هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

فراخوان اقلیت‌های جامعه جادویی!


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱:۱۳ یکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳

گریفیندور

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۰:۵۵
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 51
آفلاین
رفتار تلما عجیب بود. مثل تلمای شکاک همیشگی نبود. هنوز توی فکر اون طلسم باشکوهی بود که برای برگردوندنش انجام دادن ...

بقیه گروه ها هم برگشتن. مرلین شیشه بزرگی پر از معجونی ارغوانی رنگ آورده بود. بقیه بچه ها هم یک جام طلایی و چند کیسه شن دستشون بود. گروه الستور هم به همراه روباه تلما و چند تا برگ از یه گیاه خاص وارد شدن. سیریوس به کمک چند تا از بچه ها شن ها رو به شکل یه دایره نسبتا بزرگ روی زمین ریختن. ترزا در حالی خانم نوریس رو بغل کرده بود درست در مرکز دایره نشست. دامبلدور جام طلایی رو پر از معجون کرد و به همراه یه چاقو جلوی ترزا گذاشت. مرلین هم برگ ها رو که داشتن مثل عود میسوختن در چهار جهت شمال، جنوب، شرق و غرب قرار داد. روباه تلما در وسط دایره درست رو به روی ترزا نشست. مرلین و دامبلدور طلسم را شروع کردند. یکی رو به روی ترزا و دیگری پشت اون بود. بعد از چند دقیقه دامبلدور سری برای ترزا تکون داد. حالا نوبت ترزا بود. ترزا جام طلایی رو به لب برد و کل معجون رو یک نفس سر کشید. جام رو زمین گذاشت و چاقو رو برداشت. چاقو رو کف دست چپش گذاشت، یه نفس عمیق کشید و چاقو رو فشار داد. بعد چاقو رو زمین گذاشت. دستش رو بالای جام مشت کرد و فشار داد. خون قطره قطره از دست ترزا توی جام میچکید. بلافاصله بعد از این که دهمین قطره از دست ترزا رها شد و توی جام چکید، ترزا بیهوش روی زمین افتاد و تلما دید که کنار روباهش رو به روی ترزا ایستاده.

-راجع به جیمی کوچیکه اطلاعات می خواین، مگه نه؟
- بله، تلما. برای شروع... می تونی بهم بگی تو چه جوری مردی؟
- من نتونستم ببینم چه کسی بود. تنها چیزی که به خاطر می آرم یه ضربه تبر و بعد یه صدای قهقهه.

در همین حین چشم تلما به ترزا بود که دامبلدور او را روی مبل خوابانده بود. دامبلدور دور دست ترزا پارچه ای را میپیچید. تلما به زخم کف دست ترزا چشم دوخته بود و فکر میکرد که آیا برگشتنش ارزش ریسک کردن سر جان او را داشت؟ اگر تلما نمیتوانست کمکی کند تمام از خود گذشتگی ترزا هدر میرفت. اگر ترزا میمرد و او نمیتوانست کاری برای گرفتن جیمی بکند هرگز نمیتوانست خودش را ببخشد. تلما تصمیم گرفت بیشتر به مغزش فشار بیاورد. دوباره به همه چیز شک کرده بود. دوباره به همان تلمای شکاک قدیمی تبدیل شده بود که مو را از ماست میکشید.


تصویر کوچک شده


Evarything is possible


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳:۳۳ یکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۵۷:۳۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 102
آفلاین
ترزا خانم نوریس را در آغوش گرفت. آه، اگر همین دو روز پیش بود مگر قلب کوچکش با در آغوش گرفتن یک گربه اینقدر دیوانه وار می تپید؟ کاش می توانست به گذشته برگردد، به دوران شادی و بی خیالی که گذشته بود، یا به آینده سفر کند، آینده ای آرام در کنار دوستان گریفیندوری اش... نه، از کجا می توانست مطمئن باشد آینده ای در کار است؟ آن هم شاد و آرام؟ چه تضمینی وجود داشت که سالن عمومی ای وجود داشته باشد که کنار آتش شومینه اش جمع شوند؟

در انتهای مسیری که همه به آن امید بسته بودند، کسی نبود جز ترزا مک کینز سال اولی، دختری که مجبور شده بود در نخستین روزهای حضورش، منتهای سختی و اندوهی که می شد برای یک دختر یازده ساله تصور کرد را بر دوش بکشد. دختری که سمبل شجاعت و جسارت بود. کمترین سن و سال، ولی بیشترین دلاوری.

شجاعت و دلاوری فقط به شمشیر کشیدن چو گودریک گریفیندور نبود. گاهی معنی اش این بود که خودت را برای دفاع از دیگران جلوی تیغ بیندازی، بی سر و صدا، بی هیاهو، بی خودنمایی.

ناگهان نوری سفید و درخشان، ورای نور آفتاب یا هر چشمه نوری که تاکنون دیده بودند درخشید و تلما هلمز مجددا ظاهر شد. شاداب تر از هر زمانی که گریفیندوری ها در زمان حیاتش دیده بودند، گونه هایی به رنگ گل سرخ، ردایی بلند و سفید و گیسوانی پرپشت و براق و بلند.
- راجع به جیمی کوچیکه اطلاعات می خواین، مگه نه؟

ارواح می توانستند از سر درون زندگان اطلاع یابند. سیریوس شروع به صحبت کرد، تلاش می کرد اطمینان صدایش را حفظ کند، ولی حتی ابله ترین افراد هم می فهمیدند که او سخت در عذاب است.
- بله، تلما. برای شروع... می تونی بهم بگی تو چه جوری مردی؟

حالت تلما طوری بود که گویی راجع به گردشش در هاگزمید یا کتابی که به تازگی خوانده صحبت می کرد.
- من نتونستم ببینم چه کسی بود. تنها چیزی که به خاطر می آرم یه ضربه تبر و بعد یه صدای قهقهه.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱:۱۲ یکشنبه ۱ مهر ۱۴۰۳

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰:۳۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۰۸:۵۶
از تاریکی خوشمون میاد...
گروه:
مشاور دیوان جادوگران
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
مرگخوار
جـادوگـر
پیام: 35
آفلاین
خلاصه:
تلما به اشتباه کتاب خاطرات یک قاتل را باز میکند و روح قاتل که در کتاب حبس بود، آزاد میشود. روح داخل کتاب، روح "جیمی کوچیکه" است که قبلا توسط گریفیندوری ها اذیت شده و خودکشی کرده و حالا برای انتقام از آنها برگشته است.
روح موفق میشود تلما هلمز، کوین کارتر، ریموس لوپین و پرسی ویزلی را بکشد. گریفیندوری ها اول از الستور کمک میخواهند ولی بعد به دنبال پاتریشیا میروند که چون کاراگاه است بتواند پرونده را حل کند.
در نهایت دامبلدور و مرلین تصمیم مبگیرند با کمک خون ترزا مک کینز و آماده سازی های سیریوس و الستور، روح تلما رو به طور موقت به این دنیا برگردانند که کمکشان کند.

.......................................................................................................
سیریوس سالن مرکزی را خلوت کرد. تمام مبل ها را به جز یکی، به کنار دیوار برد و مبلی که باقی مانده بود را مرتب کرد که ترزا بتواند رویش دراز بکشد. آتش شومینه را کم کرد و پرده ها را کشید.

کارش که تمام شد، ترزا به سالن برگشت. ردای آبی بلندی پوشیده بود و رنگ به چهره نداشت. سیریوس با مهربانی جلو رفت و دستش را بر شانه اش گذاشت.
- میدونی من توی سالهای عمرم گریفیندوری های زیادی دیدم ولی میتونم بگم تو یکی از شجاعترین هاش بودی...به خودت افتخار کن دختر!

با این حرف سیریوس، سرخی کم رنگی به گونه های ترزا دوید و لبخند کم جانی زد. بعد به همراه سیریوس به وسط سالن رفتند و روی مبل نشستد. برای چندین دقیقه هیچ کدامشان چیزی نگفتند. بهرحال نیازی به گفتن چیزی نبود چون فکر های یکسانی از ذهن هردوی آنها میگذشت.

" قراره موفق شیم؟...روح تلما میتونه کمکمون کنه؟.... اگر جیمی کوچیکه بتونه همه رو بکشه چی؟.... یعنی کی تو تالار همدستشه و کمکش میکنه؟"

اینها سوالهای بی جوابی بود که در ذهن هر دوی آنها میدرخشیدند و خاموش میشدند. آنها تنها میتوانستند به رقص سایه های آتش شومینه بر روی زمین خیره شوند و امید داشته باشند. بله... تنها چیزی که باقی مانده بود، امید بود.
.........
صدای خش خشی سیریوس را از جا پرداند. چند بار پلک زد و عضلات گرفته پشتش را صاف کرد. حتما در حین انتظار برای بقیه خوابش برده بود. به ترزا نگاه کرد و دید او هم سرش را به پشتی مبل تکیه داده و خوابش برده است.
صدای خش خش تکرار شد و سیریوس متوجه شد صدا از در تالار می آید. حتما تیمها برگشته بود. ابتدا با ذوق بلند شد و اما چند قدم که جلو رفت ایستاد و اخم کرد. با وجود یک روح قاتل که احتمالا همدست داشت، باید با دقت و شک عمل میکرد. نمیتوانست کسی دیگری را از دست بدهد.
چوبدستی اش را بیرون کشید و با صدای بلند گفت:
- کی اونجاست؟ همین الان خودتو نشون بده!

با صدای سیریوس، ترزا از خواب بیدار شد و خمیازه ایی کشید. خواست چیزی بگوید که سیریوس دستش را بالا برد و از او خواست که ساکت باشد. هر دو با ترس به ورودی نسبتا تاریک خوابگاه خیره شدند.
صدای خش خش ها بلندتر شد و ناگهان دامبلدور و بعد بقیه بچه ها در نور تالار نمایان شد. سیریوس و ترزا نفس راحتی کشیدند و سیریوس چوبدستی اش را پایین آورد.

حالا علت صداهای عجیب هم مشخص شده بود.
دامبلدور به سختی گربه فیلیچ، خانم نوریس، را نگه داشته بود و گربه به شدت داشت تقلا میکرد و مدام به ردای دامبلدور چنگ میزد و آن را می کشید. دامبلدور که کلافه شده بود، گربه را با دو دستش بلند کرد و روبروی صورتش گرفت و گفت:
- آروم بگیر خانم نوریس! قرار نیست بلایی سرت بیاد! فقط باید در رو باز کنی!

اما گربه هیسی کشید و دست دامبلدور را چنگ زد. سیریوس که گیج شده بود، در حالی که در نگه داشتن گربه کمک میکرد، پرسید:
- گربه برای چی میخواهیم؟...گفتین در رو باز کنه؟ یعنی چی؟

دامبلدور با صدای آرام جواب داد:
- گربه ها موجودات هستند که روحشون در بین این دنیا و دنیای مردگان در رفت و آمده...برای همین هم میتونه در دنیای مردگان رو برامون باز کنه! کاری که هیچ کدوم از ما نمیتونیم انجام بدیم...ترزا،دخترم...بیا این گربه رو بگیر!


تصویر کوچک شده


THERE IS NO GOOD OR EVIL.THERE IS ONLY POWER, AND THOSE TOO WEAK TO SEEK IT


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳:۰۱ سه شنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور

ترزا مک‌کینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۱:۱۳ جمعه ۱۵ تیر ۱۴۰۳
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۰:۵۵
از درون کتاب ها 📚
گروه:
گریفیندور
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 51
آفلاین
طلسم به چیزهای خیلی زیادی نیاز داشت و دامبلدور داشت آنها را برای بقیه توضیح میداد:
- خب الان ۳ گروه میشیم. یک گروه با من یکی با مرلین و گروه سوم با الستور میریم و وسایل رو آماده میکنیم. هیچ کس اجازه نداره از گروه جدا بشه و تنهایی جایی بره! همه متوجه شدین؟

همه بچه ها سرشان را به نشانه تائید تکان دادند.

- سیریوس تو هم اینجا رو برای انجام طلسم آماده کن. فقط میمونه یه چیز دیگه...

همه به دامبلدور نگاه میکردند تا آخرین چیز مورد نیاز طلسم را بگوید اما دامبلدور حالا نگران به نظر میرسید. انگار برای انجام طلسم مردد شده بود.
- برای انجام طلسم به خون نیاز داریم. یکی باید با خونش منبع انرژی طلسم بشه و وقتی روح برمیگرده اون فرد بیهوش میشه. تا زمانی که روح تلما همچنان اینناس اون بیهوش میمونه. اگر قدرت کافی نداشته باشه ممکنه دیگه هیچ وقت بیدار نشه. یعنی ممکنه بر اثر تخلیه نیروی جادوییش بمیره.

حالا دیگر ترس در چشمان همه موج میزد. چه کسی حاضر بود این کار را انجام دهد؟ چه کسی حاضر بود این ریسک بزرگ را بپذیرد؟ دامبلدور و مرلین و الستور نمیتوانستند این کار را بکنند. آنها باید از بچه ها مراقب میکردند. همه بچه ها هراسان به یکدیگر نگاه میکردند.

- من این کارو میکنم!

همه به طرف صدا برگشتند. او ترزا مک‌کینز بود‌. دامبلدور با دقت ترزا را سبک سنگین میکرد.
- دخترم مطمئنی میخوای این کارو انجام بدی؟ به عواقبش آگاه هستی؟ ممکنه حتی جونتو از دست بدی!
- اگر باعث نجات بقیه میشه آره. میخوام انجامش بدم!

دامبلدور سری تکان داد.
- سیریوس لطفا ترزا رو هم برای مراسم آماده کن.

رو کرد به بقیه.
- منتطر چی هستین؟ قبل از این که افراد بیشتری کشته بشن با گروه‌هاتون برین و وسایل رو بیارین!

همه سریع به جنب و جوش افتادند. انگار امید تازه ای برای زندگی در قلب‌هایشان روشن شده بود. در عرض چند ثانیه سالن خالی شد و فقط ترزا و سیریوس ماندند.

ترزا دیگر توان نداشت. دیگر نمیتوانست بیشتر از این شجاعتش را حفظ کند. نشست و اشک‌هایش جاری شد. سیریوس کنار ترزا روی زمین نشست و دستش را روی شانه او گذاشت.
- اشکالی نداره! به زودی همه چیز حل میشه!
- من میترسم سیریوس!
- هنوزم وقت هست. اگر بخوای میتونی نظرت رو عوض کنی! یکی دیگه رو پیدا میکنیم.
- نه! من باید انجامش بدم. هیچ کس دیگه ای نمیتونه این خطر رو بپذیره. ولی اگه این باعث بشه بقیه نجات پیدا کنن...

اشک‌های ترزا اجازه نداد بیشتر از این صحبت کند. کمی که گذشت ترزا آرام تر شد. هنوز میترسید ولی دیگر گریه نمیکرد. آرام پرسید:
- درد داره؟
- نه. مثل یه خواب عمیق میمونه.
- خوبه!

هردو بلند شدند. ترزا رفت که لباسش را عوض کند و آماده مراسم شود. سیریوس هم شروع به تمیز و مرتب کردن سالن برای انجام مراسم احضار روح تلما شد.


تصویر کوچک شده


Evarything is possible


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲:۲۶ جمعه ۹ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
پاتریشیا به آرامی دست های الستور را باز کرد.
الستور، لباس هایش را تکاند و نگاهی خشمگین به گریفیندوری ها انداخت. دیگر خبری از لبخند ترسناکش نبود؛ حالا بسیار عصبی به نظر می‌رسید...

- برای چی آوردیش بیرون؟ اون... اون یه قاتلِ روانیه!

جینی، فریاد زنان این را گفت. از نظر او، آن مرد قرمزپوش همدست قاتل عزیزانش بود. او نیز در مرگ برادر و دوستش دست داشت!
- از همون اول نباید میاوردینش اینجا! بخاطر اشتباه شما... خیلیا رو از دست دادیم... حالا...

الستور دیگر خونسردی اش را از دست داده بود؛ میان حرف جینی پرید و گفت:
- کافیه! مطمئن باشید اگه میخواستم بکشمتون بدون نشون دادن خودم اینکارو میکردم! همونطور که میتونستم از اون ‌کمد بیام بیرون ولی انجامش ندادم!

در میان هیاهوی گریفیندوری ها، آلبوس دامبلدور در گوشه تالار ایستاده و در فکر فرو رفته بود.
مرلین، آرام رفت و در کنارش ایستاد. نگرانی و اندوه در چهره پیر هردویشان دیده میشد.
بار سنگینی روی دوش‌شان بود؛ همه انتظار داشتند که آنها از همه مراقبت کنند. اما در طی چند ساعت، چهار نفر از گریفی ها، کشته شده بودند.

- چه فکری داری آلبوس؟

مرلین با تمام آرامش این را پرسیده بود.
دامبلدور با تردد گفت:
- یه جادوی خیلی پیچیده وجود داره؛ یه جادوی باستانی برای برگردوندن ارواح برای مدت محدود به دنیا وجود داره...
- آه... درسته. اما انجام دادنش، خیلی پر دردسره... هم برای جادوگر، و هم برای اون روح. چی تو ذهن‌ توعه آلبوس؟
- باید یکی از اعضا رو برگردونم. شاید بتونه کمک زیادی بهمون بکنه...

مرلین سرش را به نشانه تایید تکان داد.
- آره، میتونه کمک خوبی باشه. ولی، کدوم یکی از اون ها؟ چطور توی اون دنیا هم بهشون درد بدیم؟
- کوین خیلی کوچیکه... پرسی و تلما هم که خیلی بچه‌ان... ریموس مناسب...
- ولی من فکر میکنم تلما بیشتر از همه دوست داره اون قاتل رو نابود کنه. دختر قوی و باهوشی هم بوده؛ خونواده هلمز رو میشناختم. اگه تلما به اونها رفته باشه، بهترین انتخابه آلبوس!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲:۲۹ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
اشک‌های سیریوس جاری شدند و روی بدن بی‌جان ریموس ریختند. مرلین به پاتریشیا که با دقت به این صحنه نگاه می‌کرد گفت:
- دنبالم بیا! خودم الان همه‌ی اینا رو برات توضیح می‌دم.

پاتریشیا و مرلین به تالار برگشتند و مرلین همه‌چیز را برای پاتریشیا توضیح داد؛ از کتابی گفت که تلما آن را خوانده بود، از جسد پاره‌ی پرسی گفت، از دست نامرئی‌ای گفت که تلما را خفه کرده بود، از جسد خونین کوین گفت و سرانجام از جیمی‌کوچیکه برایش حرف زد. پاتریشیا با دقت به حرف‌هایش گوش داد و همه‌ی حرف‌های او را در دفترچه‌اش یادداشت کرد.

وقتی حرف‌های مرلین تمام شدند، سیریوس هم به آنها ملحق شد. چشم‌هایش از گریه قرمز شده بودند. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- پاتریشیا، بگو که می‌تونی جیمی‌کوچیکه رو بگیری!

پاتریشیا به دفترچه‌اش خیره شد و گفت:
- نمی‌دونم. یه چیزی درست نیست... اگه جیمی‌کوچیکه یه شبحه، چطور می‌تونه همه رو به قتل برسونه؟ طبیعتا اون نمی‌تونه چیزی رو لمس کنه، چه برسه به اینکه بکشه!

مرلین و سیریوس به یکدیگر نگاه کردند. مرلین پرسید:
- خب منظورت چیه؟

پاتریشیا به آنها خیره شد.
- جیمی‌کوچیکه حتما توی تالار یه همدست داره! باید اول از همه اونو پیدا کنیم و قبل از اینکه جیمی‌کوچیکه بتونه همدست دیگه‌ای پیدا کنه، اونو توی یه شیء جدید گیر بندازیم.

همان‌موقع کمد گوشه‌ی تالار تکانی خورد. سیریوس پرسید:
- اون چی بود دیگه؟

پاتریشیا به طرف کمد رفت و در آن را باز کرد. الستور مون در کمد نشسته بود و دست‌ها و پاهایش را محکم با طناب بسته بودند. پارچه‌ای توی دهانش فرو کرده بودند. پاتریشیا اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- راستش انتظار هرچیزی رو داشتم به جز این!


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰:۲۳ شنبه ۳ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۶:۵۷:۳۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 102
آفلاین
- خیلی خوب شد که اومدی، پاتریشیا. همونطور که می دونی...

صحبت سیریوس با صدای جیغی که از نزدیک به در ورودی به گوش رسید قطع شد. با شنیدن جیغ، احساس کرد چیزی از قلبش جدا می شود و می آید بالا و بالاتر. این صدا را می شناخت. صاحب این صدا هرگز جیغ نمی زد. البته به جز مواقع بدر کامل که اکنون زمانش نبود.

سیریوس قبل از همه، با نگرانی به طرف صدا رفت. و با چیزی مواجه شد که ای کاش هرگز نمی دید! ریموس لوپین، مهربان ترین فردی که سیریوس در عمرش دیده بود، اکنون با چهره ای خونین، در جلوی حفره بانوی چاق برای همیشه به خواب رفته بود. حتی آن قاتل روانی هم قدرت نداشت لبخند مهربان و گرمش را از لبهایش برباید.

سیریوس به راحتی می توانست صحنه را مجسم کند. آن جیمی کوچیکه لعنتی، به سراغ دوستش آمده و ریموس هم تلاش کرده بود او را از خشونت منصرف کند. اما افسوس که نمی دانست قلب همه مانند خودش پاک نیست!
،
کاش می توانست قلب و روحش را از هم بدرد! ذهنش را، اندرونش را، هر آنچه درونش شیون می کرد.

همه رفته بودند! برادر کوچکش را به خاطر آورد که چگونه در آغوشش از زندان تن خسته و یخ زده اش رها شده و سیریوس را تنها گذاشته بود. لی لی را به خاطر آورد که چگونه صرفا چون نمی خواست پاره تنش را تسلیم ولدمورت کند کشته شده بود. جسد جیمز را به خاطر آورد، بدون لبخند همیشگی و حالت وحشت زده ای که سیریوس هرگز در چهره اش ندیده بود. اول آنها و حالا ریموس؟

دستانش را دور بدن لاغر دوستش حلقه کرد:
- مگه تو مراسم خاکسپاری لی لی و جیمز بهم نگفتی تو همیشه باهامی لعنتی؟



تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷:۰۲ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
همان‌‌موقع صدای جیغی از طرف خوابگاه به گوش رسید. گریفندوری‌های وحشت‌زده به طرف خوابگاه دویدند. آنجا، کوین روی زمین افتاده بود و خون اطرافش را گرفته بود. نگاهش به سقف دوخته شده بود و همه می‌دانستند که دیگر تا ابد به آنجا نگاه خواهد کرد.

الستور به طرف او رفت و پارچه‌ی سفیدی روی سومین قربانی کشید. سپس آهسته شروع به گریستن کرد. دیگر خبری از پسرک شاد تالار گریفندور نبود، او هم به جمع قربانیان آن قاتل پیوسته بود.

همه از خوابگاه بیرون رفتند و شروع به سوگواری کردند. جینی فریاد زد:
- نه، این‌طوری نمی‌شه! یکی باید جلوی اون قاتل رو بگیره.

اما گفت:
- این غیرممکنه، چون اون قاتل یه روحه و نمی‌شه جلوی یه روح رو بگیره. حدود چهل سال پیش، گریفندوری‌ها یه پسر رو به اسم جیمی اذیت می‌کردن. وقتی جیمی شونزده سالش شد، خودکشی کرد چون دیگه نمی‌تونست اون اذیت‌ها رو تحمل کنه. چند روز بعد، چندنفر از گریفندوری‌ها به طرز عجیبی کشته شدن. بعد شبح جیمی کوچولو خودشو به اونا نشون داد. گفت که من قسم می‌خورم گریفندوری‌ها رو نابود کنم. چندروز دائما همه کشته می‌شدن، تا اینکه مدیر مدرسه اون شبح رو توی یه کتاب زندانی کرد. که ظاهرا همون کتابی بود که تلما بازش کرد.

ملانی گفت:
- به نظرم باید از تنها کارآگاه هاگوارتز کمک بخوایم.

با این حرف همه به ملانی خیره شدند.
- دقیقا منظورت کیه؟
- پاتریشیا وینتربورن!

بلافاصله دامبلدور به پاتریشیا جغدی فرستاد تا برای کمک به آنها به تالار گریفندور بیاید. خیلی زود پاتریشیا در چارچوب در تالار ظاهر شد.
- کسی برام یه پرونده داره؟


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: كتابخانه مكانيزم گریفیندور
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲:۱۱ دوشنبه ۸ مرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۱۸ شنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 207
آفلاین
خلاصه جامع: تلما یه کتاب پیدا می‌کنه و مشتاق خوندنش می‌شه. این کتاب داستان پسری رو روایت می‌کنه که قصد انتقام گرفتن از گریفیندوری ها رو داره.
با خوندن کتاب، قاتل آزاد می‌شه. و خود کتاب(که تنها منبع اطلاعاتی راجع‌به قاتله) طی حادثه‌ای غیب میشه. گریفی ها برای اینکه با قاتل مبارزه کنن دور هم تو تالار جمع می‌شن و الستور رو احضار‌ میکنن.
همین موقع ها اِما از راه می رسه. درحالی که لباساش غرق خونه ولی خودش یادش نمیاد داشته چیکار میکرده.
گریفی ها جسد پرسی ویزلی رو پیدا می‌کنن که کاملا تیکه پاره شده. بعد صدای جیغ تلما رو می‌شنون که در تلاش برای نفس کشیدنه. مرلین و دامبلدور سعی میکنن با اجرای طلسم جلوی مرگ تلما رو بگیرن ولی دستی نامرئی تلما رو خفه‌ میکنه. و در اون لحظه اِما یاد پسری به اسم جیمی کوچیکه میفته که قدیما گریفی ها سر به سرش میذاشتن...
------------------------

با حرکت چوبدستی مرلین، ملافه‌‌ی سفید رنگ به آرامی بالا آمد و چهره‌ی تلما هلمز را پوشاند.
صدای سکوت درون تالار، از همیشه بلندتر به‌نظر می رسید‌.
دختر پر نشاط گریفیندوری، حالا به خواب ابدی فرو رفته بود.

گریفیندوری ها هرکدام گوشه‌ای از تالار ایستاده بودند و برای آرامش روح دخترک دعا می‌کردند.
ترس، نگرانی و ناامیدی، بر چهره‌ی اکثرشان سایه انداخته‌ بود.

-جُرمِش...

همه‌ی سرها به طرف جینی چرخید که با حرفش، سکوت بینشان را شکست.
- تموم جرمش این بود که فقط می خواست کتاب بخونه...

دستش را مشت کرد و سعی کرد نفس کشیدن را به یاد آورد.
- حقش نبود... حقش نبود اینطوری کشته بشه!

دیگر طاقت نیاورد و بغضش ترکید. قطرات اشک از روی‌ گونه هایش سر خوردند.‌
-باید انتقامش رو بگیریم...

ناگهان تصویر جسد تکه پاره شده‌ی پرسی از جلوی چشمانش گذشت.
پاهایش سست شد و روی زمین افتاد.
-باید... انتقامشونو بگیریم... انقام هردوشونو...!

تلما بهترین دوست جینی بود و پرسی برادرش.

دامبلدور خودش را به جینی رساند و سعی کرد دلداریش بدهد.
بقیه‌ی دختران هم کم کم شروع کردند به گریستن. اما پسر ها به دلایلی ترجیح می‌دادند اشک نریزند. حتی با وجود دیدن صحنه‌ی غم انگیز بی قراری روباه تلما و تلاشش برای کنار زدن پارچه ای که روی صاحبش کشیده بودند.


در این میان ملانی متوجه شد مدتی است که سیریوس از حلقه‌ی سوگواران جدا شده.
او برای خودش گوشه ای ایستاده، دستانش را داخل جیبش برده بود و به نقطه‌ی نامعلومی روی سقف، نگاه می کرد.

- سیریوس حالت خوبه؟

سیریوس بی آن که سرش را بچرخاند و نگاهی به ملانی بیندازد جواب داد:
- آره... فقط باید یادم باشه سقف رو درست کنم. وگرنه مثل الان قطرات بارون میان داخل تالار.

ملانی ناخودآگاه به سقف خیره شد. هیچ کجایش خراب نشده بود. اگرم شده بود هیچ بارانی نمی توانست به تالار راه یابد زیرا که بیرون حتی یک لکه ابر هم دیده نمی شد.
- سقف؟ آمم... فکر نکنم بارون بیاد.
-نه، باید با دقت ببینی... داره بارون میاد.

ملانی که گیج شده بود سرش را سمت سیریوس چرخاند و خواست از او راجع‌به حرفش سوال کند که متوجه قطرات درشت اشک روی صورت او شد...

- حق با توئه... داره بارون میاد.

مدتی بعد

اعضای گروه گریفیندور مضطرب کنار شومینه نشسته بودند و به سخنان سیریوس که ارشدشان بود گوش می‌کردند.
- باید کنار هم بمونیم! تحت هیچ شرایطی نباید از هم جدا بشیم. حتی شب رو هم همگی اینجا کنار شومینه می‌خوابیم و کسی به خوابگاه بر نمی گرده. فهمیدین؟

همه تند تند سر تکان دادند.

-خوبه. مرلین کبیر، پروفسور دامبلدور و الستور مون مراقب اوضاع هستن با این حال شما هم باید محتاط باشین. هر چیز کوچیکی رو گزارش کنین.

جادو آموزان فریاد زدند: چشم!

- آفرین. حالا از اِما می خوام بیاد راجع‌به جیمی کوچیکه یه توضیحی بده ولی قبلش بگین ببینم همگی اینجان؟

همه به اطرافشان خیره شدند و دنبال دوستان خود گشتند.

- فکر کنم کوین تو خوابگاه مونده!




پاسخ به: كتابخانه مكانيزم (گریفیندور)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۳:۰۵ یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
تلما به سختی نفس میکشید و با دستهایش برای کمک در هوا چنگ میزد. دامبلدور بلافاصله روی زمین نشست و چوبدستی اش را بیرون کشیدو سعی کرد طلسم شفابخشی را اجرا کند. نگرانی عمیق در چهره اش پیدا بود و‌ لرزشی در صدایش شنیده میشد.
دامبلدور چند بار طلسم را خواند اما تغییری در وضعیت تلما دیده نشد. انگار حلقه دستهای نامرئی که عذابش میدادند تنگتر میشد و سایه تاریک مرگ بر چهره اش می نشست. بعد از چند ثانیه، دستهایش دیگر در هوا تکان نمیخوردند و در کنار بدنش بر روی زمین افتاده بودند. صدای نفس هایش دیگر به گوش نمیرسید و بدنش رعشه خفیفی داشت. عضلات گلویش بر اثر فشار برای ورود هوا منقبض شده بودند و سرش به عقب خم شده بود.
طلسمهای شفابخش که به نتیجه نرسید، مرلین با شدت دامبلدور را کنار زد و کنار بدن تلما نشست. او هم سعی کرد افسون عجیب را خنثی کرده و تلما را نجات دهد. ولی انگار سرنوشت مسرانه بر مرگ تلما پافشاری میکرد. صورتش کاملا سیاه شده بود و چشمهایش کاملا باز بود و به نقطه نامعلومی در سقف خیره شده بود. اشکی از گوشه چشمش چکید و ناگهان بدنش بی حرکت شد. رعشه بدنش قطع و سرش مانند عروسکی زیبا ولی بی جان به زمین افتاد.

تلما مرده بود.

تمام افراد تالار که در حین تلاشهای دامبلدور و مرلین بیحرکت بودند، اکنون نیز مثل مسخ شدگان به جسد تلما خیره مانده بودند. هوا از ترس پر شده بود و انگار هیچ کس نفس هم نمیکشید.

- مرده نه؟ اخه…. دقیقا چی تلما رو کشت؟ چرا نجاتش ندادین؟
صدای استریکس بود که سوالی را که در ذهن همه بود میپرسید.

از پشت افرادی که دور تلما حلقه زده بودند، اما که هنوز هم قیافه بسیار رنگ پریده ایی داشت جواب داد:
-جیمی بود… کار جیمی کوچیکه است….
مرلین که از شوک حادثه خارج شده بود با تشر گفت:
- جیمی کیه؟ اصلا داریم چنین کسی در تالار؟

اما جواب نداد ولی میتوانست تصویر واضح جیمی را درست بالای جسد تلما ببیند.
پسر کوچک نقشی که ماه گرفتگی بزرگی نصف صورتش را فرا گرفته بود. هتروکرومیا داشت و چشمی که در ماه گرفتگی قرار میگرفت ، رنگ آبی کمی رنگ داشت و چشم دیگر مشکی بود. موهایش خیلی کوتاه و لباس های کهنه اش خیلی برایش بزرگ بودند. بر روی سر و دست هایش زخمهای فراوانی بود که ظاهرش را بیشتر ناخوشایند میکرد.
جیمی ابتدا به جسد تلما خیره بود، ولی ناگهان سرش را بلند کرد و به اما نگاه کرد. در همان لحظه ، همه تصاویر به ذهن اما دویدند و او یادش آمد.

فلش بک

الستور جوان و چند نفر دیگر در ورودی تالار ایستاده بودند و به در ورود نگاه میکردند.
الستور گفت: خب… الاناست که جیمی کوچیکه بیاد،گیرش میندازیم و حسابی تفریح میکنیم…

صدای خنده افراد در تالار پیچید.


All great things begin with a vision ……....A DREAM







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.