- آخ! جینی جلوتو نگاه کن.
- من جینی نیستم و پاتو از روی کمرم بردار پروتی!
- کی پیشنهاد کرده این تونل اینقدر تاریک باشه؟
- لازمه یادآوری کنم الان پنجاه متر زیر زمینِ زندانِ آزکابانیم؟
به زبان آوردن نام زندان، سبب شد تا آن چند نفر به خود آمده و با کمک دیوارهای سنگی و تیز تونل سرپا بایستند. برای چند دقیقه، هیچ صدایی جز کشیده شدن پاها روی زمین و ضربه زدن به دیوار به گوش نمی رسید. تا اینکه یکی از افراد تصمیم گرفت بایستد.
- آخه این ماگل بازی ها چیه! چرا چراغ روشن نمی کنیم؟
هیچکس در تاریکی متوجه نشد که پالی دست به سینه ایستاده است.
- کسی چوب دستی داره؟
- نه. ولی من مشعل دارم.
- مشعل؟ از کجا آوردی؟
- همین دور و بر بود. دستم گرفت بهش. نزدیک بود به لقای مرلین نائل شم.
- خب کشف خوبیه وینکی. ولی مشعل بدون آتیش برای موزه خوبه. از چی میخوای آتیش تهیه کنی؟
وینکی سری تکان داد. قطعاً در این موقعیت نمی توانست بگوید وینکی جن خوب! نور اندکی چشمش را زد. در واقع چشم همه را زد. در تاریکی مطلق آن تونل، هر نوری به چشم می آمد.
- این چیه؟من دارم نور می بینم!
یک نفر در تاریکی نیشخند زد.
- از قمه رودولف خوشت اومده خانم لسترنج شماره 39؟
پروتی علاقه پیدا کرده بود بر سر رودولف فریاد بکشد. اما نور...
- رودولف؟
- بله
- قمه ات رو بگیر جلوی شکمت! البته اگه پیراهن نپوشیدی!
رودولف خندید و دندان هایش را به فضای تاریک نشان داد.
- من بخاطر علاقه خاص به هیچکدوم از 38 ساحره قبلی خودکشی نکردما!
صدای آرسینوس از چند متر آنطرف تر شنیده شد.
- الانم نیازی نیست.
- خب پس چرا...
رودولف خودش حرفش را قطع کرد. چرا که وقتی قمه را جلوی شکم برهنه اش گرفت، باریکه نوری از شکمش روی زمین افتاد. یک شعاع کوچک نور! زندانی ها بدون هیچ حرفی به دنبال رودولف حرکت کردند. هرچند که پالی در نزدیکی رودولف و پروتی با بیشترین فاصله از او راه می رفتند.
سکوت مسیر وقتی پروتی یک اسکلت را لگد کرد، شکسته شد.
- میخواین استراحت کنیم؟
تقریبا همه مخالفت کردند. کمی جلوتر، انعکاس نور قمه، یک سه راهی رانشان داد.
- خب چکار باید بکنیم؟ تمام راه رو بریم و برگردیم؟
- نه لازم نیست!
اعضای گروه به لینی که در نور بال میزد نگاه کردند. و لینی پرهای آبی اش را مرتب کرد.
- چرا؟
- چون دارم راه سمت راست رو می بینم. باریکه و مرتب باریک تر میشه. تا جایی که تخریب میشه. و اگه گوش بدین از سمت چپ صدای آب میاد. ینی می رسه به دریا. و ته این تونل نباید برسه به دریا!
اعضای گروه که چاره ای جز اعتماد به لینی سر راهشان نبود، راه وسط را در پیش گرفتند. وقتی آرسینوس و پرسیوال برای سومین بار پیشنهاد استراحت را رد کردند، صدای برخورد چوب با جمجمه یکی از اعضای گروه باعث شد ناله کند.
- آخ!
- این چیه!
- هیس! یه صدایی میاد!
صدای همهمه مبهمی به گوش می رسید.