پست مشاورهگادفری در مغازه ی زیورآلات جادویی ایستاده بود و لبخندزنان به گردنبندهایی که آقای فروشنده برایش آورده و روی ویترین گذاشته بود، نگاه می کرد، گردنبندهایی که با ارزشمدترین جواهرات تزئین شده بودند و در نور شمع های روشن شده در مغازه می درخشیدند.
"بین اینا چیزی هست که توجهتونو جلب کرده باشه؟"
"این گردنبندا واقعا زیبان، ولی من دنبال یه چیز خاصم، واسه همین فکر کنم بهتره یه کار سفارشی واسم بسازین. می دونین، می خوام اونو به زنی که عاشقشم، هدیه بدم."
فروشنده لبخند زد.
"چه قدر قشنگ! چه طرحی مد نظرتونه؟"
"یه چیزی که احساسات قلبی عمیقمو بهش نشون بده. اون رنج زیادی تو زندگیش کشیده. قبلا یه بار عشق قلبشو زخمی کرد و اون قدر خون ازش رفت که تصمیم گرفت به سنگ تبدیلش کنه. حالا اون قلبشو واسه من نرم کرده و اجازه داده اونو تو دستام بگیرم. می خوام هدیه ای بهش بدم که نشون بده من قدر چیزی که بهم داده رو می دونم."
او در حالی این حرف ها را زد که تمام مدت چهره ی زیبای ایزابل در مقابل چشمانش بود، پوست سفید مرمری اش، لب های سرخ انارگونه اش، چشمان آبی اقیانوسی اش که گادفری دوست داشت در آن ها غرق شود و موهای مشکی و پرپیچ و تابش که مثل کمندی می مانست که گادفری دوست داشت توسط آن اسیر شود.
فروشنده در حالی که تحت تاثیر حرف های او قرار گرفته بود، قلم پرش را برداشت و چیزهایی در دفترش نوشت.
"واستون یه چیزی طراحی می کنم که بتونین باهاش همه ی اینا رو به عشقتون نشون بدین."
گادفری تشکر کرد و می خواست از مغازه بیرون برود که ناگهان سه مرد با لباس های یکدست مشکی و نقاب داخل پریدند. یکی از آن ها نقاب گورخر، یکی سنجاب و دیگری زنبور را به صورتش زده بود و هر کدام تفنگی به دست داشت که به سمت فروشنده و گادفری نشانه رفته بود.
مرد نقاب سنجابی:
"هی تو، سریع هر چی گالیون داری، بریز تو این."
و یک گونی را به سمت فروشنده پرت کرد. فروشنده در حالی که چشمانش از وحشت گرد شده و رنگ از چهره اش پریده بود، به مردهای نقابدار و تفنگ هایشان نگاه کرد.
مرد نقاب سنجابی:
"مگه کری؟ زود باش دیگه."
فروشنده با دست هایی لرزان گاوصندوقش را باز کرد و مشعول خالی کردن گالیون هایش در گونی شد. گادفری در حالی که با اخم به مردهای نقابدار نگاه می کرد، گفت:
"آقای فروشنده با زحمت این گالیونا رو به دست اورده. چرا دارین حاصل رنجشو به زور ازش می گیرین؟"
مردی که نقاب زنبور به چهره داشت، پاسخ داد:
"مزخرف نگو. زحمت و رنج هیچ سنخیتی با شما جادوگرا نداره. شما لعنتیا حق ما ماگلا رو خوردین، قدرتاتون می تونست مال ما باشه. به خاطر توانایی هایی که دارین، همه چی واستون راحته. بدون این که کار خاصی بکنین، هر چی بخواین دارین."
گادفری:
"اشتباه می کنی. درسته که جادوگرا چیزایی دارن که ماگلا نمی تونن داشته باشن و ممکنه هیچ وقتم نتونن به دستشون بیارن، ولی جادوگرا ام واسه رسیدن به خواسته هاشون زحمت می کشن و این جوری نیست که زندگی واسشون راحت باشه."
مرد نقاب زنبوری با عصبانیت فریاد زد:
"به من درس اخلاق نده، لعنتی!"
و با تفنگش بارانی از گلوله ها را به سینه و شکم گادفری شلیک کرد. فروشنده فریاد زد و همدستان مرد نقاب زنبوری چشمان وحشت زده شان را از زیر نقاب هایشان به او دوختند، ولی گادفری یک ذره هم از جایش تکان نخورده بود و حالت چهره اش نیز کاملا خونسرد بود.
مرد نقاب زنبوری با صدایی لرزان پرسید:
"تو چی هستی؟"
گادفری با لحنی سرد پاسخ داد:
"کسی که قراره تو و دوستاتو به جهنم بفرسته."
و با سرعتی مافوق طبیعی به سمتش خیز برداشت و دستانش را محکم دور او حلقه کرد و دندان های نیشش را در گلوی او فرو برد و شروع کرد به نوشیدن خونش. همدستان مرد پشت سر هم به گادفری شلیک و بدنش را مثل آبکش کردند، ولی گادفری بدون توجه به آن ها به نوشیدن خون قربانی اش ادامه داد و در نهایت بدن خشکیده اش را کف آن جا انداخت و در حالی که گونه هایش سرخ شده بود و چشمان عسلی اش برق می زد، گفت:
"آه، خونش بر خلاف شخصیتش دوست داشتنی بود."
و بعد رویش را به سمت دو نقابدار دیگر برگرداند و ادامه داد:
"کدومتون می خواد اول باشه؟ گورخر یا سنجاب؟"
نقابدارها تفنگ هایشان را روی زمین انداختند و می خواستند فرار کنند که گادفری در کسری از ثانیه هر دو را در چنگال خویش اسیر کرد و به نوبت دندان های نیشش را در آن ها فرو برد و خونشان را نوشید و جنازه هایشان را کف زمین انداخت. بعد به سمت پیشخوان رفت و از فروشنده که با حالتی شوکه به او می نگریست، پرسید:
"می بخشید سفارش من کی آماده میشه؟"