جام آتش!

لوگوی هاگوارتز

رویداد جام آتش

۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳

جام آتش

آماده‌اید شاهد یکی از بزرگ‌ترین و نفس‌گیرترین رقابت‌های تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و این‌بار نه‌تنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانه‌ای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار می‌گیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همه‌چیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود می‌گیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته می‌شود و تنها یک گروه می‌تواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پست‌ها را بخوانید، از خلاقیت‌ها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: جمعه 18 مهر 1399 13:15
تاریخ عضویت: 1399/07/12
تولد نقش: 1399/07/15
آخرین ورود: دوشنبه 12 آبان 1399 21:24
پست‌ها: 53
آفلاین
_خب نفس عمیق... هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده به زودی میام پیشت موش موشیییییی
بعد از کلنجار های فراوان زمان برگردان را در دست خود گرفت...
_الان باید چیکار کنم؟؟ اهان باید بر خلاف عقربه ساعت بچرخونمش کاری نداره که!! اما وایسا ببینم... اگه این روش جواب نداد چییی!؟؟ نه نه من مطمئنم پیداش میکنم

فلش بک به چند ساعت قبل

فیلیسیتی با جیغ و داد همه جا را میگشت...
_موووش موووشیییی عزیز دلممم قند عسلممم کجااایییی؟؟ خیار شورمممم کجااایییی.؟؟طالبی من کجایی؟؟ بیااا من بدون تو میمیرم کره مننن
فیلیسیتی همه جای قلعه را گشت اما هیچ اثری از موش صحرایی کوچک او نبود!!
_خب من همه جارو گشتم و پیداش نکردممم عمرا نمیتونم به همین راحتیا موشم رو از دست بدمم یعنی کجا رفته؟
فیلیسیتی در این فکر بود که موش صحراییش کجا رفته که ناگهان فکری به سرش زد...
_اگه بتونم با زمان برگردان برگردم به عقب میتونم موشمو پیدا کنم...درسته باید همین کارو بکنم

زمان حال

_خیلی خب دیگه نباید بیشتر از این زمانو از دست بدم بهتره زودتر برگردم به عقب و موشمو پیدا کنم!
فیلیسیتی زمان برگردان را در دست گرفت و او را بر خلاف عقربه های ساعت چرخاند و زمان برگردان به کار افتاد...
بعد از چند دقیقه فیلیسیتی چشم های خود را که بسته بود، باز کرد و به اطراف نگاهی انداخت! انگار زمان برگردان کار کرده بود و فیلیسیتی به عقب برگشته بود
_هوفففف اخیش برگشتم به گذشته... الان تنها کاری که باید بکنم اینه که ببینم موشم کجا رفته و اصلا چجوری گم شده! اما... اما وایسا ببینم اصلا من چقدر اومدم عقب!؟ وااای نههه من اصلا حواسم به مدت زمانی نبووود... انقدر به فکر موشم بودم که یادم رفت به مدت زمانی دقت کنم چه سوتی با شکوهی
فیلیسیتی سرش را بالا اورد و به اطراف نگاهی انداخت اول باید میفهمید که چقدر به عقب برگشته!
همینطور که به اطراف نگاه میکرد تقویمی دید که به دیوار وصل شده... به سمت تقویم حرکت کرد...
_خوبه کسی این اطراف نیست.... چیییییی
تاریخ تقویم اینگونه بود: 1999
اری! او زیادی به عقب برگشته بود!!
_اوه... الان چیکاار کنم واییی خب بهتره تمرکز کنم...نفس عمیق بکششش حالا حالم بهتر شد خب اشکالی نداره الان تنها کاری که باید بکنم اینه که به زمان خودم برگردم و بعد دوباره با زمان برگردان به عقب برگردم ولی این دفعه باید حواسم باشه که زیاد به عقب برنگردم

زمان حال

_اخیش... بالاخره برگشتم! الان باید دوباره با زمان برگردان ، به عقب برگردم ولی ایندفعه حواسم باشه فقط چند ساعت به عقب برگردم!!
فیلیسیتی زمان برگردان را در دست گرفت، چشمان خود را بست و زمان برگردان را بر خلاف عقربه های ساعت تکان داد...
چند دقیقه بعد چشمانش را باز کرد!! بله او به عقب برگشته بود البته اینبار فقط چند ساعت به عقب برگشته بود
_خیلی خب تقریبا در همین ساعت بود که موش موشی رو گم کردم
همینطور که به اطراف نگاه میکرد ، حواسش بود که کسی او را نبیند ناگهان موش موشی را دید که پنهان از چشم دیگران زیر بالشت رفت و کسی هم او را ندید!!
_حالا فهمیدم پس موش موشی زیر بالش رفته و خوابیده!! من چرا زیر بالشو نگاه نکردم!!
الان که فهمیدم اون کجاست بهتره زودتر برگردم به زمان خودم و برش دارم...
سپس با زمان برگردان به زمان حال برگشت و بعد با عجله به داخل اتاق خود رفت و به سمت تخت رفت، بالش را برداشت و...
بله! زیر بالشت موش موشی با خیالی تخت خوابیده بود
_هوفففف... موش موشی همه جارو دنبالت گشتم اخه تو اینجا چیکار میکنی منو سکته دادی
اما خداروشکر داستان به خوبی و خوشی تموم شد
ادم برفی رو همون شال گردنی که گرمش میکرد کشت
پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: سه‌شنبه 4 شهریور 1399 17:48
تاریخ عضویت: 1399/05/15
تولد نقش: 1399/05/20
آخرین ورود: چهارشنبه 14 آذر 1403 21:18
از: کتابخونه
پست‌ها: 565
آفلاین

-ممنون که امدین،به خدا داشتم تو این خونه از تنهایی میمردم!
-نه بابا چه زحمتی!
-بریم مامان من فردا مسابقه ی کوییدیچ دارم!
-شیلا جان برو،بنده خدا مسابقه ی مهمی داره...گفتی کی برگزار میشه که بیام ببینم؟
-نه صبح فردا؛حالا میشه بریم؟
-برو،برو به مرلین!
-فعلا گابریل!
-مامانننننننننننننننننننننننن!
-امدم.

توی حیاط خونه ی گابریل صدای داد و بیداد شیلا و پسرش کل خیابون رو پرکرده بود؛ویکتور فردا با تیم هالی هد مسابقه داشت و نمی خواست یک صدم ثانیه هم دیر برسه!

-اوفففف،دستشون درد نکنه؛اگه شیلا تو این دوران کرونا نمیومد پیشم چیکار میکردم؟جاستینم که رفته مصر پیش اقای ویزلی،داشتم میمردم از تنهایی فقط خدا کنه کرونا نگیره!
-شترققققق!
-وایییی نهههههههههههههههههههههه!

این صدای شکستن چوبدستیه گابریل بود، اون چوبدستیشو اخرین بار روی اپن گذشته بود اما لیز خورده بود و افتاده بود! گابریل مات و مهبوت به تیکه های چوبدستیه عزیزش نگاه میکرد.

-وای!حالا چیکار کنم،چوبدستیم شکسته!

ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد...

-اره،اره باید جواب بده؛نمیشه جواب نده! فقط کجا هس...اهان الان یادم اومد،لای کتاب دیوانه ساز هست،هرمیون بهم سال اخر گفت که همیشه بذارمش اونجا!
-رمز!
-جانن؟
-رمز عبور!
-اممم...بذار ببینم رمز عبو...اوکی فهمیدم!
-خب چیه رمز خانم بگو دیگه!
-چیزه دیگه...اهان...اممم،مرلین ریش داره اما ریش های عضو های محفل بیشتره ازش
-درسته،کتاب دیواه ساز در قفسه ی پنجم،کتاب هفتم از سمت راست!
-باشه؛هوممم بذار ببینم...بعله ایناهاش"بیشتر درباره ی دیوانه ساز ها بدونین" اثر ماتیلدا بگشات؛چه زنه خوبی بود،ولی حیف!
-نمی خوای برداری اونو؟
-اوه، اره مرسی الان!

زمان برگردان نقره ای که هرمیون سال سوم ازش استفاده میکرد در دستانش می درخشید،این هدیه هرمیون بود به گابریل چون تو جنگ سه بار جونه هرمیون رو نجات داده بود!

-اره خودشه برمیگردمو...خب کدومو انجام بدم؟نذارم لیز بخوره یا از روی زمین برش دا...
-بابا معلومه نذار لیز بخوره!
-اره،کاملا درسته.

گابریل یکبار زمان برگردون رو چرخوند زمان زیادی نباید به عقب برمیگشت!

-زحمت دادیم گبی ولی خب خیلی بهم خوش گذشت امیدوارم زودتر این کرونای ماگل بره که باز بتون...
-که باز بتونیم همو ببینیم زحمتتون دادیم خاله گابریل؛حالا میشه بریم؟
-ممنون که امدین داشتم تو خونه از تنهایی ی...
-هنوز قبل از اینه که برن،بهتره دست به کار شم...حالا کجا هست؟
-ماماننننننننننننننننننننننننننننننننن!
-اوه اوه دار میاد...ایناهاش برو سرجای اولت چوبدستی جان افرین!من رفتم گب یک ساعت پیش!

پایان.
only Hufflepuff
تصویر تغییر اندازه داده شده
پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: سه‌شنبه 4 شهریور 1399 14:18
تاریخ عضویت: 1397/11/30
تولد نقش: 1397/12/01
آخرین ورود: چهارشنبه 16 فروردین 1402 15:23
از: این گو به اون گو!
پست‌ها: 104
آفلاین
راهروهای تنگ و دراز هاگوارتز آن هم در هر نصفه شب خوف انگیزی، هیچوقت اینیگو را نترسانده بود. همه ی راهروها و تابلوها و مدیران و غیرمدیران از بی خوابی های اینیگو خبر داشتند. خوابی که هیچوقت به سراغ او نیامده بود، امشب هم سری به گوگو نزده بود و بر چشمان دیگران نشسته بود.
اینیگو جاشمعی به دست راهروها را می گذراند و با دقت به در و دیوار و تابلوها و ستون ها و پله های هاگوارتز می نگریست تا فرق آنها را با شب های گذشته و شاید خیلی گذشته مقایسه کند.

او همانطور که نگاه تیز و نافذش را همه جا دوخته بود به راهروی دیگری پیچید و در همان اثنا متوجه تغییراتی در آنجا شد. آن راهرو از صدای خر و پف صاحبان تابلو ها درامان بود و این عجیب ترش میکرد.
با شک و تردید جلوتر رفت و همانطور که چراغش را بالاتر گرفته بود به تک تک تابلوهای خالی می نگریست. هیچکدام پیدایشان نبودو انگار آن راهرو خالی از سکنه بود!

قدم هایش را تندتر کرد و تقریبا درآن راهروی دراز دوید تا چشمش به نوری عجیب که از یک تابلو خارج میشد، افتاد. قدم هایش آهسته تر شد و تقریبا به نزدیکی آن تابلو رسید و گوش سپرد و به پچ پچ های نصفه شبی صاحبان قدیمی تابلوها.

بانوی چاق با آن صدای جیغش امشب آرام تر صحبت میکرد:
- سر کادو شما سختی های بسیاری کشیده اید. شما همیشه برایمان درباره دلاوری ها و رزم ها و همرزم هایتان تعریف کردید.

سرکادوگان آهی کشید و او هم به آرامی و غم بسیار در صدایش لب به سخن وا کرد:
- آه همرزم، آه! ما یکبار و یک ماجرا را برای هیچکس تعریف نکرده ایم. آن روز را هیچوقت نتوانستیم از مغزمان بیرون بیندازیم و دردآورترین قسمت ماجرا این است که تنها تابلویی که از من کشیده شده است در همان مکان و همان زمان آن اتفاق غم انگیز کشیده شده.

اینیگو از گوشه چشم ویولت را دید که دستی بر سر اسب پاکوتاه سرکادوگان کشید و با صدایی که گوگو به سختی می توانست بشنود، گفت:
- میفهمم که برات خیلی سخته. تابلوها تکرارن... تکرار زمان کشیده شدن یا گرفته شدنشون. تعریف کن اتفاقت رو سر، امشب سفره دلت رو پیش ما باز کن و بعد همه فراموشش میکنیم.

سرکادو سری تکان داد و بعد از آه های عمیقش که باعث سر رفتن حوصله اینیگو شد، شروع به تعریف کرد.
- درست در زمانی که تابلوی ما کشیده شد، حدود هزاران سال قبل، ما به رزمی ناشناخته به سرزمینی ناشناخته تر عازم شدیم برای جنگ و خونریزی. وقتی به دروازه های آن سرزمین نزدیک شدیم، با عرضه ترین دلاورانشان را برای جنگ با ما فرستاده ولی ما همه ی آنها را زخمی بازگرداندیم.
گذشت و گذشت تا آنکه مهاجمی غیور با تمام توانش به سنت ما یورش برد و به جنگ با ما مشغول شد. همرزمانمان عقب تر ایستاده بودند و مارا تماشا میکردند. کمی که گذشت با مشاجره و مشاعره با آن مهاجم متوجه آن شدیم که او زنی غیور و همرزم است که درست به درد ما میخورد. اما او با فریب و حیله و کلک خود را به داخل دروازه کشاند و ما را پشت دروازه کاشت و ما هنوز که هنوز است جانمان میسوزد از...

ویولت مشتاق گفت:- اسمش، اسمش چی بود؟

سر کادوگان دستی به سیبیلش کشید و گفت:- از آن روز سالهای دراز میگذرد، چه میدانم. مهم آن غم و اندوهی است که از...

اینیگو غمگین از تابلو فاصله گرفت. هیچوقت فکر نمی کرد که تابلو ها هم آنقدر غم در دل مخفی دارند.
دور شد و رفت روبه روی تابلوی سرکادوگان که خالی از او بود و جاشمعی را کناری گذاشت و نشست. ناگهان شیئی تیز را زیر خود حس کرد. از جا برخیزید و آن شئ را در دستانش گرفت. شئ زمان برگردانی گمشده بود که رها شده بود آنجا.
گوگو با دیدن زمان برگردان، شمعی بالای سرش روشن شد و به تاریخی که سرکادو گفته بود فکر کرد.

چوبدستی اش را دراورده و به زمان برگردان زد و ناگهان از پشت سر کشیده به جایی و سرش به سطحی سخت برخورد کرد. چشمانش را باز کرد و دستش را گذاشت پشت سرش... درد داشت!
با اخ و اوخ بلند شد و همانطور که زمان برگردان را در جیب بزرگش میگذاشت به دور و برش نگاهی دقیق کرد.
جلوی دروازه ای بود که سرکادوگان درموردش حرف میزد. دقیق تر که نگاه کرد سرکادوگان غمگین را دید که با شانه ای افتاده و چشمانی آلوده از اشک به سمت همرزمان خودش به آرامی باز میگشت.

به دروازه نگاه کرد و آن دختر را بالای دروازه در حال تماشای سرکادوگان دید. خوب که دقت کرد به سلیقه ی سرکادوگان پی برد. آن دختر زیادی برای سرکادوگان زیبا بود!
اینیگو دستانش را تکان داد و داد زد:
- آی دختر، آی دلربای سرکادو... اینجا، اینجا!

دختر سرش را به طرف اینیگو برگرداند که با آن لباس خواب زردخردلی اش که جغدهای ریز و میز قهوه ای رنگ رویش کار شده بود و هیچ شباهتی به لباس های فاخر و ابریشمی دختر نداشت، سعی داشت او را از خود آگاه سازد.

دختر ترسیده غیبش زد و دقایقی بعد پشت در دروازه، با بهت به لباس های راحتی اینیگو نگاه میکرد.
- کیستی ای غریبه؟ آن لباس های زیبا و غریب تر از خودت را از کجا آورده ای؟
- ایماگوام... اینیگو! همان اینیگو ایماگو... گوگو هم می گویند! لباسامم جنس اصل هاگزمیده. حراج گذاشته بودن و منم شکارش کردم.
- لباس شکار کردی؟ سرزمینتان هاگزمید نام دارد؟
- یجورایی... خب خانم من از شما سوالی داشتم.

دختر با قیافه متعحب و پرسشگرش و آرامشی که اختیار کرد به اون فهماند که حرفش را بزند.

- این آقای خوشتیپی که الان رفت... دوست من در زمان های خیلی دورتر از الانه، در آینده! داشت درباره دختری حرف میزد که عاشقش شده و انگار بهش فریب زده و از دستش فرار کرده. و از وجنات شما معلومه که اون دختر شمایید. با من بیاید به آینده و دل پیر سرکادو رو شاد کنید.

دختر نگاهی انزجار آمیز به پشت سر اینیگو انداخت و دوباره نگاهش را به سمت گوگو چرخاند.
- مردان سرزمین من همه قدی بلند تر از یک متر و هشتاد دارند. اما آن کوتوله با اسبش یک متر هم نمی شوند. مردان سرزمین من ته ریششان هم مرتب است، اما آن شوالیه موهای پریشان و ظاهر نامرتب دارد. مردان سرزمین من...

اینیگو حرف های دیگر دختر را نشنید و به ظاهر سرکادوگان فکر کرد. از نظر گوگو سرکادوگان جزو تابلو های خوشتیپ و زیبای هاگوارتز به شمار می رود. آن دختر واقعا لیاقت شوالیه ای غیور مثل سرکادو را نداشت.
گوگو با اعصابی خرد و اخم هایی درهم کشیده شده، زمان برگردان را از جیبش درآورد. دختر هنوز ادامه میداد.
- تازه شنیده ام آن مرد همیشه با آن اسب کوتوله اش است...! آدم که انقدر به اسب وابسته نمی شود.

گوگو چشمان را بست و جلوی چشم دخترک چوبدستی اش را درآورده و به زمان برگردان زد.

" زمان حال"

-آخ... آخ. من همش سرم باید بخوره به یه سطح صاف محکمی!

اینیگو همانطور که سرش را گرفته بود، زمزمه های سرکادو در گوشش پیچید.
- بعد از اون دختر، در سرزمین "قمرسند" عاشق دختر دیگری شدیم که مرد و مرگ آن باعث شد که به دختری که در سرزمین "بتب" بود نرسیم..

اینیگو عصبی بود. ایماگو را عصبی کردند. گوگو آرزو می کرد که کاش میتونست بخوابد.
"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: دوشنبه 3 شهریور 1399 00:07
تاریخ عضویت: 1399/01/24
تولد نقش: 1399/02/02
آخرین ورود: یکشنبه 7 خرداد 1402 22:37
پست‌ها: 196
آفلاین
-فقط باید در خلاف جهت عقربه ها بچرخونمش. کاری نداره... آخه چرا باید خلاف جهت عقربه ها باشه؟

فلور در حالی که زمان برگردانِ طلایی رنگ را در دست گرفته بود، سعی می کرد خودش را راضی کند و آن را در خلاف جهت عقربه ها بچرخاند. اما از آنجایی که تا کنون هیچ وقت بر خلاف ساعت کاری انجام نداده بود برایش سخت بود. بالاخره پس از مدتی تصمیم گرفت برای کاری که می خواست انجام دهد، به این چرخش رضایت دهد و زمان برگردان را چهار دور بر خلاف جهت عقربه ها چرخاند.

فلش بک چند ساعت قبل

سالن عمومی گریفیندور بسیار خلوت بود. فلور در حالی که روی مبل دراز کشیده بود، کتاب اشتباهات بزرگ را می خواند. فصل هفتم کتاب بیشتر از همه توجهش را جلب کرده بود. بخشهایی از آن بدین شرح بود:

کاپیتان کشتی پنج اخطار از مشاهده کوه یخ توسط خدمه و دیگر کشتی ها را نادیده گرفت. او می خواست هر طور که شده کشتی سریعتر به مقصد برسد.
آهن استفاده شده در میخ پرچ های بدنه و اتصالات تایتانیک زیر حد مجاز بوده است.
شرکت سازنده تایتانیک از کاپیتان خواسته بود کشتی را با بیشترین سرعت به حرکت در بیاورد.
در این حادثه 1500 نفر غرق شدند....


-چرا باید غرق میشد؟ چرا به هشدار ها توجه نکردن؟ چرا زمان هدر رفت؟ باورم نمیشه به خاطر اینکه به ثانیه ها اهمیت نمیدادن این همه آدم مردن!

فلور جمله آخر را فریاد زده بود و باعث چرخش نگاه های چند نفر دانش آموز درون سالن به سمت او شد ولی فلور اهمیتی نداد. نمی توانست قبول کند که به خاطر بی توجهی به چند هشدار مهم و در نظر نگرفتن ثانیه های ارزشمند یک کشتی به زیر آب برود. اما نمی توانست کاری بکند زیرا این اتفاق سال ها پیش افتاده بود و یک قرن از آن می گذشت. تا اینکه به یاد زمان برگردان و بسیج هاگوارتز افتاد. با یک زمان برگردان به راحتی می توانست به دقایقی قبل از برخورد برود و درباره کوه یخ هشدار بدهد.

15 آوریل سال 1912

ساعت 23:30 دقیقه بود. ده دقیقه پیش از برخورد. هوا صاف و پر از ستاره بود ولی ماه در آسمان دیده نمی شد. کشتی با آرامش در میان اقیانوس پیش می رفت. فلور در یکی از راهرو های کشتی ظاهر شد. تصمیم گرفت ناخدای کشتی را پیدا کند و به هر وسیله ای او را وادار به تغییر مسیر و کاهش سرعت کند. چراغ ها تمام کشتی را روشن کرده بودند و کشتی مانند ستاره ای درخشان در میان اقیانوس بی کران به پیش می رفت. کشتی بسیار وسیع و بزرگ بود و رفتن از یک سویش به سوی دیگر مدت زیادی زمان می برد اما فلور در میانه کشتی ظاهر شده بود و سه دقیقه بعد به کابین ناخدا رسید. چهار دقیقه برای چرخش کشتی و منحرف کردن مسیر کاملا اندازه بود. فلور به سرعت بالا رفت و در کابین را باز کرد. ناخدا در حالی که لباس مخصوصش را پوشیده بود روی صندلی نشسته بود و به جلو نگاه می کرد و با دیدن فلور فورا به سمت او برگشت و گفت:
-تو کی هستی؟ ببخشید، ولی شما حق ندارین اینجا باشید.

فلور سعی کرد با بهترین منطق موضوع را برای ناخدا توضیح دهد.
-این کشتی ساعت یازده و چهل دقیقه غرق میشه.

این بهترین توضیحی بود که فلور می توانست بدهد. ناخدا برای مدتی به او خیره شد و در دلش به دیوانه بودن او فکر می کرد ولی درست زمانی که ناخدا می خواست جوابش را بدهد ، دیده بانی کشتی خبر داد که در حال نزدیک شدن به کوه یخ هستند. کاپیتان به سرعت از کابین خارج شد. فلور در حالی که وحشت کرده بود گفت:
-یعنی چی داره به کوه یخ نزدیک میشه؟ هنوز چهار دقیقه و بیست ثانیه دیگه مونده. اینا حتی اخبارشونم مشکل زمانی داره.

فلور دیگر نمی توانست در کشتی بماند زیرا هر لحظه امکان داشت کشتی غرق شود و او هیچ کاری نمی توانست انجام دهد پس تصمیم گرفت حداقل خودش را نجات دهد. زمان برگردان را از جیبش در آورد و آن را چهار مرتبه چرخاند ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. بار دیگر زمان برگردان را چرخاند و باز هم هیچ اتفاقی نیفتاد. فلور از جلسه اول کلاس تاریخ جادوگری این موضوع را دریافته بود که هیچ وقت طبیعت با او سازگاری ندارد اما هیچ وقت فکرش را نمی کرد که در یک کشتی که به زودی غرق خواهد شد گرفتار شود.
Happiness cannot be found But it can be made
پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: شنبه 1 شهریور 1399 19:46
تاریخ عضویت: 1399/05/28
تولد نقش: 1399/05/31
آخرین ورود: سه‌شنبه 6 آبان 1399 17:39
پست‌ها: 50
آفلاین
بیدل نقال بسیار ناراحت بود .

از آخرین باری که بگ ارباب کوچولو اش که الان بزرگ شده است . بسیار میگذرد .

او در کوچکی ارباب اش وظیفه داستان نوشتن برای او را بر عهده داشت . چقدر از موقع می گذشت .
چقدر ارباب کوچولو اش را خوشحال میکرد.

داستان هایی مانند

تام و جان پیج ، تام و مشنگ زاده کش ، تام و چوب دستی مرگ شگفت انگیز .

از آن موقع که اربابش بزرگ شد و وقتی برای این داستان ها نداشت ارزش او در این خانه کم شده بود یا ناپدید .

قند عسل مامان اون دفترچه تو بیار مواد اولیه رو بنویس .
میخوام برای لبوی مامان کیک درست کنم .

- مطمئنی ارباب کیک دوست داره.

- قند عسل مامان باید کیک بخوره قوی شه.

در همین طوری که کمک مروپ گانت می کند . فکری به ذهنش میرسد .

حالا فهمیدم زمان برگردان من باید برگردم و نزارم ارباب بزرگ بشه . پس من باید یکی از معجون های رشد جلوی رشد هکتور رو بگیرم و برم به زمان کودکی ارباب .

سپس وارد آزمایشگاه هکتور میشود .
- هکتور باید بهم یکی از این معجون های جلوی رشد رو بهم بدی لازم دارم .

- هکتور کمی فکر میکند و میگوید خب یه شرطی داره .

- خب چه شرطی ؟

- باید یکی از معجون هامو روت امتحان کنم .
- بیدل میگوید : خب معجون رو نمی خورم به جاش اسم تو تو تاریخ می نویسم .

- چطوره ؟

پیشنهاد وسوسه کننده ای بود .

کی که دلش نخواد معروف باشه ؟ پس قبول کرد . خب اون معجون
بنفشه رو وردار برو مزاحم نشو .


بیدل معجون رو بر میدارد و می رود .

مونده زمان برگردان که از مال ارباب جان ور میدارم .

سپس یواش نزدیک وسایل ارباب اش میشود و ان را بر میدارد .
خوب حالا
6 حلقه زمانی به عقب

بیدل چت شده چی مالوندی به خودت ؟ اینقدر پیر شدی ؟
در ضمن تو باید الان برای دول دوله ی من داستان بخونی .



- بیدل گفت: نه گفتم ببینم پیر بشم چطوری میشم ؟ اره اومدم براش آب پرتقال ببرم .

و سپس با آب پرتقال به سمت اتاق ولد کوچولو به راه افتاد .

در آن سوی بیدل جوان مشغول داستان گفت برای ولد بود .

ارباب تام کوچولو مشنگ ها رو کشت و خون ها اصیل جادوانه شدند .

قصه ی ما به سر رسید
تام همه رو کشت به هدفش نرسید .

باز بگو ، باز بگو

نه دیگه بسه الان مامانتو با آب پرتقال میرسن .

و سپس از اتاق بیرون رفت .

بیدل پیر مواظب بود بیدل جوان اونو نبینه .

وقتی بیدل رفت بیدل پیر به سراغ تام جوان رفت .

ارباب جان این نوشیدنی تون اب پرتقال

تام گفت : تو که الان رفتی پس چرا پیری .


هیچی ارباب شما خودتو مشغول نکنید.
اما یک دفعه زمان برگردان با سرعت نور به حالا اول برگشت .

چه شانس بدی داشت همه چی اماده اما،،،،،، فقط یک لحظه

سپس فریاد تام به گوش او رسید
بیدل دلمان برای بینهایت تنگ شده بیا برایمان یکی از خوب هاشو بخون .

لبخند روی لب بیدل آمد و با تمام شوق رفت .







پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: دوشنبه 27 مرداد 1399 00:11
تاریخ عضویت: 1399/04/16
تولد نقش: 1399/04/19
آخرین ورود: پنجشنبه 10 مهر 1399 21:11
پست‌ها: 30
آفلاین





بسم تعالی

-هوریس اسلاگهورن هستم سه ماه از اخرین باری که از اون زمان برگردان کذایی استفاده کردم میگذره و خب...یدقه وایسا ببینم این چرت و پرتا چیه من دارم بلقور میکنم؟! اصن اینجا کجاست؟! چرا من باید هردفعه که میخوابم یه جا دیگه بیدار شم؟

-ارام باش فرزندم، اینجا در پیشگاه عدل ما از گناه بیزاریم اما به گناهکاران عشق میورزیم و از خطاهایشان چشم پوشی می کنیم. باشد که به نیروی عشق روی بیاورند!

سرمو به سمت فرد خوش بین و رو اعصاب برگردوندم و اگه گفتین چی دیدم بهتون یه شکلات صد تومنی میدم، افرین کاملا اشتباهه البوسو دیدم با بیشترین لحن عصبی که میتونستم گفت:
-چی می گی پیری؟! عشق و عدل و چشم پوشی کیلو چنده ... اصن کدوم شیر پاک خورده ای گفته من فرزند توعم؟!!!

-اع!!! بی احترامی به استاد؟! ولم کنین میخوام برم اکسپلیورموسش کنمممم!!!

با بی تفاوتی به هری که الکی مثلا تقلی می کرد از دست های نامرئی خودش رو ازاد کنه نگاه کردم، پس راست میگن کسایی که یبار ارباب رو دیدن کلا فاز و نولشون قاطی میشه. البوس با لحن اروم و طبق معمول کشدار گفت:
-هری پسرم اروم باش انقدر به خودت فشار نیار باز زخمت درد میگیره یه دردسر دیگه درست می کنی...آندریا دخترم راحت باش و اعتراف کن.

-چیرو اعتراف کنم؟

-سعی نکن مخفیش کنی، ما از همه چیز با خبریم و خواهان صلاح تو هستیم...بگو و این بار سنگین رو از روی دوش خودت بردار.

-لا اله الله...خو به چی اعتراف کنم من؟ بار چی؟ کشک چی؟

هری با افکت مامورای گشت ارشادی گفت:
-وقتی استاد بهت میگه اعتراف کن یعنی اعتراف کن ... خودتو به اون راه نزن از ما که نمیتونی فرار کنی!

چشممو یبار چرخوندم و گفتم:
-اسیری شدیم این وقت روز...برادر من شما بگین به من چی میخواین بعد فیوز بپرونین بیاین پاچه بگیرین...

-فرزندم از تو میخواهیم با توسل به عشق و راستگویی با ما ز اسرار دلت سخن بگویی...ایا تو سه ماه پیش زمان برگردان را از دفتر ما کش رفته ای؟

لبمو گاز گرفتمو تو دلم به خودم فحش دادم ... میدونستم بالاخره گندش در میاد، سعی کردم با یه لبخند سر و تهشو هم بیارم:
-خب...میدونید...ههه...اون فقط یه شوخی بود بعدشم میخواستم بیام بهتون پسش بدم...هههه

-فرزندم از تو خواستیم که راستگو باشی...با تو کاری نداریم فقط میخواهیم شرح اینکه با زمان برگردان ما چه کردی را باز زبان خوش بشنویم.

عرق سرد روی پیشونیم نشست اگه واقعا بفهمه باهاش چه کار بی عشق و محفل بدوری کردم سر به تنم نمیزاره...اولین بهانه ای که به فکرم اومد رو گفتم:
-میخواستم با استفاده ازش به بچگیم برگردم. اونموقع که مادر و پدرم توی جنگل ولم کردن...میخواستم ببینم اونا کی بودن.

و سرم رو پایین انداختم، خودمم از این فکری که کردم تعجب کرده بودم. دامبل با لبخند محوی که روی صورتش نقش بسته بود با لحن عاقل اندر سفیهانه ای گفت:
-ولی مقصود والاتری داشتی...میشه از چشمات خوند.

خندم گرفت. پس انقدر که میگنم زرنگ و فوق العاده نیست. با لحن بغض زده ساختگی ای گفتم:
-میخواستم منصرفشون کنم، میخواستم کاری کنم که نگهم دارن. دلم براشون تنگ شده بود...دیگه نمیتونستم پسوند اجباری یتیمی رو قبول کنم.

لبخند البوس عریض تر شد و گفت:
-پس چرا کاری نکردی؟

وای! برای اینجاش برنامه نریخته بودم. مکسم داشت طولانی شک برانگیز می شد، یدفعه مطالبی که درمورد زمان برگردان خونده بودمو یادم اومد نقل قول:
اگر با زمان برگردان سفر میکنید به یاد داشته باشید که اگر در گذشته تغییری ایجاد کنید گریبان گیر اینده هم میشود


-اگه پدر و مادر واقعیم منو بزرگ میکردن ... دیگه پرفسور مک گوناگالی نبود که ازم نگهداری کنه و نگرانم شه و ...
به اینجا که رسیدم واقعا اشکم در اومد...زدم رو دست نیل پاتریک هریس با این بازیم.

البوس از پشت عینک نیم دایره ایش نگاهم کرد و لبخند زد و گفت:
-درسته...درسته، تو کار درستی انجام دادی. کافیه نمیخوام بیشتر از این مزاحمت شم میتونی برگردی به تالارت.

از خوشحالی داشتم بال در میاوردم لبخند زدم و به سمط در حجوم بردم تا اینکه صدای پر طنینش لرزه ای به وجودم انداخت:
-امیدوارم اربابت هم ازش به خوبی استفاده کنه.

برای یه لحظه سر جام خشکم زد، مخم هنگ کرده بود...اون میدونست! از اول از همه چی خبر داشت...میدونست که زمان برگردان رو برای ارباب بردم. دیگه یه لحظه هم جایز نبود اونجا باشم در رو باز کردم و به سرعت نور خودم رو به جنگل ممنوعه رسوندم و راه خونه ریدل رو در پیش گرفتم...باید به ارباب میگفتم که اون فهمیده...
پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: یکشنبه 26 مرداد 1399 17:52
تاریخ عضویت: 1397/03/02
تولد نقش: 1397/03/02
آخرین ورود: سه‌شنبه 16 مرداد 1403 00:44
از: یخچال گریمولد
پست‌ها: 91
آفلاین
سوجی دفترچه‌اش را باز کرد و مربع دیگری را ضربدر زد. مربع‌های ضربدر خورده را پنج‌تا پنج‌تا شمرد و در ذهنش حساب کرد: «صد و هفتاد و پنج.» صد و هفتاد و پنج دقیقه از شروع تصمیمش برای ترک سیگار می‌گذشت و کم‌کم داشت به این فکر می‌کرد که نکند منطقی‌تر باشد که مربع‌ها به جای دقایق، ساعت‌ها را بشمارند. اما هنوز خوب قضیه را بالا و پایین نکرده بود که دقیقه‌ای دیگر گذشت و دوباره دفترچه را باز کرد تا علامت بزند.
- هوف... اینم صد و هفتاد شیش. پسر ترک سیگار واقعاً سخته.

سردرد خفیفی حس می‌کرد، بی‌حال بود و احساس خارش خاصی در ته گلویش داشت. اما بیشتر از هر حس فیزیکی، این احساس نیاز شدیدش به سیگار بود که آزارش می‌داد. یک ساعت اخیر مدام تصور می‌کرد که از دستشویی بوی سیگار به مشامش می‌رسد. آن قدر اعصابش خرد شده بود که مطمئن بود با هرکسی حرف بزند سرش داد و بیداد خواهد کرد. گوشی ماگلی‌اش را برداشت و پیام‌های آخری که فرستاده بود را دوباره خواند:
- نسخم دایی آرتور.
- نسخم دایی روبیوس.
- نسخم دایی ادوارد.
- نسخم دایی جوزفین.
- نسخم دایی ریتا.
- نسخم دایی رودولف.


نمی‌دانست از اینکه هنوز هیچکدامشان جواب نداده‌اند خوشحال است یا ناراحت. مربع دیگری را ضربدر زد و سعی کرد فکر کند. «نه. اینطوری نمی‌شه. اصلاً این شکلی کنار گذاشتن سیگار صحیح نیست. ترک کردن باید آروم آروم باشه، یه بارکی ضرر داره.» این شد که تصمیم گرفت برود و از پاکتی که در کشوی زیر سینک روشویی داشت یکی بردارد. فقط یک نخ، برای اینکه ترک کردنش یک دفعه نباشد و بدنش نچاید. مطمئن بود که بعد از آن دیگر هیچوقت سمت سیگار نمی‌رود.

به دستشویی رفت و کشو را باز کرد. پاکت سیگار را برداشت و...
- ای بابا. این که خالیه! مطمئنم وقتی اینجا گذاشتمش پر بود. یعنی کی کشیدمشون که یادم نمیاد؟

به اطرافش نگاه کرد. روی کف دستشویی پر از ته‌ سیگار بود و جدی جدی بوی سیگار به مشامش می‌رسید. هنوز یادش نمی‌آمد آن‌ها را کی کشیده. با خودش گفت:
- خب. به هرحال. اینطوری نمیشه، باید برم یه پاکت دیگه بخرم... و... البته فقط یه نخش رو بکشم و بقیه‌شو بریزم دور. ولی... لعنتی. کی حال داره تا سوپر مارکت بره؟

با ناامیدی دستش را در جیبش فرو کرد و ناگهان توجهش به یک شیء فلزی در ته جیبش جلب شد. دستش را دور آن مشت کرد و بیرونش کشید. یک زمان برگردان بود. ناگهان یک ایده‌ی فوق‌العاده به ذهنش رسید:
- عالیه! برمی‌گردم به زمانی که... زمانی که هنوز سیگارای این پاکت کشیده نشده بودن. بعدش یه نخ می‌کشم تا ترک سیگارم یهویی نبوده باشه.»

مشکل اینجا بود که هنوز یادش نمی‌آمد آن‌ها را کی کشیده. پس با احتیاط، زمان‌برگردان را فقط یکبار چرخاند تا فقط یک ساعت به گذشته برود. محیط اطرافش تغییر زیادی نکرد. فقط ته سیگارهای کف دستشویی غیب شدند و بوی سیگار یکباره محو شد. زیر لب گفت:
- عالیه! اینجا هنوز کشیده نشده‌ن! ولی...

نکته‌ی عجیبی یادش افتاد.
- ولی... آخه من که نزدیک صد و هشتاد دیقه تو هال جلوی ساعت نشسته بودم و داشتم مربع ضربدر می‌زدم... چطوری یک ساعت قبل، یعنی الان، اینا کشیده نشده‌ن ولی وقتی داشتم میومدم پاکت خالی بود؟

برایش عجیب بود، اما در آن حال نسخی عقلش زیاد قد نمی‌داد. این فکرها را از سرش بیرون کرد و یک نخ از پاکت برداشت و کشید. اما دیگر دیر شده بود... یک نخ دیگر... یک نخ دیگر... و آن قدر سیگارها را ماتحت به ماتحت کشید که پاکت خالی و کف دستشویی پر از ته سیگار شد.

حالا که حالش جا آمده بود، و از دار دنیا فقط چایی می‌خواست، تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. با خودش فکر کرد: «الان فهمیدم... این یه حلقه‌ی زمانیه! منِ قدیمی الان توی هال نشسته و داره مربع ضربدر می‌زنه، کم‌کم وسوسه میشه بیاد یه نخ بکشه، بعد هیچ سیگاری نیست، زمان برگردان رو برمی‌داره و میره به یک ساعت قبل. و این چرخه تا ابد ادامه داره!» بعد نگاهی به زیر پایش کرد و گفت:
- لعنتی! منم که یه نخ نکشیدم، همه‌شو کشیدم!

اما دیگر دیر شده بود. از بیرون دستشویی صدای جنب و جوش می‌آمد. سوجیِ قدیمی داشت می‌آمد. سوجی وحشت کرد، خاکسترهای رویش را تکاند، سریع به داخل وان حمام که آن کنار بود پرید و پرده‌ی وان را کشید. صدای سوجی قدیمی آمد که وارد دستشویی شد و کشوی روشویی را گشت. سوجی با خودش گفت:
- اینطوری نمیشه! این چرخه تا ابد ادامه داره. اگه این سوجی به گذشته بره و سیگارا رو بکشه دیگه هیچ شانسی برای ترک سیگار وجود نداره. باید جلوش رو بگیرم.

از لای پرده‌ی وان به فضای داخل دستشویی نگاه کرد. سوجی قدیمی داشت زمان برگردان را از جیبش درمی‌آورد. فقط چند ثانیه فرصت مانده بود، پس بدون فکر فریاد زد:
- آهاااای!

سوجی قدیمی از شدت ترس زمان‌برگردان را انداخت، چند قدم عقب عقب رفت و به دیوار چسبید. بعد از جلوی آینه‌ی روشویی یک مسواک برداشت و مثل شمشیر به سمت جلو گرفت. سپس با وحشت گفت:
- کی بود؟

سوجی که نمی‌دانست چه بگوید، فی‌البداهه گفت:
- نباید این کارو بکنی!

سوجی قدیمی گفت:
- چی؟
- سیگار کشیدن. نباید به گذشته بری و سیگار بکشی!
- تو... تو از کجا می‌دونی؟ کی هستی اصلاً؟ ای بابا... بازم توهم زدم؟

سوجی گلویش را صاف کرد، سعی کرد صدایش را بم‌تر کند و با لحن زئوس‌واری گفت:
- نخیر! این صدای مجسم کیهانه که می‌شنوی! من از آخرِ زمان دارم باهات صحبت می‌کنم!
- اممم... پس چرا صدات دقیقاً عین صدای خودمه؟
- من با هرکس با صدای خودش حرف می‌زنم.

سوجی قدیمی با تردید گفت:
- آااا... آها؟

سوجی که اعتماد به نفسش برگشته بود، و برای اولین بار خوشحال بود که اینقدر زودباور است، از پشت پرده‌ی حمام ادامه داد:
- سرنوشت جهان و کل کائنات بر دوش توئه جوان!
- اممم... نمی‌فهمم... چطوری؟ و اصلاً اینا چه ربطی به رفتن به گذشته و سیگار داره؟
- می‌دونی که جهان با بیگ بنگ شروع شد، از یه ذره با جرم بینهایت. و بعد از انفجار بزرگ همه چی از هم دور میشن و جهان گسترش پیدا می‌کنه... اما... اما بالاخره کم‌کم همه‌چی کند میشه، بعد جهان شروع می‌کنه به جمع شدن، کهکشان‌ها در هم فرو می‌ریزن و دوباره یه ذره با جرم بینهایت تشکیل میشه... و دوباره بیگ بنگ!

سوجی قدیمی به طور مشخصی گیج شده بود، اما سوجی از پشت پرده این را نمی‌دید. پس ادامه داد:
- شاید برات سوال باشه که اینا چه ربطی به سیگار کشیدنت داره... راستش خودمم نمی... چیز. نه. فهمیدم. بله! هزاران بار بیگ‌بنگ میشه، هزاران بار جهان از نو تشکیل میشه، و تو هزاران بار یه سیگاری میشی و یه سیگاری خواهی موند. تو هزاران بار قبل از این به گذشته رفتی و کل اون پاکت رو کشیدی، و میلیون‌ها بار بعد از این در بیگ‌بنگ‌های بعدی این کارو خواهی کرد.
- اممم... خب که چی؟
- همینه که الان سرنوشت جهان دست توئه! تو می‌تونه به گذشته بری، اما اونوقت دیگه اختیاری از خودت نخواهی داشت. سرنوشتت تکرار میشه و در جبر به سر می‌بری. تنها راه شکست این حلقه و برگردوندن اختیار و آزادی واقعی به جهان اینه که چرخه رو بشکنی! یه کار متفاوت کنی. به گذشته نری و واقعاً سیگارو ترک کنی.

سوجی قدیمی آهسته یکی دو قدم جلو آمد.
- پس... یعنی تو صدای کائناتی و همه‌چیز رو می‌دونی دیگه؟
- طبیعتاً.
- اون چیه که تو هر قرن یه بار میاد، تو هر دقیقه دوبار، ولی تو هر ساعت نمیاد؟
- حرف ق؟
- کدوم بلیت بخت‌آزمایی هفته‌ی دیگه برنده میشه؟
- اممم... بخت‌آزماییای زیادی هستن... پس...
- چرا هیچ دوستی ندارم؟
- ای بابا! بیست سوالی که نیست، بس کن دیگه. احتمالاً چون بیش از حد زشتی!

سوجی قدیمی بالا سر زمان‌برگردان ایستاده بود. آهسته خم شد و آن را برداشت. سوجی گفت:
- خب؟ پس حاضری که جلوی تکرار تاریخ رو بگیری و جهان رو با سیگار نکشیدنت نجات بدی؟

جوابی از آن طرف پرده نیامد.
- سوجی؟ سوجی؟

هیچ صدایی نمی‌آمد. سوجی پرده‌ی وان را کنار زد و با دیدن دستشویی خالی داد زد:
- سوجی؟ اه! لعنت بهت! لعنت، لعنت، لعنت!

و آن قدر به وان لگد زد که پایش درد گرفت. بعد لباس‌هایش را پوشید که برود از سوپرمارکت یک پاکت دیگر بخرد، آخر این ماجراها بدجوری نسخش کرده بود.
ویرایش شده توسط سوجی در 1399/5/26 17:56:30
ویرایش شده توسط سوجی در 1399/5/26 18:03:17
ویرایش شده توسط سوجی در 1399/5/26 18:11:11
پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: چهارشنبه 22 مرداد 1399 12:31
تاریخ عضویت: 1399/05/10
تولد نقش: 1399/05/12
آخرین ورود: سه‌شنبه 22 مهر 1399 18:37
از: نا کجا آباد
پست‌ها: 34
آفلاین
حالم خیلی گرفته بود .مگر میشد دختر روونا ریونکلاو معروف امتحان تغییر شکل سمجش را با نمره و(وحشتناک)بدهد. بعضی لحظه ها از اینکه دختر موسس گروه ریونکلاو بودم حالم بهم میخورد و این یکی از آن لحظات بود.
به در تالار عمومی گروهم رسیدم . وارد سالن شدم ،دوستم جو آنجا منتظرم بود. با هیجان به سمتم آمد و گفت:
_امتحان چطور بود؟

_وحشتناک!

_چی!ولی تو که کتاب رو حفظ بودی!

_آره،حفظ بودم ولی سر جلسه همه چی یادم رفت .نتونستم به یک سوال هم جواب بدم.


جو هم مثل من تا شنید چه گندی زدم ناراحت شد ،اما گفت:

_من از بابا بزرگم یه زمان برگردان گرفتم .

_خب که چی؟

_میتونی زمان رو به عقب برگردونی و با استفاده از شنل نامرئی که از پدرت قرض گرفتی جواب ها رو بدی.

_چی میگه!مگه میشه جلوی چشم اون همه مراقب و بچه ها جای دوتا برگ رو عوض کرد.
_چرا که نه ؟مراقب ها ده دقیقه بعد از زمان پایان آزمون میرن استراحت و فقط دوتا مراقب جلوی در های ورودی می ایستن .من و تو با هم میریم ،من میرم سراغ پرت کردن حواس اون دوتا مراقب تو هم برو سراغ برگه امتحانت.

تقریبا نقشه بی کم و کاستی بود ،من و جو رفتیم سراغش که انجامش بدیم .
زمان رو بیست دقیقه عقب بردیم . بدون جلب توجه به گوشه ای رفتیم وشنل رو پوشیدیم .توی راه خودمان را دیدم که با حالی خراب از جلسه بیرون آمده بودم و به سمت تالار عمومی میرفتم.خودمان را به حوزه رساندیم .جو از زیر شنل نامرئی بیرون رفت و حواس مراقب های ورودی رو پرت کرد ومنم توسط ورد در بازکن در را بازکردم و به سمت میز مراقب ها رفتم.روی یک دسته برگ نوشته شده بود:

ریونکلاو


سریع برگه خودم را پیداکردم .برگ مثل همون اول دست نخورده بود، اما تا آمدم بنویسم یه دست از پشت آمد و شنل را کشید و آن شخص کسی نبود جز پروفسور زابینی استاد درس تغییر شکل گروه ما .
اول تا من رو دید شوکه شد اما بعد چهره ای خشمگین به خودش گرفت.

_از هرکسی انتظار داشتم جز شما دوشیزه ریونکلاو.


خیلی ترسیده بودم . شروع کردم به گریه و قطرات اشک صورتم را خیس میکرد.

_استاد باور کنید مجبور شدم .سر جلسه نتونستم هیچی بنویسم ،آخه استرسم خیلی زیاد بود.

_تو فکر کردی من تو رو ندیدم ،از همون اول دیدمت،استرس نمیذاشت چیزی بنویسی ، میخواستم بعد از اینکه این برگه هارو برداشتم بیام سراغت و دوباره ازت امتحان بگیرم که تو این کارو کردی و فرصت طلایی جبران رو از دست دادی. بخاطر این کار بیست امتیاز از گروهت کم میکنم. الان هم سریع برگرد به سالن گروهت.

پنج دقیقه از زمان باقی مونده بود. شنل رو از استاد زابینی گرفتنم و آن را پوشیدم و از سالن امتحان بیرون زدم. خیلی آهسته شروع به راه رفتن کردم و چهار دقیقه بعد به سالن عمومی رسیدم .یک دقیقه منتظر ماندم تا زمان به حالت عادی برگردد و بعد وارد سالن شدم .جو با چهره ای درمانده منتظرم بود ‌. معلوم بود که او هم در ماموریتش شکست خورده است.
ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در 1399/5/22 12:38:57
Kind,Calm,smart
Be yourself and do not change your self in any way
پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: دوشنبه 20 مرداد 1399 14:11
تاریخ عضویت: 1398/04/09
تولد نقش: 1398/04/09
آخرین ورود: جمعه 30 آذر 1403 17:31
پست‌ها: 407
آفلاین
گابریل نگاهی به ساعتش انداخت و به دنبالش، به برج کتابی که برای نوشتن تکلیفاش لازمشون داشت.
- همش چرت و پرت! همش دانستنی‌های بیهوده! حتی یکی از درسا هم راجع به این نیست که فرق بین پاک کردن سطوح فلزی با سطوح شیشه‌ای چیه! من تسترالو بگو که فکر می‌کردم اینجا قراره به سطوح علمی بالا دست پیدا کنم.

با حرص زبونی برای کتاباش درآورد و فکر کرد که اگه الان اینجا و درگیر تکالیفش نبود، تا پایان روز هم‌گروهیاش رو هفت بار فرستاده بود دوشِ وایتکس و به گردگیری سطوح دست‌نیافتنی‌ هم رسیدگی کرده بود. اما حالا باید تکالیف مزخرفش رو می‌نوشت و از کار و زندگی افتاده بود.

اصلا چی می‌شد اگه یه ورد وجود داشت که باهاش می‌شد چند تا از خودش بسازه و یکی‌شو بشونه پای این تکالیف و با ده بیست‌تای باقیمونده بره دنبال تمیزکردن؟ یا مثلا یه شهاب سنگ همینجوری می‌خورد به هاگوارتز و همه چی رو خراب می‌کرد و گابریل هم به کارای قشنگ خودش می‌رسید؟ هر چند این فکر رو با علم به اینکه خودش با تی هم از بین می‌رفتن، کنار گذاشت. حداقل، چی می‌شد اگه یه‌جوری... با یه کار ساده... کلا هاگوارتز و این تکلیفای بی‌پایانش رو از صفحه‌ی تاریخ محو می‌کرد؟

گابریل ناگهان از جا پرید. افکارش در لحظه‌ی اول خیلی غیرممکن به نظر می‌رسیدن ولی بعدش فکر کرد که... شاید اون‌قدرا هم چرت نباشن!

***

هاگزمید، قرون وسطا


- خب. طبق درس تاریخ جادوگری، الان این چهارتا بنیان‌گذار هاگوارتز که جلوم نشستن، دارن راجع به تاسیس‌اش حرف می‌زنن. تنها کاری که من الان باید بکنم اینه که چوبدستیم رو به طرفشون بگیرم و...

گابریل بعد از اینکه چوبدستیش رو به طرف مردی با ناخن‌های گرفته نشده تکون داد و ناخن‌هاشو کوتاه و تمیز کرد، اون رو به طرف بنیانگذاران هاگوارتز گرفت.
- تکونش بدم و... آبلیویت!

توی نگاه اول، به نظر می‌رسید که طلسم کار نکرده چرا که سالازار اسلیترین، گودریک گریفیندور، روونا ریونکلاو و هلنا هافلپافِ مورد نظر لحظه‌ای دست از صحبت کشیدن و خیلی عادی به هم نگاه کردن. اما وقتی که از جاشون بلند شدن و گیج و سردرگم از هم جدا شدن و به سمتی رفتن، گابریل با ذوق از جاش پرید و با یه قلپ وایتکس نابودی جامعه‌ی جادوگری رو جشن گرفت.
- خب، حالا دیگه وقت رفتنه! نمی‌تونم صبر کنم تا ببینم بالاخره از شر درس و مدرسه و کار و غیره راحت شدم و می‌تونم به سراسر جهان سفر کنم و همه‌چی رو بشورم! حتی شاید دوستامو جمع کردم و با هم به این سفر بساب‌بشوری رفتیم!

و همینطور که از ذوق روی پا بند نبود، زمان‌برگردان ساختِ اساتید هاگوارتز رو از جیبش درآورد و سه دور چرخوند.
- چرا اون هاله دورم تشکیل نمی‌شه؟

با دست به زمان‌برگردان کوبید.
- زود باش دیگه! خب شاید سری اول کار نکرده الان دیگه کار می‌کنه...

و سه دور دیگه عقربه رو چرخوند.
- ای بابا... اینم که وسط قرون وسطا بازیش گرفته!

بین جمعیت شلوغی که با تعجب از کنار گابریل می‌گذشتن و به سر و وضعش نگاه می‌کردن، اون درگیر ور رفتن با زمان‌برگردانی بود که هیچوقت قرار نبود کار کنه. چرا که متعلق به هاگوارتز بود ولی...

دیگه هاگوارتزی وجود نداشت.
گب دراکولا!
پاسخ به: سفر با زمان برگردان
ارسال شده در: یکشنبه 19 مرداد 1399 17:54
تاریخ عضویت: 1397/04/07
تولد نقش: 1397/04/12
آخرین ورود: سه‌شنبه 13 اردیبهشت 1401 04:13
از: زیرزمین هافلپاف و خانهٔ شمارهٔ ۱۲ گریمولد
پست‌ها: 72
آفلاین
لباس خاکی‌رنگ بسیج رو تنم کردم و با زمان‌برگردانی که با زور و التماس از مودی گرفتم آماده‌ام که مأموریت اول رو انجام بدم! نفس عمیقی می‌کشم و زمان‌برگردانو ۳ بار تکون می‌دم و به مقصدم فکر می‌کنم. چشم‌هامو می‌بندم... مدتی بعد آروم چشم‌هامو باز می‌کنم! هوف! مقصدم درسته! الآن تقریباً ۱۰۰ سال پیشه و من دوباره در هاگوارتز هستم فک کنم الآن من باید سال آخری باشم. چشم‌هامو دوباره می‌بندم و سعی می‌کنم ببینم دقیقاً برای چی به اینجا اومدم تا کارم بدون نقص پیش بره. خب... آهان! یادم اومد! من برای این به اینجا اومدم که به هافلپافی‌ها کمک کنم! بچه‌های هاگوارتز امروزی فک می‌کنن گروه هافلپاف یه گروه ضعیف و بدرد نخوره و من برای این به ۱۰۰ سال قبل اومدم که جلوی منشأ این خرافات رو بگیرم! دقیقاً یادمه که این شایعه‌ها که می‌گفت هافلپاف گروه بدرد نخوریه از کی شروع شد! اون زمان گابریل ارشد گروه بود و علاوه‌بر ارشد بودنش افتخارات زیادی هم برای گروه آورده بود! یادمه سر یچیز ‌کوچیک چند امتیاز از بقیهٔ گروه‌ها کم آورده بودیم و می‌خواستیم هرجور شده جبرانش کنیم که گروهمون امسال هم اول بشه برای همین خیلی از بچه‌های اون زمان هافلپاف به گابریل اصرار کردن که تو چن عدد مسابقه باهم شرکت کنه تا امتیازات رو جبران کنه! و خب این بزرگترین اشتباهشون بود! نه‌تنها گابریل نتونس برنده بشه بلکه از بس حجم مسابقات بالا بود باعث کسر امتیاز هم شد! یه کسر امتیاز خیلی وحشتناک! طوریکه امتیازمون در برابر امتیازات بقیهٔ گروه‌ها خیلی ناچیز بود! و این اتفاق باعث شد روحیهٔ گروه ضعیف بشه و اعتماد به نفسشون پایین بیاد و برای سال‌ها هافلپاف در آخر جدول قرار بگیره! سریع چشم‌هامو باز می‌کنم. خب... فکر‌ کردن بسه! صورتمو می‌پوشونم و از یه راه مخفی وارد هاگوارتز می‌شم. نمی‌دونم چقد می‌گذره تا بالاخره به محل مورد نظر می‌رسم. پشت یه ستون پنهون می‌شم و به گفتگوها گوش می‌دم. سریع صدای گابریل رو تشخیص می‌دم.
-بچه‌ها مثه اینکه گروهمون ۳-۲ امتیازی از بقیهٔ گروه‌ها کم داره...
رز شروع به حرف زدن می‌کنه.
-گابریل چطوره تو امسال تو تعدادی مسابقه شرکت کنی تا امتیازمونو برگردونی. چطوره؟
لینا هم وارد بحث می‌شه.
-درسته تو که همیشه برنده می‌شی چطوره تو این مسابقه‌ها هم شرکت کنی اگه برنده شی گروهمون اول می‌شه!
صدای عاجزانهٔ گابریل بلند می‌شه!
-اما... آخه... اونجوری خیلی سخت می‌شه اگه نتونم چی؟
رز صداشو بلند می‌کنه.
-ولش گابریل بهتره به برنده شدن فک کنی!
اوه! مشکل پیدا شد! سریع چوب‌دستیمو بیرون می‌آرم و روی ماتیلدا که اونجا ساکت نشسته نشونه می‌گیرم و طلسم فرمان رو بطرفش می‌فرستم... ماتیلدا سریع به حرف می‌آد!
-اما اگه برنده نشد چی؟ به اونجاش فک کردین؟ اگه برنده نشه بقیهٔ گروه‌ها چقد مسخره‌امون می‌کنن؟ آخرین می‌شیم! بچه‌ها روحیه‌اشونو از دس می‌دن! واقعاً که! فک نمی‌کردم اینقد خودخواه باشین!
و بعد پاشو به زمین می‌کوبه و بطرف خوابگاه می‌ره! دخترا نگاهی بهم می‌کنن! رز به حرف می‌آد.
-می‌دونی گابریل بنظرم ماتیلدا درست می‌گه!
لینا با پشیمونی تأییدش می‌کنه!
-منم همینطور فک می‌کنم ما خیلی خودخواه بودیم اگه ببازیم خیلی بدتره نمی‌خواد تو همشون شرکت کنی یه مسابقه هم برای جبران امتیاز کافیه!
گابریل که خوشحالی از صورتش پیداس بهشون لبخند می‌زنه!
-ولش کنین بچه‌ها ۳-۲ تا امتیاز ارزش اینجور چیزا رو نداره بهتره دیگه بریم بخوابیم!
۳ تایی خوشحال و خندون بطرف خوابگاه می‌رن. نفس راحتی می‌کشم و با زمان‌برگردان کمی زمان رو جلو می‌برم. روز اعلام امتیازات! سریع بطرف سرسرا می‌رم و پشت در بزرگش می‌ایستم. صدای هیاهوی بچه‌ها پشت در شنیده می‌شه. اوه! مثه اینکه زمانو زیادی جلو بردم و نتایج اعلام شده! سعی می‌کنم از لای در تابلوی امتیازات رو ببینم! با دیدن تابلو نفسم می‌گیره! مثه اینکه ریونکلاوی‌ها اول شدن! دنبال هافلپاف می‌گردم و اونو در جایگاه دوم پیدا می‌کنم! لبخندی رو صورتم می‌شینه! با چند امتیاز کمتر از ریونکلاو دوم شدیم و این خیلی خوبه! نگاهی به میز هافلی‌ها می‌کنم! با اینکه دوم شدن همشون خیلی خوشحالن و دیگه از مسخره شدن خبری نیس! با خوشحالی زمان‌برگردون رو تو مشتم فشار می‌دم و به زمان حال بر می‌گردم. به خوابگاه می‌رم و زمان‌برگردون رو توی یه جعبه می‌زارم تا به مودی پسش بدم و با همون لباس گشاد مأموریت رو تختم دراز می‌کشم تا بخوابم و خودمو برای مأموریت بعدی آماده کنم!
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در 1399/5/19 21:00:20
در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سوسو می‌زنند... فرزندان هلگا می‌درخشند!
***

شادی رو می‌شه در تاریک‌ترین لحظات هم پیدا کرد، فقط اگه یه نفر یادش باشه که چراغ رو روشن کنه!