هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
-گرسنمه
-داریم میریم سالن غذا خوری

به سالن رسیدند شلوغ نبود، رز و ماتیلدا در یک سمت و لیندا در سمت دیگه کنار دورا نشسته بود.

- کلاسای امروزمون چیه؟
-خسته کننده ترین درس ممکن
-فردا هالووینه؟
- اوهوممم

یکی پشت لیندا رو زد. لیندا به رز و ماتیلدا نگاه کرد ، اونا تعجب کرده بودند. لیندا با ترس و تعجب نگاهی به پشتش انداخت. واییییییی. مطمئنا میدونین از دیدن کی انقدر تعجب کردند. معلومه ادوارد

-بله؟
-میشه یکم اونور تر برین اینجا من بشینم؟
لیندا رفت اونور تر. ادوارد رو به روی رز نشست.
-رز یه سوال دارم ازت.
-بپرس از من.
- برای جشن هالووین با من میای؟
-جشن؟ کدوم؟
-هوریس مدیره و اون عاشق جشنه. جشن هالووینو خیلی جدی گرفته در حدی ک گفته رقص و ... هم همراهشه. میشه بیای باهام؟
ماتیلدا گفت :
- کی اینو گفته؟
-رو تابلو
-آها
-میای باهام رز؟
-البته

چی؟لیندا و ماتیلدا تعجب کردن. رز به یه مرگخوار گفته باشه. جالب بود.

-ساعت هفت جلو در تالارتون منتظرم. فعلا.

یکم دوستا در سکوت موندن. دورا گفت:
-چی میخوای بپوشی رز؟
-نمیدونم

ماتیلدا تو فکر بود. اگه اینا با هم باشن چی میشه؟ اگه دوست باشن چی میشه؟ چ بلایی سر محفل میاد و ... .

یکی با عجله و سر حالی کنار لیندا، سر جای خالی ادوارد نشست و رو به لیندا کرد. خب معلوم بود کیه جز سوجی کی میتونست باشه؟

-سلام لیندا
-سلام سوج
-صمیمی شدی
-اسمتو گفتم می خوای فامیلیو بگم؟
-نه همین جوری خوبه
-چی کارم داری؟
-هالووین. جشن. رقص. میای باهام؟
-میام یه شرطی ک لباس پرتقال نپوشیی
-ایول. خودت چی میخوای بپوشی؟
-لباس بت من
-باشه

و رفت.
-ماتیلدا تو چی میپوشی؟
-رازه
-باشه
-به نظرت کی ازم دعوت میکنه؟
-نمیدونم
-فوقش من و دورا با هم مدل سینگلی میریم. نه دورا؟
-اگه کسی دعوت نکرد ازم حتما.

و همه سر کلاساشون رفتن. تو راه ماتیلدا از لیندا پرسید:
-به سوجی گفتی آره!
- میدونم
-رز به ادوارد هم گفت آره
-میدونم


اینجا جهان آرام است


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
با قدم هایی آهسته، طوری که کسی بیدار نشود، در راهرو قدم میزد. اما باید زودتر به آنجا میرسید گویی عجله داشت. ولی نمی توانست با وجود آقای فلیچ و گربه اش در سرتاسر هاگوارتز، با احتیاط قدم برندارد! انقدر حالش بد بود که حتی با درجا زدن، خوب و درست نمیشد.

با وجود ماه تابان بالای سرش، امکان دیده شدنش زیاد بود. اما او در کار خود وارد بود و سایه وار راه میرفت. اما با تلاش زیاد‌، بالاخره خود را به محل مورد نظر و البته مورد علاقه ی همه بخصوص دوست دیوانه اش رسید. " دستشویی!" دستشویی تالار خصوصیشان بخاطر مشکلاتی اساسی، بسته شده بود و او مجبور بود که در این سرما به بیرون برود و از دستشویی بیرون استفاده کند! این دفعه قدم هایش سنگین و محکم تر شد. به در wc رسید. در را شتابان باز کرد و به داخل رفت و خود را راحت کرد.

در آنجا، نگران دوستهای هافلپافیش بود که شک نکرده باشند. صبح ... رفتن به کتابخانه... ادوارد... علاقه ی نامحسوس هردو به هم و نگاه های مشکوک ماتیلدا و لیندا! مگر لیندا به سوجی و ماتیلدا به دستشویی انقدر مشکوک نگاه نمیکردند؟ پس او تنها فرد عاشق میان گروهش نبود. حتی دورا هم بعضی وقت ها سدریک و ادوارد بونز را میپایید. اما او امیدوار بود که مثل بقیه نباشد. یعنی خیلی تابلو نباشد. آیا خیلی محسوس در کتابخانه نقش بازی میکرد؟

سیفون را کشید. در را باز کرد و با اینکه نگران و عصبانی بود، اما خود را لو نداد و در را با شدت نبست. دستانش را با آب گرمی شست. اما آن آب دستان سرد و منجمد او را که از شدت استرس یخ شده بود، آرام و گرم نکرد.

دستانش را در هوا تکان داد که آب های ناشی از شیر آب، به اطراف بپاشند و دستانش خشک بشوند. از ساختمان wc بیرون آمد. با دو پلک، ناگهان ادوارد دست قیچی روبرویش ظاهر شد. زبانش بند آمده بود. نمیدانست چه بگوید اما موفق شد یک جمله را با سختی و نفس نفس زنان بر لبانش آورد!
- چیکار ... میکنی اینجا؟! اصن... اومدی اینجا چطوری؟! اگه بفهمن بقیه... میشیم بدبخت ادوارد!

ادوارد دستان قیچیش را با آرامش به نشانه ی تسلیم بالا آورد.
- انقدر نگران نباش!

اما این جمله، شعله ی دخترک را برافروخته تر کرد!
- منو میکردی تعقیب؟! ولم کن لطفا! قراری داشتیم ما. هست یادت که؟ نباید بفهمن بقیه درباره ی ما! حس میکنم من، انقدر بازی کردیم نقش بد صبح، که ماتیلدا و لیندا کردن شک!
- نه بابا! ولی اصلا هم ضایع نبود. اونا زیر چشمی نگاه میکردن که ببینن کاری میکنیم یا نه، اما برخلاف انتظار اونا، ما مث یه همکلاسی معمولی رفتار کردیم!
- ببین ادوارد! منو نکن تعقیب. دستشویی تالار بود خراب، اومدم اینجا. تو اومدی چیکار؟!
- فقط خواستم بگم که نگران نباش. همه چی درست میشه. من قبول دارم که عشق یه مرگخوار به محفلی عجیبه، اما... قشنگه. اصن برای چی باید اینو پنهان کنیم؟! هر کی هر چی میخواد فکر کنه، ما نباید تحت تاثیر حرفاشون قرار بگیریم. الان مثلا حرف زدن سوجی و لیندا، خیلی مشکوک نیست؟! معلومه که اونا هم همدیگه رو دوست دارن. ولی همه میدونن. و... آخ! من قرار بود یه کاری که بلا گفته بود رو انجام بدم.
- چه کاری؟!
- هیچی! بعدا درباره ش حرف میزنیم. شب بخیر.
- بخیر شب!

ادوارد به سرعت دوید و دختر زرد پوش را در حیاط با افکار های مغشوشش تنها گذاشت.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ چهارشنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
سوژه جدید

رز و ادوارد دست قیچی

خوابگاه ساکت بود و همه مشغول انجام کار خودشان بودند؛ گذشت سه هفته از شروع ترم جدید باعث زیاد شدن تکالیف شده ولی هافلی ها زرنگند و هم به درس خواندنشان میرسند و هم به پیام بازی ها و عاشقی هایشان.

رز و تانکس و دورا و البته سدریک و لیندا دور میز تکالیف ستاره شناسی رو انجام میدادند .

-میشه یکی باهام بیاد کتاب خونه نمیخوام تنها برم حوصله ندارم این راهو تنهایی برم؟
لیندا با خستگیه هر چی تمام تر اینو گفت.
-منم باهات میام وایسا وسایلمو جمع کنم.
- لیندا چرا میخوای بری کتاب خونه؟
- دنبال یه متن خوب برای تحقیق میگردم تو انجام دادی ماتیلدا؟
- آها راست میگی نه منم انجام ندادم میام باهات.
- باشه. خب رز اگه کار داری اینجا بمون نمیخواد بیای باهامون.
- نه منم میام یکم خسته شدم از بس اینجا نشستم.

پس سه تا دخترا، رز و لیندا و ماتیلدا با هم به سمت کتاب خانه رفتند تا تحقیقات خود را انجام دهند که در راه با پدربزرگشان؛ پیوز عزیز رو به رو شدند. پیوز هم مثل همیشه سرحال و شاداب بود.

-سلام بابا بزرگ
- سلام دخترانم
-خیلی وقته خبری نیست ازتون کجایین؟
- همین دور و برام دیگه
- صدایی ازتون در نمیاد نمیبینیمتون.
-خب یکم دارم پیر میشم و از سرحالیم و سر و صداهام کم شده. سر و صدا هم که میکنم، شما ها نمیبینین.
- به هر حال بیاین پیشمون دلمون تنگ میشه براتون.
- حتما. انگار عجله دارین مزاحم نشم.
- بای
- خدانگه دارتون.

-"خب یکم دارم پیر میشم و از سرحالیم و سر و صداهام کم شده." یه جور میگه انگار جوون 24 سالست باوا مُردی روح شدی برگشتی این چه حرفیه آخه؟ بگو عاشق هلگا شدم شیطونیام یادم رفته این چیه که میگه آخه؟

رز و ماتیلدا خندیدند. به کتاب خونه که رسیدند ؛ نصبتا شلوغ بود و دخترا همین انتظار رو هم داشتند. رز پشت یکی از میز ها نشست. ادوارد هم همون جا نشسته بود. رز و ادوارد همو میشناسند. خب کلاسای یکسان زیاد دارن باهم. ادوارد دستی به موهای به هم ریختش کشید و رز رو دید.

- سلام
- سلام

گفت و گو کوتاه تر از این!! مگه میشه؟یه خوبی خوبمی چیزی انقده ساکت و آرام؟

ماتیلدا و لیندا با یه عالمه کتاب نجوم در دستشان به سمت میز اومدند و همه اون کتابها را کوباندند رو میز. رز هم کتاب هایش را از کیفش بیرون آورد و به آرامی روی میز گذاشت. لیندا و ماتیلدا پشت میز نشستند و شروع به ورق زدن کتاب ها کردند.

- خوبی؟
زر تعجب کرد ولی به روی خودش نیاورد. به صورت سفید ادوارد نگاه کرد.
- ممنون
لیندا و ماتیلدا به هم نگاه کردند. اونا ادوارد رو دیده بودند قبلا ولی نه این که با یکی از دخترای هافلی حرف بزنه جالب شده بود براشون.
- معرفی نمیکنی رز؟
- ادوارد ؛ ماتیلدا و لیندا ؛ سال اولین و تازه وارد. ادوارد هم کلاسیم
- خوشبختیم

ادوارد چیزی نگفت. ساکت موند و کتابشو خوند. بهش خجالتی بودن، نمیومد. شاید هم خجالتی نیست و فقط یکم ساکته. لیندا و ماتیلدا زیر چشمی حواسشون به ادوارد و رز بود. هیچ کدوم همو نگاه نکردن. هیچ کدوم هیچ کاری نکردند و فقط کتاشونو خوندند.

کارشون تموم شد وسایلشونو جمع کردن که برن به خوابگاه ادوارد که هم زمان با اونا کارش تمام شده بد وسایلشو به سرعت جمع کرد و از جایش بلند شد.
- فردا تو کلاس میبینمت. خداحافظ
- خدافظ
و بدون حرف دیگه ایی رفت. دخترا هم انگار نه انگار که چیزی شده و فقط به سمت خوابگاه رفتند.

****
- به نظرت از هم خوششون میاد؟
- نه لیندا این چه حرفیه. مثلا تو و سوجی همو ببینین انقدر عجیب حرف نمیزنین باهم؟
- میزنیم؟
- نمیزنین؟
- نمیدونم.
- عجیب تر هم میزنین.
- خب اون عجیبه.
- باشه سوجی عجیبه باشه.
____________________________

خب رز و ادوارد عاشقند موضوع اصلی اینه. موضوع فرعی هم عشق بین سوجی و منه. مرسی از ماتیلدا بابت پیشهادش. و بینم چی میشه ماجرا. رز عزیز نقد یادت نره میدونم یادت نمیره به هر حال ممنون




اینجا جهان آرام است


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۴:۲۲ یکشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
تنها کار لازم پیدا کردن هلگا بود تا از خود هلگا بپرسن.

-باید هلگا رو پیدا کنیم تا ببینیم ماجرا از چه قراره.
-نیازی به پیدا کردنش نیست ماتیلدا، هلگا اونجاست.

هلگا با لباسی قرمز و خوشگل که دورا براش دوخته بود کنار پیوز نماین شد.
-عزیزم چت شده؟
-
-چرا انقدر ناراحتی؟
-چون تو دیشب رفتی.
-خب خسته بودم.
...

بچه ها با خیال راحت یه آه کشیدن که دیگه نیازی به دوباره به هم رسوندن این دو کفتر عاشق ندارن. همه با خودشون فک کردن دونفر بعدی که قراره به هم برسن کی ان؟ دانش آموزان یا استاد ها؟خب حداقل خیالشون راحت شد که پدر بزرگ و مادربزرگشون با این که چنین زمان طولانی از باهم بودنشون گذشته دوباره به هم رسیدن.
پایان


اینجا جهان آرام است


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۰:۱۹ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۷

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
پيوز غمگين و از دنيا بريده دم تابلوي جواني هلگا به عصايش تكيه داد. اين همه تلاش و يادگيري آداب معاشرت بيهوده بود.
- هعي! كاش اون گل قرمزه بودم كه هي نازش مي كرد!

هافلپافي ها با چشم هاي قلب شده و قلب هاي لرزيده و اسكار به دست براي اهدا به بهترين صحنه ي درام كل جهان رو مبل نشسته بودند و فكر مي كردند كي آن روزي مي آيد تا آنها هم قلب كسي را بشكنند؟

- پدربزرگ بيا بشين و برامون تعريف كن چيشد دقيقا.

پيوز نتوانست در برابر نگاه مشتاق تانكس و چشم هاي اشكي دورا طاقت بياورد، گرچه از تالار گريفندور تا هافلپاف را با خودش تمرين كرده بود كه دهانش را باز نكند، اما نشست و همه ي داستان را گفت.
-...خلاصه اين طوري بود كه من با مامان بزرگ هلگاتون آشنا شدم!
-
-
-
- ولي شد جدا تهش چي؟

پيوز عينكش را جا به جا كرد تا رز را بهتر ببيند. به خودش قول داد در اولين وقت ممكنه اين دختر را پيش دكتر ببرد، احتمالا آن همه عصايي كه تو سرش خورده باعث تكان خوردن مغزش شده.
- باهم ازدواج كرديم و الانم صاحب نوه يي به...ام...ويبره اي تو هستيم.
-من؟
- آره ديگه تو! مگه به من بابا بزرگ نمي گي؟
- اگه هستي تو باب بزرگ، پس كجاست مامان بزرگ؟

پيوز كروات مشكي اش را صاف كرد.
اعضاي هافلپاف بهم خيره شدند، اوضاع بدتر از آنچه بود كه تصور مي كردند. پيوز درگير توهم زندگي عاشقانه اي با هلگا شده بود و حتي تصور مي كرد آنها همه نوه هايش هستند و هلگا هم تنهايش گذاشته و رفته.

بايد هلگا را به او نشان مي دادند تا از يالش بيرون آيد ولي هلگا كجا بود؟ 




پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۶:۱۶ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
تالار هافلپاف ساکت ساکت شده بود و تنها صدایی که به گوش میرسید صدای پرنده های آواز خونِ هاگوارتز بود ولی تو خوابگاه... بززززززز بزززززززز

آروم آروم همه بیدار شدن. آملیا داد زد :
-مبایل کیه انقدر ویبره میره؟
- آخ ببخشید مبایل منه. خب مگه شما ها کلاس ندارین؟ باید بیدار شیم دیگه.
- نه لیندا امروز که هیچکی کلاس نداره.

کل بچه های هافل بیدار شده بودن و همه از دست لیندا عصبانی بودن.

- خب عصبانیت نداره دوباره بخوابین.
- اصلا مبایل تو چرا انقدر ویبرش زیاده ها؟

لیندا با تعجب به سوال رز فکر کرد:
- زیاده؟
- نمیبینی همه بیدارن؟

لیندا از تخت بیرون اومد و دید همه بیدارن و با چشای پف کرده نگاهش میکنن.

- شرمنده بچه ها نمیخاستم بیدار شین.
- خب چرا همه اینجا جم شدیم بریم بخوابیم دیگه
- الان مگه خوابمون میبره رز؟
- خب پس برین تکالیفتونو انجام بدین .

همه از خوابگاه بیرون اومدن و به سمت تالار رفتن.
تالار تمیز تمیز بود. هیچ اثری از مهمونیه دیشب نبود. همه با تعجب سر تا سر تالار رو نگاه کردن.

- حالا ما این همه زحمت کشیدیم دوست شدن باهم؟
- لیندا؟ خواب بودی مگه؟
- نمیدونم فک کنم.
- معلومه که دوست شدن ولی شاید دعوا کنن باهم.
- دعوا کردن تو هر رابطه ای عادیه.
- آره عادیه.

در تالار باز شد و قیافه دپرس شده ی پیوز نمایان شد و همه نگاهشون رو به سمت پیوز بردن.


اینجا جهان آرام است


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
پیوز به سرعت پیش هلگا آمد. هلگا هنوز هم قیافه ی ناراحتی بر صورت خود داشت. به اطراف نگاه می کرد که چرا همه ی تالار تزئین شده بود. برای او عجیب بود چرا که فقط سالی یکبار ، هافلی ها به خود زحمت رنگارنگ کردن تالار را می دادند. اما به هر حال امروز یک اتفاقی افتاده بود که آنها انقدر پرشور بودند.

- چی شده بچه ها ؟ امروز اتفاق خاصی غیر از عصبانیت کردن من ، افتاده؟ از خواب که بیدار میشم، دورا سریع میگه بیا این لباسو بپوش. بعدشم که اینجا رو خوشگل کردین. نباید شک کنم؟

پیوز آماده ی این بود که هلگا حرف بزند. او کل زندگیش، چه در روحی و چه در آدمی، همیشه آماده بوده. او به شدت هلگا را دوست داشت و دست از سر او بر نمی داشت. پس لبخندی بر لبانش شکل گرفت و سعی کرد صدایش را کلفت کند.

-هلگا... ما تو رو خیلی ناراحت کردیم و می خوایم با این جشن، کار اشتباهمون رو جبران کنیم.

- واقعا...این جشن برای منه؟

- معلومه. از این طرف بیا.

او هلگا را به طرف میز غذا خوری کشاند. بقیه بچه های هافل هم، پشت هلگا حرکت می کردند. پیوز بسیار خوشحال بود. به طوری که با اینکه روح بود، چشمانش از شادی برق میزد. هلگا از اولین غذا، تست کرد.
- امممم. این ژله خیلی خوشمزه ست.

- دستپخت هافلی ها هیچوقت بدمزه نیست. از کیک بستنیم بخورین.

- حتما.

او به سمت کیک بستنی شکلاتی و وانیلی رفت. حتما خوشش می آمد. او قاشقی برداشت و کمی از کیک بستنی خورد. چشمانش را بست و لبخندی زد. هلگا به سمت همه برگشت و از همه تشکر کرد.

- واقعا ازتون ممنونم .همه ی کیکاتون خیلی خوشمزه بود. خب دیگه من کار دارم...

- نه هلگا، هنوز یه چیز مونده.

ماتیلدا به یک کیک بزرگ اشاره کرد. اول هلگا فکر کرد که شوخی می کنند.اما کمی بعد، به طرف کیک برگشت. او باور نمی کرد. اما به خود آمد و کمی از کیک خورد.

- خدای من! باور نمی کنم. کی اینو درست کرده؟

ماتیلدا نگذاشت که بقیه حرف بزنند و گفت: تانکس.

- دستت درد نکنه تانکس. واقعا خیلی خوشمزه بود.

تانکس به طور عجیبی به ماتیلدا خیره شد و نگاهی مثل "چرا اینو گفتی؟ " انداخت. اما ماتیلدا به او توجه نکرد. او به طرف دوربین رفت و با دست زدن، همه ی توجه ها را به خود جلب کرد.

- گوش کنین. همه دور میز باشین، هلگا و پیوز هم وسط باشن. پیوز، میشه یه بادکنک به هلگا بدی؟ ممنون. آملیا یه خورده تلسکوپتو پایین بیار تا بتونیم صورتتو ببینیم. تریشا... انقدر با مارگارات ور نرو. یه جا وایسا... آهان درست شدین. خب همه بگن سیببببب.

همه یه سیب محکم گفتن و ماتیلدا عکس را گرفت.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

لیندا چادسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ جمعه ۳ آذر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۲:۳۰ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸
از گودریکز هالو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
خلاصه:
پیوز در پیری عاشق هلگا شده ولی هلگا از اون دوری میکنه و کار های پیوز هلگا رو بیشتر ناراحت و وحشت زده کرده. هلگا با لیندا و ماتیلدا و رز رابطه خوبی داشته ولی از وقتی پیوز موجب ناراحتی اون شده رابطه خوب آنها از بین رفته. اعضای هافلپاف برای خوشحال و راضی کردن هلگا یک جشن ترتیب دادند.
▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪▪

دیگه همه چیز آماده بود. پیوز دم در وایساده و منتظر اومدن هلگا بود،همه ساکت بودن که در وا شد و هلگا با لباسی تازه همراه با دورا وارد شد.

لیندا که لباس تازه رو دید به رز گفت:
-با دورا درباره لباس صحبت کرده بودم اونم این لباسو طراحی کرد و درست کرد.
- خوبه
-نمیدونم چی کار کرد که اون لباس تو تن هلگا رفت آخه اون خب روحه لباس ازش رد میشه.
رز خندید و گفت:
-حتما وردی چیزی خونده.
-شاید

هلگا تا وارد شد پیوز رو دید، زیاد از دیدن پیوز خوشحال نشده بود. پیوز سعی در همراهی کردن هلگا کرد.


اینجا جهان آرام است


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۲۱:۳۷ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
همه به کیک زل زده بودند. هیچ کس نگفت: ماتیلدا عجب کیک خوبی درست کردی.
رز: اممم...ماتیلدا...شاید بهتر بود یکمی بیشتر می زاشتی بپزه.
کنف شدم؛ ای کاش کسی نره توی اشپزخانه و ببینه چه خرابکاری کردم.
لیندا گفت: خب می تونیم از جن های خونگی کمک بگیریم؛ هرچی باشه هلگا اولین بار اون هارو آورد تا برای هاگوارتز کار کنند.
تانکس گفت: من میدونم کجا می تونیم جن ها خونگی را پیدا کنیم. و بعد ادامه داد: رز، لیندا و ماتیلدا دنبالم بیایید.
اون بین تابلو های مختلف می ایستاد و زیر لب چیزهایی زمزمه می کرد.
اون جلوی تابلوی سبد میوه ای ایستاد. درون سبد یک زردآلو یک سیب، هلو و...بود. او دستش را دراز کرد و زردآلو رو قلقلک داد. ما با تعجب به هم نگاه کردیم. لحظه ای بعد تابلو کنار رفت، دری پشت اون بود.
تانکس اشاره کرد که دنبالش برویم و بعد داخل شد.
آنجا اشپزخانه ی هاگوارتز بود. خیلی بزرگتر و مجلل تر از اشپزخانه ی سالن عمومی بود. جن های خونگی به پیشواز ما اومدند؛ یکی از آنها گفت: سلام تانکس بازهم نوشیدنی کره ای می خواهی؟؟
تانکس گفت: امم...نه، امروز جشن برگزار می کنیم، و من یک کیک می خواهم فقط سریع لطفا!
حدودا 2 دقیقه بعد یک کیک زیبا با روییه خامه ای و چند تا توت فرنگی رویش جلوی روی ما بود.
تانکس با لحن عادی گفت: خب ممنون، باز هم برمیگردم.
و کیک برداشت و به طرف دریچه رفت.
وقتی به راهرو رسیدیم رز گفت: واییی! تانکس تو چند وقته که میدونی اینجا اشپزخانست؟
+ خب از سال دوم فهمیدم.
- پس به خاطر این بود همیشه چیز های خوشمزه داشتی؟
تانکس خندید و گفت: اره.
وقتی وارد سالن شدیم همه با تعجب گفتند: چه زود برگشتید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: *هافلاويز*
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷ شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۷

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
-نه !! بالاتر ! یکیتون کج گرفته یکیتون صاف.!!
رز غر غر می کرد و بلند بلند فریاد می زد. می خواستیم برای هلگا جشن بگیریم و همه داشتند به ما در تزیین کمک می کردند. لیندا و سوزان میز غذا خوری رو درست می کردند.؛ تانکس و رز و پیوز کارشون بنر و کلی وسایل تزئینی به دیوار زدن بود. من کف سالن هافل نشسته بودم و به بقیه خیره شده بودم. بعد ناگهان فهمیدم یه چیز تو جشنمون کمه. !!!
از جایم برخاستم و رو به همه و با صدایی بلند گفتم: بچه ها ، گوش کنید.
همه از کارشان دست کشیدن و به من خیره شدند.
- یه چیزی یادمون رفته.

لیندا گفت: بذار دو باره لیستو دوره کنم. اوممممم...... اوه خدای من !!، کیک.!!!
همه ناله کردند.

تانکس غرغر کرد و گفت: چطوری اینو یادمون رفت؟ حالا چیکار کنیم؟

راستش من بلد نبودم کیک درست کنم اما گفتم: من کاری ندارم. پس اینکارو بذارین به عهده ی من .

رز گفت: امیدوارم گند نزنی.

سوزان گفت: و همینطور آشپزخونه رو به گند نکشی. تازه تمیزش کردیم

+ باشه.
و سریع به طرف آشپزخونه رفتم. توی راه دو بار سکندری خوردم ولی باز به راه خود ادامه دادم. بالاخره به آشپزخونه رسیدم. در را باز کردم و به داخل، پا گذاشتم. چقدر تمیز بود. به بعد درست کردن کیکم فکر کردم که اینجا چه شکلی میشه...... اوه! ولش کن.
آشپزخونه تقریبا کوچیک بود. در سمت راستم . چند تا کابینت آهنی بود. در سمت چپم، گاز و یخچال وجود داشت و روبرویم سینک ظرف شویی بود.

کابینت ها را گشتم و یه تخته و تعدادی قاشق و چاقو بیرون آوردم. از یخچال تعداد زیادی گوجه و خیار در آوردم. روی تخته گذاشتم و با چاقو آنها را تکه تکه کردم. چند تیکه ی گوجه به زمین افتاده بود و من اشتباهی آنها را له کردم.
تکه های گوجه و خیار رو توی ظرفی ریختم و به آن سس مایونز زدم. حالا وقت درست کردن خمیر بود. آردو پکین پودر و شیر و تخم مرغ را از یخچال در آوردم و به دنبال روغن و شکرگشتم. همه جای یخچال رو گشتم اما از آنها خبری نبود. پس خامه و کلمو جایگزین آن دو کردم. همه ی مخلفاتو توی یه ظرف بزرگ گذاشتم و هم زن برقی رو برداشتم. اوه!! اون ظرف خیارو گوجه رو نذاشتم. پس سریع به طرف آن رفتم. برش داشتم و تو اون ظرف بزرگه ریختم. هم زن برقی را روشن کردم و درون ظرف گذاشتم.هم زن مقدار زیادی مخلفات رو روی زمین ریخت. گند کاری کرده بودم . دقیقا بر عکس چیزی که سوزان گفت، عمل کردم.بعد پنج دقیقه. هم زن را خاموش و خمیر رو در آوردم.خمیر کمی به سبزی می زد اما مهم نبود. دنبال ظرف دیگری گشتم اما همش هدر رفته بود . پس مجبور بودم خمیر را در کاسه های محدبی شکل بگذارم. همه ی خمیر توی یازده تا کاسه جا گرفت. روی خمیر ها مقداری توت فرنگی گذاشتم و آنها را درون فر گذاشتم. نیم ساعت بود که خمیر ها توی فر بودند.ولی کامل نپخته بودند. وقت نداشتم. پس سریع آنها را از فر در آوردم. آنها را توی سینی گذاشتم و بدو بدو از آشپزخونه بیرون رفتم. به تالار رسیدم.

رز گفت: چی شد؟

+ بفرما!! اینم کیکتون.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.