- اوه مرلینا من احمقو بکش!
دخترک با اضطراب در کمدش را باز کرد و هر چه وسیله داخل آن داشت را بیرون ریخت. چیزی که می خواست آنجا نبود. سراغ کشو ها رفت و دل و روده شان را خارج کرد ولی آنجا هم نبود. زیر تخت، بالای طاقچه، درون کابینت، پشت پرده ها... همه جا را گشت ولی هیچ چیز پیدا نکرد.
به شلخته بودن خود لعنتی فرستاد و دوباره مشغول گشتن شد.
کم کم داشت ناامید می شد که به طور معجزه آسایی به ذهن دانشمندش(!) خطور کرد که او یک ساحره است و چوبدستی دارد و اگر زحمت بکشد و تکانی به چوبدستی بدهد، می تواند با یک ورد ساده کارش را راه بیندازد.
-
مرلینا من احمقو بکش.
مرلین سرش شلوغ بود و توجهی نکرد. دختر هم که دید توسط مرلین ایگنور شده رفت تا به کار خود برسد.
- اکسیو باکس!
باکس کادو شده بزرگی از بالای یخچال آشپزخانه به سوی دختر حرکت کرد و فوری به دستش رسید. به نظر می آمد طی آن جا به جایی آسیبی ندیده و این خیلی خوب بود.
- هی رفیق عمرا اگه یادم میومد که گذاشتمت بالای یخچال. خوشحالم که پیدات شد چون قراره امروز دل یکی رو حسابی شاد کنی.
... وای دیرم شد!
دخترک جیغی کشید بعد با تمام سرعت به سمت کمد لباس هایش رفت تا لباسش را عوض کند. اما امان از شلختگی! همین چند دقیقه پیش در جستجوی جعبه کادو لباس هایش را این طرف و آن طرف پرتاب کرده بود و حالا حتی با کمک چوبدستی هم نمیتوانست کاری از پیش ببرد.
- مرلینا هنوزم نمیخوای منو بکشی؟
دو ساعت بعددخترک درحالی که سعی داشت خودش را قانع کند جوراب های لنگه به لنگه پوشیدن جزئی از مد فشن امروزی است، از خانه خارج شد. برای رسیدن به مقصد کلی راه در پیش داشت. می توانست سوار مترو شود یا با اتوبوس شوالیه برود اما مترو زیادی شلوغ بود و اتوبوس زیادی سریع می رفت. می ترسید کادو و کیکش قبل از رسیدن به مقصد خراب شوند.
کاش آپارات بلد بود آنگاه خیلی سریع خودش را به مقصد می رساند. ولی خب بلد نبود دیگر. پس به ناچار
مجبور شد سراغ گزینه آخر برود با اینکه ریسکش بالا بود.
در انبار جارو ها را باز کرد و سراغ جاروی قدیمی اش رفت. مرلین را شکر هنوز سالم بود و کسی ندزدیده بودتش. با احتیاط جعبه کادو را با طنابی بلند به زین جارو بست و بعد که از محکم بودن طناب ها اطمیانان پیدا کرد، سوار جارویش شد.
جعبه کیک را هم در دست گرفت. امیدوارم بود بتواند تا مقصد جعبه و کیک داخلش را سالم نگه دارد. تازه باید بسیار بالا پرواز می کرد تا مشنگ ها متوجه حضورش در آسمان نشوند. نفس عمیقی کشید و استارت زد.
جارو روشن نشد.
- جارو جان جون هرکی دوست داری یه اینبار رو با من راه بیا. قول میدم دفعه بعدی نذارمت گوشه انباری خاک بخوری.
دوباره استارت زد و اتفاقی نیفتاد. حتی سوییچ را در آورد و دوباره داخل سوراخ جارو فرو کرد. اما باز هم جارو حرکتی نکرد. دخترک قصد داشت به زمین و زمان فحش بدهد که هاگریدی درون ذهنش فریاد کشید:
- بابا تو یه ساحره ای! دختره ی مشنگ نباید سوییچ ماشینو بکنی تو جارو!
هاگرید درونش کمی عصبانی بود!
اما باعث شد او بفهمد که چطور جارویش را راه بیندازد. پس نفس عمیقی کشید و با تکیه بر قدرت جادویش پرواز کرد.
- ولی مرلینا جدی هنوز تصمیم نگرفتی منو بکشی؟
بازهم مرلین جوابی نداد. البته این برای دخترک خوشایند بود. با وجود تمام حماقت ها و سوتی هایش ته دلش نمی خواست واقعا بمیرد. حداقل نه در آن روز مهم.
روزی که تولد دوست عزیزش ریموند بود. پسر گوزن نمای مهربانی که هم دوستش داشتند. به خوبی روزی که با هم آشنا شدند را به یاد می آورد.
فلش بک- خداحافظ هاگوارتز... .
صدای تشویق دانش آموزان سال اولی بلند شد. دخترک لبخندی زد. کاغذ پوستی اش را لول کرد و به آرامی برگشت تا سرجایش بنشیند. موضوع تکلیفشان این بود: "خداحافظی با هاگوارتز"
از چیزی که نوشته بود راضی نبود. جا داشت وقت بیشتری رویش بگذارد و نام تمام افراد فعال در هاگوارتز را داخلش بیاورد. اما هنوز سال اولش بود و کسی را نمی شناخت. همین اسامی را هم به زور یافته و نوشته بود.
آمد تا روی نیمکتش بنشیند که متوجه کاغذ کوچکی شد که نوشته ای روی آن بود:
نقل قول:
تا حالا دیدی حال و حوصله کاری رو نداری و بی تفاوت از کنار همه چیز رد میشی، تا این که یه چیز که اتفاقا اونم رو اعصابه توجهت و جلب میکنه، با عصبانیت میگی حس و حال ندارم دست از سرم بردار!
میری که از کنارش ردشی که کم کم جذبش میشی، یکم بیشتر بهش توجه میکنی، بیشتر مجذوبش میشی!
عه ندیدی؟
من الان یه اینطور چیزی دیدم.
قشنگ بود!
گل از گل دخترک زمانی شگفت که متوجه گوزن انسان نما که پشت در کلاس ایستاده بود، شد.
پسر گوزنی سال اولی نبود و خودش خبره به نظر می رسید. با این حال با مهربانی آنجا ایستاده و دخترک را به خاطر انشا عجیب غریبی که نوشته بود تشویق می کرد.
پایان فلش بکشاید خود ریموند هرگز متوجه نشد همان تشویق اولیه چه تاثیر مثبت و زیبایی در زندگی دخترک گذاشته است، ولی دخترک به خوبی میدانست که اگر آن پیام سحرآمیز را دریافت نمی کرد، ممکن بود همان سال اول از هاگوارتز خداحافظی کند. از دوست گوزن نمایش بابت شروع این دوستی بسیار ممنون بود.
حالا که در آسمان اوج گرفته بود و میان ابرها ویراژ میداد، به این فکر می کرد که خودش در زندگی چه کاری برای ریموند انجام داده است؟ هر خاطره ای که به یاد می آورد مربوط به کمک ها و مهربانی های پسرگوزنی می شد. خودش هیچ نقش مفیدی در آنها نداشت.
یادش آمد درمورد زندگی مادرش چیزی در قدح اندیشه دیده بود. چیزی بسیار عجیب از مادری که هرگز بالای سرش نبود تا بزرگ شدنش را ببیند. نشست و این ها را برای ریموند تعریف کرد و او هم با حوصله گوش داد.
یادش آمد با طلسم های باستانی جادویی دکارتی مشکل داشت و ریموند با صبر به او آموخت که چگونه اجرایشان کند. یادش آمد برای آزمون سمجش چقدر اضطراب داشت و ریموند با آرامش به او دلداری داد. یادش آمد دچار انزوا و مردم گریزی شده بود و ریموند نهایت تلاشش را کرد تا حالش را خوب کند.
یادش آمد می خواست بمیرد... می خواست از شر خودش راحت شود... در ها را روی خودش بست و دور خودش دیوار کشید. ولی بازهم ریموند آمد. دیوارها را شکست تا حالش را بپرسد... تا مثل همیشه کنارش باشد... تا بگوید که همه چیز درست می شود!
حضور ریموند در زندگی اش چیزی کمتر از معجزه نبود. نمیدانست اگر چنین فردی وجود نداشت چگونه می خواست سختی های زندگی را تحمل کند. کاش می توانست جوری برای دوستش جبران کند.
اشکی از گوشه چشمش پایین چکید. سرش را بلند کرد و به خورشید بزرگ درون آسمان خیره شد. خوشحال بود که زنده است و میتواد خورشید را ببیند. البته یک چیز دیگر هم دید! یک هواپیما!
که خب خوشبختانه هواپیما بسیار با او فاصله داشت و امکان تصادف صفر بود.
- سلااااام هوا پیماااااا!
خب... بله متاسفانه دختر قصه ما همیشه راهی برای به فنا دادن خود پیدا می کرد.
دخترک دست هایش را بالا آورد و با هواپیما خداحافظی کرد. خداحافظی همانا، افتادن جعبه کیک به پایین همانا، بهم ریخت تعادل جارو همان. همه اینها هم که باعث شد دخترک از آن بالا سقوط کند و سقط شود!
پنج روز بعد- خانه گریمولد- ری پاشو بیا برات یه نامه اومده. از بیمارسان سنت مانگوعه!
ریموند با تعجب نامه را از دست جوزفین گرفت و با احتیاط بازش کرد.
نقل قول:
ریموند عزیزم، امیدوارم که حالت خوب باشه.
تو یکی از بهترین موجوداتی هستی که من باهاش آشنا شدم و نمی دونی چقدر از داشتنت خوشحالم. می خواستم بیام تولدت رو تبریک بگم اما متاسفانه طی یک حادثه از صحنه روزگار ناک اوت شدم. نگران حالم نباش که به زودی خوب میشم.
بابت تاخیرم تو تبریک تولدت واقعا عذر می خوام. امیدوارم که همیشه تنت سالم و دلت شاد باشه. مرسی که دوست خوبم هستی! خیلی خیلی تولدت مبارک!
۲۰۰امین پستم رو تقدیمت می کنم.