هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


اطلاع‌رسانی کوییدیچ قوانین کوییدیچ برنامه مسابقات بیلبورد امتیازات


# مسابقه میزبان نتیجه مهمان
1 براکت بالا برتوانا ~ اوزما کاپا
2 براکت پایین پیامبران مرگ ~ هاری گراس
3 نیمه‌نهایی بازنده 1 ~ برنده 2
4 فــیــنــال برنده 1 ~ برنده 3


دفتر رئیس فدراسیون اطلاعات تیم‌ها کافه کوییدیچ کازینو پیژامه مرلین

گنگستران کوییدیچ

نیازمندی‌های شهروندان


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵:۴۵ یکشنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۹:۱۵ چهارشنبه ۹ آبان ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۰۶:۳۶
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 10
آفلاین
انگشتان نحیف ریگولوس با پشتکار تمام، مشغول بافتن شال گردنی برای برادر بزرگش بودند. خیلی خوب می دانست اصلا بافنده خوبی نیست، اما می خواست نهایت تلاشش را برای خوشحال کردن سیریوس انجام دهد. دلش می خواست برادرش وقتی در هاگوارتز مشغول بازی کوییدیچ است، چیزی داشته باشد که او را به یاد برادر کوچکش بیندازد.

می دانست سیریوس عاشق رنگ قرمز است. به هر حال، قرمز رنگی بود که با روحیاتش سازگار بود، آتشین، تند و خشن، ولی در عین حال دوست داشتنی.

ناگهان میل بافتنی در انگشتش فرو رفت و رود خون روان شد. از سوزشش چهره در هم کشید. چرا باید اینقدر حساس و ضعیف می بود که با چنین چیزی زخمی شود؟ دستمالی به دور انگشتش کشید تا راه خون را سد کند.

- داداش کوچولو؟

ریگولوس به خوبی توانست گل های سرخی که روی گونه اش شکفته بودند را پشت کتاب پنهان کند و وسایل بافتنی اش را در کمد میز تحریر سیاه رنگش پنهان کند. سیریوس نباید حتی ثانیه ای زودتر از زمانی که باید، از غافلگیری کوچکش باخبر می شد، غافلگیری ای که شاید برای فردی بزرگسال مسخره و خنده دار می آمد، اما برای ریگولوس ده ساله، بی اندازه اهمیت داشت.

سیریوس با دیدن چهره ظریف برادر کوچکش که پشت کتاب پنهان شده بود، لبخندی زد و پیشانی اش را بوسید.
- باید بدونی که خیلی دوستت دارم ریگی!


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

"نمی دانم چرا اگر آدم کارخانه دار باشد خیلی محترم است ولی اگر نانوا باشد محترم نیست."


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶:۲۰ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۳ آبان ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
به مناسبت تولد دوست خوبم! (باتاخیر)


- اوه مرلینا من احمقو بکش!

دخترک با اضطراب در کمدش را باز کرد و هر چه وسیله داخل آن داشت را بیرون ریخت. چیزی که می خواست آنجا نبود. سراغ کشو ها رفت و دل و روده شان را خارج کرد ولی آنجا هم نبود. زیر تخت، بالای طاقچه، درون کابینت، پشت پرده ها... همه جا را گشت ولی هیچ چیز پیدا نکرد.
به شلخته بودن خود لعنتی فرستاد و دوباره مشغول گشتن شد.

کم کم داشت ناامید می شد که به طور معجزه آسایی به ذهن دانشمندش(!) خطور کرد که او یک ساحره است و چوبدستی دارد و اگر زحمت بکشد و تکانی به چوبدستی بدهد، می تواند با یک ورد ساده کارش را راه بیندازد.
- مرلینا من احمقو بکش.

مرلین سرش شلوغ بود و توجهی نکرد. دختر هم که دید توسط مرلین ایگنور شده رفت تا به کار خود برسد.
- اکسیو باکس!

باکس کادو شده بزرگی از بالای یخچال آشپزخانه به سوی دختر حرکت کرد و فوری به دستش رسید. به نظر می آمد طی آن جا به جایی آسیبی ندیده و این خیلی خوب بود.
- هی رفیق عمرا اگه یادم میومد که گذاشتمت بالای یخچال. خوشحالم که پیدات شد چون قراره امروز دل یکی رو حسابی شاد کنی. ... وای دیرم شد!

دخترک جیغی کشید بعد با تمام سرعت به سمت کمد لباس هایش رفت تا لباسش را عوض کند. اما امان از شلختگی! همین چند دقیقه پیش در جستجوی جعبه کادو لباس هایش را این طرف و آن طرف پرتاب کرده بود و حالا حتی با کمک چوبدستی هم نمیتوانست کاری از پیش ببرد.

- مرلینا هنوزم نمیخوای منو بکشی؟


دو ساعت بعد

دخترک درحالی که سعی داشت خودش را قانع کند جوراب های لنگه به لنگه پوشیدن جزئی از مد فشن امروزی است، از خانه خارج شد. برای رسیدن به مقصد کلی راه در پیش داشت. می توانست سوار مترو شود یا با اتوبوس شوالیه برود اما مترو زیادی شلوغ بود و اتوبوس زیادی سریع می رفت. می ترسید کادو و کیکش قبل از رسیدن به مقصد خراب شوند.

کاش آپارات بلد بود آنگاه خیلی سریع خودش را به مقصد می رساند. ولی خب بلد نبود دیگر. پس به ناچار
مجبور شد سراغ گزینه آخر برود با اینکه ریسکش بالا بود.
در انبار جارو ها را باز کرد و سراغ جاروی قدیمی اش رفت. مرلین را شکر هنوز سالم بود و کسی ندزدیده بودتش. با احتیاط جعبه کادو را با طنابی بلند به زین جارو بست و بعد که از محکم بودن طناب ها اطمیانان پیدا کرد، سوار جارویش شد.

جعبه کیک را هم در دست گرفت. امیدوارم بود بتواند تا مقصد جعبه و کیک داخلش را سالم نگه دارد. تازه باید بسیار بالا پرواز می کرد تا مشنگ ها متوجه حضورش در آسمان نشوند. نفس عمیقی کشید و استارت زد.
جارو روشن نشد.

- جارو جان جون هرکی دوست داری یه اینبار رو با من راه بیا. قول میدم دفعه بعدی نذارمت گوشه انباری خاک بخوری.

دوباره استارت زد و اتفاقی نیفتاد. حتی سوییچ را در آورد و دوباره داخل سوراخ جارو فرو کرد. اما باز هم جارو حرکتی نکرد. دخترک قصد داشت به زمین و زمان فحش بدهد که هاگریدی درون ذهنش فریاد کشید:
- بابا تو یه ساحره ای! دختره ی مشنگ نباید سوییچ ماشینو بکنی تو جارو!

هاگرید درونش کمی عصبانی بود!
اما باعث شد او بفهمد که چطور جارویش را راه بیندازد. پس نفس عمیقی کشید و با تکیه بر قدرت جادویش پرواز کرد.
- ولی مرلینا جدی هنوز تصمیم نگرفتی منو بکشی؟

بازهم مرلین جوابی نداد. البته این برای دخترک خوشایند بود. با وجود تمام حماقت ها و سوتی هایش ته دلش نمی خواست واقعا بمیرد. حداقل نه در آن روز مهم.
روزی که تولد دوست عزیزش ریموند بود. پسر گوزن نمای مهربانی که هم دوستش داشتند. به خوبی روزی که با هم آشنا شدند را به یاد می آورد.

فلش بک

- خداحافظ هاگوارتز... .

صدای تشویق دانش آموزان سال اولی بلند شد. دخترک لبخندی زد. کاغذ پوستی اش را لول کرد و به آرامی برگشت تا سرجایش بنشیند. موضوع تکلیفشان این بود: "خداحافظی با هاگوارتز"
از چیزی که نوشته بود راضی نبود. جا داشت وقت بیشتری رویش بگذارد و نام تمام افراد فعال در هاگوارتز را داخلش بیاورد. اما هنوز سال اولش بود و کسی را نمی شناخت. همین اسامی را هم به زور یافته و نوشته بود.

آمد تا روی نیمکتش بنشیند که متوجه کاغذ کوچکی شد که نوشته ای روی آن بود:
نقل قول:
تا حالا دیدی حال و حوصله کاری رو نداری و بی تفاوت از کنار همه چیز رد میشی، تا این که یه چیز که اتفاقا اونم رو اعصابه توجهت و جلب میکنه، با عصبانیت میگی حس و حال ندارم دست از سرم بردار!
میری که از کنارش ردشی که کم کم جذبش میشی، یکم بیشتر بهش توجه میکنی، بیشتر مجذوبش میشی!
عه ندیدی؟
من الان یه اینطور چیزی دیدم.
قشنگ بود!


گل از گل دخترک زمانی شگفت که متوجه گوزن انسان نما که پشت در کلاس ایستاده بود، شد.
پسر گوزنی سال اولی نبود و خودش خبره به نظر می رسید. با این حال با مهربانی آنجا ایستاده و دخترک را به خاطر انشا عجیب غریبی که نوشته بود تشویق می کرد.

پایان فلش بک

شاید خود ریموند هرگز متوجه نشد همان تشویق اولیه چه تاثیر مثبت و زیبایی در زندگی دخترک گذاشته است، ولی دخترک به خوبی میدانست که اگر آن پیام سحرآمیز را دریافت نمی کرد، ممکن بود همان سال اول از هاگوارتز خداحافظی کند. از دوست گوزن نمایش بابت شروع این دوستی بسیار ممنون بود.

حالا که در آسمان اوج گرفته بود و میان ابرها ویراژ میداد، به این فکر می کرد که خودش در زندگی چه کاری برای ریموند انجام داده است؟ هر خاطره ای که به یاد می آورد مربوط به کمک ها و مهربانی های پسرگوزنی می شد. خودش هیچ نقش مفیدی در آنها نداشت.

یادش آمد درمورد زندگی مادرش چیزی در قدح اندیشه دیده بود. چیزی بسیار عجیب از مادری که هرگز بالای سرش نبود تا بزرگ شدنش را ببیند. نشست و این ها را برای ریموند تعریف کرد و او هم با حوصله گوش داد.
یادش آمد با طلسم های باستانی جادویی دکارتی مشکل داشت و ریموند با صبر به او آموخت که چگونه اجرایشان کند. یادش آمد برای آزمون سمجش چقدر اضطراب داشت و ریموند با آرامش به او دلداری داد. یادش آمد دچار انزوا و مردم گریزی شده بود و ریموند نهایت تلاشش را کرد تا حالش را خوب کند.
یادش آمد می خواست بمیرد... می خواست از شر خودش راحت شود... در ها را روی خودش بست و دور خودش دیوار کشید. ولی بازهم ریموند آمد. دیوارها را شکست تا حالش را بپرسد... تا مثل همیشه کنارش باشد... تا بگوید که همه چیز درست می شود!

حضور ریموند در زندگی اش چیزی کمتر از معجزه نبود. نمیدانست اگر چنین فردی وجود نداشت چگونه می خواست سختی های زندگی را تحمل کند. کاش می توانست جوری برای دوستش جبران کند.

اشکی از گوشه چشمش پایین چکید. سرش را بلند کرد و به خورشید بزرگ درون آسمان خیره شد. خوشحال بود که زنده است و میتواد خورشید را ببیند. البته یک چیز دیگر هم دید! یک هواپیما!
که خب خوشبختانه هواپیما بسیار با او فاصله داشت و امکان تصادف صفر بود.

- سلااااام هوا پیماااااا!

خب... بله متاسفانه دختر قصه ما همیشه راهی برای به فنا دادن خود پیدا می کرد.
دخترک دست هایش را بالا آورد و با هواپیما خداحافظی کرد. خداحافظی همانا، افتادن جعبه کیک به پایین همانا، بهم ریخت تعادل جارو همان. همه اینها هم که باعث شد دخترک از آن بالا سقوط کند و سقط شود!


پنج روز بعد- خانه گریمولد


- ری پاشو بیا برات یه نامه اومده. از بیمارسان سنت مانگوعه!

ریموند با تعجب نامه را از دست جوزفین گرفت و با احتیاط بازش کرد.

نقل قول:
ریموند عزیزم، امیدوارم که حالت خوب باشه.
تو یکی از بهترین موجوداتی هستی که من باهاش آشنا شدم و نمی دونی چقدر از داشتنت خوشحالم. می خواستم بیام تولدت رو تبریک بگم اما متاسفانه طی یک حادثه از صحنه روزگار ناک اوت شدم. نگران حالم نباش که به زودی خوب میشم.
بابت تاخیرم تو تبریک تولدت واقعا عذر می خوام. امیدوارم که همیشه تنت سالم و دلت شاد باشه. مرسی که دوست خوبم هستی! خیلی خیلی تولدت مبارک!

۲۰۰امین پستم رو تقدیمت می کنم.


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۲۵ ۲۳:۴۴:۳۲



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳:۱۱ پنجشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۲۵:۰۳
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 220
آفلاین
گوش هایش به شدت سوت می کشیدند. برای بار چندم محوطه ی خانه را طی کرد تا شاید کسی را ببیند اما جز خودش و سایه اش که حالا کم رنگ تر از قبل شده بود کسی را ندید. تصمیم گرفت به اتاق زیر شیروانی برود و کمی آنجا را تمیز کند. بر روی میز کوچک گوشه ی اتاق صندوقچه ای وجود داشت که با وجود گرد و خاکی بودنش انگار تازه ساخته شده است. درون صندوقچه پاکت نامه ای وجود داشت که بسیار قدیمی بود. پاکت نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد:

سلام روندای عزیز! حالت چطوره؟ فکر کنم الان که داری این نامه رو می خونی حسابی بزرگ شده باشی. منو شناختی؟ منم یه هافلیم با روح محفلی! درست مثل تو. من جایی زندگی می کنم که گرگینه ها و روباه ها تونستن با بقیه موجودات دوست باشن. جایی که تفاوت معنایی نداره و فقط عشقه که موج می‌زنه! من جای می خوابم که سال اولیا با سال بالاییا همکاری بالایی دارن. همه پشت همن و براشون مهم نیست که چقدر از همدیگه کوچیکتر یا بزرگترن. اینجا هرکس با هر توانی که داره به کمک اون یکی میره. راستی حرف از بزرگترا و بزرگ شدن شد. من همیشه فکر می کردم آدم بزرگا خیلی کسل کنندن. اونا هی کار می کنن بعد ازت انتظار دارن چیزی بیشتر از خودت باشی. اون هیچ وقت درک نمی کنن تو چه شرایطی هستی. من با این عقیده داشتم پیش می رفتم تا اینکه یه آدم بزرگی بهم گفت: سخت ترین احساساتت رو فقط خودت می تونی بفهمی و درک کنی. هیچکس نمی تونه بفهمه طرف مقابل چه حسی داره حتی اگه تموم تلاشش رو بکنه و بگه فهمیدم. بعد از اون من با آدم بزرگایی آشنا شدم که بهم کمک کردن چطوری خودم دو پیدا کنم و به خودم اعتماد کنم. مامان مروپ بهم یاد داد که زندگی فقط تنها بودن و تنها تازیدن نیست گاهی باید از تجربه ی دیگران هم استفاده کنی حتی اگه برات سخت باشه و با غرورت اجازه نده. بابا گادفری بهم یاد داد که هر چقدرم آسیب دیدم بازم بلندشم و به مسیرم ادامه بدم. گابریل بهم یاد داد که تغییرات می تونه خوبم باشه. تو نباید از چیزی که نمی دونی ناراحت باشی و از تغییرات بترسی حتی اگه آمادگیش رو نداری. انسان ها هیچ وقت آماده نبودن و نیستن. مگه همین که به دنیا اومدی می تونستی حرف بزنی و یا راه بری؟
سالازار اسلیترین و الستور بهم یاد دادن درون بدی خوبی هم هست و آدما قلبشون از سنگ نیست. بهم یاد داد که همیشه به خودم افتخار کنم. اسکارلت بهم یاد داد شجاع باشم. اسکورپیوس بهم یاد داد که پول هم خوبه هم بد. النیس و ریموس بهم یاد دادن که یه گرگینه هم می تونه خوب باشه. تام بهم یاد داد که با هرکسی به راحتی میشه کنار اومد. بچه های هافل بهم یاد دادن چه شکلی اتحاد داشته باشم. و از همه مهم تر مرگ بهم یاد داد زندگی یه روزی تموم می شه پس باید تا آخرین لحظه ازش لذت ببریم.

افراد دیگه ای هم بودن که باعث شدن من ذهنیتم رو درباره ی آدم بزرگا عوض کنم. امیدوارم تو هم مثل من عقیدت رو تغییر داده باشی و از این به بعد درباره ی آدم بزرگا درست فکر کنی. راستی بازم برات نامه می فرستم. منتظر نامه ی بعدیم باش!

با افتخار RF

نامه را درون دستانش فشرد و زیر لب گفت: منتظر نامه ‌ی بعدیت هستم روندا.


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۸ ۱۳:۰۶:۵۳
ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۳/۶/۸ ۱۵:۰۸:۳۱



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵:۵۱ جمعه ۲۶ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۲۰:۵۳
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1348 | خلاصه ها: 1
آفلاین
گلرت میان‌سال در میان اتاق تاریک ایستاده و جوجه ققنوس کف دستش نشسته و با کج کردن گردن باریکش با علاقه به او زل زده است.

ققنوس، این پرنده‌ی اعجاب‌انگیز و جذاب، هرگز نمی‌میرد. اما جوجه‌ی آن به حدی نحیف و ناتوان است که نمی‌توان قدرت‌هایش را با حالت بالغ آن مقایسه کرد.

نوری از بیرون نمی‌تابد. تنها منبع روشنایی، اندک شعله‌ایست که کف دست گلرت متولد می‌شود و کم‌کم جوجه ققنوس را در خود می‌بلعد.
چند ثانیه بیشتر نمی‌گذرد که ناگهان کل اتاق از نور آتش برافروخته روشن می‌شود. ققنوس از میان آتش به پرواز درمی‌آید. چرخی در اتاق می‌زند و برمی‌گردد و روی شانه‌ی گلرت گریندلوالد می‌نشیند.

زیبایی خیره‌کننده‌ی ققنوس هر بار گلرت را در فکر فرو می‌برد. انرژی بی‌نهایتی درون این موجود شگفت‌انگیز موج می‌زند، اما آن را فقط به کسانی می‌دهد که خودش بخواهد. گرمای وجود ققنوس از همان آتشی سرچشمه دارد که اول بار در کنار آب، خاک و هوا آسمان و زمین را ساختند. حالا ققنوس بالغ آتش درونش را در اختیار گلرت می‌گذارد و این چرخه همواره ادامه دارد.

«ققنوس زیبای من. یار وفادارم. به من قدرت بده. به من قدرتش رو بده تا به هدفم برسم.»

ققنوس غم صدای گلرت را می‌داند و سرش را به صورت او تکیه می‌دهد.

گلرت تکانی به دستش می‌دهد و تصویر آلبوس دامبلدور میان‌سال در میان اتاق شناور می‌شود. گویی روح آلبوس آنجا ایستاده و به او و ققنوس زل زده است. لبخند به صورت گلرت می‌نشیند و در گوش ققنوس زمزمه می‌کند: «فاوکس من. ققنوس شگفت‌انگیزم. می‌دونی چی ازت می‌خوام. بعد از من. بعد از غیبت من، از آلبوس دامبلدور مراقبت کن. تا وقتی که در راه اهداف بزرگش جان می‌ده بهش خدمت کن. هر چقدر که به من وفادار بودی، آلبوس هم مثل من...»



فاوکس وفادارانه نزدیک به 60 سال به آلبوس دامبلدور خدمت کرد.


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴:۰۲ سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۷:۰۴:۱۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 107
آفلاین
رزالین از دوران نوجوانی اش، عادت داشت در قبرستان اوتری سنت کچپول پرسه بزند. همیشه از این که به نوشته های روی سنگ قبرها خیره شود و با خودش تصور کند که افراد مدفون شده در قبرها، چگونه زندگی کرده اند لذت می برد. دلش می خواست با بالهای خیال، به سالها قبل پرواز کند و جنگ ها، پیروزی ها و اندوه ها را با چشم روحش ببیند.

اما اکنون، قبرستان برایش دیگر فقط محل رویاپردازی نبود. سالها از آن دوران می گذشت و آن دختر نوجوان شاد و سرزنده، تبدیل به زنی میانسال و افسرده شده بود.

اکنون هر کجا که می رفت، نشانی از عزیزان از دست رفته اش می دید. از پدر ومادرش گرفته تا پسرش.

آه، پسر عزیزش! چقدر وقتی او را به دنیا آورد خوشحال بود! فکر می کرد نوزاد سالم و قوی اش، سالهای سال زندگی پر شور و نشاط پیش رو دارد، اما سرنوشت به او امان نداده بود. آیا او یا آموس، زمانی که فرزندشان را برای رفتن به هاگوارتز آماده می کردند، در خیالشان می گنجید که او روزی طعمه ولدمورت خواهد شد؟

در کنار قبر فرزندش، عشق زندگی اش آرامیده بود. پس از مرگ سدریک، توان تحمل فقدان فرزندش را نداشت و همین باعث شده بود رزالین را تنها بگذارد. چرا سر قولش نمانده بود؟ عهد بسته بود تا ابد با رزالین بماند، پس چرا تنهایش گذاشته بود؟

حاضر بود تمام زندگی اش را بدهد تا یک بار دیگر، فقط یک بار دیگر دوستان صمیمی اش را ببیند. چرا باید ریگولوس خودش را به دست دوزخی ها می سپرد؟ چرا باید آن احمقها، آلیس و فرانک را تا حد جنون شکنجه می کردند؟
روزی که ردای سفید عروسی اش را بر تن می کرد، به تنها چیزی که نمی توانست بیندیشد این سرنوشت غم انگیز بود. همه رفته بودند، ریگولوس، آموس، سدریک، آلیس و فرانک. و رزالین دیگوری در این جهان تنها بود. تنهای تنها.


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲:۱۶ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۷:۰۴:۱۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 107
آفلاین
دریاچه بلورهای نقره ای، زیر نور نقره فام مهتاب، مانند آیینه به نظر می رسید. نسیم ملایم، مانند مادری مهربان بدن رزالین لینتون پانزده ساله را نوازش می کرد و موهای قهوه ایش را به هم می ریخت.
نام اصلی دریاچه بلورهای نقره ای دریاچه سیاه بود؛ ولی رزالین از این اسم خوشش نمی آمد. واقعا که مؤسسین هاگوارتز چقدر بی ذوق بودند! آیا حیف این دریاچه زیبا نبود که چنین اسم خشک و بی حسی داشته باشد؟ و چرا حتی یک نفر هم فکر نکرده بود که اسم آن را تغییر دهد؟ یا شاید هم او زیادی حساس و رؤیایی بود. خیلی از دوستانش به او گفته بودند نسخه ساحره و مو قهوه ای آن شرلی است.
صدای دویدن شنید. حدس می زد چه کسی می تواند باشد. سرش را برگرداند؛ حدسش درست بود.
- ریگی!

ریگولوس بلک، دوست سال دومی رزالین رو به رویش ایستاده بود. چشمانش مانند دو مروارید سیاه که در اشک افتاده باشند به نظر می رسیدند. چهره ظریفش، غمگین ترین حالت ممکن را داشت. وقتی صحبت می کرد؛ صدایش به شدت می لرزید.
- سیریوس... ازم متنفره!

بغضش شکست و برای چندمین بار در آن روز به گریه افتاد. رزالین آرام شانه نحیف دوستش را نوازش کرد. حس می کرد خشمش نسبت به سیریوس بلک، مانند آتشفشان در وجودش فوران می کند.
می دانست سیریوس واقعا و از ته قلبش برادر کوچکش را دوست دارد. ولی چشمه ای از رفتار او نسبت به ریگولوس را ديده بود و به او حق می داد این حرف را باور نکند.

- همش به خاطر اون مسابقست... می گه باید می ذاشتم لی لی اونز اسنیچو بگیره. آخرشم گفت دیگه نمی خواد برادرم باشه.

رزالین همه این ها را می دانست؛ و این را هم می دانست که سیریوس پسر خوش قلبیست، ولی سر در نمی آورد چرا اینقدر پرتوقع است. او تقریبا از همه چنین انتظارات فضایی ای داشت.
آرام دستش را در میان موهای مشکی ریگولوس فرو برد و لبخندی زد:
- مطمئنم اون واقعا دوستت داره. به هر حال تو دوره هایی که حاضر نیست برادرت باشه، من خواهرت می شم. قبوله؟

لبخندی بر لبهای پر و کوچک ریگولوس نشست. آرام دست رزالین را فشرد:
- باشه، قبوله!



اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹:۰۵ جمعه ۴ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۷:۱۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 307
آفلاین
قژقژ چوب های پوسیده ی کلبه که بیم می رفت هر لحظه بر زمین آوار شوند و بنجامین که روی قالی کهنه ای کف کلبه به پهلو دراز کشیده بود و به عکسی که در دستش مچاله شده بود، نگاه می کرد، عکس آنجل، معشوق مرحومش.

در این لحظه کسی در زد و صدایی از پشت در گفت:
"می تونم بیام تو؟"

خوشحالی با غمی که بر چهره ی بنجامین بود، ترکیب شد.
"گادفری عزیزم، بیا تو."

گادفری داخل شد و با دیدن هیکل استخوانی بنجامین شوکه شد و فورا کنارش روی زمین نشست و دستانش را روی بازوهای او گذاشت.
"بنجامین! تو تبدیل به یه اسکلت شدی. چند وقته خون نخوردی؟"

بنجامین لبخند بی رمقی زد.
"نمی دونم، زمان از دستم رفته."

گادفری یک بطری خون از جیب کتش درآورد و چوب پنبه ی آن را برداشت و آن را به سمت لب های بنجامین برد.
"زیاد به خودت فشار نیار. آروم آروم بخور تا حالت بد نشه."

"فکر کنم اگه از دست تو بخورم، حالم بد نشه."

گادفری لبخند زد و اشک در چشمانش جمع شد و همان طور که خون را به بنجامین می خوراند، گفت:
"متاسفم، من باید زودتر به دیدنت میومدم."

"اشکالی نداره. می دونم که اتفاقای بدی این مدت واست افتاده. در واقع این من بودم که باید میومدم پیشت و یه کاری می کردم که حالت خوب بشه. من خالقتم و این منم که باید مراقب تو باشم."

گادفری دست آزادش را بالا برد و روی موهای بلند و نقره ای بنجامین گذاشت و او را نوازش کرد.
"این جوری نگو. منم می خوام که مراقبت باشم."

بنجامین خون داخل بطری را تا انتها نوشید و کم کم گوشت فاصله ی بین پوست و استخوان هایش را پر کرد و در حالی که لبخند رضایتی بر لب داشت، سرش را روی پای گادفری گذاشت و به خواب رفت.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱:۱۵ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۳

هافلپاف

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۲۳:۵۱ دوشنبه ۱۹ شهریور ۱۴۰۳
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 268
آفلاین
- چطوری، پاتی؟

رامونا کاپرفیلد این حرف را به پاتریشیاى شانزده ساله زد که روی نیمکتی در محوطه‌‌ى هاگوارتز نشسته بود و کتاب می‌خواند. او دختری زورگو و بدجنس بود که همه را اذیت می‌کرد؛ اما بیشتر از همه، پاتریشیا را. به او می‌گفت "پاتی"، که به معنای خل‌وچل بود.

پاتریشیا گفت:
- خوبم، ممنون.

رامونا گفت:
- اون گردنبند رو از کجا آوردی؟

داشت به گردنبند یاقوت کبود پاتریشیا اشاره می‌کرد.

پاتریشیا گفت:
- مامانم بهم داده بود.

رامونا گفت:
- بهش بگو خیلی سلیقه‌ش بده! آهان، یادم رفته بود مرده!

پاتریشیا فریاد زد:
- چطور جرئت کردی بهش بی‌احترامی کنی؟
سپس دوان‌دوان به طرف دست‌شویی دوید.
***
پاتریشیا تا عصر توی دست‌شویی مشغول گریه بود. سرانجام هنگام شام از دست‌شویی بیرون آمد و با ناتائیل پیترسون روبرو شد.

ناتائیل گفت:
- ناراحتی؟

پاتریشیا جواب داد:
- دیگه نه. می‌خوام برم شام بخورم.
- ببین، من درکت می‌کنم، پاتریشیا. اگه بخوای حرف بزنى، من در خدمتم.

و این شروعش بود؛ شروع یک دوستی بسیار عمیق.
نقل قول:
عشق جادویست فراتر از جادوی ما. هرکه ندارد آن را، فردیست برای دلسوزی کردن.


با یه کتاب می‌شه دور دنیا رو رفت و برگشت، فقط کافیه بازش کنی.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷:۲۹ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۲۷:۱۱
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 307
آفلاین
قطرات باران که به شیشه می کوبیدند و بی قراری ای که به قلب ناتان چنگ انداخته بود. او دو سوراخ کوچکی که روی گردن گابریل ایجاد شده بود را با طلسمی محو کرد و او را به اتاقش در خانه ی گریمولد برگرداند و روی تخت خواباند، در حالی که امیدوار بود وقتی از خواب بیدار می شود، به خاطر نیاورد که گادفری با او چه کار کرده.

وقتی خیالش تا حدی از بابت گابریل آسوده شد، به خانه اش برگشت و به سمت زیرزمین رفت و به محص این که در را باز کرد، صدای بسته شدن در تابوت را شنید. به طرف آن رفت و کنارش نشست و با دستش آن را نوازش کرد.
"می دونی، از خودم متنفرم، چون یه آدم ترسوام. قبلا این طوری نبودم. یادته چه قدر بی کله بودم و همیشه خودم و تو رو تو دردسر مینداختم؟

حالا برعکس شدم و از اون ور بوم افتادم. اولش فکر کردم می ترسم اگه تبدیل به خون آشام بشم، نتونم خوی وحشیمو کنترل کنم و تو مجبور بشی منو بکشی.

ولی حالا می فهمم ترسم از یه چیز دیگه ست."

مدتی سکوت بر فضا حاکم شد و بعد گادفری از داخل تابوت پرسید:
"از چی؟"

"از این که رابطه ی تو و رزالی دوباره خوب بشه و اون برگرده پیشت."

موجی از آرامش و شادی همراه با عذاب وجدان وجود گادفری را فرا گرفت. با خودش گفت آیا او نیز دوست دارد اوضاع به همین منوال باقی بماند؟ چون با ناتان همه چیز امن تر به نظر می رسید و خطر شکل گرفتن یک هیولای کوچولو وجود نداشت؟

در تابوت را برداشت و به چهره ی ناتان نگاه کرد، به چشم ها و لب هایش که در طلب چیزی بودند و دستش را در موهای سرخ او فرو کرد و پیشانی اش را روی پیشانی او گذاشت و چشمانش را بست.



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳:۴۶ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۷:۰۴:۱۵ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۴۰۳
از وسایل گلدوزیم و گلام فاصله بگیر.
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 107
آفلاین
همیشه به تو فکر می‌کنم،

در خوابم و در رویاهایم تو حضور داری

همیشه به تو فکر می‌کنم،

در تمام شب و در تمام طول روز، امیدوارم که تو تندرست باشی

من همیشه به تو فکر می‌کنم،

و آرزو می‌کنم که تو هم به من فکر کنی

هر دقیقه و هر ثانیه از روز، به تو فکر می‌کنم

من واقعاً همه این کارها را انجام می‌دهم

فقط به خاطر اینکه… من عاشقت هستم

رزالین نوجوان، این شعر را روی یک کاغذپوستی نوشت و به مهتاب خیره شد. مهتابی که نور نقره ایش را در سراسر آسمان می پراکند و لکه های تیره اش را برای خود نگه می داشت، دقیقا مانند کسی که این کلمات را برایش نوشته بود،آموس دیگوری.
می دانست آموس او را صرفا خواهر کوچکترش می داند. اصلا چطور به خودش اجازه داده بود عاشقش شود؟ آموس دو سال از او بزرگتر و بی اندازه خوش قیافه بود، بازیکن کوییدیچ فوق العاده ای به شمار می آمد، ارشد گروه هافلپاف بود و به اندازه‌ی جیمز پاتر و سیریوس بلک، آشوبگران شگفت انگیز مدرسه محبوبیت داشت. در مقابل، رزالین دختری خجالتی بود که خارج از محدوده امنش(که فقط شامل خوابگاه هافلپاف و معدود دوستان دوران کودکی اش که در گروههای دیگر بودند، مانند آمیلیا بونز می شد.) دوستی نداشت. او خیلی با رزالین فرق می کرد. دست نیافتنی بود، صرفا یک رویای شیرین.
البته، آموس همیشه با او مهربان بود، ولی رزالین مطمئن بود این محبتش، فقط به دلیل ذات پاک خود اوست. وگرنه، چگونه کسی مانند او، که بهترین و زیباترین دخترها برایش سر و دست می شکستند، می توانست عاشق دختر کمرویی شود که همیشه پشت کتابهایش پنهان می شد و با گیاهان و حیوانات حرف می زد؟
کم کم داشت خوابش می گرفت. قبل از این که به سمت تخت خوابش برود، روی کاغذ پوستی حرف دلش را نوشت:
تو روان به خواب شهری من از این خیال ترسان
مگریز از خیالم مگریز رو مگردان


اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.