هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

اگر خیال می‌کردید وزارت سحر و جادو حق و حقوق اقلیت‌های جامعه جادویی را نادیده گرفته است، باید بگوییم اشتباه کردید! وقتی وزیر سحر و جادو خودش از اقلیت‌ها باشد، مشخص است که شما را فراموش نخواهد کرد.


از تمامی اقلیت‌های جادویی و باقی اعضای این جامعه جادویی دعوت به عمل می‌آوریم تا در برنامه‌های ویژه وزارتخانه برای اقلیت‌ها شرکت کنند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰:۵۹ چهارشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۳
#53

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۶:۴۳
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 416
آفلاین
بوی نم باران که در مشامش پیچید، ناخودآگاه چشمانش را بست.
چیزی در اعماق وجودش پنجه‌هایی تیز را به دلش می‌کشید و بند دلش را پاره می‌کرد؛ و باز از سر نو پنجه می‌انداخت و باز بند دلش را از هم می‌پاشاند.
چرخه‌ای معیوب که گاه به گاه به سراغش می‌آمد و او همچون کودکی بی‌سرپناه که می‌بیند مادرش دستش را رها کرده است اما چون «مامان» به او گفته است همانجایی که هست بماند، همانجا می‌ایستد و از هم گسستن زندگی‌ش را باری پشت باری دیگر به چشم می‌بیند.

زمانی را به یاد داشت که بوی نم باران برایش شعف‌انگیز بود؛ نشانی از رهایی، روزهای ابری و شادی. اما این روزها باران که می‌زد، غمی بود پنهان که نمی‌خواست رهایش کند. تا به حال چنین غمی را داشته‌ای؟ غمی عمیق که درست نمی‌فهمی از کجا سرچشمه می‌گیرد؛ غمی جانکاه که نمی‌خواهی آن را از دست بدهی.
جایی خواندم که نوشته بود: شاید آن درد که نمی‌خواهی رهایش کنی، تنها نقطه‌ی اتصال تو با چیزی است که به آن عشق می‌ورزی.
اما برای او، این غم به مانند ریسمانی نازک می‌ماند که او را به واقعیت متصل نگاه می‌داشت؛ ریسمانی که به خود می‌پیچید و بعد به سان رَسنی محکم به دور گلویش می‌افتاد و خفه‌اش می‌کرد.

گرمای آفتاب را که روی صورتش حس کرد، چشمانش را گشود و به آسمان خیره شد. ابرها از پی یکدیگر می‌گذشتند و پرندگانی زیبا در آسمان اوج گرفته، ناپدید می‌شدند. آهی کشید و به مسیرش ادامه داد.
این غم را باید به حال خود رها می‌کرد و به کارهایش می‌رسید.
داستان او هنوز تمام نشده بود و می‌دانست تا وقتی که امید در دلش خانه دارد، راهی برای رهایی نیز وجود خواهد داشت.

همه‌ی داستان‌ها قرار نیست منسجم و زیبا باشد و هر داستانی را نمی‌توان در چند خط به پایان رسانید؛ داستان او هم از همان‌ها بود.


Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶:۲۲ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۴۰۳
#52

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۹:۱۶
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 102
آفلاین
تکلیف روان درمانی:
- رگ، تو مطمئنی که می خوای این کار رو انجام بدی؟

رزالین چندبار این سوال را از ریگولوس پرسیده بود، نمی دانست. چه بلایی بر سر دوستش آمده بود؟ می دانست باید از شجاعت و جسارتی که به طور ناگهانی به وجود ریگولوس سرازیر شده خوشحال باشد، ولی نمی توانست. احساس می کرد روح لطیف دوستش را از وجودش بیرون کشیده و یک روح تند و تیز را به جایش گذاشته اند. آن نگاه مصممش، آن قدرت صدایش، نحوی که با نفرت از گروه "شعله های آتش" صحبت می کرد، هیچ کدام متعلق به پسر آرام و لطیفی که زمانی می شناخت نبودند.

البته که ریگولوس همیشه باهوش بود. اما تا جایی که رزالین به خاطر می آورد، همیشه ترجیح می داد از هوشش در راه های دیگری استفاده کند. مثلا داستان ها و اشعاری بدیع خلق کند، نقاشی هایی خلاقانه و زیبا بکشد و طلسم های درمانی را فرا بگیرد. هرگز تلاش نکرده بود عده ای ماگل جادوگرستیز را به سزای اعمالشان برساند.

- داری به حرفام گوش می کنی رز؟

در لحن ریگولوس دلخوری آشکار بود. رزالین سرش را تکان داد. البته هر دو می دانستند رزالین هیچ توجهی به حرفهای دوستش نداشت.
- همونطور که گفتم، این بار تقریبا مطمئنم که مخفیگاهشون کجاست. می خوام بهشون نشون بدم که..

رزالین مطمئن بود که این اولین بار است که وسط حرف ریگولوس می پرد.
- تو حتی نمی تونی یه داکسی رو بکشی.

ریگولوس لبخندی زد. لبخندی که رزالین نمی شناخت، زیرا ملایم یا آرامش بخش نبود. موذیانه به نظر می رسید.
- رزالین عزیز. برای رسوندن افراد به سزای اعمالشون نیاز نیست حتما روح خودم رو آلوده کنم.

پس از گفتن این جملات، برخاست و از اتاق بیرون رفت. نمی خواست آن ماگل های احمق را بکشد یا شکنجه دهد. فقط می خواست به آنها بفهماند کارهایشان چه رنجی به افراد تحمیل می کند. باید حقیقت را می دیدند. باید می فهمیدند چقدر احمقند که هر وقت می بینند کسی با آنها متفاوت است، چه جادوگر واقعی باشد یا صرفا ماگلی که با دیگران متفاوت است او را می سوزانند.

آتشی از هیجان در وجودش می سوخت. آن را نمی شناخت، اما برایش لذتبخش بود. بلاخره می توانست مزد ماه ها مطالعه و تحقیق را بگیرد. بی دلیل همکلامی با ماگل هایی که نسبت به جادوگران ایده ها و افکار تند و تیزی داشتند را تحمل نکرده بود. هیچ کس نمی توانست او را بشناسد، زیرا مصمم بود و محکم گام بر می داشت.


ویرایش شده توسط رزالین دیگوری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۱ ۲۱:۱۴:۱۸
ویرایش شده توسط رزالین دیگوری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۱ ۲۱:۱۵:۲۳

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰:۳۰ جمعه ۱۶ شهریور ۱۴۰۳
#51

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۳۱:۱۱
گروه:
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
مرگخوار
شـاغـل
بانکدار گرینگوتز
پیام: 132
آفلاین
تکلیف مشاوره

تلفنش را از روی میز برداشت. مدتی بود که از استفاده از جغد و نامه خسته شده بود و به این تکنولوژی ماگلی رو آورده بود تا سرعت کار خود را افزایش بدهد؛ گرچه چون نمی توانست از یک شی که توسط یک نژاد ناخالص و بی ارزش از انسان ها ساخته شده بود استفاده کند آن را کاملا شخصی سازی کرده بود: هیزل خودش تلفنش را با استفاده از ایده ماگل ها برای ساخت تلفن ساخته بود.
به بخش تماس رفت و نام " هانا کانته " را جست‌وجو کرد. سپس دکمه تماس را فشار داد.
- سلام هانا!
- سلام. چیکارم داری؟

بی حوصلگی کاملا در صدایش مشخص بود. از طرفی معلوم بود که اصلا دوست ندارد با هیزل صحبت کند.

- هیچی! فقط می خواستم فردا توی دیگ سوراخ ببینمت!
- ببخشید اما نمی توم بیام؛ فردا سرم شلوغه و حوصله دیدن تو هم ندارم.
- عیبابا! پس جمعه چطوره؟ یه کافه خوب میشناسم!
- اه! باشه.
- پس جمعه می‌بینمت!
- می بینمت.

علاوه بر اینکه هانا تمایلی به دیدن او نداشت، هیزل هم همین حس را نسبت به دیدن او داشت. اما سالازار اسلیترین کبیر به او توصیه کرده بود که با هانا ملاقات کند و با او صحبت کند.

جمعه آن هفته - کافه ای در شهر لندن

- لندن شهر قشنگیه، اما حیف که تنها ساکنانش یه مشت ماگل بی ارزش هستن.
- صدات رو ببر خانم نژاد پرست! قوانینو یادت رفته؟
- نه! اما توهین به افراد بالاتر از خودت کار زشتیه!
- بالاتر؟! مثلا شما کی باشین؟ وزیر سحر و جادو؟

هیزل بلند شد.
- هر کسی هم که باشم بخاطر اعتقاداتمم که شده هزاران مرتبه ازت بالا ترم! یه مرگخوارم و انقدر قدرتمند هستم که تو رو به راحتی زیر پام له کنم!

سپس هانا بلند شد.
- مثل اینکه غرور این خانوم کوچولو اوت کرده!
- خانوم کوچولو؟! کسی که غرور داره با استفاده از قدرت غرورش میتونه به هرجایی برسه ولی آدم ترسویی مثل تو...
- من ترسوئم هیزل؟ شاید تو ندونی ولی من از تو هم مغرورترم! من یکی از قدرتمندترین جادوگرای انگلستانم!
- صدات رو بیار پایین قدرتمندترین جادوگر انگستان! میخوای بخاطر افشاگری اعدام شی؟
- برو بابا توهم! اصلا نمیخواستم امروز بیام اینجا و اعصابم رو خرد کنم. دیگه بهتره که برم.
- برو ترسو خانم! اما هرچقدر هم بخوای چشم پوشی کنی بازم نمیتونی قدرت من رو نادیده بگیری. یه روزی می رسه که من بر تمام شما جادوگرا حکومت میکنم و تمام ماگل های روی زمین رو نابود می کنم. اون روز بزودی زود می رسه هانا و تو نمیتونی از این اتفاق جلو گیری کنی.

هانا از کافه خارج شد. هیزل خندید می دانست که آرزوی او قطعا روزی به حقیقت می پیوندد.


تصویر کوچک شده


{زِندِگیــت هَمون رَنگـی میشِـہ که خودِت نَقاشـیش میکُنـے🎨🦋}


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶:۳۱ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۳
#50

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۳۰:۲۵
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 686
آفلاین


نقل قول:
و همچنان مروپ و تام، تا رسیدن به خانه ریدل ها برای هم نوشابه باز کردند و هندوانه زیر بغل هم گذاشتند‌.


- راوی چی گفت الان شوهر مامان؟ نوشابه باز می‌کردیم برا هم؟!

مروپ نگاه مشکوکی به دستان خودش و تام انداخت که نوشابه و در باز کن در آنان قرار داشت.
- چشم مامان روشن! دو روز نبودم بجای دوغ آبعلی داریم نوشابه باز می‌کنیم برا هم! خجالت نکشیدی کفن مامان خشک نشده به آرمانای مامان خیانت کردی مرد؟!

تام که دو گالیونی‌اش افتاده بود چه فاجعه‌ای در شرف وقوع است با آخرین امیدش، نوشابه را پشت ردایش پنهان کرد.
- مروپ جان ببین این نوشابه یه اصطلاحه... معنیش اینه که ما چقدر همو دوست داریم و عاشق همیم. ماچ بهمون اصلا!

سپس با نگرانی به مروپ سرخ شده و در حال دود کردن چشم دوخت.
- ببین عزیزم اصلا این مسئله اونقدر مهم نیست که بخواد توی فضای شاعرانه و رمانتیک‌مون خللی ایجاد کنه.
- الان می‌خواستی بگی آرمانای مامان در مقابله با فست فود و نوشابه مهم نیست؟!

تام با دیدن مروپی که شبیه اژدها شده بود و حتی بال هم در آورده بود و از دهانش آتش به اطراف می‌پراکند، سرش را از شعله‌ای که مستقیم صورتش را مورد هدف قرار داده بود دزدید اما سرعت واکنشش آن قدر نبود که موهای پر کلاغی‌اش را هم از آتش سوزان بدزدد. لحظه‌ای بعد، تام با کله‌ای سوزان در حال دویدن بود و مروپ نیز به دنبالش.

- بعد میگم اژدهای دو سر می‌شه قبول نمی‌کنه! یکی منو از دست این نجات بده!

مروپ ضمن پرتاب گوی‌های آتشین در میان خیابان‌های لندن می‌چرخید و هر چه اعم از کیوسک تلفن، چراغ قرمز، تابلوی تبلیغات و چندین و چند هزار از مردم از همه جا بی‌خبر لندن را به سمت تام پرتاب می‌کرد.

- همشم که ۱۸۰ درجه خطا می‌زنی مروپ جان. من اینجام توی ضلع جنوب غربیت... چرا اون ماگل بدبختو پرت کردی شمال شرقیت خب!

تام که با خطا زدن‌های مروپ خیالش آسوده بود توقف کرد و با مشنگی که در شمال شرقی در حال پرواز بود بای بای کرد اما مروپ مادری با درایت و با نقشه بود و با آسوده کردن تام، تیر نهایی را به سمت او شلیک کرد.

- آخ!

این آخرین کلمه تام قبل از فرود آمدن ساعت بیگ بن بر روی کله‌اش بود. همسر مهربان و دلسوز مروپ حالا زیر وزن ساختمان به آن بزرگی، خرد و متلاشی شده بود و این موضوع مایه آسودگی خیال مروپ بود. با لبخندی دست‌هایش را به هم کوبید تا خاک‌شان را بتکاند.

- من الان ازتون انتظار جواب ندارم چون تا الان نه تاثیری دیدم نه جواب و اهمیتی... چون من یه آجرم. ولی خب از اونجایی که هیچ وقت جوابی نگرفتم گفتم بازم دهنمو باز کنم و بگم به نظرم کشتن اینطوری شوهرتون کار درستی نبود. اینم گفتم که حداقل از بار عذاب وجدان خودم بابت سکوتم کم بشه. البته من کلا اهل سکوت نبودم همیشه در حال حرف زدن بودم ولی خب با این حال خیلی بابت مرگ تام توی پستتون عذاب وجدان گرفتم. از بقیه دوستان هم عذرخواهی می‌کنم اگر جو پست ناملایم شد.

مروپ نگاه عاقل اندر سفیه‌ای به تکه آجر وراج روی زمین انداخت. خواست جوابش را بدهد اما خیلی زود دریافت که یک آجر ارزش جواب دادن ندارد پس با رضایت آجر را برداشت و به کف نزدیک ترین اقیانوسی که به دستش رسید پرتاب کرد و با خاطری آسوده به زندگی بدون تام ریدلش ادامه داد.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳:۲۳ چهارشنبه ۱۴ شهریور ۱۴۰۳
#49

هافلپاف، مرگخواران

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۱:۱۳ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۹:۱۲
از عمارت ریدل ها
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
هافلپاف
مرگخوار
شـاغـل
پیام: 101
آفلاین
حدود یک هفته بعد از جلسه ی مشاوره، تام و مروپ طبق دستور سالازار به شهر لندن رفتند. در کوچه پس کوچه های شهر، جایی خلوت یافتند که همانطور که مشاور گفته بود دوئل کنند.
شاید آنها زیادی منظور از دوئل را جدی گرفته بودند چرا که هر کدام سنگری در هر طرف از خیابان برای خود بنا کردند و یک گونی مهمات مخصوص برای خود آوردند.

- یااا مرلییین.

بوووم

-هندونه برای من پرت میکنی؟ طعم خرزهره منو بچش.

پووووف

- آخخخ دستم. خربزه عسل مامان بیا برو تو چشم شوهر مامان.

پاااق

و بدینگونه جنگ سخت و طاقت فرسایی در کوچه پس کوچه های لندن به پا گشت.
تام سخت در مقابل مروپ آهنین. بیل و کلنگ در مقابل ماهیتابه و ملاقه.
جنگی بدون خستگی. با رشادت های فراوان بر سر هدفی والا...آه مای مرلین...چه هدفی والاتر از فدا کاری برای...ها؟ اها از پشت صحنه اشاره میکنن این برای یه داستانی دیگر است.
داشتیم میگفتیم. پس از یک هفته آذوقه و مهمات هر دو طرف به اتمام رسید و بلاخره سکوتی طولانی بر آنجا حکم فرما گشت.

- قار قار قار. ( آه گوشام خونریزی کرد انقدر بد و بیراه میگفتن و سر و صدا میکردن. مرلینو شکر بلاخره ساکت شدن. )
- قار قار؟ ( مگه ما گوش هم داریم‌. )
-قااااار. قاررقاررر؟ ( معلومه! مگه نمیدونستی؟)
- قار. قااار قار. ( نه. چه جااالب. )

مروپ و تام که در این میان با دقت به قار قار های کلاغ ها گوش فرا داده بودند، بلاخره بحثی برای صحبت کردن یافتند.

- مروپ جان این کلاغ ها الان با ما بودن؟
- آره ور پریده ها. یعنی زبون کلاغ هارو نمیدونم ولی اون چشای ور قلمبیدشون که زل زده بود معلوم بود با مان.
- میگم ماد مازل شما امشب کباب کلاغ میل دارین.
- البته ولی محاله بذارم جنتلمنی عین شما دست به سیاه و سفید بزنه.
- نه خانووم این حرفا چیه؟ استدعا دارم.
- نه قربونت برم شما خسته ای تا استراحت کنی شام حاضره.
- حالا که انقدر اصرار دارید به روی چشم، بانوی زیبا. کمکی بود در خدمتم.

- قار قار؟ (اینا با ما بودن؟)

- قا...

بوووم

- قاااااررررر.(نههههه.)

- وات د؟ چرا صحنه عین فیلم هندیا اسلوموشن شد؟
- چیزی گفتی شوهر مامان؟
- نه یه لحظه فکر کردم که...

تام ریدل دوباره نگاهی به صحنه می اندازد که کلاغ بی جان بر گوشه ای افتاده و جان داده. انگار بی خوابی زیادی، او را دچار توهم کرده بود.

یک ساعت بعد...

- به به اصلا بدون دستپخت شما زندگی، زندگی نمیشه.
- اختیار دارید. بدون تعریف های شما هم دستپخت های مامان مزه ای نداره.

و همچنان مروپ و تام، تا رسیدن به خانه ریدل ها برای هم نوشابه باز کردند و هندوانه زیر بغل هم گذاشتند‌.

چندی آن طرف تر یکی از خانه های ساکن منطقه ی جنگ زده

- به مرلین که اینجا دیوونه خونست. تا همین چند ساعت پیش خوبه داشتن همو میکشتن.
- خبه خبه! طاقت دیدن خوشبختی ملتم نداری؟ خودت که عرضه نداری از این کارا بکنی بذار ببینیم اینا چی میگن بلکه ماهم دو کلوم ازشون یاد گرفتیم.


S.O.S



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰:۰۱ سه شنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۳
#48

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۶:۴۳
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 416
آفلاین
تکلیف جلسه‌‌ی مشاوره:

مسئولیت‌پذیری اجباری...
واقعا مسئولیت‌پذیری اجباری به چه معناست؟
بیاید اول در مورد مسئولیت‌های اجباری صحبت کنیم؛ به گمانم می‌شود آن را به دو دسته تقسیم کرد: مسئولیت‌هایی که دیگران به اجبار بر دوش ما می‌گذراند و مسئولیت‌هایی که اجبار آن منشا درونی دارند. روش فهمیدن اینکه هر مسئولیت در کدام دسته قرار می‌گیرد؟ ساده است؛ به این فکر کنید که در صورت عدم انجام این مسئولیت، چه کسی شما را سرزنش خواهد کرد یا از شما ناامید خواهد شد، دیگران یا خودتان؟
گاهی اگر این کار را نکنید هم خودتان و هم دیگران از شما ناامید می‌شوند. شخصا این را هم جزو آن‌هایی می‌دانم که منشا درونی دارند و تنها آن گروه از مسئولیت‌ها را دارای منشا بیرونی می‌دانم که در صورتی که شما بدانید کسی به هیچ عنوان متوجه نخواهد شد از زیر بار آن شانه خالی کرده‌اید، هیچ احساس ندامت، ناامیدی و افسوسی نخواهید داشت.

اکثرا فکر می‌کنیم این مسئولیت‌های دارای منشا بیرونی هستند که روان ما را فرسوده می‌کنند اما راستش را بخواهید من فکر نمی‌کنم اینطور باشد. ما به خاطر مسئولیت‌های دارای منشا بیرونی فرسوده می‌شویم چون ناخودآگاه یا خودآگاه خود را سرزنش می‌کنیم که چرا توانایی مبارزه با آن و زیستن به روشی که دلمان می‌خواهد را نداریم.

مسئولیت‌هایی که دارای منشا درونی هستند، معمولا در صورتی ما را آزار می‌دهند و شکل اجبار به خود می‌گیرند که ۱. هنوز نتوانسته‌ایم دلیل انجام آن را به درستی متوجه شویم و خودمان را توجیه کنیم ۲. با ذات تکاملی انسان که می‌خواهد بخورد، بخوابد و ژن‌های خود را به نسل بعد منتقل کند تا جاودانه بماند در تضاد است و سلول‌های بدنمان آن را کاری بیهوده می‌دانند. ۳. این مسئولیت به کل از توان ما خارج است و زاییده‌ی ذهن کمال‌گرای ماست.
(احتمالا بتوان به دلایل دیگری نیز اشاره کرد اما به همین تعداد اکتفا می‌کنم.)

اما وقتی سخن از مسئولیت‌پذیری اجباری می‌شود، موضوع کمی سنگین‌تر است. چرا که در این قسمت بحث «پذیرش» نیز وارد ماجرا شده است. با گفتن این عبارت به صورت ناخودآگاه این موضوع را القا می‌کنیم که از قبل این مسئولیت پذیرفته شده است و همین‌طور حالت اجبار دارد و عملا راه فراری از آن نیست. گل بود به سبزه نیز آراسته شد!
پس چه بخواهیم چه نخواهیم، چه دیگری ما را مجبور می‌کند چه خودمان، چه دلیل آن را متوجه شده‌ایم و چه با ذات تکاملی ما در تضاد است و چه بر اثر کمال‌گرایی است و هزاران چه‌ی دیگر، همه به کل بی‌اثر هستند و این مسئولیت روی شانه‌های ما خواهد بود تا به انجام برسد و اگر آن را به انجام نرسانیم، چنان سوهانی بر روحمان خواهد کشید که دل سنگ هم برایمان آب می‌شود!

پرسشی که اینجا مطرح می‌شود این است که آیا هیچ راه گریزی نیست؟ تنها باید این مسئولیت را به انجام رسانید تا رها گشت؟
پاسخ در عین سادگی پیچیده است. هیچ غیرممکنی، مخصوصا در عالم ذهن، وجود ندارد. خبر خوب اینکه سوهان‌های روح اکثرا از ذهن منشا می‌گیرند، مسئولیت واژه‌ای انتزاعی است و پذیرش مفهومی غیرمجسم. پس تا وقتی که ذهن ما این قدرت را دارد که مسئولیت‌پذیری اجباری را به مسئولیت‌پذیری اختیاری تغییر دهد، راه حلی مناسب وجود دارد.

و اگر بخواهیم کمی کاربردی‌تر سخن بگوییم، شاید بهتر باشد که به آن‌چه که به اجبار مسئولیت آن را پذیرفته‌اید فکر کنید، دلیل انجام را آن بیابید، عواقب عدم انجام آن را بررسی کنید و بسنجید که حاضرید با نتایج کدام یک روبرو شوید.
متوجهم که گاهی انتخاب بین بد و بدتر است اما با خود بیندیشید که آیا انتخاب بد و بعد فکر کردن به آن طوری که سوهان روح شما شود برای شما سودی دارد یا نه. تمام تلاشتان را بکنید تا مغزتان را گول بزنید و به آن بقبولانید که شما انتخاب کرده‌اید که این مسیر را بروید پس اجباری در آن نیست.

باشد که همه‌ی ما بتوانیم سوهان‌های روحمان را مغلوب ذهن ورزیده‌مان کنیم.


Between what is said and not meant & what is meant and not said, most of love is lost

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۵:۴۸ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
#47

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین



- نمی‌فهمم! پس اون معجون لعنتی کجاست؟!

تلما، مضطرب و عصبی، از طرفی به طرف دیگر می‌رفت.
نگرانی، از چهره‌اش مشخص بود.
مغزش کار نمی‌کرد... دیگر چیزی به ذهنش نمی‌رسید...
چندروزی بود که روی پرونده‌ای کار می‌کرد؛ نه تنها به هیچ نتیجه‌ای نرسیده بود، بلکه روز به روز، گیج‌تر می‌شد.
تنها دو روز دیگر وقت داشت تا معجونی را که به دنبالش بود پیدا کند؛ به خوبی می‌دانست که اگر موفق نشود، دیگر جایی در میان مرگخواران نخواهد داشت!
سعی می‌کرد آرام باشد تا بتواند تمرکز کند. ولی حتی فکر اخراج شدن از ارتش‌تاریکی، عذابش می‌داد.
- این بار دیگه جایی برای خطا نیست! اگه اشتباه کنم، ممکنه همه چیزم رو از دست بدم... مقامم، جایگاهم، گروهم، شاید... شاید هم جونم...!

نفس‌عمیقی کشید. تا حدی توانسته بود احساساتش را کنترل کند.
- نه! امکان نداره! من برای رسیدن به اینی که هستم، تموم زندگیم رو گذاشتم. حالا، بخاطر یه پرونده، از دستش نمیدم!

اکنون، آرام‌تر شده بود.
روی مبل نشست. سعی کرد تمرکز کند.
بعد از چند دقیقه، تا حدودی موفق شده بود که با صدای ضربه های آرامی که به پنجره زده می‌شد، دقتش را از دست داد.

خشمگین، نگاهی به پنجره انداخت، و متوجه جغدی شد که پشت آن نشسته و نامه‌ای به پایش بسته شده بود.
جغد را نمی‌شناخت. مطمئنا نامه را فردی ناآشنا برایش فرستاده بود.
از جایش بلند شد. نزدیک پنجره رفت و آن را باز کرد. دستش را دراز کرده، نامه را برداشت. جغد، زمانی که متوجه شد او نامه را برداشته، پروازکنان آنجا را ترک کرد.
تلما متعجب، نامه را در دست گرفت، رفت و روی صندلی نشست. نامه را با دقت نگاه کرد. نامی از نویسنده رویش نبود؛ تنها پشت نامه، جمله "برای تلما هلمز" نوشته شده بود.
شک و شبهه، کم‌کم وجود تلما را پر کرد. حس می‌کرد نامه نفرین شده‌ست و با باز کردن آن، جادو می‌شود. بنابراین، نامه را روی میز روبرویش گذاشت. چوبدستی‌اش را مقابلش گرفت و وردی زمزمه کرد. با حرکات دستش، نامه باز شد و کاغذ نوشته بیرون آمد.
- سلام عرض می‌شود، خدمت به بانوی زیبا، اصیل و قدرتمند‌ خاندان هلمز، تلما هلمز.

تلما پوزخندی به تمجید های احمقانه فرد زد. بنظر می‌رسید کارش به او بند است که بدین‌گونه، تعریفش را می‌کند.
- بابت مزاحمتی که براتون ایجاد کردم، متاسفم. شاید الان، خیلی از خوندن نامه‌ی فردی که نمی‌شناسین، راضی نیستین. اما مطمئن باشید که چیزی که در این نامه به شما میگم، قطعا به دردتون میخوره. جغدا خبر رسوندن که در کمال شگفتی، بانویی به دانایی و عاقلی شما، در حل یک پرونده ساده، به مشکل برخورده.

او که بود؟ ماجرای پرونده را از کجا می‌دانست؟
تلما مشکوک‌وار، اطرافش را نگاه کرد، اما چیزی برایش عجیب نیامد. آم فرد ناشناس‌‌‌... که بود که از تمام زندگی او خبر داشت.
خواندن نامه را ادامه داد.
- منم تا این رو شنیدم، خواستم بهتون کمک کنم. شاید من نتونم این مشکل رو براتون حل کنم، ولی چیزی دارم که بهتون کمک میکنه. اگه میخواین که به راحتی این پرونده رو حل کنین، ساعت سه بعدازظهر امروز، توی کافه همیشگی‌تون، منتظر من باشید!

نامه به اتمام رسیده بود؛ اما تازه سوالات ذهن تلما شروع میشد.
چه کسی می‌دانست او در انجام ماموریتش به مشکل برخورده و یا از کافه ای که همیشه می‌رفت اطلاع داشت؟ برای اولین‌بار، چیزی در ذهنش نبود... تنها کاری که از دستش برمی‌آمد، رفتن به آن قرار بود.

ساعت سه بعدازظهر آن روز

از بین تمام چیز های ساخته شده توسط ماگل ها، قهوه را دوست داشت.
نمی‌توانست هیچکدام از آن آدم های احمق را تحمل کند؛ ولی حاضر بود بخاطر قهوه های خوش‌طمعی که در این کافه درست می‌کردند، ساعت‌ها بین مردم عادی، در اوج شلوغی بنشیند و قهوه بنوشد!
این کافه را از همه مخفی کرده بود. هیچکس خبر نداشت که او، هر چندروز یکبار به آن‌جا سر می‌زند. به همین دلیل بود که وقتی اشاره های غیرمستقیم فرستنده‌نامه را خواند، شکه شد.
با کشیده شدن صندلی روبرویی‌اش و نشستن مردی، از فکر و خیال خارج شد.
به صورت مرد، نگاه کرد. او را نمی‌شناخت.

- خانوم هلمز؟! حواس‌تون کجاست؟
- تو کی هستی؟!

تلما سعی می‌کرد روراست صحبت کند. نباید نگرانی‌اش را معلوم می‌کرد.

- لازمه بدونین؟ ما برای چیزِ دیگه‌ای اینجاییم! قراره من بهتون کمک کنم!
- چه کمکی؟ چطوری؟

مرد جوان، لبخند احمقانه‌ای زد. دستانش را روی میز گذاشت و کمی جلو رفت.
- دنبال یه معجون بودین نه؟ ماموریتی بود که بهتون داده بودن... منم بهتون یه معجون میدم!
- ببین مرد جوان! حوصله ایما و اشاره ندارم. صاف و ساده بگو منظورت چیه!
- باشه! من یه معجون‌ساز حرفه‌ایم. به تازگی، یه معجون قوی ساختم که میتونه توانایی های فکری و فیزیکی فرد رو برای چند ساعت محدود، تقویت کنه.

تلما قهقهه ای بلند سر داد.
- اوه! حتما خودتم از اون خوردی که تونستی جیک‌و‌پوک‌ زندگی من رو در بیاری. درسته؟!
- شاید... این که مهم نیست. مهم اینه که با دادن چند گالیون ناچیز، میتونی جایگاهت توی ارتش‌تاریکی رو حفظ کنی.

تلما جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید و در دلش، سازنده قهوه را ستایش کرد. سپس به صندلی تکیه داد.
- چند گالیون؟
- خیلی ارزون! مخصوصا برای شما که ثروت بزرگی دارید! فقط و فقط... ۵۰۰ گالیون!

تلما دستش را محکم به روی میز کوبید!
- ببین... من شاید ثروتمند باشم... ولی این باعث نمیشه که به هر آدمی که چهار تا حرف بهم بزنه ۴۰۰ گالیون بدم! میفهمی؟!
- پس پول‌تون از مرگخوار بودن مهم‌تره؟!
- این هیچ ربطی به تو نداره!

تلما به آرامی خنجر گران‌قیمتش را از درون لباسش بیرون آورد و از زیر میز، نزدیک مرد کرد. بعد کمی به او نزدیک شد و آرام زمزمه کرد.
- تموم زندگی من به تو ربطی نداره! اگه دوباره... بخوای تو کار های من دخالت کنی، لازم میشه که یه معجون برای مردنت درست کنی تا من پیدات نکنم...!

جرعه آخر قهوه‌اش را نوشید. از جایش بلند شد و ضربه محکمی رو میز زد.
- فهمیدی؟!

مرد، از ترس به سرعت سرش را تکان داد.
تلما لبخند رضایتی زد و از کافه خارج شد.

او یاد گرفته بود که به هیچکس اعتماد نکند. به تنهایی عادت کرده بود و به کسی احتیاج نداشت!
دلیلش را نمی‌دانست؛ ولی اعتماد به‌نفس فراوانی را در وجودش احساس میکرد. حالا مطمئن بود در این ماموریت نیز موفق خواهد شد!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶:۴۰ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
#46

گریفیندور

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۴۲:۱۹
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 45
آفلاین
پست مشاوره

از ساختمون بیرون اومد. تصمیم گرفتم بخشی مسیر رو قدم بزنم. ذهنم خیلی آشفته شده بود.
- چرا توی مشاوره اونجوری حرف زدم؟ منی که خودم دم از عدم تبعیض میزنم نباید اونطوری با سالازار اسلیتیرین صحبت میکردم. خیلی تند و بی ادبانه حرف زدم. همه خشمی که از حرف اون اسلیتیرینی توم ایجاد شده بود رو سر سالازار خالی کردم. حقش نبود که اینطوری باهاش حرف بزنم. دلیلی نداره که هر کاری که بچه های اسلیتیرینی انجام میدن رو به پای اون سالازار بیچاره بنویسم. شاید اگر بهتر صحبت میکردم نظرش درباره ماگل زاده ها عوض میشد ولی ... ولی با این کاری که من کردم هیچی بهتر که نشد بدتر هم شد...

اشک از چشمام جاری شد. مثل ابر بهار گریه میکردم. مردمی که توی خیابون از کنارم رد میشدن با تعجب نگاهم میکردم. نگاهشون اذیتم میکرد. سریع دویدم و وارد یه کوچه خلوت شدم که کسی منو نبینه.
- چرا این کارو کردم؟ حالا چیکار کنم؟ مهم نیست اون هر کاری هم بکنه من نباید اون حرفا رو میزدم و ناراحتش میکردم! کاش میتونستم برگردم عقب و همه چیو درست کنم...

بینیمو بالا کشیدم و تصمیم گرفتم که به خودم بیام. اینقدر اشکمو با آستینم پاک کرده بودم که هر دو تا آستین لباسم خیس خیس بود.

- با گریه کردن چیزی عوض نمیشه. کاش میشد برم و حافظشو پاک کنم ولی این کار درستی نیست. باید یه جوری براش جبران کنم. باید بهش بگم که متاسفم و میخوام که خود واقعیشو بشناسم نه یه مشت شایعه که ازش تو کتابا نوشته. بهتره زودتر برم خونه و براش جغد بفرستم.

چند تا نفس عمیق کشیدم تا دوباره تنفسم منظم بشه. آخرین اشک ها رو از روی صورتم پاک کردم و چوبدستیمو جلو گرفتم. اتوبوس شوالیه اومد. سوار شدم و برگشتم خونه.

وقتی رسیدم خونه کیفم رو یه گوشه انداختم و یه راست رفتم تو آشپزخونه. یه بطری آب کدوحلوایی و تارت توت فرنگی برداشتم. رفتم توی اتاق. از مخزن خوراکی هام 2 تا قورباغه شکلاتی و یه بسته پاستیل نوشابه ای در آوردم. همه رو توی یه جعبه کوچیک گذاشتم و شروع کردم به نوشتن نامه.

"جناب سالازار اسلیتیرین گرامی!
من واقعا معذرت میخوام که امروز با شما اونطور بد صحبت کردم. نباید اجازه میدادم خشمم از یکی دیگه اونطور سر شما خالی بشه. دارم این نامه رو براتون مینویسم که بگم معذرت میخوام. لطفا این هدیه رو از طرف من قبول کنین!
و در آخر میخواستم بگم که من دوست دارم شما رو بیشتر بشناسم. البته اگر منو ببخشید و اجازه بدین که خود واقعیتون رو بشناسم نه چیزایی که تو کتابا هست.

ترزا مک کینز"

نامه رو توی پاکت گذاشتم و درش رو چسبوندم. بعد پاکت رو پیش خوراکی های توی جعبه گذاشتم و درش رو با یه ربان نقره ای بستم. بعد بسته رو به شکلات دادم.
- شکلات با بیشترین سرعتت پرواز کن و سریع اینو به دست سالازار اسلیتیرین برسون!

شکلات هوهویی کرد و از پنجره بیرون رفت.


ویرایش شده توسط ترزا مک‌کینز در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۱۲ ۱۷:۳۰:۱۶

تصویر کوچک شده


Evarything is possible


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۴۳:۵۲ دوشنبه ۱۲ شهریور ۱۴۰۳
#45

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۳:۴۲:۱۶ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۳
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 32
آفلاین
هوا ابری بود و هر لحظه ممکن بود باران بگیرد. با اینکه چند ساعت تا غروب مانده بود، هوا به خاطر ابرها تاریکتر از معمول بود و باد سردی می وزید. این ابرها و این هوا سرود مرگ تابستان بودند و پاییز کم کم می آمد که حکم روایی کند.
او لباس های همیشگیش را نپوشیده بود و به جایش کت بلند سیاهی پوشیده و کلاه بزرگش را طوری سرش گذاشته بود که چهره اش ناپیدا باشد. آخر خیابان خلوتی خودش را ظاهر کرده بود و با قدمهای محکم ولی آرام به سمت نقطه مورد علاقه اش میرفت. سرش پایین بود و از نگاه های غیر ضروری با ماگلهایی که از کنارش رد میشدند، اجتناب میکرد.

بلاخره به مکان مورد علاقه اش رسید و همه چیز شروع شد.

نیمکت سبز رنگ و رو رفته ایی که روبروی قنادی معروف لندن بود. قنادی "مارکینز"، قنادی معروف لندن بود که در همه ساعات کاری اش شلوغ بود. روی صندلی نشست و بلاخره نگاهش را از سنگ فرش خیابان گرفت.
نور زرد رنگ قنادی، پیاده رو را روشن کرده بود و بوی شیرینی های گرم، حتی تا آن نیمکت که او رویش نشسته بود، میرسید.
به چهره های خوشحال مشتریان نگاه کرد.
والدین خوشحالی که برای فرزندانشان، نان خامه ایی میخریدند، پیرزن هایی که با صورت چروکیده و پشت خمیده نان باگت برمیداشتند و دختر های نوجوانی که ریز میخندیدند و جلوی ویترین شیرینی ها سعی میکردند خوشمزه ترین تارت را پیدا کنند.
سرش را کج کرد و به فکر فرو رفت. چه چیزی در ذهن های کوچک و عقب مانده آنها، این قدر خوشحالشان میکرد؟ نیستی و مرگی که به سمتش حرکت میکردند، نمیدیدند؟

"برای لذت بردن از زندگی باید احمق بود"

جمله درستی بود. اما مگر لذت بردن از زندگی ارزش حماقت را داشت؟ شاید میشد ذهن های کوچک را گول زد ولی ذهن های بزرگ... ذهن های بزرگ هیچ وقت تن به حماقت نمیدادند. لذت بردن از زندگی ، هدف آنها نبود. آنها هدف های بزرگتری داشتند. ذهن های بزرگ خدایان کوچک روی زمین بودند.

ناگهان همهمه ایی در قنادی در گرفت. زنی جیغ زد و بعد او فریادها شدت گرفت. نور زرد رنگی که از قنادی بیرون میزد، رنگ خون گرفت و قرمز و قرمز تر شد. انگار جایی در قنادی آتش گرفته بود. صدای فریاد ها شدت میگرفت. کمک میخواستند. با مشت به در شیشه ایی مغازه میزدند و انگار در باز نمیشد.

به آنها نگاه میکرد. حالا چهره واقعی شان را داشتند. مثل مگسهای ترسیده ایی بودند که در شیشه مربا زندانی شده بود. دیگر خبری از لبخند ها نبود. در صورتها فقط وحشت و درد دیده میشد.
آتش شعله میکشید و قنادی را به فر بزرگی برای مشتریانش تبدیل کرده بود. به آتش نگاه کرد. مسلما آتش شکل طبیعی نداشت. هر وقت سعی کرده بودند خاموشش کنند، بیشتر شعله میکشید و مانند هیولایی بی صورت قربانیانش را میبلعید و در نهایت تک به تک همه را شکار میکرد.
فریاد ها کمتر و کمتر میشد.
قنادی پر بود از صورت های نیمه سوخته، شیرینی های آب شده و خامه بخار شده.
چشمهای نیمه بازی که شعله وحشت در آنها خاموش نمیشد. دیگر کسی برای فرار خودش را به در قنادی نمی کوفت. همه همان جا بودند که احمق ها باید باشند. در نیستی غوطه ور هستند و همیشه آنجا میمانند.

لبخند زد. البته فکر میکرد این چیزی است که به آن لبخند میگویند. احساس شادی نداشت. شادی به نظرش چیز اضافه ایی بود که گمراهش میکرد. در واقع احساس رضایت داشت. انگار چیزهایی را که جای نادرستی بودند به جای درستشان برگردانده بود.

- شما هم کسی رو در آتش سوزی پنجاه سال پیش از دست دادین؟ آخه خیلی وقته به این خرابه خیره شدین...

صدای پیرمردی بود که با عصایش کنار نیمکت ایستاده بود و از او سوال میکرد. باید او را میکشت؟...نه... لزومی نداشت.
بدون آنکه جوابی بدهد بلند شد و از نیمکت پیرمرد دور شد.

پنجاه سال پیش که این قنادی را فقط برای تفریحش سوزانده بود، فکرش را نمیکرد که به یکی از خاطره های مورد علاقه اش تبدیل شود. صحنه های آتش سوزی برای همیشه در خاطراتش زنده میماندند و او همیشه از مرورشان لذت میبرد.

بهترین قسمت ماجرا اما این بود که هنوز هم کسی نمیدانست مقصر آتش سوزی "مارکینز" ، لرد ولدمورت است.
دوست داشت این خاطره تنها برای خودش باشد.


تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲:۳۶ یکشنبه ۱۱ شهریور ۱۴۰۳
#44

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۹:۱۶
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 102
آفلاین
تکلیف روان درمانی
رزالین عادت نداشت هنگام قدم زدن در کوچه پس کوچه های لندن، به رفتارهای ماگل ها توجه کند. همیشه در رویاهایش غرق می شد و فرصتی برای توجه به رفتارهای دیگران پیدا نمی کرد.

اصلا شاید به خاطر همین بود که هرگز از مردم هیچ چیز نمی دانست. تنها کسانی که او واقعا می شناخت، شخصیت های داستان هایش بودند. حتی نمی توانست ادعا کند چیزی درباره همسرش، آموس می داند.

اما اکنون، زندگی روزمره مردم ناگهان برایش جذاب شده بود. مردمی ک عرق پیشانی اشان را پاک می کردند، به خرید می پرداختند، سوار اتومبیل می شدند یا گوشه ای توقف می کردند تا با هم صحبت کنند.

در تمام زندگی اش، اعتقاد داشت "سالم" بودن به یک یا چند نوع رفتار خلاصه می شود: برای مردم بهتر بود که بخندند، جنب و جوش داشته باشند و با هر کسی که به سمتشان می آید، گرم بگیرند.

هرگز با خود نیندیشیده بود که اگر فردی که او "افسرده" و "غیر اجتماعی" می نامد، خودش با آن وضعیت خوشحال است، او که باشد که دخالت کند؟ او فقط می خواست کمک کند، اما حالا می فهمید کمک هایش چقدر احمقانه بوده اند.

حالا متوجه می شد که شاید ریگولوس یا فلاویا هرگز به کمک او نیاز نداشتند. شاید آنها فقط "متفاوت" بودند.

اگر مردم همه یک نوع رفتار داشتند، دنیا یک مکان خاکستری و کسل کننده می شد. و رزالین ماریا دیگوری سی سال زمان نیاز داشت تا این را متوجه شود. و البته خیلی از افراد با زمان بیشتر هم متوجه نمی شدند، و برخی فقط ده یا یازده سال زمان می خواستند.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.