هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶:۵۸ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
قاضی با لبخند عجیب و همیشگی‌ خودش، نگاهی به جعفر انداخت. جعفر کاملا حالت وکیل های موفقی رو گرفته بود که تا حالا هیچکدوم از دادگاه هاشون رو نباختن! مروپ هم با بغض و ناراحتی به شوهر خیانتکارش نگاه میکرد.
- حیف اون همه غذایی که مامان با عشق برات درست کرد! حیف اون همه غذاهای مامان که تو خوردی‌شون!

تام، درحالی با تعجب به مروپ نگاه میکرد، به خودش اشاره کرد و گفت:
- من؟ با عشق؟ خوردم؟ چرا دروغ میگی آخه زن! من کِی یه غذای درست و حسابی خوردم؟ تو...

قاضی که دید کنترل دادگاه از دستش داره خارج میشه، چکشش رو چند بار به میز کوبید.
- ساکت! دفعه بعدی هرکی بدون اجازه صحبت کنه میندازم بیرون!

تام که متوجه شد که اگه بدون اجازه صحبت کنه از دادگاه میدازنش بیرون، دستش رو بالا برد.
- آقای قاضی، اجازه؟

الستور که از اینکار تام کاملا راضی بود، سرش رو به نشونه تایید تکون داد و با لبخند بهش نگاه کرد.

- آقای قاضی! آخه این نامردی نیست که من وکیل ندارم؟ یعنی چی؟ چرا تبعیض قائل میشین؟

قاضی یکم فکر کرد. حتی برگشت و با سایه اش هم مشورت کرد! بعد چند دقیقه به نتیجه رسید.
- به عنوان قاضی، به این حرف تام ریدل فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که کاملا حق داره! از اون جهت که متهم وقت برای انتخاب وکیل نداره، دادگاه مسئوله که برای اون وکیل پیدا کنه.

تام، با لبخند خبیثانه اش به مروپ و جعفر نگاه کرد و تو دلش دعا میکرد که حداقل وکیلش مثل آدمای توی دادگاه عجیب و غریب نباشه. اما اون نمی‌دونست که وکیلش از تموم افراد داخل دادگاه، عجیب ترِ!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۰:۱۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳

کدوالادر جعفر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۴:۴۸ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۰:۲۳:۴۷ دوشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۳
از وسط دشت
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
دادگاه عجیبی بود. نه فقط چون موضوع شکایت، گم شدن جیرجیرکی بود که مامان مروپ برای پخت آماده کرده بود. یا چون تام ریدل بدبخت، حشره ای رو که همه قبول دارن پختن و خوردنش بلا مانعه، از روی دلسوزی حشره رو نمک زده و نیمه برشته از پنجره فراری داده بود و مجرم شناخته شده بود. یا چون قاضی دادگاه فردی کریپی، سادیسمی و زاویه دار، به طوری که همیشه با نگاهی با زاویه 45 درجه بهت نگاه میکنه، بود.

همه اینها باعث شده بودن که دادگاه عجیب بشه، اما هنوز ویژگی های عجیب این دادگاه تموم نشده بودن. وکیلی که چند لحظه پیش بدلیل صحبت بدون اجازه در دادگاه مورد مواخذه قاضی قرار گرفته بود، آب دهانشو قورت داده بود، عرق پیشونیشو پاک کرده بود و سکوت اختیار کرده بود، تصمیم گرفت دیگه سکوت اختیار نکنه. به هرحال وکیل مامان مروپ بود و به جای حق الزحمه، کلی میوه و آبمیوه خورده بود و متعهد شده بود که از مامان دفاع کنه.

- جناب قاضی! اجازه دارم که صحبت کنم؟

الستور که دید وکیل به اشتباه خودش پی برده، لبخندش دندان نما شد و بدون اینکه کمی از شدت لبخندش کم کنه گفت:
- من از بانو گانت پرسیدم. ایشون اجازه منو داره. شماهم برای صحبت نیاز به اجازه ایشون دارید.
- مامان به هلوی چلوسیده مامان هلوی نچلوسیده داده که بیاد و از مامان دفاع کنه.

وکیل با چوبش، کمی پیشانی اش رو خاروند. خود وکیل یکی از همون ویژگی های عجیب دادگاه بود. وکیل قبلا چوپان بود و با لهجه صحبت می کرد، دور و برش پر از گوسفند بود و البته هیچ اطلاعاتی از وکالت سرش نمیشد. اما حالا نه لهجه داشت، نه خبری از گوسفند بود و...

- جناب قاضی و اعضای هیئت منصفه. ظهر یک هفته ی پیش، طی یک اقدام عمدی و از روی قصد و غرض، مجرم اقلام خوراکی موکل بنده رو دزدیده و پس از آن مفقود کرده. این اقدام موجب ضرر روحی، عاطفی و روانی به روحیات پاک و لطیف یک مادر شده. بنده طبق ماده 506 اساسنامه قضاوت شورای زوپس درخواست اشد مجازات رو خواهانم.

و کاملا از وکالت سرش می شد. وکیل جعفر بود. عجیب بود! نبود؟


ویرایش شده توسط جعفر کدوالادر در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۵ ۰:۵۵:۲۹

Lorsque vous sentirez que tout est fini, le reflet du miroir vous montrera le chemin


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲:۱۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

الستور مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۹:۵۳ پنجشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۲:۳۷:۲۰ شنبه ۲۸ مهر ۱۴۰۳
از ایستگاه رادیویی
گروه:
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
جـادوگـر
گریفیندور
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
محفل ققنوس
پیام: 231
آفلاین
و بعد قاضی هم لبخند مورمورکننده‌ای زد و دندون‌های تیزش رو به نمایش گذاشت.
- خب خب... اینجا چی داریم؟

قاضی چشمای قرمزشو تنگ کرد و تمام حضار رو از نظر گذروند، حضار سعی میکردن تا حد امکان به چشماش و قیافه کابوس‌وارش نگاه نکنن، ولی صدای رادیویی قاضی، انگار از بغل گوش و حتی داخل سرشون پخش میشد، و شدیدا اذیت کننده بود.

- جناب قاضی، موکل بنده به روند رسیدگی به...

قاضی عصاش رو از زیر میز بیرون آورد، و همونطور که لبخند میزد، کوبیدش روی میز.
- آه آه! اجازه نداده بودم صحبت کنید، داده بودم؟

وکیل موفق شد ببینه که شاخ‌های گوزن مانند قاضی مقداری رشد کردن و چشماش تیره‌تر و وحشی‌تر شدن. بنابراین آب دهانشو قورت داد، عرق پیشونیشو پاک کرد و سکوت اختیار کرد.
و قیافه قاضی هم به حالت تقریباً عادیش برگشت.
- بنده الستور مون هستم، قاضی این جلسه دادگاه و دارای گواهی رسمی قضاوت از شورای زوپس. همون‌طور که میدونید امروز جمع شدیم تا به شکایت بانو مروپ گانت، از همسرشون تام ریدل ماگل رسیدگی کنیم.

- برداشتن یه ماگلو آوردن تو دادگاه ما و هوای اینجارو آلوده کردن.

الستور زیاد به اظهار نظر نژادپرستانه اون شخص که به نظر میومد در واقع سرایدار دادگاهه و داره زباله جارو میکنه، اهمیت نداد، ولی به این موضوع اهمیت داد که وسط حرفش پریدن و زیاد خوشحال نشد. بنابراین در حالی که لبخندشو حفظ کرده بود، اخمی کرد، عصاشو تکون داد، و با قدرت منوی مدیریتش چندتا بازوی سیاه، ضخیم و خفن احضار کرد و سرایدارو گرفت و از پنجره دادگاه پرت کرد بیرون که دیگه از این حرکتا نکنه.
و اینبار تمام حضار عرق پیشونیشون رو با اضطراب پاک کردن، گیر افتادن با یک قاضی کریپی و سادیسمی که حتی به خودش زحمت نداده بود لباس قضاوت بپوشه و با کت و شلوار قرمزش سر جلسه حاضر شده بود، زیاد آرامش‌بخش نبود!

- خب پس، بانو گانت عزیز، قراره برام تعریف کنید چه اتفاقی افتاده؟


ویرایش شده توسط الستور مون در تاریخ ۱۴۰۳/۲/۴ ۲۲:۱۸:۵۳

Smile my dear, you're never fully dressed without one


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۴۹:۴۷
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 717
آفلاین
سوژه جدید


-جیرجیرک مامان، مامان داره میره برنج پاک کنه. این نمکدون، اینم فلفلدون. یادت نره پنج دقیقه دیگه از داخل تابه پاشی و به اون طرف بخوابی تا خوب مغز پخت بشی! میخوام داخلت خوب ترد بشه. باشه مامان جان؟
-جیر.

راستش را بخواهید این "جیر" چندان از روی رغبت نبود. اصلا خودتان را بگذارید جای جیرجیرک! ترجیح می دادید در تابه سرخ شوید یا در سرخ کن جدید مامان در روغن غوطه ور شوید و باز هم سرخ شوید؟

در همین لحظات که جیرجیرک با چهار دستش نمک دان را بلند می کرد و روی خودش می پاشید، ناگهان مردی از زیر میز آشپزخانه بیرون آمد.
-معلوم نیست امروز چه آشی برام پخته! ای خدا...تو توی اون تابه چیکار میکنی؟

جیرجیرک نگاه افسرده ای به تام ریدل انداخت و با یکی از دستانش به خودش اشاره کرد؛ اما تعادل نمکدان برهم خورد و بر سرش فرود آمد.
-جیــــر!
-هی ببین چی میگم. من بهت کمک میکنم فرار کنی بری. فقط خواهشا دیگه تا شعاع ده هزار کیلومتری این خونه پیدات نشه. برو به سلامت!

حشره نمکی را به لب پنجره رساند و آن را باز کرد. جیرجیرک خوشحال و خندان جستی زد و به آغوش باز طبیعت بازگشت. تام هم دوست داشت جستی بزند و به آغوش باز سیسیلیا بازگردد اما امان از پنجره کوچک!


یک هفته بعد - دادسرای عمومی جادوگران!

-بعدش مامان برگشت و دید جا نمکیه اما جیرجیرک مامان نیست! مامان دلش خیلی شکست و الان یک هفته س داره کل خونه رو دنبالش میگرده اما نیست که نیست.

صورت قاضی جدی بود اما سایه قاضی که در پشت صندلی اش قرار داشت لبخند مور مور کننده ای که دندان های تیزش را به نمایش می گذاشت بر لب داشت. کمی سرش را کج کرد و نگاهی به حضار پر جمعیت دادگاه انداخت. با همان یک نگاه مرموز، حضاری که لحظه ای قبل مشغول تحلیل و بررسی پرونده بودند بلافاصله در سکوت عمیقی فرو رفتند.


تصویر کوچک شده
جادوآموز برتر جام چهارگانه هاگوارتز

In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸:۳۵ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 234
آفلاین
-پست پایانی-

جاپ تصمیم گرفت تا معما را بگویید ولی قبل از اینکه دهان باز کند پس‌کله‌ای پسِ سرش فرود آمد و او با صورت روی زمین افتاد، جادوآموزان با چشمانی گشاد شده به کسی که پس‌کله‌ای را زده نگاه کردند و سایه پس‌کله‌زن روی صورتشان افتاد. شخص، قد بسیار کوتاهی داشت و سیبیل‌هایش خیلی پرپشت بود، انقدر پرپشت بود که از بینی به پایینش آن را شکل یک ژاکت پوشانده بود.

-اصغر سیبیلو!
جادوآموزان و پیتر روبروی اصغر سیبیلو بودند و نمیدانستند باید چه کاری انجام دهند، حتی پیتر تصور میکرد اصغر کمی قدبلندتر باشد، ولی نبود. پیتر از خودش خجالت کشید. اصغر سبیلو چوب جادویش را برداشت و به سمت پلاکس گرفت. پلاکس کمی جابه‌جا شد و رفت پشت پیتر.
پیتر با ناباوری برگشت و گفت:
-عه! منو سپر انسانی خودت قرار نده! شرم کن! حیا کن!

ولی پلاکس اهمیتی نداد و بیش از قبل پشت پیتر چمباتمه زد، اصغر که دید زدن پلاکس فایده‌ای ندارد چوب دستی‌اش را به سمت لینی گرفت، لینی که هنوز هم تفی بود برگشت و به چوب دستی نگاه کرد، و سپس به سرعت رفت توی گوش پیتر.

پیتر با بغض گفت:
-خجالت نمیکشین منو سپر خودتون قرار میدین؟ من مگه شهردار عزیز و دوست داشتنی‌تون نبودم؟ کارم به سپر شدن رسید؟
و سپس با همان کسانی که او را سپر قرار داده بودند به جلو رفت و سعی کرد با اصغر به آرامی رفتار کند، اصغر سیبیلو بود، درست مثل اسمش. درواقع حتی سیبیلوتر از چیزی که اسمش نشان میداد، چیزی در مایه‌های خیلی سیبیلو. بیش از حد سیبیلو. پسر دستانش را بالا برد و شروع کرد به حرف زدن.
-ببین اصغر، ما میتونیم با هم مذاکرات مسالمت‌آمیز داشته باشیم، درسته تو توی زندان بودی و چیزی نمیدونی ولی اگه بذاری ما بریم من قول میدم برات از زندان تخفیف بگیرم. خب؟
-نه. کار اصغر کشتنه. من میخواهم شمارو بکشم.
-عه، واقعا؟

ولی قبل از اینکه اصغر بتواند حرفی بزند معجره اتفاق افتاد، همه چیز گویا زلزله‌ای در شهر برپاست می‌لرزید و همه در تلاش بودند تا تعادل خود را حفظ کنند. پیتر روی زمین و لینی از توی گوشش بیرون افتاد و روی زمین سر خورد، زمین تفی شد.
اصغر اما قدرت خوبی در حفظ تعادل داشت و مثل بقیه جادوآموزها و پیتر روی زمین نیفتاد، برای همین همان‌طور که تعادلش راحفظ میکرد چوب‌دستی‌اش را به سمت پیتر گرفت. ولی هیچ طلسمی از آن خارج نشد و قبل از اینکه اصغر علت آن را جویا شود سقف دادسرا کنده شد و جسمی نورانی از آسمان وارد دادسرا شد.

یکی از جادوآموزان گفت:
-عه بوعلی‌سینا!
-نه‌بابا اون عیسی مسیحه! سلام جیزز کرایست!
-آدم‌فضایی اون بالاست!

جسم نورانی روی زمین فرود آمد و کم‌کم چهره‌اش برای همگام آشکار شد، او نه بوعلی‌سینا بود نه آدم فضایی و نه عیسی مسیح، او...
-مرلینم! شماها چجوری پیامبر خودتونو فراموش کردین؟! بزنم برین پیش بچه‌های بالا؟
-عه؟

مرلین عصبانی‌تر، پیرتر و معمولی‌تر از چیزی بود که به نظر میرسید. عصای جادویش در دستانش بود و لباسی پوشیده بود که از یک پیامبر انتظار میرفت، ریش سفید و بلندی داشت و عصبانی بود. قطعا اگر شما یک پیامبر باشید و فراموشتان کنند عصبانی میشوید.
پیتر بلند شد و روبروی مرلین ایستاد.
-سلام بر مرلین! پیامبر بالا، پاک‌ترین جادوگر، دیدار با شما افتخاره برای من... و بچه‌ها. خوشحالم که همچین شخصیت مهم و فرهنگی برای ما اومده. درود بچه‌های بالا بر شما.
-درودمون برتو.
-فقط جسارتا میتونم بپرسم چرا اومدین اینجا؟

مرلین باورش نمیشد که پیامبر چه جادوگرهایی است. با عصبانیت بیشتر از قبل به پیتر چشم‌غره رفت.
-ابله! شماها با اصغر سیبیلو در افتادین و سوژه داره تموم میشه! ول‌تون کنم میمیرین! من از طرف بچه‌های بالا دستور دارم با اصغر صحبت کنم و شمارو برگردونم به کار زندگیتون!
-عه؟ چشم، بفرما. قدم رنجه فرمودید. پاک‌ترین جادوگر دنیا.

مرلین چشم‌هایش را در حدقه چرخاند و به سمت اصغر رفت، دستش را روی شانه اصغر گذاشت و درِ گوشش صحبت کرد،اصغر بدون هیچ عجله‌ای شروع به گوش دادن کرد.

یک ساعت بعد-بیرون از دادسرا-
-پس درس مهمی که از این ماجرا گرفتیم چی بود؟
-اینکه همیشه نظم و همکاری داشته باشیم؟

پیتر با دلسوزی به دانش‌آموز با آن دل پاکش نگاه کرد و دستی روی سرش کشید، از نیمکت کنار دادسرا پایین آمد و دور جادوآموزها که با یک پتو دورشان روی زمین نشسته بودند و حرف‌های پیتر را گوش می‌دادند نگاه کرد.
-کسی میتونه بگه چی یاد گرفتین از این ماجرا؟
-اینکه مرلین وجود داره؟
-خب... آره. ولی نه، کسی نظری نداره؟

پسر به گروه نگاه کرد، کسی نظری نداشت. برای همین لبخندی دندان‌نما زد و به مرلین که چندمتر آن‌طرف‌تر و در حال عروج به آسمان بود نگاه کرد و برای جادوآموزها توضیح داد.
-گاهی اصلا نظم و همکاری مهم نیست. میدونم داره افکار معصومانه‌تون به هم میریزه ولی گاهی اصلا همکاری کار خوبی نیست. بعضی وقتا باید منتظر یه مرلین موند تا اوضاع رو درست کنه و سوژه‌مون رو تموم کنه.
-وای. راستش من اصلا نفهمیدم چی شد. شما فهمیدین؟
-نه والا منم نفهمیدم ، احتمالا اینارو سال بعد یاد میگیریم!

لبخند پیتر پررنگ‌ تر شد و برای بچه‌ها دست تکان داد و از آن‌ها خداحافظی کرد، سپس به سمت چپ پیچید و پشت دادسرا، اصغر را دید که درحال دستکاری کردن برق ماگلی دادسرا بود. دستش را روی شانه اصغر گذاشت و هردو همراه با هم به سمت خانه ریدل رفتند تا پیتر یک شرور جدید را همانطور که مرلین-که از قضا مرگخوار بود- گفته بود به اربابش معرفی کند.




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
مـاگـل
پیام: 128
آفلاین
- وگرنه چی؟
دانش آموزی که قدرت های سوپرمن وار جاپ را دست کم گرفته بود در همان لحظه سنگ شد!

- چی کارش کردی؟
- راست راستی سنگ شد؟
- آخه چجوری حتی نگاهشم نکرد؛ همینطوری یه دفعه سنگ شد.

جاپ چشم غره ای رفت.
- گفتم که من جاپ هستم! من می تونم آدما رو سنگ کنم.

دانش آموزی که از اول سوژه تا الان سکوت کرده بود رو به جاپ گفت:
- شما که می خواین به ما کمک کنید پس این جنگولک بازیا چیه؟ چرا اصلا می خواین کمک کنید که بکشید؟ از کمک کردن به ما چی بهتون می رسه؟

به جاپ بر خورده بود! زیرا ازدوران طفولیت جاپ، تسترال خواهانی بود. او می خواست که به او توجه شود، می خواست با طرح کردن معما مهم شود. می خواست یک بار در عمرش هم که شده مردم او را جدی بگیرند. جاپ از بیماری "جدی گرفته نشدن مضمن" رنج می برد و به همین دلیل عقده ای شده بود. ولی جاپ هیچگاه کوتاه نمی آمد.
- فقط امتحان کنید و ببینید چه اتفاقی واسه تون می افته!

گویا دانش آموزان چاره ای دیگری نداشتند. آیا شکست دادن اصغر سیبیل ارزش مردن داشت؟ جواب بله بود! مردن بهتر از تحت سلطه اصغر سیبیل بودن، بود! دانش آموزان می مردند اما ذلت را نمی پذیرفتند. البته چاره دیگر هم نداشتند! چه می خواستند و چه نمی خواستند باید جواب معما را می دادند وگرنه مانند دانش آموز حاضر جواب، سنگ می شدند. آنها تصمیم خود را گرفته بودن، معما را حل می کردند.
دانش آموزی که از همه شجاع تر به نظر می آمد، نگاهی پر از امید به همکلاسی هایش انداخت و سپس رو به جاپ گفت:
- معما رو بگو ما آماده ایم!





پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

اسلیترین، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

اسکورپیوس مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ پنجشنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۱۷:۰۱
از دست حسودا و بدخواها!
گروه:
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
هیئت مدیره
اسلیترین
مترجم
مدیر دیوان جادوگران
پیام: 386
آفلاین
دانش اموزان مانند تسترالی که توسط گله اش طرد شده و جایی برای رفتن نداشته و در سرما و یخبندان در خانه ای را باز دیده باشد به کورسوی امید نگاه کردند.
ولی خب خانه ای که درش ان موقع باز باشد یک چیزش می لنگد.
- کورسوی امید اینه؟
- چی هست اصن؟
- شاید یکی می‌خواسته سر به سرمون بزاره!
- شاید توطئه‌ ی اصغر سگ سبیل هست!

همه گیج بودند و می ترسیدند و ترس داشت مانند فیلم های ترسناک ان هم موقع خواب به مغزشان نفوذ می کرد و ، باید هر چه زود تر چاره ای می اندیشیدند وگرنه قبل از اصغر سبیل خودشان کلک شان را می کندند.

توهین هاتون رو نادیده می گیرم و می بخشمتون! تازه اسمم جاپ هست و میخوام یه معما براتون طرح کنم! اگه جوابش رو درست بدید راه شکست اصغر رو بهتون میگم و اگه اشتباه جواب بدید خودم دخلتون رو میارم!
دانش اموزان تازه توجه شأن به موجودی جلب شد که خودش را جاپ می نامید و حالا برایشان ازمونی تدارک دیده بود .
دانش اموزان همین الانش هم وسط ازمون بودند و باید خودشان را اماده می کردند تا دخلشان در نیایید.

- قوانین این هست که شما سه تا شانس دارید برای جواب و بعد سه تا شانس باید جواب درست رو بدید و گرنه...
هیچکس وقت نکرد اعتراضی کند و موجود سوالش را شروع کرد.


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۶ ۲۱:۱۰:۲۶
ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۶ ۲۲:۴۹:۴۵

ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
مـاگـل
پیام: 104
آفلاین
ملتی که چوبدستی هایشان را به جلو گرفتند با دیدن منظره رو به رویشان داد، فریاد کنان به سمت عقب برگشتند و به دلیل ازدحام جمعیت چندین تازه وارد کوچک و گوگولی، زیر پاهای دیگران له شدند.
چیزی که آن ملت ترسیده و لرزیده دیده بودند، هزاران حشره مختلف بود که خیلی وقت بود کنار آنها وول می‌خوردند و آنها نمی‌دانستند.

- اینا از کجا میان؟
- نکنه شپشن؟ نکنه از سر و کله ی کثیف اصغر سگ سیبیل ریخته شدن؟
- اینا چقد‌ چربن.
- چون از سر و کله ی زندانی ای که هیچوقت حموم نرفته ریختن آقای پیتر. خوبه که درباره بهداشت زندانی‌ها خبری بگیرید. این باعث تاسفه.

در میان جمعیت یک نفر غش کرده بود و یک نفر در حال بالا آوردن تمام محتویات معده ی بزرگش بود و یک نفر هم بر بنای حشره بودن خودش با حشره ها ارتباطی زیبا گرفته بود و یکی هم حشرات جدیدی کشف کرد و آنها را در کتابی به ثبت رساند و در تاریخ جادوگری، کاشفی زیبا رو شد.
و اما ملتی که هنوز به نتیجه ای مشخص نرسیده بودند با چندش و ترس به در و دیوار لوموس می‌کردند و وقت می‌گذراندند‌. پیتر از این وضعیت راضی نبود، اصلا و ابدا. هیچکس آنقدر به درد ناک‌اوت کردن اصغر نمی‌خورد. همه آن جادوکار ها به صورتی عجیب و غریب، عجیب و غریب بودند. هیچکدام حالت نرمالی نداشتند و هیچکدام به دل نمی‌شستند.

آنها هیچوقت نمی‌توانستند اصغر را شکست دهند و از دست او فرار کنند. آنها باید به افسردگی روی می‌آوردند و دست از تلاش برمی‌داشتند و تا آخر عمرشان آنجا زندانی می‌بودند و یکی یکی توسط سگ سیبیل خورده می‌شدند.
کم کم همگی سگ سیاه افسردگی را در آغوش‌های کج و کوله‌اشان کشیدند. آنها دیگر نه به زندگی امید داشتند نه آینده ی نا معلومشان و نه دوستان و آشنایان و اصغر و سگ و سیبیل. بله، همگی ناامید بودند.

- بچه ها اینجا رو. یه کورسوی امیییید!


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۳۶ شنبه ۱۶ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۹:۳۱ پنجشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 554
آفلاین
-مگه پشت سر ما نیومد داخل اتاق؟
-چرا چرا! من دیدمش!

این بار شکافته شدن جمعیت، به دیده شدن سو منجر شد.
-همین یه دقیقه پیش از کنار پام رد شد و رفت اون طرف.

نگاه ها به گوشه‌ی تاریک اتاق دوخته شد. زمزمه‌ی لوموس، روشن شدن چند چوبدستی را به دنبال داشت که نورشان برای نمایان کردن راه فرار سگ و احتمالا اصغر، کافی بود.

-اون یه در مخفیه؟
-دریچه‌ست بی سواد! در مخفی رو که نمیشه به راحتی دید.
-این در به کجا میره؟

سکوتی که برقرار شد، به پیتر اجازه داد برای یافتن پاسخ، به خاطراتش رجوع کند. به روزهای ابتدایی رسیدنش به قدرت فکر کرد که با ذوق، هر نقطه‌ی ساختمان را می‌گشت. به قایم باشک هایی که با کارمندان بازی می‌کرد. و سرانجام...
-نمی‌دونم. باید بریم داخلش ببینیم به کجا ختم میشه.

صفی طولانی از جادو آموزان تشکیل شد و پیتر برای داشتن هوای آنها از عقب، در انتهای آن قرار گرفت. همه به نوبت وارد تونل تنگ و تاریکی می‌شدند که مشخص نبود انتهایش به کجا می‌رسد.
-راه باز بشه میرم جلو دیگه! چرا منو هل میدی؟!
-نور چوبدستیت کورم کرد! بگیرش اونور.
-اینجا عنکبوت هم داره؟
-کاش داشته باشه.
-آخ! این چی بود؟

همه با شنیدن صدای سو که در ابتدای صف بود، از حرکت ایستادند. نور لرزان چوبدستی ها، به طرف جلو گرفته شد.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: دادسرای عمومی جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ جمعه ۱۵ مرداد ۱۴۰۰

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۱۷:۰۸
از دست این آدما!
گروه:
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
شـاغـل
پیام: 235
آفلاین
جادوآموزان، نگران به نوشته روی دیوار و لباس ها و خون سبز روی زمین نگاه و با هم پچ پچ می کردند و سعی داشتند هر جور شده این اتفاق را تحلیل کنند. آنتونی از این شلوغی و حواس پرتی بقیه استفاده کرد و خیلی آرام از میان جمعیت رد شد و خواست از اتاق بیرون برود و خودش را جایی مخفی کند، که ناگهان آرتور سیم برقی را که همراه با پریز ها و لامپ ها از محتویات معده ایوا بیرون کشیده بود، مانند گاوچران ها چرخاند و دور آنتونی انداخت و او را سمت خودشان کشید.
پیتر در حالی که قولنج گردن و انگشت هایش را می شکاند نزدیک آنتونی آمد.
-کجا کجا؟ زدی یکی از جادوآموزامو ناکار کردی فکر کردی میتونی در بری؟
-چجوری دلت اومد کرفس به این نازیو بکشی؟
-اصلا چجوری تونستی به هم گروهی خودت خیانت کنی؟!
-ننگ بر تو باد!
-آبرو حیثیت هر چی ریونی بود رو بردی! خائن!

خیل عظیمی از جادوآموزان در پی گرفتن انتقام دوست کرفسی شان به سمت آنتونی هجوم آوردند. آنتونی طی حرکتی سوپرمنانه سیم پیچیده شده دور بدنش را پاره کرد و و تکه های سیم به اطراف پرت شدند.
پیتر که جلوتر از همه ایستاده بود مشتش را برای جادوآموزان پشت سرش بالا آورد و به آنها علامت داد که ساکت باشند.

-من این پشت بودم چجوری میتونستم آنانیو رو بکشم؟
-اگه نکشتی پس چرا داشتی فرار می کردی؟
-اگه فرار نمیکردم قبول می کردین بی گناهم؟
-سوالمو با سوال جواب نده!
-بابا بذارین یه هفته از اومدنم به هاگوارتز بگذره بعد قتل بندازین گردنم...

آنتونی هیچ مدرک قابل قبولی مبنی بر بی گناهی اش نداشت، پس تنها کاری که میتوانست بکند این بود که مظلوم بازی دربیاورد تا شاید دل لشکری که رو به رویش ایستاده و با غضب به او نگاه می کردند به رحم بیاید. ولی فرمانده این لشکر پیتر جونز مرگخوار بود، و در منش یک مرگخوار رحم جایی نداشت...
لشکر جادوآموزان خشمگین آرام آرام به سمت آنتونی می رفتند که صدایی از بین جمعیت آنها را متوقف کرد.
-پروفســــــــــور سگ!

پیتر با تعجب به عقب چرخید. جمعیت شکافته شد و جادوآموزان دانه دانه کنار می رفتند تا فرد گوینده نمایان شود.
-پروفسور سگ؟
-فحش جدیده؟
-جادوآموز سگ هم داریم ینی؟
-بخاطر این بی احترامیت بیست نمره از انضباطت کم میشه.

با کنار رفتن و دو دسته شدن جادوآموزان، راهی باریک در بین جمعیت ایجاد شد که آلنیس در انتهایش ایستاده بود. او جلو آمد و رو به روی پیتر ایستاد.
-نه پرفسور! منظورم این بود که سگه غیبش زده!


ویرایش شده توسط آلنیس اورموند در تاریخ ۱۴۰۰/۵/۱۵ ۱۸:۴۶:۵۶

Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.