خلاصه ی دو پست قبل:سوروس اسنیپ، خبر مهمی برای دامبلدور آورد که طبق اون مرگخوار ها دفترچه ی پیرزنی رو پیدا کردن و فهمیدن که اطلاعات مفیدی توشه.مرگخوار ها که تو خونه ی پیرزن به سر می برند، پیرزن رو می کشند. اما اون ها نمی تونند ببیند که توی دفترچه چی نوشته شده. اما حدس میزنند که محفلی ها بتونند مطالب اون رو ببینند. این مسئله جون محفلی ها رو به خطر میندازه. از طرف دیگه محفلی ها هم طبق نقشه ی دامبلدور می خوان زودتر دفترچه رو به چنگ بیارن. در حال حاضر گودریک در کوچه ی خانه ی پیرزن است. مرگخواران زیادی هم در داخل و خارج خانه نگهبانی می دهند. به خاطر جادوهای امنیتی کسی نمی تواند با معجون مرکب پیچیده و یا تغییر شکل وارد خانه شود.
----------------------------
ساعت دوازده ظهر یکی از روزهای تابستان بود. اصلا به نظر نمی آمد همین چند ساعت پیش باران شدیدی باریده بود. در یکی از کوچه پس کوچه های اطراف لندن، خورشید خانوم بر فرق سر گودریک می تابید و می تابید و عرق را از سر و روی گودریک جاری می کرد.
کف زمین، در کنار پای گودریک، لوسیوس و دراکو مالفوی بیهوش شده و زبانشان از دهانشان بیرون افتاده بود.
ناگهان ندا آمد:
- گودریک! نگفتی چطور می خوای بری تو خونه ی پر مرگخوار که متوجه اومدنت نشن؟
- چشماتو ببند!
بعد از این که ندا چشمانش را بست، گودریک از زیر ردایش شنل نقره ای رنگی را بیرون آورد!
- شنل بابای جیمز!
ندا که دوباره چشمانش را باز کرده بود از تیزهوشیه گودریک حیرت زده شد. با تعجب پرسید:
- این فکر از کجا به ذهنت رسید؟
- راستش یهو بهم الهام شد!
در همین حین بانوی دیگری با صدای ترق در کوچه ظاهر شد و ندا و گودریک را از جا پراند!
- شما؟!
- من الهام هستم!
گودریک که زیر لب خودش را لعنت می کرد غرولند کنان گفت:
- زود تر بریم تو! باید سریع دفترچه رو بردارم.جیمز هم نبیاد بفهمه شنل باباش دست منه!:worry:
میدان گریمولد- جــــــــــیــــــــــغ!
- جــیییییییغ!
- جیمز جون من خونسردیتو حفظ کن!
استرجس پادمور دنبال پسر کوچکی می دوید و تلاش می کرد او را آرام کند! داد و فریاد خانم بلک هم از توی تابلو سر تمام اهالی خانه را برده بود!
- شنل بابا کو؟!
- من نمی دونم!
رنگ صورت جیمز از صورتی ملایم تغییر کرده و مدام سرخ تر و سرخ تر می شد!
- میگی یا بدم وزیر چیز خورت کنه؟
- من از کجا بدونم گودریک شنلو کجا برد... گودریک نه... ببین یه لحظه آروم باش! منم که آخر سوتی ام!
جیمز که صورتش از شدت عصبانیت کبود شده بود دست استر را گرفت و فریاد زد:
- میریم خونه ی اون پیرزنه! همین حالا غیب میشیم!
استرجس بعد از شنیدن این جمله ی جیمز نفس راحتی کشید! با دستش عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد و گفت:
- تو که امتحان غیب و ظاهر شن ندادی! منو ترسوندی فکر کردم الان میری اونجا!
جیمز پلک هایش را بهم زد ناگهان لبخندی بر لبش آمد و دست استر را محکمتر گرفت و گفت:
- من بابام هیئت علمیه!دو سه سال هم جهشی خوندم!
ترق!
اثری از جیمز و استر که ثانیه ای پیش روی کفپوش چوبی سالن خانه ایستاده بودند دیگر به چشم نمی خورد!
خانه ی پیرزندافنه لینی و رز که روی مبل راحتی پیرزن لم داده بودند، یکی پس از دیگری چوبدستی شان را بر روی کتاب می کوبیدند تا شاید نوشته اش را آشکار کند.
رز که دیگر خسته شده بود آهی کشید و گفت:
- ارباب گفته اگه تا یه ساعت دیگه راز دفترچه فاش نشد، یه محفلی رو گروگان بگیریم که بهمون بگه تو این دفتر چیه!
بلاتریکس که با نفرت به دندان مصنوعی های پیرزن نگاه می کرد، چهره ای مغموم به خود گرفت و گفت:
- طفلی ارباب انقدر غصه خورده همه ی موهاش ریخته!
بیرون در ورودی خانه ی پیرزنگودریک شنل نامرئی را روی سر ندا و الهام انداخت و خودش نیز به زیر آن رفت.
زیر لب زمزمه کرد:
- خوب بچه ها بریم تو! وقتشه!