جادوفلیکس
توجه:
نه
دوربین از بالای تپه های سرسبز اوپسکده رد میشه. از آبشارها و کوهستانهای برفی میگذره. دشت و صحرا رو پشت سر میذاره و از میون شاخ و برگ درختای جنگلها سرک میکشه تا به گلههای بوفالویی برسه که دارن بی هدف طی امتداد درهای میدَوَن. دوربین همچنان نمیخواد آروم بگیره. کمی متمایل میشه و بالای دره رو نشون میده؛ جایی که تعدادی گوزن و آهو و شیر و پلنگ و زرافه و فیل و کانگورو و میمون و گرگ و مرغ و دارکوب و فلامینگو و خرچنگ و پنگوئن و کلاغ و خر و الاغ و تولهسگ و پدرسگ و گاو و بیشعور جمع شدن و دارن از یه برکه مشترک آب میخورن و کنار هم chill میکنن.
دوربین به زمین میاد و چند شات طولانی از هر گروه حیوونای کنار برکه میگیره تا اتمسفر صحنه به عمق وجود بیننده نفوذ کنه و تا مغز استخونش پر از مادر طبیعت بشه.
بدون هیچ هشدار قبلی، یکی از گوزنا سرشو میاره بالا و به نقطهای خارج از کادر نگاه میکنه. بقیه حیوونا هم یکی یکی متوجه حضور غریبی میشن و به همون نقطه چشم میدوزن. بعد از چند دقیقه، همه به طرز وحشیانهای به سمت نقطه مقابل کادر فرار میکنن.
دوربین میچرخه تا عامل وحشت حیوونا رو به بیننده نشون بده:
ماجراهای اوپسکده
نویسندگان، کارگردانان، مسئولان موسیقی متن، تدوین و بقیه چیزا:
وینکی
فنریر گری بک
اپیزود ششم: دِ سیزن فینالِی!
اکت اولاینکی و ویرسینوس به سبک یک لکه دمدمیمزاج و مدار سینوسی تکمزاج -که بودند- راه افتاده و در خیابانها میرفتند. هر کدام یک آیپاد درون گوشِ نداشتهشان چپانده و عینک دودی گنده بر چشم زده و گامهای گندهتری بر میداشتند و همینطور میرفتند. دور و ورشان البته خالی از سکنه بود و همه اهل دنیا درون خانه مشغول خود-قرنطینه بودند. آنطرفتر چند نفر بودند که لباس دکترهای عهد مرگسیاه پوشیده بودند. (با منقار و کلاه لبهدار و ردای سیاه و عصا) درِ خانه مردم را بیوقفه میکوبیدند تا اهل خانه بیایند بیرون و بعد دعوایشان میکردند که "چرا آمدهاید بیرون و مگر نمیدانید طاعون آمده و همه باید در خانه بمانیم و اصلا همهچیز تقصیر خودتان است و ما درب تکتک خانههایتان را میکوبیم و بهتان فحش میدهیم و میسوزانیمتان چون مریضید. اگر این نباشد، مریضی دیگریست و آخر کار همهتان که مرگ است به هرحال. بهتر است همهتان زودتر بمیرید تا طاعون را منتقل نکنید." و بعدش هم یقه یاروها را میگرفتند و میبردند یک گوشهای میسوزاندندشان.
آن طرفتر اما یکسری کارتنخواب بودند. (با ریشهای بلند و سر و صورت خاکستری و روغنی، موهای پشمطور و لباسهایی که از اجداد بیخانمانشان به ارث رسیده بود) یک دیگ بزرگ زیر بغل زده و میرفتند سمت رودخانه شهر. قرار بر این بود که خودشان را برای اولین بار در زندگی بشویند و آب حاصله را توی دیگ بریزند و هم بزنند و بجوشانند. بعد بریزند توی یک سری بطری، رویش برچسب
درمان قطعی طاعون بزنند و به مردم بفروشند. اسپانسرشان هم دراگ دیلر محل بود که یک تریبون وسیع داشت و هر چیزی را با هر برچسبی میتوانست به مردم بفروشد و مردم باور میکردند.
اما اینکی و ویرسینوس خیلی سطحشان بالاتر از این بود که به وضع این مردم و شهرشان توجه کنند. پس همینطور آیپاد-در-گوش میرفتند و خیلی خفن بودند. رفتند و رفتند تا اینکه از دور، چیزی چشمشان را گرفت. تا جوهر و سینوس به خود جنبیدند، چیز مذکور چشمشان را گرفته بود و با خود بردهبود و بیچشم شده بودند.
-ای بابا... بیچشم شدیم. :relax بدون چشم:
-اینکی کل مردم این شهر رو کشت و چشماشون رو در آورد تا اونا هم بیچشم شد. بعد رفت کل دنیا رو بیچشم کرد تا همه مثل اینکی شد! :war بدون چشم:
-دقیقا! :relax بدون چشم:
اینکی راه افتاد تا برود همه را بکشد و چشمهایشان را بیرون بکشد که دید "ای بابا، بدون چشم که نمیشود کسی را کشت." پس ناچار لامپ را از جیبش بیرون کشید. قبل از اینکه عنبیه و مردمک چشمان لامپ به تغییر ناگهانی نور عادت کند، اینکی آن را توی دیوار کوبید و شکاند. بعد چشمهایش را برداشت و جای چشمهای خودش و ویرسینوس گذاشت.
-اینکی، جوهر نابغه! اینکی، بازگرداننده روشنایی! :war با چشم:
-به به... اینو چرا کشتی حالا؟ :relax با چشم:
اینکی به خون لامپ و امعا و احشای کف دستش نگاه کرد.
-اینکی، جوهر قاتل! :biganeh با چشم:
لکه جوهر -که حالا قرمز شده بود چون کلی خون لایش رفته بود- دستش را تکان داد تا بقایای جسد لامپ بریزد پایین. ولی نریخت. خم شد و دستش را مالید به سنگفرش کِرِمی پیادهرو. دو سه بار هم دستش را محکم کشید تا مطمئن شود چیزی باقی نمانده.
و مسیر را ادامه دادند.
همینطور که میرفتند، آسمان تاریکتر میشد و سایه ساختمانها روی اینکی و ویرسینوس رشد میکرد. سایهها از خیابان شهر تغذیه میکردند. خیابان لاغرتر میشد، سایهها چاق و چلهتر؛ خیابان کمرنگتر میشد، سایهها سیاهتر.
-چرا سایه ساختمونا داره شهرو میخوره؟ :relax با چشمای کمی بازتر:
-سایه گشنه بود، خورد. حالا که فکر کرد، اینکی هم گشنه بود، خواست خورد. :shout گرسنه:
-بیا اینو بخور بابا.
ویرسینوس یک تکه از محور yهایش را شکاند و به اینکی داد تا بخورد. اینکی گرفت؛ خورد.
و ادامه دادند.
سایهها کل شهر را بلعیدهبودند. آسمان تاریک بود؛ ستاره و ماه نداشت، پتوی تماما تاریکی بود که انگار میخواست شهر را خفه کند. نور خانههای مردم خیلی زود جایگزین نور ازدسترفته خورشید شد: از لای پنجرهها بیرون میپاشید، مقداری از خیابان را روشن میکرد، مقدار دیگری تیرهتر میماند. از دوردست به آرامی نور و دود جان میگرفت. جایی داشتند طاعونی میسوزاندند.
ویرسینوس خسته شده بود. نشست روی نیمکتی که لبه پیادهرو بود.
-بشینیم. :relax نشسته:
-نشست! :shout نشیننده:
ویرسینوس به دور و برش نگاهی انداخت. آن طرف چندتا دکتر عهد مرگ سیاه بودند و در خانه مردم را میزدند، آن طرفتر ملت بیخانمانی بودند که یک دیگ زیر بغل داشتند.
-عه... ما الان اینجا نبودیم؟ :relax + ythink:
-اینکی و ویرسینوس داشت دور خودشون چرخید؟ :shout + lanatia:
اینکی و ویرسینوس از جا جهیدند و بدو بدو مسیر قبلشان را دویدند تا به جایی رسیدند که رویش خون و محتویات لامپ دیدند. فریاد زدند و کلی ترسیدند و به سمت دیگر دویدند تا دوباره به نقطه قبلی رسیدند و دوباره ترسیدند. طولی نکشید که همه چیز دور سرشان میچرخید و کلی خسته شدند. پس رفتند و روی همان نیمکت قبلی نشستند.
روبرویشان، یک خانه بود. از پشتش صدای گاو و گوسفند و مرغ و اردک و یک گاو و یک گوسفند دیگر و چندتا گاو و گوسفند افزون بر قبلیها میآمد. تویش یک یاروی چوپان زندگی میکرد که قصاب هم بود و پشم هم میفروخت و یونجه و گندم و جو هم میکاشت و بلد بود ساندویچ هم درست کند و به مردم بفروشاند و خلاصه کلی شغل داشت و دستش را توی دماغ نصف فنون زندگی کرده بود. از موقع ورود طاعون اما تمام یونجههایش را موشهای طاعونی خورده بودند و ستورش بی غذا مانده بودند. اما چوپان/کشاورز/قصاب/پشمفروش خیلی گردنش کلفت بود و همیشه تدبیری در آستین داشت: از همکارانش در شهرهای دیگر خواستهبود در هنگام طاعون به کمکش بیایند و پول بدهندش تا برای مردم شهر لوازم بهداشتی بخرد. پول را گرفت و به خورد گاو و گوسفندش داد تا گاو و گوسفندانِ پولداری شوند و گشنه نمانند.
اینکی همیشه ذهن فعال و باطراوتی داشت و کلی باهوش بود. پس وظیفهاش دانست راهحل ارائه کند.
-اینکی پیشنهاد داد گوسفندهای یارو چوپونه رو ازش دزدید، سوارشون شد و از شهر فرار کرد! :war خسته:
-موافقم. :relax خسته:
اکت دومنصفهشبه. زنگ خونه چوپون/کشاورز/قصاب/پشمفروش میخوره. چوپون با زیرشلواری و رکابی آبی، درحالیکه هنوز یکی از چشماش بستهست از اتاق خواب بیرون میاد. فحش دادنش از لحظه بیداریش شروع شده و هنوز ادامه داره.
-...خودتونو طاعون میکنم اصن! پدرتونو طاعون میکنم! برید زنگ خونه عمهتونو نصفهشب بزنید... :missblack خوابالو:
چوپونِ از همه جا بیخبر، در خونه رو باز میکنه تا فحشهاش رو بطور مستقیمتری به دکترهای ماسکمنقاری تحویل بده. اما به جاش با یه لکه جوهر و نمودار سینوسی روبرو میشه که ماسک به چهره زدن و بطرز خطرناکی وایسادن.
بدون هشدار قبلی، اینکی و ویرسینوس فریاد زنان به سمت چوپون میپرن.
-عااااااااااااااااو! اینکی، جوهر مهاجم! :shout در حال پرش:
-دقیقا! :relax در حال پرش:
توی پسزمینه،
Dark Entries - Bauhaus پخش میشه.
اینکی و ویرسینوس میپرن و پاره میکنن و خون میپاچه و چوپون فریاد میکشه و دست و پا میزنه و میافته زمین. دوتا از بچههای چوپون از سر و صدای حاصله بیدار میشن و از پله ها پایین میان. اینکی و ویرسینوس بدو بدو به سمتشون حمله میکنن و به سر و کله اونا هم میپرن و پاره پورهشون میکنن و خونشون به زمین و آسمون و دوربین و سر و صورتشون و دیوارای خونه میپاچه و برمیگرده و توی خونهایی میپاچه که در حال پاچیده شدن از بچههاست. کلی خون توی خون میریزه و دیگه تنها چیزی که دیده میشه خونه.
بتدریج بقیه اعضای خونواده هم به درگیری اضافه میشن. بچه کوچیک خونواده در پشتی رو باز میکنه تا ازش بدَوه بیرون. ویرسینوس دستاشو کش میده و در رو محکم میبنده. کودک خونواده از وسط نصف میشه. بچه بزرگتر خونه یه قیچی برمیداره و دنبال ویرسینوس میدوه. منتها نمیدونه دویدن با قیچی چقدر خطرناکه. پاش گیر میکنه به امتداد دست و پای ویرسینوس و میافته زمین. دو تیغه قیچی صاف میره توی جفت چشماش و از سمت دیگه سرش بیرون میزنه. خون از گوش و حلق و بینی و حفرههای [سابق] چشم بچه میپاچه بیرون.
اینکی از سمت دیگه پیشروی میکنه. بچه بزرگ خونه یه شیشه ترشی بزرگ دستش گرفته و به سمت اینکی حمله میکنه تا بکندش توی شیشه. اینکی از زیر پای بچه سُر میخوره و از پشت سرش میاد بالا. سر بچه بیتربیت رو توی شیشه میکنه و بعد شیشه رو محکم به زمین میکوبه. سر بچه توی شیشه و شیشه توی سر بچه میشکنه و مغزِ بیرون پاشیده و ترشیِ شیشه از همدیگه غیرقابل تشخیص میشه. در همین حال زن چوپون -که خیلی مجهز و قویه و یه مدتی هم توی ارتش بوده و همه رو میزده و به همه جا حمله کرده و در برابر تموم خطرات از شهرش دفاع میکرده- از پشت سر اینکی در میاد. شعلهافکنشو بیرون میاره و آماده میشه اینکی رو آتیش بزنه. ولی اینکی جوهر آماده تریه. سریع شعلهافکن رو از دست زن چوپون میقاپه و باهاش میپره توی دهن مادر خونواده و میره پایین.
مادر خونواده چند ثانیه با بهت و وحشت به اجساد بچههاش نگاه میکنه تا لحظهای که از وسط منفجر شه.
ویرسینوس و اینکی با خستگی روی زمین خونه میفتن و روی سطح دریای خون شناور میشن. بعد از اینکه خستگیشون در میره، بلند میشن و بدو بدو میرن سمت طویله. دوتا گوسفند بر میدارن و سوارشون میشن و "هو" کنان به بیرون از خونه میتازن. بیرون، طوفان شدیدی شروع شده. رعد و برق میتازه و با هر رعد انگار آسمونِ تاریک شکافته میشه. از زمین به آرومی خون میجوشه و خونه های اطراف همه خاموش و تاریکن. دیگه خبری از گروه بیخانمان و دکترهای منقاری هم نیست.
-بعععععععععع! :sheep سواری دهنده:
-چه گوسفندای حرفگوش کنی... خب... کجا بریم حالا؟ :relax سوار بر گوسفند:
-اینکی پیشنهاد داد رفت سمت دود و آتیش دوردست. اینکی، جوهر گوسفندسوار! :war سوار بر گوسفند:
-بعععععععععع! :sheep سواری دهنده:
اینکی و ویرسینوس رادیوی گوسفنداشون رو روشن میکنن.
The One Reborn - Nobuyoshi Suzuki پلی میشه. تو پسزمینه، خونه ها یکی یکی دارن فرو میریزن. رعد و برق بیوقفه میتازه. طوفان شدیدتر زوزه میکشه و هر چند لحظه یک بار، گوسفندارو به هوا بلند میکنه و زمین میذاره. کم کم از آسمون هم خون شروع میکنه به باریدن و به خونی میپیونده که از زمین داره میجوشه. همینطور که اینکی و ویرسینوس، سوار بر گوسفندهاشون -که حالا پشماشون کاملا قرمز شده- به سمت منبع آتیش پیش میرن، دستهای از کلاغها هم بالای سرشون شکل میگیره و پشتبندش، گروههای عظیم موش از توی خونههای فرو ریخته بیرون میان. صدای کلاغها، رعد و برق، ریزش خونه ها، بیرون اومدن موشها و سیل خون پشت سرشون با ریتم موزیک گوسفندها همآوا میشه.
و بالاخره، اینکی و ویرسینوس به منبع آتیش میرسن: کوه عظیمی از اجساد که وسط گودال بزرگی در حال سوختنه و گروه دکترهای طاعون که دورش مشغول دعا کردنن. بوی تعفن و دود فضا رو پر کرده. تو همین زمان، چند دکتر دیگه از گوشه تاریک گودال نزدیکش میشن و دوتا کیسه سیاه رو به سمت کوه اجساد پرت میکنن. از توی کیسهها فریادهایی برای چند ثانیه شنیده میشه که خیلی زود بعدش قطع میشه.
اینکی و ویرسینوس به ته گودال نگاه میکنن. بعد به سمت دیگه گودال نگاه میکنن که یه جنگله و از تهش نور ضعیفی دیده میشه.
اینکی و ویرسینوس و گوسفنداشون میتونن! اینکی و ویرسینوس چهار اپیزود تونستن! اگه اینکی و ویرسینوس نتونن بپرن، کی میتونه؟ اصلا سریال مال اینکی و ویرسینوسه. نویسندگی و کارگردانی و موسیقی متن و تدوین سریال با اینکی و ویرسینوسه.
-اینکی، جوهر پرنده!

-موافقم.

رعد و برق پشت سر اینکی و ویرسینوس میزنه. سیل بهسرعت به سمتشون میاد. کلاغها آماده میشن که با یه شیرجه بهشون حمله کنن و بخورنشون. اینکی و ویرسینوس خوشحال و مطمئن از اینکه میتونن، گوسفنداشونو چند قدم عقب میرونن. نصفشونو تو سینه حبس میکنن و با قدرت میتازن تا از روی گودال بپرن!
-عاااااااااااااااو!

-بعععععععععععععع!

-بعععععععععععععع!

-موافقم.

ولی نمیتونن...
اینکی و ویرسینوس گویا لحظهای فراموش کردن که سوار گوسفندن و گوسفندا هم گوسفندن. گوسفندای گوسفند راهشونو میکشن و به جای پریدن از روی گودال، میرن توی گودال. و صاف میرن توی آتیش.
و میسوزن...
دو گوسفند و دو سوارشون...
و میمیرن...