سوجی دفترچهاش را باز کرد و مربع دیگری را ضربدر زد. مربعهای ضربدر خورده را پنجتا پنجتا شمرد و در ذهنش حساب کرد: «صد و هفتاد و پنج.» صد و هفتاد و پنج دقیقه از شروع تصمیمش برای ترک سیگار میگذشت و کمکم داشت به این فکر میکرد که نکند منطقیتر باشد که مربعها به جای دقایق، ساعتها را بشمارند. اما هنوز خوب قضیه را بالا و پایین نکرده بود که دقیقهای دیگر گذشت و دوباره دفترچه را باز کرد تا علامت بزند.
- هوف... اینم صد و هفتاد شیش. پسر ترک سیگار واقعاً سخته.
سردرد خفیفی حس میکرد، بیحال بود و احساس خارش خاصی در ته گلویش داشت. اما بیشتر از هر حس فیزیکی، این احساس نیاز شدیدش به سیگار بود که آزارش میداد. یک ساعت اخیر مدام تصور میکرد که از دستشویی بوی سیگار به مشامش میرسد. آن قدر اعصابش خرد شده بود که مطمئن بود با هرکسی حرف بزند سرش داد و بیداد خواهد کرد. گوشی ماگلیاش را برداشت و پیامهای آخری که فرستاده بود را دوباره خواند:
- نسخم دایی آرتور.
- نسخم دایی روبیوس.
- نسخم دایی ادوارد.
- نسخم دایی جوزفین.
- نسخم دایی ریتا.
- نسخم دایی رودولف.نمیدانست از اینکه هنوز هیچکدامشان جواب ندادهاند خوشحال است یا ناراحت. مربع دیگری را ضربدر زد و سعی کرد فکر کند.
«نه. اینطوری نمیشه. اصلاً این شکلی کنار گذاشتن سیگار صحیح نیست. ترک کردن باید آروم آروم باشه، یه بارکی ضرر داره.» این شد که تصمیم گرفت برود و از پاکتی که در کشوی زیر سینک روشویی داشت یکی بردارد. فقط یک نخ، برای اینکه ترک کردنش یک دفعه نباشد و بدنش نچاید. مطمئن بود که بعد از آن دیگر هیچوقت سمت سیگار نمیرود.
به دستشویی رفت و کشو را باز کرد. پاکت سیگار را برداشت و...
- ای بابا. این که خالیه! مطمئنم وقتی اینجا گذاشتمش پر بود. یعنی کی کشیدمشون که یادم نمیاد؟
به اطرافش نگاه کرد. روی کف دستشویی پر از ته سیگار بود و جدی جدی بوی سیگار به مشامش میرسید. هنوز یادش نمیآمد آنها را کی کشیده. با خودش گفت:
- خب. به هرحال. اینطوری نمیشه، باید برم یه پاکت دیگه بخرم... و... البته فقط یه نخش رو بکشم و بقیهشو بریزم دور. ولی... لعنتی. کی حال داره تا سوپر مارکت بره؟
با ناامیدی دستش را در جیبش فرو کرد و ناگهان توجهش به یک شیء فلزی در ته جیبش جلب شد. دستش را دور آن مشت کرد و بیرونش کشید. یک زمان برگردان بود. ناگهان یک ایدهی فوقالعاده به ذهنش رسید:
- عالیه! برمیگردم به زمانی که... زمانی که هنوز سیگارای این پاکت کشیده نشده بودن. بعدش یه نخ میکشم تا ترک سیگارم یهویی نبوده باشه.»
مشکل اینجا بود که هنوز یادش نمیآمد آنها را کی کشیده. پس با احتیاط، زمانبرگردان را فقط یکبار چرخاند تا فقط یک ساعت به گذشته برود. محیط اطرافش تغییر زیادی نکرد. فقط ته سیگارهای کف دستشویی غیب شدند و بوی سیگار یکباره محو شد. زیر لب گفت:
- عالیه! اینجا هنوز کشیده نشدهن! ولی...
نکتهی عجیبی یادش افتاد.
- ولی... آخه من که نزدیک صد و هشتاد دیقه تو هال جلوی ساعت نشسته بودم و داشتم مربع ضربدر میزدم... چطوری یک ساعت قبل، یعنی الان، اینا کشیده نشدهن ولی وقتی داشتم میومدم پاکت خالی بود؟
برایش عجیب بود، اما در آن حال نسخی عقلش زیاد قد نمیداد. این فکرها را از سرش بیرون کرد و یک نخ از پاکت برداشت و کشید. اما دیگر دیر شده بود... یک نخ دیگر... یک نخ دیگر... و آن قدر سیگارها را ماتحت به ماتحت کشید که پاکت خالی و کف دستشویی پر از ته سیگار شد.
حالا که حالش جا آمده بود، و از دار دنیا فقط چایی میخواست، تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. با خودش فکر کرد: «
الان فهمیدم... این یه حلقهی زمانیه! منِ قدیمی الان توی هال نشسته و داره مربع ضربدر میزنه، کمکم وسوسه میشه بیاد یه نخ بکشه، بعد هیچ سیگاری نیست، زمان برگردان رو برمیداره و میره به یک ساعت قبل. و این چرخه تا ابد ادامه داره!» بعد نگاهی به زیر پایش کرد و گفت:
- لعنتی! منم که یه نخ نکشیدم، همهشو کشیدم!
اما دیگر دیر شده بود. از بیرون دستشویی صدای جنب و جوش میآمد. سوجیِ قدیمی داشت میآمد. سوجی وحشت کرد، خاکسترهای رویش را تکاند، سریع به داخل وان حمام که آن کنار بود پرید و پردهی وان را کشید. صدای سوجی قدیمی آمد که وارد دستشویی شد و کشوی روشویی را گشت. سوجی با خودش گفت:
- اینطوری نمیشه! این چرخه تا ابد ادامه داره. اگه این سوجی به گذشته بره و سیگارا رو بکشه دیگه هیچ شانسی برای ترک سیگار وجود نداره. باید جلوش رو بگیرم.
از لای پردهی وان به فضای داخل دستشویی نگاه کرد. سوجی قدیمی داشت زمان برگردان را از جیبش درمیآورد. فقط چند ثانیه فرصت مانده بود، پس بدون فکر فریاد زد:
- آهاااای!
سوجی قدیمی از شدت ترس زمانبرگردان را انداخت، چند قدم عقب عقب رفت و به دیوار چسبید. بعد از جلوی آینهی روشویی یک مسواک برداشت و مثل شمشیر به سمت جلو گرفت. سپس با وحشت گفت:
- کی بود؟
سوجی که نمیدانست چه بگوید، فیالبداهه گفت:
- نباید این کارو بکنی!
سوجی قدیمی گفت:
- چی؟
- سیگار کشیدن. نباید به گذشته بری و سیگار بکشی!
- تو... تو از کجا میدونی؟ کی هستی اصلاً؟ ای بابا... بازم توهم زدم؟
سوجی گلویش را صاف کرد، سعی کرد صدایش را بمتر کند و با لحن زئوسواری گفت:
- نخیر!
این صدای مجسم کیهانه که میشنوی! من از آخرِ زمان دارم باهات صحبت میکنم!
- اممم... پس چرا صدات دقیقاً عین صدای خودمه؟
- من با هرکس با صدای خودش حرف میزنم.
سوجی قدیمی با تردید گفت:
- آااا... آها؟
سوجی که اعتماد به نفسش برگشته بود، و برای اولین بار خوشحال بود که اینقدر زودباور است، از پشت پردهی حمام ادامه داد:
- سرنوشت جهان و کل کائنات بر دوش توئه جوان!
- اممم... نمیفهمم... چطوری؟ و اصلاً اینا چه ربطی به رفتن به گذشته و سیگار داره؟
- میدونی که جهان با بیگ بنگ شروع شد، از یه ذره با جرم بینهایت. و بعد از انفجار بزرگ همه چی از هم دور میشن و جهان گسترش پیدا میکنه... اما... اما بالاخره کمکم همهچی کند میشه، بعد جهان شروع میکنه به جمع شدن، کهکشانها در هم فرو میریزن و دوباره یه ذره با جرم بینهایت تشکیل میشه... و دوباره بیگ بنگ!
سوجی قدیمی به طور مشخصی گیج شده بود، اما سوجی از پشت پرده این را نمیدید. پس ادامه داد:
- شاید برات سوال باشه که اینا چه ربطی به سیگار کشیدنت داره... راستش خودمم نمی... چیز. نه. فهمیدم. بله! هزاران بار بیگبنگ میشه، هزاران بار جهان از نو تشکیل میشه، و تو هزاران بار یه سیگاری میشی و یه سیگاری خواهی موند. تو هزاران بار قبل از این به گذشته رفتی و کل اون پاکت رو کشیدی، و میلیونها بار بعد از این در بیگبنگهای بعدی این کارو خواهی کرد.
- اممم... خب که چی؟
- همینه که الان سرنوشت جهان دست توئه! تو میتونه به گذشته بری، اما اونوقت دیگه اختیاری از خودت نخواهی داشت. سرنوشتت تکرار میشه و در جبر به سر میبری. تنها راه شکست این حلقه و برگردوندن اختیار و آزادی واقعی به جهان اینه که چرخه رو بشکنی! یه کار متفاوت کنی. به گذشته نری و واقعاً سیگارو ترک کنی.
سوجی قدیمی آهسته یکی دو قدم جلو آمد.
- پس... یعنی تو صدای کائناتی و همهچیز رو میدونی دیگه؟
- طبیعتاً.
- اون چیه که تو هر قرن یه بار میاد، تو هر دقیقه دوبار، ولی تو هر ساعت نمیاد؟
- حرف ق؟
- کدوم بلیت بختآزمایی هفتهی دیگه برنده میشه؟
- اممم... بختآزماییای زیادی هستن... پس...
- چرا هیچ دوستی ندارم؟
- ای بابا! بیست سوالی که نیست، بس کن دیگه. احتمالاً چون بیش از حد زشتی!
سوجی قدیمی بالا سر زمانبرگردان ایستاده بود. آهسته خم شد و آن را برداشت. سوجی گفت:
- خب؟ پس حاضری که جلوی تکرار تاریخ رو بگیری و جهان رو با سیگار نکشیدنت نجات بدی؟
جوابی از آن طرف پرده نیامد.
- سوجی؟ سوجی؟
هیچ صدایی نمیآمد. سوجی پردهی وان را کنار زد و با دیدن دستشویی خالی داد زد:
- سوجی؟ اه! لعنت بهت!
لعنت، لعنت، لعنت!و آن قدر به وان لگد زد که پایش درد گرفت. بعد لباسهایش را پوشید که برود از سوپرمارکت یک پاکت دیگر بخرد، آخر این ماجراها بدجوری نسخش کرده بود.
ویرایش شده توسط سوجی در 1399/5/26 17:56:30
ویرایش شده توسط سوجی در 1399/5/26 18:03:17
ویرایش شده توسط سوجی در 1399/5/26 18:11:11