در راستای تور تابستانی سالازار اسلیترین عزیزمشتی گل و لای مرطوب از زمین برمیدارم و در آن مینگرم. چند ثانیه تمرکز کافی است تا ببینم در طی یک روز گذشته چه کسانی از این محل عبور کردهاند، حتی اگر با جاروی پرنده مسیر را پیموده باشند یا غیب و ظاهر شده باشند.
فقط یک نفر. بهتر است بگویم از میان زندگان حال حاضر، فقط یک نفر اینجا بوده و او هم کسی نیست جز هری پاتر. از میان مردگان؟ خُب... هری پاتر ظاهراً پیش از آنکه داوطلبانه خود را به طلسم سبزرنگ ولدمورت بسپرد، با رفتگان خود دیداری تازه کرده.
درست در همین مکان، ساعاتی پیش از آنکه ولدمورت با لجاجت هر چه تمامتر، به دست خودش جاودانهساز ناخواسته را از وجود بلای جانش، یعنی هری پاتر، نابود کرد، سومین عنصر مهم یادگاران مرگ رها شد تا هر کسی که از راز آن با خبر بوده به راحتی بتواند آن را بردارد و قدمی دیگر به تبدیل شدن به ارباب مرگ نزدیک شود.
ای هری پاتر نادان...
گشتن آن قسمت از جنگل ممنوعه برای من کار سادهایست. سنگ رستاخیز جلوی من به رقص در میآید و بدون ذرهای ارتعاش اضافه، در جیب کناریام جا خوش میکند.
ابرچوبدستی، سنگ رستاخیز، ... و تنها چیزی که در فهرست بهدستآوردنیهای امروزم دارم، شنل نامرئیکنندهی افسانهای.
-----------------------------
پیدا کردن شنل نامرئی از پیدا کردن زمانبرگردان مالفویها دشوارتر است. مالفویها شاید از وجود زمانبرگردان اطلاعی نداشتند، یا حداقل احتمالش را میدانند زمانبرگردانی که دارند درست کار نکند (در نتیجه زمانبرگردان جعلی که برایشان گذاشتم را باور میکنند) اما پاترها مدام شنل نامرئی را جابجا میکردند. هدفشان این نبود که آن را از دسترس غریبهها دور نگهدارند. صرفاً این خانواده از آن خانوادههای سربههوایی بودند که همیشه در مراقبت از مهمترین چیزهای زندگیشان کُندذهن عمل میکردند.
از طرفی، برای به دست آوردن شنل مجبور بودم در همین زمان حال بمانم. مثل ابرچوبدستی و سنگ رستاخیز نبود که کارشان با آن تمام شده باشد. شنل نامرئی از عناصر مهم اتفاقاتی بود که امروز را رقم میزد. پس بهناچار قدم به خیابانهای لندن میگذارم تا ردپای مشهورترین و به نظر من بیحواسترین کارآگاه وزارت سحروجادوی انگلستان را بزنم.
برایم عجیب است که هری پاتر خود را به خیابان آکسفورد میرساند. یک جادوگر در خیابان شلوغ لندن چه میخواهد؟
حالا پا به خیابان تاتنهام کورت میگذارد و در آنجا به ساختمان رنگورورفتهای که ظاهراً پارکینگ طبقاتی خودروهای ماگلهاست پا میگذارد.
تا بالاترین طبقه او را دنبال میکنم. با وجود اینکه خودم را با افسونی مبتکرانه از دید دیگران مخفی کردهام، سعی دارم طوری از بین خودروها عبور کنم که احتمال دیده شدنم را به صفر برسانم. اما حالا دیگر فقط یک طبقه تا پشت بام باقی مانده.
تصویری به ذهنم الهام میشود. بیش از بیست کارآگاه روی پشت بام منتظر هستند. همگی چوبدستیهایشان را به سمت من گرفتهاند و افسونهای فلجکننده را به سویم میفرستند.
پس دستم را خواندهاند. هری پاتر طعمه شده تا گلرت گریندلوالد را گیر بیاندازد! هه.... خندهدار نیست؟
حالا دو راه پیش پایم است. با نقشهی آنها پیش بروم و خودم را وسط معرکه قرار دهم، یا از همینجا راهم را کج کنم و برگردم.
جوابش بیش از حد برایم واضح است.
من در پی شنل نامرئی به اینجا آمدهام و آنها این را خوب میدانند. اما آنها هم به دنبال ابرچوبدستی هستند.
برای شکست دادن آنها به ابرچوبدستی نیازی ندارم. آن را از جیب بیرون میکشم و به آن فوت میکنم. ابرچوبدستی به فرمان من به جایی میرود که فقط خودم میدانم.
دو دستم را بالا و به سمت سقف پارکینگ میگیرم. حضور حداقل بیست کارآگاه و هری پاتر را در جای جای پشت بام حس میکنم. غباری آبیرنگ از کف دستانم بلند میشود و سرتاسر سقف را دربر میگیرد. سقف گویی یخ میزند.
چند ثانیه به این کار ادامه میدهم و پس از آن به سمت پلکان رو به پشت بام میدوم.
صحنهای بینظیر رقم زدهام. بیست و یک جادوگر منجمد همچون احمقهایی که مجسمهبازی را زیادی جدی گرفته باشند به پشت بام چسبیده بودند و حتی نمیتوانستند چوبدستیهایشان را به کار بیاندازند.
«ای هری پاتر نادان...»
متاسفانه شنل نامرئی حقیقی به همراهش نیست.
«صدای من رو خوب میشنوی پاتر. فکر کردی خیلی زرنگی، نه؟ فکر کردی لرد ولدمورت رو شکست دادی و حالا دیگه دنیا تو مشتته؟»
چند ثانیه مکث میکنم تا از صحنهی پیش رویم لذت ببرم.
«با اینکه میدونم برگشتن گلرت گریندلوالد و سالازار اسلیترین کبیر به اندازهی کافی خواب راحت رو از شما ماگلپرستها گرفته، اما دوست دارم خبری رو بهت بدم که دقیقاً با سلیقهی خودت جور باشه.»
باز هم مکث.
کمی از یخ روی پیشانی پاتر آب شده و اخم روی آن نمایان میشود.
«پاتر... پاتر نادان... مشکل همیشگی تو هم برگشته و تو خبر نداری... فکر کردی گلرت گریندلوالد رو گیر میاندازی و بازی رو تموم میکنی... نه عزیزم... کابوس لحظهلحظهی عمرت رو هم من زنده کردم. حالا دیگه لرد ولدمورت هم برگشته...»
قهقههزنان غیب میشوم و اجازه میدهم پاتر و همراهانش یک ساعت خفتبار را روی پشت بام منتظر بمانند تا یخهایشان آب شود.
ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در 1403/6/10 17:47:50
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!