هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۳:۴۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
#65

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
پست پایانی

درون تالار

اعضای ریونکلاو با نا امیدی به همدیگر نگاهی انداختند. هیچکس ایده‌ای نداشت. انگار کسی متحویات مغزشان را خالی کرده بود و حالا هیچ کدام از آن‌ها فکری نداشت. هلنا نگاهی به لینی انداخت که در چشمانش نگرانی موج می‌زد. پای لینی با حالتی عصبی تکان می‌خورد و ناخن انگشت شصتش را می‌جوید.

- همچنانم ایده‌ای نداری نه؟
- نه.

مکالمه‌ی هلنا و لینی در همین لحظه به پایان رسید. بقیه‌ی ریونکلاوی‌ها هم حرفی نمی‌زدند. درواقع حرفی نداشتند که بزنند. هرکدام گوشه‌ای نشسته بودند و منتظر بودند جرقه‌ای به ذهنشان بزند تا شاید بتوانند کمکی به این وضع بکنند. اما هیچ جرقه‌ای در ذهن کسی زده نمی‌شد.

- خب... خب... شاید...

همه‌ی سرها به سمت لیسا برگشت که سعی می‌کرد من و من کنان چیزی را بگوید. همین طور که با دسته‌ای از موهایش بازی می‎‌کرد، زیر لب چیزی گفت. اما کسی متوجه نشد. لیسا خودش هم می‌دانست که تمام ریونکلاوی‌ها منتظر هستند تا او حرفش را بزند، اما او حالا از گفتن حرفش منصرف شده بود... لااقل بعد از این که همه‌ی توجه‌ها به سمتش جلب شده بود!
- هیچی...

- بچــه‌ها!

در تالار با شدت باز شد و دو دختر نفس نفس زنان خودشان را وسط تالار پرت کردند.

- پادما؟ دافنه؟

پادما و دافنه که هنوز نتوانسته بودند درست ریه‌هایشان را هوا پر کنند، سری تکان دادند. پادما یکی از دستانش را بالا گرفت تا از ریونکلاوی‌ها چند ثانیه‌ای وقت بگیرد و نفسی تازه کند و در همین حین دافنه به حرف آمد:
- اون مرلینه... اصلا معلوم نبود چی بود... یهو غیب شد...
- بعدشم اون عجوزه... اونم یهو ناپدید شد..

ریونکلاوی‌ها با تعجب به همدیگر و بعد از آن به پادما و پروتی نگاه کردند که سعی کردند کل ماجرا‌هایشان را در چند کلمه خلاصه کنند.

- روونا شکر که حالتون خوبه.

لینی این را گفت و بعد در حالی که به سمت دو دختر می‌رفت لبخندی زد.
- شاید بهتر باشه، بشینید و ماجرا رو تعریف کنید، هوم؟

لینی دستش را دراز کرد و اشاره‌ای به مبل آبی‌ای که کنار شومینه‌ بود اشاره کرد. دافنه سری تکان داد و همراه با پادما روی مبل نشستند و شروع ب تعریف ماجرا کردند.

با این که ریونکلاوی‌ها حین شنیدن ماجراجویی‌های دافنه و پادما نفسشان را در سینه حبس کرده بودند، اما می‌دانستند این نوع هیجان قطعا بهتر از نگرانی‌هایی است که تا مدتی پیش تحمل می‌کردند.

× پایان ×


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
#64

پادما پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
از چادر سرخ پوستى
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 271
آفلاین
پادما وارد راهرويى دراز و تاريك شد. چوب دستى اش را روشن كرد و وارد درى با آرم زير شد:

Τι θέλεις να μάθεις;

در اتاق نه پنجره اى بود و نه نورى ، وقتى پادما وارد اتاق شد در بسته شد.

نورى عجيب درخشيد و صفحه اى مانند تلويزيون ظاهر شد.

كودكى را در گهواره نشان داد كه قيافه اش عين پادما و خواهرش بود.

يكدفعه يك عجوزه زشت وارد اتاق شد و گفت: ببينم اگه دو تا شين مى تونين اون رو شكيت بدين يا نه؟

شروع كرد به ورد خواندن و يكدفعه به جاى يك نوزاد دو نوزاد در گهواره بودند.

عجوزه يك گردنبند گردن يكى از بچه ها انداخت و گفت: از فرصت هات استفاده كن و استعداد هات رو نشون بده.

تصوير از بين رفت و پادما از ترس روى زمين زانو زد و شروع كرد به لرزيدن.

سؤالى مهم در ذهن پادما شكل گرفت: گردنبند كجا بود؟

========================================================

دافنه كنار مرلين ايستاده بود و پرسيد: حالا قرار چى بشه؟

بهتره تو رو به يك خاطره ى مهم بفرستم.

دافنه پرسيد: به چى....

ولى دافنه نتوانست حرفش را تمام كند.

========================================================

-ما بايد يه كارى بكنيم.

اين حرف را لينى زد.

هلنا گفت: ولى چيكار؟

لينى زير لب گفت: نمى دونم.



به ياد قديما


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۳ سه شنبه ۲۶ آذر ۱۳۹۲
#63

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۰:۱۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
درون تالار:

لینی با نگرانی به سمت هلنا برگشت و گفت: چرا اونا تو دردسر افتادن؟

هلنا به سرعت شروع به جستجو درون مغزش کرد تا واقعه ای که باعث شده بود این حس تلخ به او دست بدهد را بیابد. روزی را که میخواست وارد خوابگاه دختران شود و صدای پچ پچ عجیب دو دختر او را در جای خود متوقف کرده بود.

به وضوح به یاد آورد که از لای در، دافنه و پادما را دیده بود که با شور و حرارتی آمیخته با ترس، در مورد ماجرایی صحبت میکردند.

- دافنه، خیلی ناجوره. اگه بفهمن چی؟

دافنه به چشم های پادما زل زد و گفت: نگران نباش پادما. چطور ممکنه که کسی متوجه بشه؟ کی جز ما میدونه که میخوایم ...

پادما که پشتش به در بود، با سکوت دافنه متوجه نا بسامان شدن اوضاع شد. پس به سرعت سرش را به سمت در چرخاند و هلنا را در آستانه ی آن دید. تنها واکنشی که پادما توانست از خود نشان دهد، آب دهانی بود که به زحمت آن را قورت داد.

دافنه که کمی هول شده بود، سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و لبخند زنان تلاش کرد تا گفته ی خودش را تصحیح کند.

- کی جز ما میدونه که میخوایم اون گیاهو با شیوه هایی که دیروز تو کتاب خوندیم رام کنیم؟ دست بردار پادما! مطمئنم که پروفسور اسپراوت متوجه تقلب ما نمیشه.

تقلب ... این تنها چیز منفی ای بود که به ذهن دافنه میرسید تا به کمک آن بتواند ذهن کنجکاو هلنا را خاموش کند. دافنه مطمئن نبود که چه مقدار از حرف هایشان را هلنا شنیده است، اما مطمئن بود که در این مدت نقشه شان را لو نداده بودند.

بنابراین سعی کرد با یافتن سوژه ای که منفی باشد و با آن بتواند نگرانی پادما را در پیش چشمان هلنا توجیه کند، از لو رفتنشان جلوگیری کند.

- راحت باشین! خب راستش ... منم تا حالا تقلب کردم.

هلنا با شرمندگی این را رو به دو دوستش بیان کرد و ادامه داد: اما بهتره یکم بیشتر رو پادما کار کنی، خیلی نگران میزنه.

- هوی هلنا، با توام چرا جواب نمیدی؟ تو چی میدونی؟

سخنان لینی به مرور بلند تر شد تا اینکه به کلی هلنا را از فکر و خیالات آن روز خارج کرد و به دنیای حال باز گرداند. هلنا با تکانی به خودش آمد و لینی را دید که دو دستش را بر روی شانه ی او گذاشته بود و چشم در چشمش، به دنبال یافتن حقیقت ماجرا بود.

هلنا بدون کوچک ترین تکان و تلاشی برای دور کردن لینی، با ناراحتی گفت: من ... من نمیدونم. فقط میدونم اونا کار خلافی میخواستن انجام بدن که نگران بودن لو برن ...

"چقدر احمق بودم که باور کردم". هلنا به آرامی این را در ذهن خود بیان کرد، دافنه با زیرکی تمام او را گول زده بود و هلنا هم به سادگی باور کرده بود. حالا میفهمید که زندگی کردن با آدم های باهوش در تالار راونکلاو، چقدر نیازمند دقت و توجه بود.

اگر فقط چند ثانیه دیرتر دافنه متوجه حضور او شده بود، آن وقت شاید میتوانست بفهمد که نقشه شان چه بود... حرکت آماندا، بار دیگر هلنا را از خیالاتش جدا کرد.

- حالا باید چی کار کنیم؟

آماندا این را در حالیکه با نا امیدی خودش را بر روی کاناپه ی کنار شومینه انداخته بود، بیان کرد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۲/۹/۲۶ ۲۰:۴۹:۰۹



پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۲
#62

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 288
آفلاین
چند لحظه بیشتر نگذشته بود. مرلین بزرگ به همراه دافنه به سمتی نامعلوم رفته بودند! تحلیل و تجزیه این اتفاق در ظاهر کوچک، برای پادما دشوار تر از هر چیزی بود.

پادما، هیچ حرکتی نداشت! تنها صدای ضربان قلب او به خوبی شنیده می شد همراه با ضرباهنگی که هر لحظه بر شدتش کاسته می شد. اما کم کم نیرویی در دستانش حس کرد؛ نیرویی که سالها قدرش را ندانسته بود؛ او می توانست انگشتش را تکان دهد!

برایش همانند یک معجزه بود. به سرعت دست به کار شد؛ از وردی خاص استفاده کرد؛ او در ذهنش به آب شدن آن سنگ به فکر کرد و تنها چند دقیقه پر هیجان دیگر کافی بود تا اولین دستش را از آن سنگ بیرون بکشد؛ همان دستی که با آن چوبدستی اش را به کار می برد.

نیم ساعت بعد، پادما منتظر آب شدن سنگ... یخ یا یک نوع جسم سخت بود. و کمی بعد او دیگر آزاد بود ...

***


فلش بک
نیم ساعت قبل



مرلین پس از چند دقیقه شگفت انگیز حتی یک کلمه هم حرف نزده بود. دافنه همچنان محو تماشای زیرپوستیِ مرلین بود؛ قد مرلین نسبتا بلند بود، در حقیقت یک سر و گردن از دافنه بلند تر بود. هیکلی مطابق میل دختر ها داشت و سینه هایش برجستگی هایی غیر عادی بودند. موهایش به طرز افسونگری طلایی بود و به شانه هایش می رسید.

دافنه دیگر از کند و کاو در آن چهره دست کشید، زیرا مرلین در حالی که به سمت درب نو و چوبیِ بزرگی می رفت دستش را برای باز کردن آن در دراز کرده بود.

روی در یک علامت خاص دیده می شد، شیئی که نمونه اش را دافنه در هیچ یک از کتاب هایی که شب ها تنها برای سرپیچی از قوانین از قسمت ممنوعه در زیر تختش قایم می کرد و می خواند، ندیده بود.

آن ها از لحظه ای که پادما را سنگی و با چشمانی پر از ترس رها کرده بودند و از آن اتاق مدور و عجیب خارج شده بودند، همچنان قدم می زدند. اما دیگر مرلین که کمی از دافنه جلوتر بود، ایستاده بود و بر روی درب چوبیِ بلند که انتهایش به درستی مشخص نبود، دست می کشید.

مرلین زیر لب زمزمه می کرد... ناگهان دست از لمس کردن درب برداشت و در حالی که چشمانش نقطه ای نامرئی را می کاویدند لبخندی کوچک بر لب آورد. حال به دافنه نگاه کرد و با سر او را تشویق به افزایش سرعت قدمهایش کرد.

این اکنون نیم ساعت پس از ترک آن اتاق بود. دو دوست در دو جهت مخالف قدم گذاشته بودند ...



--------------------------------
نمیدونم چرا سوژه های من ادامه داده نمیشن !
اما مهم نی؛ خودم که ادامه میدم.
راستی پادما الان فرصتی برای گشت و گذار توی یک جایی که نمیشناسه رو پیدا کرده، نمیدونم قراره چی بشه، در باره این سوژه و خاطرات مرلین درباره این دو خیلی هیجان زده ام ... (اگر ادامه پیدا کنه.)


مرسی!
فلیت!


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ سه شنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۲
#61

پادما پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
از چادر سرخ پوستى
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 271
آفلاین
دافنه با دهانى باز و صورتى مانند گچ به مرلين نگاه كرد .

به پادما نگاه كرد كه مانند مجسمه ايستاده بود. چشم هايش تكان مى خورد ولى اثر ديگر از زنده بودن در او مشاهده نمى شد.

خواست شانه ى پادما را تكان بدهد ولى مرلين دستش را عقب كشيد و با حالت خطرناكى گفت: اگه مى خواى دوستت را زنده ببينى ولش كن و با من بيا.

پادما با چشم هايى پر از وحشت به دافنه نگاه كرد، انگار با چشم هايش از او در خواست كمك مى كرد.

دافنه سرى تكان داد و به دنبال مرلين به را افتاد.


……………..…................………………………………………………………..

همان حال سالن ريونكلاو

لينى با لحن تندى گفت: دافنه و پادما كجا هستن؟

فلور چشم هايش را در حدقه چرخاند و گفت: امروز خيلى مشكوك بودن، نمى دونم داشتن چى كار مى كردن.

هلنا گفت: اون ها تو دردسر افتادن.











فليت

دافنه بايد خاطره ى خودش رو بگه و بعد من مى گم.

اميد وارم تو راه درست داستان افتاده باشه.


ویرایش شده توسط پادما پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۸ ۱۵:۱۴:۰۵
ویرایش شده توسط پادما پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۲۸ ۱۵:۱۴:۴۸


به ياد قديما


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۳ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۲
#60

پروفسور فلیت ویک old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۷ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۲۷ سه شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۹۳
از خوابگاه اساتید هاگوارتز
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 288
آفلاین
~~ سوژه جدید + ایده جدید ~~



- ما نباید می اومدیم اینجا! من می ترسم، دافنه!

- هیس، ساکت شو پادما. می خوای بفهمن اینجاییم !؟

دو دخترِ در حالی که در سکوت از پله های اتاق زیر شیروانی بالا می رفتند، این گفتگوی کوتاه را تجربه کردند. دختری که پادما نام داشت و ظاهری کاملا متفاوت با دختر دیگر داشت، با قدم هایی نامطمئن جلو می رفت و پس از هر قم پشت سرش را نگاه می کرد.

آن ها از پله ای مدور و کم عرض بالا می رفتند و چیزی نمانده بود تا به اتاق زیر شیروانی برسند. دافنه، در حالی که چند پله مانده بود تا درب اتاق زیر شیروانی را لمس کنند، ایستاد. چهره اش، عطشی را نشان می داد که پس از رفتن درون آن اتاق برطرف می شد! کنجاوی پایان ناپذیری برای کشف راز های مرموز تالار ریونکلا. این دفعه قرعه به نام اتاق زیر شیروانی و ماجرای ترسناکش افتاده بود!

پادما همچنان نگران و مظطرب به نظر می رسید. دافنه همچنان ایستاده بود و به نظر می آمد در حال مرور کردن ورد هایی است که ممکن است نیاز شود! شاید هم توجیهاتی که باید به لینی وارنر، سرگروه تالار، بدهد. پادما این پا و آن پا می کرد و کم کم صدای ایجاد شده چنان محسوس شد که خود دست از کارش برداشت!

بالاخره پس از چند لحظه سکوتی عجیب که در آن بیشتر کنجکاوی به ترس چیره شده بود، دافنه قدمی به سمت جلو برداشت. یک پله، پله ای دیگر و سرانجام آخرین پله را طی کرد تا به درب کهنه و قدیمیِ اتاق زیر شیروانی رسید.

نفس پادما هر لحظه ضرباهنگ تند تری پشت گوش دافنه می گرفت. پادما به گونه ایستاده بود که گویی پشت دافنه قایم شده است!

فضای کوچکی پس از پله ها بود که در آن دونفر به سختی ایستاده بودند. درب چوبی و کهنه ای، که چند میلیمتر خاک روی آن نشسته بود. دافنه دستش را به سمت ردا و چوبدستی اش برد؛ دست راستش را روی چوبدستی محکم کرد و سپس با دست چپ، در حالی که عرقی از پیشانی اش پایین می ریخت و تشویش و اظطراب در وجودش بیشتر از پادما، نمایان می شد، دستگیره فلزی در را چرخاند.

دربِ با صدای قیژ قیژ خفیفی باز شد و ناگهان موجی از غبار و خاک که حاصل چندین سال طولانی بودند، مشاهده درون اتاق را برای لحظاتی مشکل کرد.

پادما که تا آن لحظه نفسش را حبس کرده بود به زور خودش را سر پا نگه داشت و در حالی که با خودش سر فهمیدن راز بزرگ اتاق زیر شیروانی و شاید مرگی دردناک کلنجار می رفت، سرش را جلو آورد و سرکی کشید.


=== > دقایقی بعد

اتاقی سرد و نمناک که تنها باریکه ای نور از پنجره ی آن وارد می شد. روشنایی اتاق توسط ورد های دافنه تامین می شد.

اتاق به هم ریخته و شلوغ بودغ تقریبا هر چیزی را درون اتاق بود؛ بر روی تاقچه ها، وسایل کوچک تر و مرموز تر و در کمد ها و گنجه ها، وسایلی بزرگ تر گذاشته شده بودند.

همه چیز اتاق از چوب بود. ولی اجسامی از جنس های فلزی و نقره ای نیز می شد پیدا کرد. یک لوستر شکسته و بی ریخت در حالی که نیمه آویزان بود از سقف آویزان شده بود.

اتاق ضروریاتی در برج ریونکلا بود. اما به تازگی، دقایقی پیش، سکوت چندین و چند ساله اتاق زیر شیروانی به دلیل کنجاوی های دو دختر شکسته شده بود.

دافنه و پادما در حالی که به راز بزرگ اتاق زیر شیروانی می خندیدند، به سمت گنجه ای عجیب و مسلما جادویی رفتند.

- فکر می کردی هیچ چیزی اینجا نباشه؟ راز بزرگ، راز بزرگ، همین بود !؟

- راز کجا بود پادما. اینجا سوسک هم نیست چه بره به راز !

و ناگهان زد زیر خنده! پادما نیز در پیروی از دوستش خندید. بالاخره وقتی خنده های آن دو دوست به پایان رسید، برای دیدن محتویات آن گنجه مرموز وردی را روی آن اجرا کردند.

درب باز نشد! دوباره امتحان کردند، باز هم نشد! بار سوم، ورد پیچیده ای را برای همچین مواقعی، خواندند که آن هم نتیجه ای جز ناامیدی نداشت.

کم کم ناامید می شدند که پادما رفت و قفل گنجه را با دست باز کرد.

- همیشه جادو جواب نمی ده!

دافنه از آوردن پادما راضی بود و او نیز به دوستش ملحق شد.

هر دو دست را درو گنجه بردند و مشغول کند و کاو شدند اما لحظاتی بعد، دیگر در اتاق نمناک زیر شیروانی نبودند، بلکه روبروی مرلین نشسته بودند!




-------------------------------------

شوکه شدید نه!؟

خب، ببینید راونکلایی های باهوش، قراره اینجا پست های نیمه تک رولی بخوره البته بعداً ولی فعلاً، توی این تاپیک شما این سوژه رو ادامه میدید.

سوژه در رابطه با مرلینه! چیزی که توی اون گنجه است و خاطرات مرلین رو زنده می کنه و برای شخص تداعی میکنه. هر شخص خاطره ای که براش مفیده رو میبینه!

توی این تاپیک شما داستان رو تا جایی ادامه می دید که پادما و دافنه اون شئی رو می برن تا هر هفته یکی پیش مرلین بره و خاطره ای رو ببینه. اینجا میشه تک رولی و شما باید داستان خاطره ای رو که دیدید بنویسید!

ببخشید کمی مشخص شده است! اخه شاید به سمتی می رفت که نباید! پس ادامه میدیم تا خروج دافنه و پادما از اتاق زیرشیروانی!

منتظر پست های جالبتون درباره خاطراتی که این دو میبینن و کاملا هم متفاوت است، هستم! از پادما و دافنه میخوام توی داستان شرکت کنند.


زت زیات
فلیوس فلیت ویک


دربرابر شرارت وزیر و مدیر خیانت کار و مفسد و چیزکش جامعه ساکت نمی مانیم ... !


تصویر کوچک شده

با هم، قدم به قدم، تا پیروزی ...


- - - - - - - - - - - - - - - - -


تصویر کوچک شده

تا عشق و امیدی هست؟ چه باک از بوسه دیوانه سازان!؟


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲
#59

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۰:۱۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
پست پایانی

رز با درموندگی به سمت لینی برمیگرده و میپرسه: مگه من و تو با هم ...

مندی جیغ کشان فریاد میزنه: لینی مگه فقط من و تو توی یک جبهه نبودیم؟ پس این چی میگه؟

رز بی توجه به آماندا ادامه میده: ما با هم دوستیم! چطور دلت میاد ...

لینی شونه هاشو بالا میندازه و میگه: گروهم مهم تره! تازه تو از بس با من گشتی هوشت رفته بالا، مطمئنم از پسش بر میای!

دقایقی بعد - تالار اسلی:

ماریه تا با هزاران ایما و اشاره سعی داشت ارگ را از وسط جمعیت عظیم ساحره ها بیرون بکشد. ماریه تا بازوی ارگو همچون فیلمای عاشقانه میگیره و میگه:

- عزیزم، بهتر نیست دیگه بریم؟

ارگ (در قالب دراکو) نگاهی به ماریه تا (درقالب پانسی) میندازه و جواب میده: نه مگه نمیبینی اینجا چقد خوش میگذره؟

ماریه تا آروم طوری که کسی متوجهش نشه نشکونی از ارگ میگیره و بعد از بلند شدن صدای "آخ" اون و " عزیزم چی شده " ی سایر ساحره ها، تو این شلوغی شیئی که روش Only raven نوشته بودو نشون میده.

ارگ:

همون موقع صدای جیغ یکی از ساحره ها توجه هردوی اونارو به خودش جلب میکنه.

- دراکو چرا موهات داره سیاه میشه؟ پانسی تو چرا داری عوض میشی؟

ارگ و ماریه تا با وحشت نگاهی به هم میندازن و وقتی متوجه تغییر شکلشون میشن میخوان فرار کنن که با جمعیت عظیم اسلی های چوبدستی به دست رو به رو میشن.

- حالا باید چی کار کنیم؟

از گوشه ی تالار صدای جیغ بلند دیگه ای به گوش میرسه که میگه: آتیش آتیش! فرار کنین!

هلهله ای مخوف اندرون تالار اسلی برپا میشه و هرکس به یه سمتی فرار میکنه. ارگ و ماریه تا هم از فرصت استفاده میکنن و همراه شخص جیغ زننده از لا جمعیت میگرخن.

- چـــی؟ رز؟ رز ویزلی؟

رز که در اثر دویدن کلاهش از رو صورتش کنار رفته بود و چهره ش نمایان شده بود، دست اون دوتارو میگیره و میکشه و میگه:

- شما فعلا بیاین ... بقیه رو تو راه براتون تعریف میکنم.

یک ربع بعد - تالار راون:

رز همراه هوگو از تالار خارج شده و ریونیا با هزاران وسیله ی دزدی تنها موندن. آماندا اشاره ای به چیزای دزدی میکنه و میگه:

- این مسابقه تمومه! برنده هم نداره! نزدیک بود به خاطر همین دزدیا خیلی چیزای با ارزشمونو از دست بدیم ...

و با ناراحتی به دیهیم روونا نگاه میکنه و میگه: پس اینارو جلوی در تالارا میذاریم تا صاحباش بیان و برش دارن. اما این دزدی به یه درد خورد ...

برقی تو چشمای همه ی ریونیا نمایان میشه و با خوش حالی به دستبندی که روش Only raven نوشته شده و از تالار اسلی کش رفتنو نگاه میکنن.

~ پایان سوژه ~




پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۳ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۱
#58

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
لینی گفت : بیا پیمان ناگسستنی ببندیم .

بادراد گفت : قبوله .

لینی با خوشحالی دست بادرادو گرفت و اونها با هم شروع به بازی شطرنج کردن .

نیم دقیقه بعد

لینی با لبخندی گفت : کیش و مات

بادراد با ناراحتی به شاهش نگاهی انداخت که به او فحش می داد و از وزیر لینی کتک می خورد.

لینی نگاهی از روی تنفر به بادراد انداخت و گفت : این معجونو بخور .

بادراد با ترس و لرز ضد معجون مرکبو خورد و فوری به شکل هوگو در اومد .

و از اون طرف آماندا پیداش شد که لیسا رو می کشید .

لینی به سردی گفت : معجونو بخور یا هوگورو می کشم .

لیسا معجونو خورد و به شکل رز در اومد .

لینی بدون تعجب گفت : میرین به تالار اسلی و ماری تا و ارگو بر می گردونین .

اگه به کسی هم چیزی بگین هوگو کشته می شه .
_____________________________

وزیر عجله دارم ، به خاطر این که خیلی کوتاه شد متاسفم نمی تونم بیشتر از این بنویسم .



بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
#57

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
آندرو در حالی که با دستانش سرش را از ضربات فلور حفظ میکرد:

- الشبکة مشنجی العالم-

فلور جیغی کشیدو گفت:

- ایییی عربی!

و با تمام توان بر سر آندرومدا کوفت. آندرو خود را عقب کشید و فریاد زد:

- تچ کارو!

فلور ابرویش را بالا برد و گفت:

- فحش دادی؟

- بب تبکو لوسیتیکد!

زنوف گفت:

- چی کار کردی فلور؟ این زبون یکی از قبیله های جنگل آمازونه!

فلور که آماده بود ضربه بعدی را بزند دست نگه داشت و با ناباوری پرسید:

- تو از کجا میدونی؟

- 5 سال اونجا زندگی کردم؛ زبونشونو بلدم!

در همین حال لینی و بقیه وارد تالار شدند.بادراد با هیجان گفت:

- خب لینی...بیا شطرنج بازی کنیم!

- ا! بادراد مگه تو نگفتی میری مرلینگاه؟ درضمن تو که قبلا گفته بودی تسترال از تو بهتر شطرنج بازی میکنه!

- حالا وقت هست ( :d: ) اونم گفتم که ریا نشه! حالا بیا بازی!

- میدونی که من میبرم! به هیچ وجه بازی نمی کنم. وقت اضافی که ندارم.

- اصلا بیا شرط ببندیم. اگه تو بردی هر چی گفتی انجام میدم و اگه من بردم برعکس!

لینی که فکری به سرش زده بود با خودش گفت:

- بزن بریم هافلی متجاوز! :evilsmile:


ویرایش شده توسط آماندا بروکل هرست در تاریخ ۱۳۹۱/۳/۳۰ ۱۴:۰۲:۴۷


پاسخ به: اتاق زیر شیروانی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۱
#56

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۳:۲۰:۱۶ چهارشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های‌بسته شده
پیام: 5466
آفلاین
اون سمت - تالار راونکلاو:

- بوم!

آندرو که حسابی قات زده، لبخند مهربون و دلچسبی میزنه، به فلور خیره میشه و میگه: ایش لیبی دیش!

فلور مات و مبهوت به آندرو خیره میشه و میپرسه: کسی فهمید این چی گفت؟

چو سرشو از پشت برگه ی حساب کتابای روزمره ی تالار بیرون میاره و جواب میده: آلمانی بود! گفت دوستت داره!

فلور با غرور به آندرو خیره میشه و میگه: خودم میدونستم دوستم داری! اما ...

دوباره ضربه ی دیگه ای به آندرو میزنه و همین طور اینقدر به زدن ادامه میده تا بلکه به زبون انگلیسی برسه ...

کافه:

لونا به لینی که با بیخیالی رو صندلی لم داده بود و ناخوناشو سوهان میکشید خیره میشه و با نگرانی میگه:

- فک نمیکنی ممکنه لیسا و بادراد چیزیو بدزدن؟

لینی با خیالی آسوده میگه: چرا!

لونا با عصبانیت میگه: پ چرا هیچ عکس العملی نشون نمیدی؟ وسایلمونو برمیدارن میبرنا! :vay:

لینی شونه هاشو بالا میندازه و میگه: خب ببرن!

لونا دقیقتر به لینی نگاه میکنه و میگه: مطمئنی حالت خوبه؟ فک نمیکنی نباید بذاریم وسایلمونو ببرن؟

لینی که آشفتگی لونارو میبینه، دست از سوهان کشیدن برمیداره و آروم میگه: هی آروم تر ممکنه صدامونو بشنون. باو نمیتونن از تالار خارج شن چون عقاب دم در برا ورود و خروج اعضا رمز میپرسه. اونا که هوش جواب دادنشو ندارن پس گیر میفتن.

لونا انگار که بار سنگینیو از رو دوشش برداشتی میگه: آها! خو زودتر میگفتی.

اون طرف لیسا بعد از کلی گشتن تو کابینتا و اینور و اونور کافه بالاخره با درموندگی از بادراد میپرسه: اینجا حتی یه دونه شیرینی هم نیس!

و صدایی از شکمش بلند میشه و ادامه میده: من واقعا گشنه مه!

بادراد ابروشو بالا میندازه و میگه: تو این وضعیت چطور شکمت میتونه به فکر خوردن باشه؟ ... فهمیدم چیو باید ازشون بدزدیم!

لیسا که از این فکر ناگهانی بادراد شوکه شده میپرسه: چیو؟

برقی تو چشمای بادراد ظاهر میشه و میگه: دیهیم روونا ریونکلاو!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.