گرد و غبار همه جارو ميگيره...صداي جيغ چند تن از ساحره ها مياد...معلوم نيست چه خبره....بعد از چند دقيقه وقتي گرد و غبار نشت صحنه ويران شده دژ كاملا مشخص ميشه.....
بلوم تيپيش
انفجاري در وسط همون دژ خراب شده ايجاد ميشه.....امپراطور ميزنه بيرون....فلور در دستان امپراطور گير افتاده.....
امپراطور:گرفتمت.....با چه جرئتي به من ضربت زدي؟
هر لحظه امكان خفه شدن فلور وجود داره....ولي
سرژ:هوي......چي كار ميكني؟به ناموس مردم چي كار داري؟
امپراطور:برو بابا....فلور آخرين آرزوت رو بگو و جان به جان آفرين تسليم كن....
فلور:....با...چكش.....بزنم....تو....سر....وزير......
سرژ ناگهان متوجه جريانات شد...فهميد كه سياه بازي در كار است...پس بايد
سرژ دستش را ميبرد در پشتش...از بالا ميكشد تا پايين . به جايگاه اصلي ميرسد....شروع ميكند با خاراندن..
______ در گوشه كنار شهر
زاخي دست ميزنه به پشت گوشش و ميگه:سرژ....
سيبل در گوشه اي ديگر همين كارو ميكنه:سرژ..
هديه در خانه مشقول آشپزي: سرژ
همينطور پاتريشيا در حال رخت شستن:سرژ....
دارون در حال دنبال كردن يك گريفيندوري كه به مدل ريش او خنديد:...س...سر...سرژ...اه بابا ول كن بابا سرژ....الان وقت ندارم...كارم تمو شد ميام
_____
چهار نفر ديگر خود را به سرژ ميرسانند.
ناگهان صداي شنيده شد....
- تخ....ژوهااااااااااااااااا....ژوهااااااااااااااااااا
سرژ:بسه زاخي..خراب ميشه ها
زاخي:باشه
- ژوهااااااااااااااااا.....تخ
امپراطور همچنان در حال فشردن گردن فلور هست...ولي مشخص نيست چرا زود تر كار را تمام نميكند.....
زاخي فرياد ميزند:اهاي امپراطور....ولش ميكني يا نابودت كنيم؟
امپراطور كه مشخص هست ديگر طاقت دهن به دهن با آنهارو ندارد با دست آزادش چوبدستي را در مياورد
- فايو شپلخسيوس
پنج پرتو خفن قرمز به طرف اونا ميره....ولي
هر پتج نفر چهار زانو ميشينن روي زمين و گوش كوب هارو محكم ميزنن به زمين.سر ها به طرف زمين....و يكصدا گفتن:«اچ..سي..او...»....از بالاي سر آنها حفاظي آبي رنگ درست ميشه و آنهارو در بر ميگريه.....اين كار كمتر از يك ثانيه طول كشيد و براي همين پرتو به حفاظ خورد....و برگشت كرد....مرلين كه تازه از زير آوار بيرون اومده بود يه پرتو نوشه جان كردو دوباره افتاد
امپراطور فلور رو رها كرد....
-آواداكداورا(هيچ وقت نتونستم اين ورد رو خوب ياد بگيرم..گيزر ندين
)....كريشو.....بتركوموس....
امپراطور همه وردهارو آزمايش كرد ولي همه برميگشتند.....اين پنج نفر با آهنگي«هوم هوم ......هوم هوم.......هوم هوم...هوم هوم...» به طرف امپراطور رفتند......امپراطور هل شده بود*(1) پا به فرار گزاشت..و دويد...
ناگهان سرژ فرياد زد:آخ جون داره فرار ميكنه....بريم بچه ها.....دنبالش كنيم....ژوهاااااااااااااااااااا
هر پنج نفر از هم جدا شدند و اين حفاظ هم از بين رفت...دنبال امپراطور دويدند....
__
دارون تازه رسيد به دژ مرگ:اه....بازم دير كردم....
ناگهان چشش به فلور افتاد:اوهو اوهو..ببين چي پيدا كردم....
اطرافشو يه نگاهي ميكنه و ميبينه كه هيچكي نيست....
- شما سفيد ها ريش منو مسخره ميكنين؟حالا حسابتو ميرسم
فلور كه روي زمين افتاده بود:نه..خواهش ميكنم
دارون:در زات ما بخشش وجود نداره
---------------------------------------------
*(1)...اينجا چون امپراطور هل شده بود غيب شدن رو فراموش كرد....