-پست پایانی-جاپ تصمیم گرفت تا معما را بگویید ولی قبل از اینکه دهان باز کند پسکلهای پسِ سرش فرود آمد و او با صورت روی زمین افتاد، جادوآموزان با چشمانی گشاد شده به کسی که پسکلهای را زده نگاه کردند و سایه پسکلهزن روی صورتشان افتاد. شخص، قد بسیار کوتاهی داشت و سیبیلهایش خیلی پرپشت بود، انقدر پرپشت بود که از بینی به پایینش آن را شکل یک ژاکت پوشانده بود.
-اصغر سیبیلو!
جادوآموزان و پیتر روبروی اصغر سیبیلو بودند و نمیدانستند باید چه کاری انجام دهند، حتی پیتر تصور میکرد اصغر کمی قدبلندتر باشد، ولی نبود. پیتر از خودش خجالت کشید. اصغر سبیلو چوب جادویش را برداشت و به سمت پلاکس گرفت. پلاکس کمی جابهجا شد و رفت پشت پیتر.
پیتر با ناباوری برگشت و گفت:
-عه! منو سپر انسانی خودت قرار نده! شرم کن! حیا کن!
ولی پلاکس اهمیتی نداد و بیش از قبل پشت پیتر چمباتمه زد، اصغر که دید زدن پلاکس فایدهای ندارد چوب دستیاش را به سمت لینی گرفت، لینی که هنوز هم تفی بود برگشت و به چوب دستی نگاه کرد، و سپس به سرعت رفت توی گوش پیتر.
پیتر با بغض گفت:
-خجالت نمیکشین منو سپر خودتون قرار میدین؟
من مگه شهردار عزیز و دوست داشتنیتون نبودم؟ کارم به سپر شدن رسید؟
و سپس با همان کسانی که او را سپر قرار داده بودند به جلو رفت و سعی کرد با اصغر به آرامی رفتار کند، اصغر سیبیلو بود، درست مثل اسمش. درواقع حتی سیبیلوتر از چیزی که اسمش نشان میداد، چیزی در مایههای خیلی سیبیلو. بیش از حد سیبیلو. پسر دستانش را بالا برد و شروع کرد به حرف زدن.
-ببین اصغر، ما میتونیم با هم مذاکرات مسالمتآمیز داشته باشیم، درسته تو توی زندان بودی و چیزی نمیدونی ولی اگه بذاری ما بریم من قول میدم برات از زندان تخفیف بگیرم. خب؟
-نه.
کار اصغر کشتنه. من میخواهم شمارو بکشم.
-عه، واقعا؟
ولی قبل از اینکه اصغر بتواند حرفی بزند معجره اتفاق افتاد، همه چیز گویا زلزلهای در شهر برپاست میلرزید و همه در تلاش بودند تا تعادل خود را حفظ کنند. پیتر روی زمین و لینی از توی گوشش بیرون افتاد و روی زمین سر خورد، زمین تفی شد.
اصغر اما قدرت خوبی در حفظ تعادل داشت و مثل بقیه جادوآموزها و پیتر روی زمین نیفتاد، برای همین همانطور که تعادلش راحفظ میکرد چوبدستیاش را به سمت پیتر گرفت. ولی هیچ طلسمی از آن خارج نشد و قبل از اینکه اصغر علت آن را جویا شود سقف دادسرا کنده شد و جسمی نورانی از آسمان وارد دادسرا شد.
یکی از جادوآموزان گفت:
-عه بوعلیسینا!
-نهبابا اون عیسی مسیحه! سلام جیزز کرایست!
-آدمفضایی اون بالاست!
جسم نورانی روی زمین فرود آمد و کمکم چهرهاش برای همگام آشکار شد، او نه بوعلیسینا بود نه آدم فضایی و نه عیسی مسیح، او...
-مرلینم! شماها چجوری پیامبر خودتونو فراموش کردین؟!
بزنم برین پیش بچههای بالا؟
-عه؟
مرلین عصبانیتر، پیرتر و معمولیتر از چیزی بود که به نظر میرسید. عصای جادویش در دستانش بود و لباسی پوشیده بود که از یک پیامبر انتظار میرفت، ریش سفید و بلندی داشت و عصبانی بود. قطعا اگر شما یک پیامبر باشید و فراموشتان کنند عصبانی میشوید.
پیتر بلند شد و روبروی مرلین ایستاد.
-سلام بر مرلین! پیامبر بالا، پاکترین جادوگر، دیدار با شما افتخاره برای من... و بچهها.
خوشحالم که همچین شخصیت مهم و فرهنگی برای ما اومده. درود بچههای بالا بر شما.
-درودمون برتو.
-فقط جسارتا میتونم بپرسم چرا اومدین اینجا؟
مرلین باورش نمیشد که پیامبر چه جادوگرهایی است. با عصبانیت بیشتر از قبل به پیتر چشمغره رفت.
-ابله!
شماها با اصغر سیبیلو در افتادین و سوژه داره تموم میشه! ولتون کنم میمیرین! من از طرف بچههای بالا دستور دارم با اصغر صحبت کنم و شمارو برگردونم به کار زندگیتون!
-عه؟
چشم، بفرما. قدم رنجه فرمودید. پاکترین جادوگر دنیا.
مرلین چشمهایش را در حدقه چرخاند و به سمت اصغر رفت، دستش را روی شانه اصغر گذاشت و درِ گوشش صحبت کرد،اصغر بدون هیچ عجلهای شروع به گوش دادن کرد.
یک ساعت بعد-بیرون از دادسرا--پس درس مهمی که از این ماجرا گرفتیم چی بود؟
-اینکه همیشه نظم و همکاری داشته باشیم؟
پیتر با دلسوزی به دانشآموز با آن دل پاکش نگاه کرد و دستی روی سرش کشید، از نیمکت کنار دادسرا پایین آمد و دور جادوآموزها که با یک پتو دورشان روی زمین نشسته بودند و حرفهای پیتر را گوش میدادند نگاه کرد.
-کسی میتونه بگه چی یاد گرفتین از این ماجرا؟
-اینکه مرلین وجود داره؟
-خب... آره.
ولی نه، کسی نظری نداره؟
پسر به گروه نگاه کرد، کسی نظری نداشت. برای همین لبخندی دنداننما زد و به مرلین که چندمتر آنطرفتر و در حال عروج به آسمان بود نگاه کرد و برای جادوآموزها توضیح داد.
-گاهی اصلا نظم و همکاری مهم نیست. میدونم داره افکار معصومانهتون به هم میریزه ولی گاهی اصلا همکاری کار خوبی نیست.
بعضی وقتا باید منتظر یه مرلین موند تا اوضاع رو درست کنه و سوژهمون رو تموم کنه.
-وای.
راستش من اصلا نفهمیدم چی شد.
شما فهمیدین؟
-نه والا منم نفهمیدم
، احتمالا اینارو سال بعد یاد میگیریم!
لبخند پیتر پررنگ تر شد و برای بچهها دست تکان داد و از آنها خداحافظی کرد، سپس به سمت چپ پیچید و پشت دادسرا، اصغر را دید که درحال دستکاری کردن برق ماگلی دادسرا بود. دستش را روی شانه اصغر گذاشت و هردو همراه با هم به سمت خانه ریدل رفتند تا پیتر یک شرور جدید را همانطور که مرلین-که از قضا مرگخوار بود- گفته بود به اربابش معرفی کند.