هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰

Amata


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۷ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین

همانطور که دیدید برای غیبگویی حتما نیاز به مهارت های خاص نداید! تنها کافیست خبری از غیب بدهید که کسی نتواند آن را تکذیب کند!
رولی بنویسید که شخصی (شما یا هر کس دیگری) با استفاده از این تکنیک غیبگویی کند.


-من متنفرم! متنفرم! متنفرم! متنفـــــــرم...!!!!
-شـــــــــــــــــــــــش!!! چته آماتا پچ پچ میکنی! فهمیدم متنفری! ولی از چی؟!؟
- شش به خودت! مگه با تو پچ پچ کردم!؟ با خودم بودم! حالا که اینطوره از تو هم متنفرم!! ... من متنفرم متنفرم متنفرم....
- خب میدونی که من دوستتم؟؟ حداقل بودم قبل ازینکه متنفر بشی از منم دیگه! پس بگو از کی متنفری!!
- آخه یعنی واقعا بعد این همه سال نفهمیدی من از این استادایی که الکی خودشونو استاد جا میزنن و یچی بلد نیستن متنفرم!؟؟ بزنم لهت کنم یا کروشیوت کنم!؟؟ هان؟ خودت انتخاب کن!

-

دوربین میچرخه و سکوت آنی رو که تو اون لحظه تو کلاس مشغول حکمرانی حکومت طاغوت مآبانه اش بود ضبط میکنه تو تصویر! همینطوری میچرخه و میچرخه و میرچرخه و چهره ی تک تک بچه های کلاسو رد میکنه و میچرخه و چهره ی آتشین پرفسور رو هم رد میکنه .. ایندفعه با یه حرکت زیگزاگی خفن دوربین برمیگرده و زوم میکنه رو چهره ی مهربان پرفسور! تاتادام!!!:

-

دوربین چشمای باریک شده ی پرفسور بگمن رو رها میکنه و زوم میکنه رو سوژه ی هیجانی تری!
پرفسور لب هاش رو میگزه و در همین حال دوربین تصاویر رو به صورت اسلوموشن ضبط میکنه... ترک های لب پرفسور در اثر گزیده شدن سر باز میکنن و خون شفاف و زلال (!) و قرمزی لب های پرفسور رو براق میکنه و چه درخشندگی ای رو این دوربین ما شاهده!
در همون حال آماتا سرشو بالا میاره و تو صورت پرفسور زل میزنه. درخشندگی چشمای پرفسور و برقی که از خون تازه ی رو لب پرفسور به چشم میخوره آماتا رو سرجاش میخکوب میکنه! اما از رو نمیره و زیر لبش میگه:
- نمیدونستم گوشاش اینقده تیزه...
- آماتا خفه بمیر!الان جفتمونو به کشتن میدی!!

دوربین برمیگرده پیش پرفسور و همگام با پرفسور جلو میره به سمت آماتا.
در اون لحظات حساس حتی صدای نفس کشیدن احدی هم شنیده نمیشد!

احدی مجهول الهویه در گوشه ای از کلاس:
دوربین:
همون احد (!): خسته شدیم بابا! گفتم یه جیغی بزنم اتمسفر جنایی تر بشه!

پرفسور بگمن جلوی میز آماتا وایساده بود. آماتا با اعتماد به نفس تمام بلند میشه و به دوربین این فرصت رو میده که از یه صحنه ی فیس تو فیس خفن و حیاتی فیلم بگیره!

پرفسور: که پیشگویی های من رو قبول نداری نه !؟؟
آماتا: خیلی معذرت میخوام پرفسور. شما پیشگویی ای کردین که من قبولش داشته باشم؟؟

دانش آموز بامزه (همونی که اولین بار مهارت استاد رو زیر سوال برد!):

پرفسور با نهایت انعطاف میپیچه سمت اون بامزه و طلسم نه چندان مرگ باری رو نثارش میکنه. در همین لحظه بود که بغل دستی آماتا با آغوش باز از مرگ پذیرایی میکنه !
بگمن روش رو به آماتا میکنه و میگه:

- که اینطور! مثل این که خودت خیلی به خودت اطمینان داری! چطوره یه چشمه از توانایی های شگفت انگیز پیشگوییت رو نشونمون بدی؟؟ اگه هم که نه ، مجبورت میکنم تا آخر سال تو آشپزخونه ی هاگوارتز به جنا توی تدارک میز و شستن ظرفا کمک کنی! البته بدون جادو!!

آماتا در کمال ناباوری نگاهی به بچه های کلاس میندازه به امید حمایتی چیزی اما تنها چیزی که میبینه یه عده آدم شاد و خوشحاله که رو هم افتادن تخمه و میشکونن و هم زمان ماجرارو دنبال میکنن! همینطوری با چشماش دنبال کمک میگشت تو کلاس که ییهو چشمش میفته به یه ردای تر و تمیزی که تو پوست بسته بندی شده بود و روی میز پرفسور جا خوش کرده بود. یادش اومد که اون روز صبح پرفسور آبر دامبل تو راهرو جلوی پرفسور بگمن رو گرفته بود و اون ردا رو تو بغلش تپونده بود و کلی بهش سپرد که با نهایت دقت شستو شوش بده! گویا پرفسور بگمن به شغل آبرومند خشکشویی در کنار شغل شریف تدریس پیشگویی میپرداخت!
لبخند موذیانه ای رو لبای آماتا نقش بست. دست به جیبش برد و آینه اش رو که جزء جدایی ناپذیر از خودش بود ، درآورد.
پرفسور بگمن یه نیگاه عاقل اندر سفیه به آماتا انداخت و گفت:

-ببینم! نکنه میخوای آینده ی منو از تو آینه ببینی!!؟ گوی بلورین احتیاج نداری بیارم برات؟
- نه استاد با همین کارم راه میفته!!

آماتا خیلی سعی کرد تا یادش بیاد مشنگایی که تو تابستون باهاشون کمپ رفته بود چطوری با آینه نور خورشیدو اینور اونور منعکس میکردن. با خودش فکر کرد که حتما اونطوری میتونه بسته ی رو میزو آتیش بزنه. اما هرکاری کرد نتونست که نتونست!
پرفسور: چی میبینی ! به منم بوگو عموجان!!

ییهو شخص مجهول الهویه از گوشه ی کلاس بلند میشه و انگار میفهمه چی تو سر آماتاس. زیر لبش طلسمی رو میخونه و توی بسته جرقه ای درست میکنه.
احد مجهول الهویه(تو دلش!!): بابا کلاس ماست دیگه! حتی یه نفرم پتانسیل اینو نداره که یکم آتیش بسوزونه! چه خسته کننده!

آماتا جرقه رو که دید نیشش تا بناگوش باز شد و تو دلش به علامه گی خودش افتخار کرد که چچقدر خوب از مشنگا کار یاد گرفته بود!

پرفسور یک لحظه با خودش فکر کرد که نکنه آماتا واقعا چیزی دیده که اینطوری لبخند آبکی تحویلش میده. دهنش رو باز کرد که بپرسه اما آماتا زودتر گفت:

- پرفسور خیلی متاسفم ولی میبینم که پرفسور دامبلدور حکم تدریستون رو به تعلیق در میاره...انگار..
پرفسور:
- انگار یه کار خیلی بد کردین! مثلا این که مسئولیتی رو که بهتون داده بود رو توش گند زدین.. اوه اوه اوه..

در همون لحظه بوی سوختگی تیزی دماغ پرفسور رو به نوازش در میاره. استاد بگمن با کنجکاوی بو میکشه و ...
انگار کل آب دریاچه ی نزدیک هاگوارتز رو یخ کردن ریختن رو سر این پرفسور بیچاره ...پرفسور بگمن هجوم میبره سمت بسته و روش میپره اما دیگه دیر شده بود و نه تنها ردای توی بسته سوخته بود، تنها ردای خودشم با یه طرح دایره ای خیلی خوشکل رو شکمش، جزغاله شد!
دوربین زوم میکنه رو پرفسور و این حالت پرفسور رو که کارد میزدی بهش خونش در نمیومد رو ثبت کرد!

پرفسور: 100 امتیاز از گریف کم میکنم آماتا! آتیشت میزنم!!تو .. دانش آموز گستاخ..
آماتا : فک کنم استاد دیگه از استادی تا الان تعلیق شده باشید! نمیتونین امتیاز کم کنین! ولی خب من پیشگویی که خودتون خواستین رو انجام دادم!

-------------------------------------------------

و در پایان باید بگم که این فقط یه رول بود برای ارائه به عنوان مقش و هیچ ارزش دیگه ای نداره!! همه میدونن من به استاد ارادت خاصی دارم!


What if you were feeling something you are not able to talk about or you are not allowed to think about ??


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۹۰

آماندا بروکل هرستold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۳ دوشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۹۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 497
آفلاین
صبح
با باز شدن در بارو، همهمه ای برپا شد. آرتور وارد خانه شد و بعد از رد کردن هفت خوان رستم، از میان سیل جمعیت به آشپزخانه رسید. جینی با لبخندی پلاستیک وسایل را از دست او گرفت و در داخل آنها نگاهی انداخت. سپس مشغول بیرون آوردن وسایل و مرتب کردن آن ها در آشپزخانه شد.

ظهر
جینی در حالی که در اتاق آرتور تلویزیون او را با بی میلی تمیز می کرد و شبکه هواشناسی را میدید از پنجره دید که ریموس و سیریوس وارد خانه شده اند.

عصر

جینی، ریموس و سیریوس هر سه دور یک میز نشسته بودند.
جینی: من سه تا پیشگویی می کنم و اگه هر سه تاشون درست بودن شما باید چوبدستی آلبوسو برام بیارید تا یه نگاهی بهش بندازم...
مالی بالای سر ریموس ایستاد و با نگاهی برای دخترش اظهار تاسف کرد. سپس کیکی را وسط میز گذاشت.
جینی: اول اینکه...من پیشنهاد می کنم این کیکو نخورید.
بلافاصله بعد از گفتن این حرف، سیریوس تکه ای از کیک را از دهانش بیرون انداخت.
-چقدر شوره...
جینی با خشنودی نگاهی به سیریوس انداخت و گفت: دومین غیب گویی من... امروز هوا به شدت سرد میشه.
ریموس با تمسخر گفت: نه بابا؟
جینی پنجره بالای سر ریموس را با چوبدستی باز کرد. قطرات تگرگ از بیرون وارد خانه شدن ود به سر ریموس برخورد کردند.
ریموس با تعجب به جینی نگاه کرد و گفت: قبول نیست..اینا که پیش پا افتاده بودن...منم می تونستم...
جینی خندید. گفت: مطمئنا سومی بزرگترین غیب گویی ممکن برای محفلیاست. فقط قبلش چوبدستی آلبوسو می خوام.

مدتی بعد
جینی به همراه ریموس و سیریوس در محوطه بارو ایستاده بودند. جینی ابر چوبدستی را در جیب ردایش گذاشت و گفت: سومین پیشگویی اینه...بزودی...این خونه روی سرافراد داخلش خراب میشه....توسط یه مرگخوار...
ریموس: یعنی تو ما رو اینجا آوردی که از خونه مراقبت کنیم؟؟
جینی خندید.موهایش به رنگ مشکی در آمد و بینی کجش شروع به صاف شدن کرد. آستین چپ ردایش را بالا زد تا علامت شومش مشخص شود.
سیریوس پس از بیرون آمدن از شوک فریاد زد: آماندا!!!
آماندا بروکل هرست، چوبش را به سمت یکی از تخته سنگ های اصلی خانه گرفت و زمزمه کرد: ریداکتو...



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
لونا و تری که به تازگی یکی از بازیای مشنگارو یاد گرفته بودن، هرکدوم یه طرف یه طنابو گرفته بودن و تکون تکونش میدادن. لینی هم وسط اونا وایساده بود و فرت و فرت از رو طناب میپرید.

لینی با هر بار رسیدن پاش به زمین، یه کلمه رو میگفت تا در نهایت جمله ش کامل شه.

- بعدش ... چی ... میشه؟ ... همین طور ... هی باید ... بپرم؟ ... تموم ... نمیشه؟

تری به دستاش که از بس طنابو چرخوندن خسته شدن نگاه میکنه و میگه: اه چرا عین وزغ میپری؟ خو بیا خوبی کن و بباز دیگه. باید اسمتو میذاشتن جهنده!

لونا یه نگاه به آسمون میندازه و یه عالمه نقطه رو اون دور دورا تو آسمون میبینه. درحالیکه یه دستش داره طنابو میچرخونه و یه چشمش داره آسمونو برانداز میکنه میگه:

- میدونستین من پیشگوییم خوبه؟

- دوشومب!

لینی با صدای مهیبی میخوره زمین، اما بدون کوچیک ترین توجهی به افتادنش شروع میکنه به قاه قاه خندیدن.

لونا با تعجب میگه: وا این چش شد؟

اما با دیدن تری که به سختی جلو خودشو گرفته بود تا نخنده میگه: منو مسخره میکنین؟

لونا دوباره به آسمون و نزدیک شدن پرنده ها نگاه میکنه و میگه: اگه تا چند دقیقه دیگه یه چیزی که اولش "چ" داره رو سرتون نریخت!

تری رسما منفجر میشه و همراه لینی هردو با صدای بلند شروع میکنن به خندیدن. لونا دوباره میگه: نگین نگفتما!

و چند قدم از اونا که هنوز در حال غلتیدن رو زمینن دور میشه و به یه درخت تکیه میده و تو دلش خدا خدا میکنه تا واقعا یکی از پرنده ها همون موقع حوس (هوس؟) کنه خودشو خالی کنه.

دسته ی عظیم پرنده ها که یحتمل در حال کوچ کردن بودن به اونا میرسه و درست از بالا سرشون رد میشه و لحظه ای بعد کلیشون دور میشن بدون اینکه چلغوزی نثار یکی از اون دوتا بکنن. لونا با ناامیدی چشماشو میبنده و آه میکشه.

تری که از شدت خنده دل درد گرفته میگه: حتما اینا قرار بود یه کاری کنن!

اما صدای پر پر زدن یه پرنده دیگه به گوش میرسه که از گروهش جا مونده، یه چیزی ازش خارج میشه و همون چیز رو مخ تری فرو میاد.

تری یک ثانیه قبل از این اتفاق:
تری یک ثانیه بعد از این اتفاق:

لینی و لونا با تعجب به تری خیره میشن. به قدری پهنای باند (!) چلغوز زیاد بود که رو نصف پیشونی تری پخش شده بود.

تری با چهره ای اخمو پیشونیشو لمس میکنه و میگه: با هیکلش جور در نمیومد!

قلب تری سریعا دستور داد و قال و ابراز عصبانیت کردنو به مغزش صادر میکنه اما قبل از اینکه این پیام برسه مغز تری یاد یه چیزی میفته. بعدش لبخند میزنه و میگه: میگن چلغوز خوشی میاره!

و با همین فکر به سمت شیرای آبی که تو پارکه میره تا صورتشو پاک کنه. لینی که از حرکت تری تعجب کرده، شونه هاشو بالا میندازه و برای کمک به اون همراش راه میفته.

لونا سنگ جلو پاشو محکم به جلو پرت میکنه و آه کشان میگه: من مثلا پیشگویی کردما!!!!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۱۳ ۲۲:۲۹:۳۴



Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۰

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
حیاط هاگوارتز

- هی تری! این چه کتابیه میخونی؟

تری که محو کتاب شده بود هول (؟) میشه و سرشو بالا میاره و به لینی که با کنجکاوی بهش نگاه میکرده میگه: امم...این؟ اممم...کتاب پیشگوییه!

- برو باو! تو و پیشگویی؟! هه!!!!

- مگه من چمه؟

لینی دستشو جلوی دهن تری میگیره و یواش میگه : هیسس... آرومتر! یواش بگو کسی نفهمه ، اونوقت همه میان مسخره ت میکنن ها!! از من گفتن بود!

و با صدای بلند میخنده و از تری دور میشه که ناگهان تری که حسابی عصبانی شده بود داد میزنه : صبر کن لینی...من میتونم برات پیشگویی کنم.

- تو؟! خب پس الآن پیشگویی کن...زودباش منتظرم!

- الآن؟

- آره همین حالا! دیدی گفتم به تو این چیزا نمیاد!!

تری به لکنت میفته اما چشمش به لونا میفته که از اون دور دوان دوان داشت به طرف خودشون میومد و یک دفعه فکری به ذهنش میرسه...

- صبر کن تمرکز کنم!

و چشماشو میبنده... دوباره ادامه میده :

- تا چند دقیقه ی دیگه یکی تو رو میترسونه!

لینی پوزخندی میزنه و منتظر ادامه ی حرفای تری می مونه که یهو لونا میرسه و ...

- پخخخخخخخخ!

لینی دو متر بالا میپره و جیغ بنفشی میکشه ، یه نگاه به تری میندازه ، یه نگاه به لونا میندازه و با وحشت فرار میکنه.

لونا که از موضوع خبر نداشت زیر لب میگه : این چش شد؟!

تری هم لبخندی به پهنای صورت میزنه!!

10 دقیقه بعد :

تری روی یه صندلی نشسته و با غرور و اندکی ترس و نگرانی میگه : بچه ها نزنین تو صف! قول میدم واسه همتون پیشگویی کنم!

و به صف طولانی که بچه های هاگوارتز تشکیل داده بودن نگاه میکنه...!


Only Raven!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ دوشنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۰

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
در خوابگاه مدیر باز شد و موجود ریش داری که بوی بز میداد داخل پرید و در را محکم کوبید تا همکارش از خواب ناز برخیزد و ظرف پف اژدها و بطری نوشیدنی کره ای که روی شکمش قرار گرفته بود به زمین بیفتد.

- اَه، نکش دیگه!

- چیو نکشم بوقی؟

- آبر تویی؟ یه لحظه فک کردم هنو تو خوابمم ... بیا واست تعریف کنم پسر عجب خوابی بود اوفــــــــ کفم برید ...

- بوقی من دارم از فشار مشکلات به فنا میرم میخوای خوابتو تعریف کنی؟ لباسات خیسه عوض کن برو سر کلاس.

- کلاس؟ کدوم کلاس؟ من که کلاس ندارم باو.

- از این به بعد داری چون معلم پیشگویی نداریم و الانم دانش آموزا سر کلاسن.

- پیشگویی؟ آخه من که پیشگویی بلد نیستم.

- مهم نیست فقط زودباش.

-


کلاس پیشگویی

لودو با چهره ی پف کرده و خواب آلود وارد شد و یکراست رفت پشت میز و شروع به صحبت کرد: سلام، من لودو بگمن هستم معلم پیشگویی شما. کتاباتون رو باز کنید و از صفحه اول شروع کنید به خوندن ... سوالی نیست؟ خوبه!

لودو بدون توجه به دست هایی که به هوا رفته بود کتابی از قفسه ی کنار دستش برداشت و باز کرد و سرش را پایین انداخت تا بلکه بتواند ادامه ی خوابش را ببیند.

- استاد ... استاد ... استاد من سوال دارم!

- بپرس فرزندم

- استاد تو لیستی که به ما داده بودند کتابی برای پیشگویی نبوده!

- 5 امتیاز از گروهت کم شد پسره ی بی نظم، کتاب پارسال رو باید می آوردین تا امسال ادامشو بخونید دیگه!

- استاد ببخشین درس عملی نداریم؟

- با پایه ی ضعیفی که تو درس پیشگویی دارین و من از تو چشماتون میخونمش خیلی برای درس عملی زوده.

- استاد ببخشین شما بلدین پیشگویی کنید ؟

دانش آموزان:

- شما میدونستی از بچه های بامزه ی کلاس هستی؟ خوب برای من اصلا مهم نیست که شما از قدرت های پیشگویی من چیزی بدونید یا نه ولی برای این که سرجاتون بشینید و دیگه حرف اضافه نزنید یه چشمه غیب گویی میام!

لودو این را گفت و به دانش آموز بامزه خیره شد و پس از کمی ادا درآوردن و چپ و راست کردن چشم و ابروهایش صدایی به نشانه ی تعجب از خود درآورد و گفت: اوه! بچه ها این دوست شما یک مشکلی داره که من نیمتونم بگم

دانش آموزان به پسر بامزه خیره شدند و پس از لحظه ای سکوت قهقهه هایشان را سردادند.

- نه خیر اصلا اینجوری نیست!

- جدا؟ خوب نشون بده من دروغ میگم

سپس لودو رو به دختری که کنار پسر بامزه نشسته بود کرد و با دیدن چهره ی چون لبوی او گفت: ببینم شما نظر کارشناسی ای در این مورد دارین دوشیزه؟

کل کلاس:

دختر با چهره ای آمیخته از خجالت و خشم از جایش برخواست و از کلاس خارج شد.

- ببینم دیگه کسی نمیخواد از مهارت های من سوال بپرسه؟ خوبه، مشغول شین و کتابتونو بخونید.

لودو این را گفت و دوباره سر جایش نشست دستانش را روی شکمش گذاشت در چرت لذت بخشی فرو رفت.



________________________
تکلیف

همانطور که دیدید برای غیبگویی حتما نیاز به مهارت های خاص نداید! تنها کافیست خبری از غیب بدهید که کسی نتواند آن را تکذیب کند!
رولی بنویسید که شخصی (شما یا هر کس دیگری) با استفاده از این تکنیک غیبگویی کند.


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۱۰ ۱۷:۵۰:۰۵

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۰:۰۳ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۰

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
کلاس پيشگويي با تدریس پروفسور لودو بگمن از دوشنبه 10 بهمن هر هفته


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۶ ۲۰:۱۳:۲۲
ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۳۹۰/۱۱/۶ ۲۱:۱۱:۲۸

هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۳ جمعه ۳۱ تیر ۱۳۹۰

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
ریونکلا:23
لونا لاوگود :
10+20=30

لینی وارنر:
10+19+5=34
اون یه نمره برای اینه که بعضی از فعلات ماضی ان و بعضی مضارع دخترم!

تری بوت:
10+15=25

گریفندور:15
گودریک گریفندور:32
10+17+5

پرسیوال دامبلدور:
10+17=25

هافلپاف:
!

اسلیترین:

!!

پایان کلاس های پیشگویی



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۵۲ پنجشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۰

پرسیوال دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۱ چهارشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۹:۵۱ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از این همه ریش خسته شدم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
پاسخ سوال اول
خلسه حالت خاصی از آگاهی که بدن در این حالت در خواب عمیق (ریلکسیشن) بوده ولی ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد.

این روشی است که دارای روش‌های گوناگونی از جمله روش طناب روبرت مونرو-روش مرحله بین خواب و بیداری و… است

این حالت توام با آرامش خاصی است با فعال شدن اعصاب پاراسمپاتیک با نرمال کردن کنش‌های بیولوژیکی که دارای یک آستانه است و با تمرکز و تلقین ناخودآگاه هم می تواند همراه باشد. خلسه در حالت‌های هیپنوتیزمی و مدیتیشن و ورزش‌هایی با تمرکز ذهن و تجارب روحی متعالی عرفانی همراه هست. حالت ترانس (خلسه منفی) می‌باشد که با تحریک شدید اعصاب سمپاتیک و با تحریک اعصاب و انقباض عضلانی و اظطراب همراه هست. مواردی چون حالت‌های افیونی و رقص‌های تند دراویش و دانس‌های مدرن ترانس وجود دارد. در هر دو حالت خلسه فاصله از -آگاهی- وجود دارد. در خلسه فراهوشیاری و در ترانس اختلال در خودآگاهی است.

پاسخ سوال دوم
شبی از شبهای پر باد اکتبر بود و ماه ،درخشان در پهنه ی ظلمانی آسمان خودنمایی میکرد.

مدیره ی مدرسه به همراه روح یک مرد بسیار بلند قد در طول راهرو های خالی هاگوارتز قدم می زد .

صدای گفتگوهایشان بسیار آرام بود چرا که میخواستند سنگ دیوارها آن گفتگوها را استراق سمع نکنند.

- بابابزرگ....این حقیقت داره.اون حتی جوری خودشو تو دل جامعه جا کرده که مردم واقعا فکر میکنن اون مثل باباش نیست.ولی چیزی که منو خیلی عصبی کرده اینه که مثل پدرش درخواست تدریس دفاع دربرابر جادوی سیاه رو داده.یکی نیست به من بگه من چه کنم!عمو آلبوس باهام قهر کرده که چرا سرخود و بی مشورت کار میکنم ،بابا آبر هم که رفته سفر خارجه....تمام امیدم به شماست!

پرسیوال با لحنی آرام پاسخ داد:
- آنیتا....باباجون....به این سادگی خودتو نباز...اصلا مگه دیدیش که این طوری از ابهتش وحشت کردی؟بابا...محل اقامتش الان کجاست؟

آنیتا با صدایی لرزان گفت:
- خونه ی دراکو مالفوی مهمونه....مثل این که محل زندگیش ولزه!

پرسیوال با شادی گفت:
- خیلی خوبه...با دراکو هماهنگ کن بریم برای ملاقاتش....فقط حواست باشه نوه ی گلم این ملاقات باید برای اون سرزده باشه!

صبح روز بعد-ویلتشایر-عمارت اربابی مالفوی

آنیتا دامبلدور بلندقد با شنلی که پشت سرش در اهتزاز بود به سمت دروازه ی ورودی عمارت مالفوی گام بر میداشت و روح بلندتر پدربزرگش به همراهش در پرواز بود.

آنیتا چوبدستیش را به هوا بلند کرد و چرخاند و فی الحال یک شیردال بزرگ و سفید به سمت اتاق دراکو به پرواز در آمد.

اتاق دراکو-شیردال لب به سخن گشود
دراکو...پدربزرگ پرسیوال و من الان رسیدیم پشت در ...طوری در رو باز کن که نشون بده ما سرزده اومدیم.

لحظاتی بعد آنیتا و روح پدربزرگش به در ورودی ساختمان رسیدند
در باز شد و دراکو با صدای بلند گفت:
- خیلی خوش اومدین جناب مدیر....مشرف فرمودین جناب دبیرکل.....بفرمایین داخل....بیش از این ما رو خجالت زده نکنین!
آن دو از کنار دراکو گذشتند.

مالفوی به آرامی گفت:
- تو کتابخونه س...بریم اونطرف!

و هرسه به سمت سالن کتابخانه ی شخصی مالفوی ها حرکت کردند.

دراکو در را با دستانش گشود و گفت:
- خانوم مدیر و جناب دبیر کل....در مورد اون موضوعی که قبلا بحث کرده بودیم اینجا تونستم مدارکی مبینی بر...اِ جناب ریدل شما هم اینجا تشریف دارین؟خیلی خوب شد...ایشان رو معرفی میکنم...جناب آرتیکوس ریدل کبیر و جتاب ریدل ایشون آنیتا دامبلدور مدیره ی هاگوارتز و این روح گرانقدر هم سرپرسیوال دامبلدور دبیرکل سازمان ملل جادوگری هستن!

ریدلِ پسر که تا کنون چشمانش بر روی برگه های یک کتاب قطور ثابت بود سرش را بالا آورد.

آنیتا نفسش را درسینه حبس کرد...پرسیوال در هوا ثابت ماند.

آرتیکوس نمونه ی کوچکتر پدرش در دوران جوانی بود اما برق چشمان سبزش چیز دیگری را در ذهن دامبلدورها تداعی کرد.


ویرایش شده توسط پرسیوال دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۳۰ ۱:۴۳:۵۵

پیرم و گاهی دلم یاد جوانی می کند....
تو روح هرکی بد برداشت کنه









دامبلدور
یک دامبلدور
یک دامبلدور دیگر
من یک دامبلدور دیگر هستم
پیر آزرده دلی در انتظار بوسه ای از اعماق ته قلب


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ یکشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۰

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
1.

خلسه حالتی بین خواب و بیداری است که امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار می گیرند و تلقین پذیری انسان افزایش مییابد و ضمیر خودآگاه کنار رفته و ضمیر ناخودآگاه پدیدار میگردد.خلسه از نظر کیفیت به دو نوع مثبت و منفی تقسیم بندی میشود باید خلسه منفی را شناخت و اگر پیش آمد از خلسه خارج شد.در خلسه ی مثبت تنفس آرام و عمیق است و احساس رهایی به آدم دست می دهد در حالی که در خلسه منفی تنفس تند و سطحی است و شخص حالت اظطراب و تنش دارد.


2.

تری در خانه در حال خواندن روزنامه بود که کسی به در زد.

تق تق تق! تق تق تق!

-درد دو ساعته بگیری! اومدم باو! اِ لینی؟ تویی؟

-هن هن هن...(افکت صدای نفس نفس زدن ) آر...آرتی...کو...

-

-آرتیکوس!

-چی؟ آرتیکوس؟ پسر اسمشو نبر؟

-آره

-خب چی شده؟ آرتیکوس چی شده؟

-میگن آرتیکوس برگشته.الآنم توی اون کافه که اسمشو یادم نیست تو کوچه دیاگونه

-چرت نگو باو.دو سال پیشم می گفتن برگشته.ولی کو؟! ما که ندیدیم!

-خب بیا بریم همون کافه ای که میگن.انگار این دفعه خیلی جدیه

و تری و لینی به طرف کافه راه افتادن.

اندکی بعد

قیژژژژژژ! (افکت صدای باز شدن در کافه!)

تری: دیدی لینی! کسی اینجا نی... اوه مای گاد! آر...

مرد شنلپوشی که سر میزی در انتهای کافه نشسته بود نگاهی به عقب انداخت و با صدای بلند قهقهه ای سر داد.

-ها ها...آره تری! این منم! آرتیکوس کبیر! ها ها ها...


Only Raven!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
1.

این مجموعه انسان را به حالت خلسه و بی وزنی می‌‌برد که در این حالت انسان احساس آرامش و حالاتی خاص را تجربه می‌‌کند، در خلسه انسان از محیط خارج می‌‌شود طوری که گویی در این دنیا وجود ندارد و حالتی بین خواب و بیداری است که امواج ذهنی در شرایط آلفا قرار میگیرند و تلقین پذیری انسان افزایش می یابد.

به طور واضح تر میتوان گفت که خلسه حالت خاصی از آگاهی است که بدن در این حالت در خواب عمیق (ریلکسیشن) بوده ولی ذهن کاملاً آگاه و بیدار باشد.

این روشی است که دارای روش‌های گوناگونی از جمله روش طناب روبرت مونرو-روش مرحله بین خواب و بیداری و… است

این حالت توام با آرامش خاصی است با فعال شدن اعصاب پاراسمپاتیک با نرمال کردن کنش‌های بیولوژیکی که دارای یک آستانه است و با تمرکز و تلقین ناخودآگاه هم می تواند همراه باشد. خلسه در حالت‌های هیپنوتیزمی و مدیتیشن و ورزش‌هایی با تمرکز ذهن و تجارب روحی متعالی عرفانی همراه هست. حالت ترانس (خلسه منفی) می‌باشد که با تحریک شدید اعصاب سمپاتیک و با تحریک اعصاب و انقباض عضلانی و اضطراب همراه هست. مواردی چون حالت‌های افیونی و رقص‌های تند دراویش و دانس‌های مدرن ترانس وجود دارد. در هر دو حالت خلسه فاصله از -آگاهی- وجود دارد. در خلسه فراهوشیاری و در ترانس اختلال در خودآگاهی است.

2.

صدای هوهوی باد در تمام کوچه های باریک و خیابان های کم پهنای دهکده ی کوچک میپیچید. هیچ منطقه ای در این دهکده پیدا نمیشد که روشنایی داشته باشد. فقط بعضی از خیابان ها دارای چراغ هایی بود که تک و توک روشن بودند و نور ضعیفی که سوسو میزد از آن خارج میشد. در این میان تنها ماه را میتوانیم بعنوان منبع روشنایی آنجا نام بریم.

صدای پرت شدن قوطی نوشابه ای همراه با باد شنیده میشود. دختری که شنل بلندی پوشیده بود و کلاهش را تا ته پایین کشیده بود، عامل ایجاد کننده ی صدای قوطی بود. بی توجه به این اتفاق، شروع به حرکت در امتداد خیابان کرد. هر از گاهی صدای غیژی یا بامبی شنیده میشد که در اثر باز و بسته شدن درها بود. این شهر، شهر مردگان بود. یعنی دختر این چنین تصور میکرد. چون هیچ پرنده ای در آنجا پر نمیزد.

به کافه ای در انتهای خیابان رسید. در کافه تلو تلو میخورد و در اثر وزش باد در حرکت بود. دستش را درون جیبش کرد و برگه ای را بیرون آورد. شکل و آدرس درست همین کافه را نشان میداد. اما او اصلا درک نمیکرد که هدف آن غریبه از تهدید کردن او و وادار کردنش برای آمدن به آنجا چه بود. او خانواده اش را تهدید کرده بود و دخترک چاره ای جز قبول خطر نداشت.

نفس عمیقی کشید، از پله بالا آمد و در را باز کرد و وارد شد. اکثر میزها و صندلی یا شکسته بودند و یا به گوشه ای پرتاب شده بودند و واژگون بودند. آن هایی که سالم مانده بودند نیز توسط تارهای عنکبوت و حشرات گوناگون احاطه شده بودند. در آن لحظه احساس کرد نور کوچکی را در گوشه ای از کافه دیده است. بنابراین برگشت و به اتاق گوشه ی کافه خیره شد. درست دیده بود، نوری ضعیف در آنجا دیده میشد. آب دهانش را قورت داد، چوبدستیش را بیشتر درون دستش فشرد و به سمت آنجا رفت. در آستانه در که ایستاد، صدای حبس شدن نفسش شنیده شد.

مردی قوی هیکل و درشت اندام، با قدی بلند و چهره ای وحشتناک، رو به رویش ایستاده بود و چوبدستیش را با حالت تهدید آمیزی به سمت او گرفته بود و چشمانش مستقیم به او خیره شده بودند. دخترک چند قدم عقب رفت و بعد از برخورد با صندلی ای، تعادلش را از دست داد و افتاد. ابتدا به مرد و سپس به چوبدستی او که در حال بالا آمدن بود نگاه کرد. قبل از اینکه کاری از دستش بر بیاید طلسمی به سرش برخورد کرد و پخش زمین شد.

صدای قهقهه ی مرد سراسر آنجا را فرا گرفت. باد خنده ی ترسناک مرد را با خود حمل کرد و تا دوردست ها با خود برد. این صدای عجیب و وهم انگیز تا لحظاتی تمام دهکده و بیابان اطرافش را فرا گرفته بود. حالا دخترک در اختیار مرد بود و تحت فرمان او بود. او کنترلی از خود نداشت و تنها مجبور به اطاعت از دستورات مرد بود. اما چرا این مرد او را انتخاب کرده بود؟ در این لحظه این موضوع اصلا مهم نبود، به هر حال او دیگر اختیاری از خود نداشت. مرد سرش را به سر دختر نزدیک کرد و درون گوشش زمزمه کرد: دیگه دنیا دست آرتیکوس ریدله!

3.

لرد هرگز به قلب سیاه و پر افتخار خودش اجازه نداد که کسی جز خودش رو دوست داشته باشه و هیچ وقت از هیچ زنی خوشش نیومد. بنابراین این آرتیکوس ریدل میتونه پسر ِ برادر ِ مروپ باشه! برادر مروپ قبل از مرگش بچه دار شد، اما از اونجایی که هرگز پدر و مادرش دیده نشدن و از همون روز تولدش بی کس بود (مامانش همون روز تولدش ناپدید شد)، با توجه به اینکه مردم منطقه ای که خانه ی ریدل توش قرار داره نسبت تام ریدل و مروپ رو میدونستن، فکر کردن اون پسر این دو نفره و این نام خانوادگی رو براش گذاشتن. پس ولدمورت و این شخص با هم نسبت فامیلی دارن. این شخص پسرداییه تام ریدله!

( اختیاری بود دیه؟ بنابراین از خودم بلغور کردم )


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۱۸ ۲۱:۰۶:۱۶








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.