پست پایانی (به دلیل بی ارتباط بودن پستهای آنتونین به سوژه، در نظر گرفته نشده اند.) مردان بزرگ بسیاری موفقیتشان را مدیون اعتماد به نفس بالا هستند و آلیستر، مرد جادوگری که ارباب زندگی و مرگ شده بود نیز مشمول این قاعده بود ولی کمتر کسی از تاریخ تا زمانی که پیش چشمانش تکرار شود، درس میگیرد و درسی که آلیستر در آن لحظه گرفت این بود که حتی قویترین جادوی دنیا نیز بی نقص نیست.
آنچه او نمیدانست این بود که وقتی یک نفر، قانون بزرگی مثل مرگ را به بازی میگیرد و از عالم مردگان برمیگردد، باقی قوانین نیز دانه دانه همچون مهرههای دومینو در حالی که سقوط میکنند، قانون بعدی را هم با خود به قعر میکشند.
پیش چشمان متحیر آلیستر، شعلههای آتش مرگ خاموش شدند و زمین شروع به لرزیدن کرد. تک درختی که روی تپه قرار داشت، افتاد و مرز آسمان و زمین در هم آمیخت.
تدی که همچنان دست جیمز را گرفته بود، عقب عقب رفت و خودش را به کلاوس و ویولت رساند و دست دخترک را گرفت.
- چوبدستی داری؟
ویولت سرش را تکان داد و با کنجکاوی به تدی نگاه کرد.
- چوبدستی من جلوی این چیکار میتونه بکنه؟
تدی لبخند زد:
- خلع سلاحش کنه!
و با دیدن چهرهی همراهانش اضافه کرد:
- اون مشخصه کنترلش روی موقعیتو از دست داده، جاودانگیشو از دست داده و احتمالا قدرتشم از بین...
لرزش شدید بعدی با زمین خوردن یاران محفل همراه بود. آیلین از فاصلهی نه چندان دور، حلقهی کوچک آنها را تماشا میکرد که دست یکدیگر را گرفته بودند و به هم کمک میکردند دوباره سر پا بایستند. نگاهی به چوبدستیاش انداخت، تا اینجا آمده بود، باید تا آخرش میرفت.
-
اکسپلیارموس!آلیستر فریادی از سر غافلگیری کشید و چوبدستیهای خودش، تدی و کلاوس را تماشا کرد که چرخ زنان در دستان آیلین فرود آمدند. هر چند حیرت او دستکمی از دیگران نداشت، بخصوص وقتی که بانوی اسلیترین چوبدستیها را برگرداند، پشت به آنها ایستاد و اعلام کرد:
- این جنگ شما نیست، از پسش بر نمیاید. فقط کسی که سیاهی رو دیده میتونه جلوی خالق همچین جادوی سیاهی مقاومت کنه.. آواداکداورا.
آلیستر به موقع جا خالی داد و خیلی زود ثابت کرد، هر چند قدرتش دچار افت زیادی شده اما بدون چوبدستی هم به اندازه ی کافی خطرناک است.
یک کلمه بهترین توصیف برای دوئل پیش چشم اعضای محفل بود، "ترسناک".
- فکر کنم میتونیم الان از اینجا آپارات کنیم!
نگاه جیمز با کلاوس که مصمم به نظر میرسید تلاقی پیدا کرد.
- ولی چطوری؟
- اینجا داره فرو میریزه، یعنی بعد مادی پیدا کرده که داره از بین میره، باید امتحان کنیم جیمز.. هر چه زودتر!
ویولت و تدی لحظهای مکث کردند، تنها راهشان امتحان کردن نقشه ی کلاوس بود، و معمولا نقشههای بودلر جوان به نتیجه میرسید. اما ویولت باید همراه غیر منتظرهاش را با خود میبرد.
-
آیــــــــلـــــیـــــــــــن.. گلولهی آتش سبزرنگ از انتهای چوبدستی آیلین خارج شد و فریاد گوشخراش آلیستر نشانهی برخورد طلسم به هدف بود. درست هنگامی که آیلین چرخید تا به ویولت ملحق شود، آخرین طلسمی که آلیستر در حال مرگ فرستاده بود، او را به زمین زد.
-
نـــــــه... - همین الان باید از اینجا بریم !
تدی دست بودلر ارشد را به سمت خودش کشید، او هم به اندازهی دیگران در شوک بود ولی آتشی که آلیستر را میسوزاند هر لحظه گستردهتر میشد و فرصت زیادی نداشتند. تدی نگاهی به مرگخوار سقوط کرده انداخت که گویی در خوابی شیرین فرو رفته بود.
- کاری از دست ما بر نمیاد ویو... اون رفته.
منتظر جواب ویولت نماند و بازوانش را دور دوستانش گذاشت و حلقه ی کوچک ۴ نفرهای درست کرد. دخترک سرش را روی شانهی برادرش گذاشته بود و به آرامی اشک میریخت. درست پیش از آنکه چشمانش را ببندد، تدی لحظهای به جیمز چشم دوخت که او را تماشا میکرد. به کلمات نیازی نداشتند، وقتش بود که همگی به خانه برگردند.
تصویر پلهی های سنگی مقابل ورودی گریمالد هر لحظه پررنگتر و نزدیکتر میشد، بازگشت به خانه اما این بار متفاوت از همیشه بود، که اگر پیش از این بعد از ماموریتی خطرناک یا جنگیدن تا حد مرگ برگشته بودند، این بار تا آنسوی مرگ را دیده و با ارباب آن دیدار کرده بودند و در نهایت با کمک فداکاری متحدی طعم زندگی را دوباره میچشیدند که تا اندکی قبل، دشمن قسمخوردهشان بود و تدی نمیتوانست این فکر را از ذهنش بیرون کند، شاید زمان آن رسیده بود که هر دو جبهه به جای جنگ بی انتها، به صلحی پایدار برسند، شاید اتحاد آنها که حتی ارباب مرگ را هم توانسته بود به زانو در آورد، شروع جدیدی برای دنیای جادوییشان بود.. شاید!
پایان