دراکو در حالیکه با چهره ای که هیچکس تابحال از او ندیده بود ، به دستشویی دخترانه ای که سال ها از آن استفاده نمیشد ، وارد شد و مقابل آینه قرار گرفت . باور نمیکرد که این خود اوست که در آینه به او نگاه میکند .
دیگر از آن چهره ی جوان و شاداب خبری نبود . نسبت به آخرین باری که خود را در آینه مشاهده کرده بود شکسته تر شده بود ولی در آن لحظه این چیزها برایش اهمیتی نداشت ، باید کاری را که لرد سیاه بر عهده اش گذاشته بود را به اتمام میرساند ، در ازای زنده ماندن پدرش .
بی اختیار شروع به گریه کردن کرد . اشکهایش همچون ابر بهاری بر روی صورتش سرازیر میشد . ولی اگر نمیتوانست چه ؟
دستهایش را مشت کرد . نه این اتفاق نمی افتاد . او موفق میشد . بله . او یک اصیل زاده ی باهوش بود . او پسر لوسیوس مالفوی بود . امید پدر و مادرش به او بود .
در افکارش غوطه ور بود که صدایی شنید . بلافاصله چوبدستی اش را در آورد و به اطراف نگاه کرد . ناگهان میرتل ، روح همیشه گریان آنجا ظاهر شد و شروع به خندیدن کرد و گفت :
- چی شده آقای دراکو مالفوی ؟ نکنه نتونستی به دستور اربابت عمل کنی ؟؟
دراکو وحشت زده شد . او چگونه از مشکلش با خبر بود؟؟
- نکنه تعجب کردی که من از این موضوع خبر دارم ؟؟ هاهاهاها . بایدم تعجب کنی چون نمیدونی ما روح ها میتونیم فکر افراد رو بخونیم .هاهاهاها
- چییی؟؟؟؟؟یعنی تو میدونی ؟؟؟؟
- معلومه که میدونم . من داشتم به گذشته ی وحشتناکم فکر میکردم و وقتی دیدم مالفوی از خود راضی اومده اینجا و داره گریه میکنه خب راستش یه خورده کنجکاو شدم . برای همین فکرتو .....
- خفه شو . من وقت حرف زدن با یه روح اونم از نوع خون فاسدشو ندارم .
- بهتره مراقب حرف زدنت باشی دراکو وگرنه طولی نمیکشه که همه ی مدرسه از مشکل کوچولو موچولوت باخبر میشن .
- باشه حرفت رو بزنو برو لطفا چون من باید به بدبختیم فکر کنم .
- داشتم میگفتم ، فکرتو خوندم و مشکلتو فهمیدم و باید بگم کسی رو میشناسم که اگه تا الان زنده مونده باشه که احتمالشم زیاده میتونه اون کمد رو تعمیر کنه . البته به یک شرط .
- چه شرطی ؟؟
- اینکه یه چیزیو برام پیدا کنی .
- چی ؟؟
- یک شیء که نشانی از گروه منو روش داره .
- با اینکه خیلی گرفتارم ، قبوله ، قول میدم ، البته بعد از اینکه ماموریتم تموم شد .
- باشه . خونه ی اون شخص در نزدیکیه جنگل ممنوعه و اسمش سندی لایته . اگه زنده بود و تونستی ملاقاتش کنی سلام منو بهش برسون .
- باشه .
- و به محض اینکه کارت تموم شد به اینجا بیا تا بهت بگم اون شیء چه شکلیه و دنبال اون بگردی .
- قبوله .
- حالا دیگه برو و مزاحم افکار من نشو و یادت نره که به من قولی دادی .
- باشه . من ...ممم .... من از کمکت ممنونم . پس تا بعد .
دراکو از دستشویی خارج شد و به خوابگاهش رفت چون در تعطیلات بود و برای این در مدرسه مانده بود تا ماموریتش را تمام کند و هم پدرش را از مرگ نجات دهد و هم خودش را به لرد سیاه ثابت کند .
در همین هنگام میرتل از کارش راضی به نظر میرسید چون شاید میتوانست به هری پاتر برای پیدا کردن جاودانه سازها و نابودی اسمشونبر کمک کند .
پایان
فقط ببخشید طولانی بود .
داستان جالبی بود.فقط کمی سوژه رو سریع پیش بردین.دراکو زود اعتماد کرد به یه روح و شخصیت میرتل کمی از قالبش خارجه.ولی در کل موضوع حالبی رو برای نوشتن انتخاب کردین.ضمنا با اینتر دوست باشین!
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.