیه ی پیشگویی با تو حرف بزنه. شاید به این خاطر که به تو ایمان داره و مطمئنه که تو کسیو بی دلیل نمی کشی.
حس عذاب وجدان وجودم را گرفت. دستانم را مشت کردم و با حالتی شرمنده گفتم:
- واقعیت اینه که من خون آشام خیلی خوبی نیستم. یه بار یه بچه رو گاز گرفتم و چیزی نمونده بود باعث مرگش بشم. خیلی سخت می تونم عطشم به خونو کنترل کنم. جز این یه خصوصیت خیلی بد دیگه ام دارم. شدیدا کینه ای ام و نمی تونم کسایی که اشتباه می کننو ببخشم.
تبدیل کننده ام دستش را روی شانه ام گذاشت.
- می دونم. رزالی و بقیه ی کسایی که دوستت دارنم اینو می دونن و با این حال مطمئنن که تو تغییر می کنی، تغییر می کنی و بهتر میشی... این مدت خیلی فکر کردم و تصمیم گرفتم که منم مثل اونا فکر کنم. باید اعتراف کنم که تصمیمم از روی منطق نیست.
این را گفت و بعد لبخند زد و نگاه مهربانش را روانه ام کرد، چه قدر با نگاهی که شب تبدیل شدنم از او دیده بودم، فرق داشت، اصلا انگار این یک موجود دیگر بود که کنارم روی نیمکت نشسته بود؛ حس می کردم بعد از مدت ها می توانم تابش آفتاب بر پوستم را تجربه کنم، بدون آن که بسوزم.
چند لحظه بعد او از جایش بلند شد، رویش را برگرداند و به سمت تاریکی شب به راه افتاد. می خواستم صدایش کنم، اسمش را بپرسم، از او بخواهم بماند، از خودش بگوید و همین طور بگوید چه کار کنم تا آن پیشگویی به واقعیت تبدیل نشود. اما به جای آن فقط بی حرکت سر جایم نشستم و رفتنش را تماشا کردم. چون می دانستم که دوباره به زودی او را می بینم. قلبم این را به من می گفت.
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1402/10/27 21:37:47
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1402/10/27 21:40:55
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در 1402/10/27 22:17:02