وای چه قدر خوشگله؟آره،منو یاد لرد میندازه
.خیلی ماهه.مگه نه؟
_اوه آهر عزبزم.بچه ما درست شبیه به لرده.گرچند لرد خیچ نسبتی با ما نداره و هنوز بدنیا نیومده.
_خب آقا و خانم آگدن.اینم بچتون.حالا زود تر ببریدش تا علامت شوم رو بیمارستامون نیومد.
_خیلی ممنون آقای دکتر.بای
پدر و مادر من از همون بچگی علاقه زیادی بمن داشتن.بطوری که یک روز پدرم بخاطر این که بچه همسایه به من چپ چپ نگاه میکرد بچه همسایه رو به راکت نیل آمسترنگ(neil armstrong اولین مردی که به ماه رفت)بست و کاری کرد که بچه با نیل به ماه بره. و برای همین تا زمان مرگش در آزکابان زندگی کرد.
مادرم بعد از رفتن پدرم به زندان از زندگی دست نکشید و من رو بزرگ کرد.او هم مادر من،هم پدرم و هم بچه همسایه ای بود که من هیچ وقت نداشتم.وی در سن دوسالگی شروع به یاد دادن ریاضیات پیشرفته به من کردخ و در سن سه سالگی به من یاد داد از آواداکدابرا چطور استفاده کنم.
تا اینکه من هفت سالم شد و یک نامه از مدرسه علوم و فنون هاگوارتز دریافت کردم که داخل پاکت نامه،دعوت نامه من به مدرسه هاگوارتز بود.
در اولین روز از ماه سپتابر سال(سالشو دقیق یادم نیست)من از مادرم خداحافظی کرده و با مار کوچکم،اش ویندر(
) که حال تنها یاورم بود راهی هاگواتز شدم.
در همان روزهای اول،اش که یک باسیلیسک بود از من جدا شده و در یکی از چاهای فاضلاب در هاگواتز زندگیی برای خود براه انداخت.من هر روز به دیدن وی میرفتم و برایش گوشت مرغ میبردم.(از بچگی از خروس بدش میومد.اگر وقت کردم براتون میگم چرا)
سر انجام در اواخر ماه جون(فکر کنم)من کلاس اول را به اتمام رسانده و آماده تابستانی گرم و راهی خانه شدم اما وقتی بخانه رسیدم فهمیدم که مادرم از آنجا رفته بود.و تنها نا مه ای را برای من بجا گذاشته بود:
پسر خوبم.من دیروز راهی هاگوارتز شدم تا کار جدیدم را در مدرسه تو شروع کنم.سال بعد من معلم دفاع در برابر جادوی سیاه تو خواهم بود.من هیچ وقت نفهمیدم چرا مادرم این نامه را بجای پست کردن در خانه گذاشته بود یا اینکه چرا همان وقتی که در هاگواتز رسیده بود پیش من نیامد تا بگویید لازم نیست بخانه روی
ولی با این همه من دوباره راهی هاگوارتز شدم.
________شش سال بعد_______________
من حال مدرسه تحصیلاتم را با نمره عالی بپایان رسانیده و بدنبال کار در کوچها و خیابانهای هاگزمید میباشم.
در همین حال بیاد یکی از دوستانی هستم که دوروزی میشود وی را ندیده ام.آه که چه دل تنگم.
قلم را برمیدارم و شروع میکنم به نوشتن:
اش عزیز
امیدوارم از مرغی که برایت از خود بجا گذاشتم لذت برده باشی.
من اینجا در این خیابان که بیشتر به بیابان شبیه میباشم بدنبال یک لقمه کباب روز میگردم.بخاطر باران تمامی کتابها،دفترها،مداد ها،خودکارها,پاک کنم و مهم تر از همه کلاهی که از دفتر مدیر کش رفتم خیس شده اند.در عجب اینم که چطور در این بیابان باران میبارد.
حال این نامه را بپایان میرسانم چون کبوتر بی ادبی بر سرم کاری کرد که در مرلینگاه باید میکرد و برای همین نیاز شدیدی به یک دستمال دارم.
امید وارم ببینمت.
بایبعد از جستجو های فراوان توانستم کاری در همان مدرسه قدیمی خود پیدا کنم و بعنوان رئیس ارتش الف دال در هاگواتز استخدام شدم.
در یکی از همین روزها،توپ الف دالی ها بدلیل بلد نبودن فوتبال بدرون جنگلهای البانی افتاد(از من نپرسید چجوری افتاد!!)و من که رئیس بودم باید بدرون این جنگلها رفته و توپشان را پیدا میکردم.
در آن روزها من ایدهای احمقانه ای در مورد خوب بودن و بد بودن مردم،و دراز تر بودن ربش دامبل از مرلین داشتم.ولی در ان روز من با مردی برخورد کردم که زندگی را به من آموخت.
لرد ولدمورتاین مرد لطفی بسیار به من داشتند و بعد از تقدیم چند کریشیو مجانی،سعی به چسپاندن کله خود به بنده کله من کردند که متاسفانه نشد.من بعد از دیدن ایشون تصمیم به مرگخوار شدن گرفته و مرگخوار لرد شدم.
و حال نیز بنده بعنوان باغبان خانه ریدلها به لرد خدمت میکنم.
سایه لرد مستدام.