هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۷:۵۷ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲
#58

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۸:۵۲
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 239
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: چوبدستی، عشق، قلم پر، معجون سازی، قالیچه، وزارتخانه ی سحر و جادو، کوچه ی دیاگون.


صدای هم سرایی قمری ها روی شاخه های درخت، آن هم در ساعات تاریک نیمه شب، زمانی که انتظار می رفت در خواب عمیق باشند. بنجامین پشت میز تحریر فرسوده ای در اتاق محقرش نشسته بود و با قلم پر مشکی اش گزارش کار ماموریت آن شب را می نوشت، ماموریت قتل، قتل مرد خون آشامی که حالا جنازه اش گوشه ی اتاق قرار داشت و انگار با چشمان آبی روشن و نافذش به بنجامین خیره شده بود، چشمانی که انگار هنوز زندگی در آن ها جریان داشت، چشمانی که هنوز مرگ را نپذیرفته بود.

بنجامین که سنگینی آن نگاه آزارش می داد، سرش را از روی گزارش کار نیمه تمام بلند و به چشمان جسد نگاه کرد. از جایش بلند شد، به سمت جنازه رفت، کنارش نشست و در حالی که زیر لب برای آمرزش روح خون آشام مرحوم دعا می خواند، دستانش را روی پلک های او کشید تا چشمانش بسته شود، ولی چشم ها با سرسختی باز ماندند. بنجامین چوبدستی اش را بیرون کشید، آن را به سمت چشم های جنازه گرفت، تکانی به آن داد و بالاخره موفق شد پلک هایش را ببندد.

باید بلند می شد، سر میزش برمی گشت و گزارش کارش را زودتر تمام می کرد و برای اسقف اعظم می فرستاد. ولی به جای آن بی حرکت سر جایش ماند و به پوست سفید، گونه ها و لب های سرخ و موهای طلایی و درخشان جسد خیره شد، پوست سفیدی که به زودی پلاسیده، چروک و خشک می شد، گونه هایی که سرخی خود را ازدست می دادند و در استخوان های صورت جنازه فرو می رفتند، لب هایی که عاری از طراوت می شدند و موهایی که درخشش خود را از دست می دادند.
- یه چهره ی معصوم. الان مثل یه هیولا به نظر نمیای... ازم پرسیدی که چرا می خوام بکشمت؟ بهت میگم. چون عشقم به آدمایی که شکارشون می کردی، بیشتر از عشقم به تو بود، به تو که هم نوعمی. اما آیا واقعا گناه تو از یه خفاش شکارچی بیشتره؟ خفاشی که دندونای تیزشو تو پشت نرم و مخملی موشا فرو می کنه و خونشونو می مکه؟

بنجامین برای چند لحظه طوری به جسد خیره شد که انگار انتظار داشت او دهان بگشاید و پاسخش را بدهد. بعد از جایش بلند شد، قالیچه ی رنگ و رو رفته ی زیر پایش را جمع کرد، آن را روی جسد انداخت، به سمت میز رفت، پشت آن نشست و مشغول تکمیل گزارش کارش شد.

گزارش که کامل شد، آن را لوله کرد، به سمت جغد سفید سیاهی که روی بند رخت گوشه ی اتاق نشسته بود، رفت، گزارش را به پایش بست، به طرف پنجره ی باز اتاق رفت و جغد را پرواز داد.

حالا باید دوباره می رفت سراغ جنازه، قالیچه را از رویش برمی داشت، آن را روی میز می گذاشت، لباس هایش را درمی آورد، با چاقو به جانش می افتاد، اندام های داخلی اش را جدا می کرد، آن ها را داخل صندوقچه می گذاشت و به مغازه ی معجون سازی ای که در کوچه ی دیاگون قرار داشت، می برد، مغازه ای وابسته به معبد، معبدی که زیر نظر وزارتخانه ی سحر و جادو کار می کرد.

ناگهان احساس کرد چنگال هایی تیز به قلبش آویخته شده اند و می خواهند آن را از سینه اش بیرون بکشند. اولین بار نبود که بعد از ماموریت این حس به او دست می داد و می دانست که آخرین بار هم نیست. ولی او راه حل این مشکل را بلد بود، راه حلی که بارها و بارها به کار بسته بود، راهکاری که در ازای درد جسمانی درد روحی اش را با خود می شست و می برد.

دستش را روی سینه اش گذاشت، روی زانوهایش افتاد، خم شد و سرش را پایین آورد و آن را محکم به کف زمین کوبید، دوباره، دوباره، دوباره...

کلمات نفر بعدی: آلاکلنگ، کارناوال، دلقک، شعبده باز، مار پیتون، شام لذیذ، تماشاچی ها.





ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۱۹:۴۶:۱۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۲۰:۲۱:۲۵
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۲۷ ۲۲:۳۶:۲۹



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳:۱۸ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲
#57

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۰:۱۰
از خانه ی قرمز
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 191
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: لبخند، حباب، بادکنک، گل رز، بستنی، خوشبختی، شادی

پاتریشیا از اتاقش بیرون رفت. "لبخند"ی زد، روز خوبی بود و خورشید می تابید. با "شادی" در کوچه ی دیاگون ظاهر شد. سپس به طرف گرینگوتز راه افتاد تا به موقع سر قرارش با ناتائیل برسد.
وقتی به آن ساختمان سفید مرمری رسید و وارد شد، یکی از اجنه به طرفش آمد. گفت:"می تونم کمکتون کنم؟"
پاتریشیا گفت:"من دنبال ناتائیل پیترسون می گردم. هست؟"
جن جواب داد:"بله، هست. تازه شیفتش تموم شده. داره آماده می شه تا بیاد. همین جا منتظر بمونین، آخه ساحره ها اجازه ی ورود به رختکن جادوگرها رو ندارن." و رفت تا یک خانواده را به صندوق شان ببرد.
چند دقیقه بعد، ناتائیل به طرف پاتریشیا آمد. صورتش گرد بود، مثل "حباب". چشم های آبی و موهای بور داشت. ردایش آبی، همرنگ چشم هایش بود. او گفت:"سلام، پاتریشیا."
پاتریشیا گفت:"سلام، ناتائیل. خوب شد به موقع رسیدم، آخه معمولا دیر می کنم."
ناتائیل خندید. او و پاتریشیا از گرینگوتز خارج شدند و از پله های ورودی ساختمان پایین رفتند. وقتی به بستنی فروشی رسیدند، دیدند جلوی در ورودی اش گذرگاهی از "بادکنک" گذاشته اند و برخلاف همیشه، دو گلدان "گل رز" دو طرف در ورودی بودند.
پاتریشیا و ناتائیل وارد شدند. پاتریشیا از فروشنده پرسید:"چی شده؟ چرا اینجارو تزئین کردین؟"
فروشنده جواب داد:"امروز تولد سه سالگی بستنی فروشیه. توی این روز خاص "بستنی" پنجاه درصد تخفیف داره."
ناتائیل گفت:"پس دوتا بستنی لیمویی به من و دوستم بده." فروشنده به سرعت دوتا بستنی لیمویی توی قیف گذاشت و به پاتریشیا و ناتائیل داد. ناتائیل پول بستنی ها را داد و همراه با پاتریشیا از بستنی فروشی خارج شد.
وقتی پاتریشیا و ناتائیل در کوچه ی دیاگون قدم می زدند و در همان حال بستنی می خوردند، پاتریشیا واقعا حس "خوشبختی" می کرد. حسی که او نسبت به ناتائیل داشت، چیزی بیشتر از دوستی بود. چیزی که می شد به آن گفت عشق.

کلمات نفر بعد: چوبدستی، عشق، قلم پر، معجون سازی، قالیچه، وزارتخانه ی سحر و جادو، کوچه ی دیاگون.


آدمای متفاوت، همونایی‌ان که دنیا رو تغییر می دن.
زندگی یه کوهه. هیچ راه صافی برای رفتن به بالا نیست و همه‌ش می افتی زمین. ولی اگه از جات بلند شی و به راهت ادامه بدی، قول می دم، به قله می رسی.
جی.کی.رولینگ می گوید:"در زندگی شکست نخوردن ممکن نیست، مگر آنکه آنقدر محتاطانه زندگی کنید که می شود گفت اصلا زندگی نکرده اید، و بنابراین به ناچار شکست را تجربه می کنید."


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۵۰:۴۶ جمعه ۲۷ بهمن ۱۴۰۲
#56

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۳:۵۲
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 168
آفلاین
سوژه : لذت
کلمات : غول سه چشم، جوجه کلاغ، آیین نامقدس، زهر باسیلیسک، زوزه ی غمناک، آینه ی شکسته، روده ی انسان

با صدای ساعتش از خواب بیدار شد. خواب عجیبی در باره ی غول سه چشم می دید. غولی که با صدای زوزه ی غمناک جوجه کلاغ به عمق تاریکی فرو رفت. کتاب صد و ده راهکار آیین نامقدس را برداشت و به طرف اتاق دوستش رفت. آینه ی شکسته که در گوشه اتاق قرار داشت، منجر به عوض شدن فضای اتاق می شد. اتاقش همچون روده ی انسان در هم رفته و پیچیده بود. در کتابخانه اش زهر بایسیلیسک نگه می داشت و بروی لبه ی پنجره اش لیوانی پر از خون گذاشت بود. حس هیجان بهش دست داد. حسی که عاشق اش بود و با تمام و جودش از آن لذت میبرد. کتاب را روی میز گذاشت و از میز کمی فاصله گرفت. باد خنگی فضای اتاق را در بر گرفت. شاید آن روز آخرین روزی بود که می توانست هیجان را تجربه کند.

کلمات نفر بعد: لبخند، حباب، بادکنک، گل رز، بستنی، خوشبختی، شادی،



یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۶:۳۷ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
#55

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۵۸:۵۲
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 239
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: اشک، قهقهه، درخت صنوبر، خطر، زندگی، شفق قطبی، دردسر


پشت به من زیر درخت صنوبر ایستاده بود، دستانش را در جیب های پالتوی چرمی اش فرو برده بود و موهای نقره ای و بلندش در نسیم ملایم به آرامی تکان می خورد. با دیدنش دوباره امواج احساسات متناقض به سمتم هجوم آورده بود. این مرد، موجودی که هدیه ی تاریکی را برایم به ارمغان آورده بود، کسی که از خونم خورده بود و از خونش خورده بودم، کسی که مرا از نو متولد کرده بود.

فلاش بک:
چهره ی رزالی آشفته و موهای پف دار طلایی اش در هم ریخته بود.
- تو نباید به اون اعتماد کنی. اون می خواست تو رو بکشه، می فهمی؟

- ولی گفت دیگه قصد نداره همچین کاری کنه. حس می کنم راست می گفت.

- حست غلطه.‌ فقط به خاطر خونی که بینتون رد و بدل شده، همچین حسی داری.

رویم را از او برگرداندم و به سمت در رفتم. با عجله به سمتم آمد و بازویم را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زده بود.
- خواهش می کنم، نرو. اگه حقه ای تو کارش باشه، چی؟ اگه بخواد تو رو...

بغضش شکست.
- من نمی تونم بدون تو زندگی کنم.

او را در آغوش کشیدم و همان طور که هق هق می کرد، موهایش را نوازش کردم.
- اتفاقی واسم نمی افته، اینو بهت قول میدم.
پایان فلاش بک

وقتی به او رسیدم، رویش را به سمتم برگرداند، لبخند زد و دستش را به سمتم دراز کرد. دستش را گرفتم و با همدیگر به چرخش درآمدیم. آمیزه ای از اشکال و رنگ های غیر قابل تشخیص در برابر چشمانم به حرکت درآمد تا این که بالاخره پاهایم روی زمینی پر برف فرود آمد. دست خالقم، بنجامین را رها و به آسمان بالای سرم نگاه کردم. شگفت انگیز بود! نور سبز خارق العاده ای هم چون سقفی متحرک بالای سرمان در اهتزاز بود. بنجامین با صدای نرم و آهنگینش گفت:
- می دونی، زمانای قدیم شکار زیر شفق قطبی یه معنی خاصی واسه خون آشاما داشت.

لبخند زدم.
- چه جور معنی ای؟

- وقتی قصد خودکشی داشتن، آخرین شکارشونو زیر شفق قطبی انجام می دادن.

لبخند روی لبانم خشکید.
- خب، باید بگم تو حس قشنگی که داشتمو به هم ریختی. تو این فضای رمانتیک، انتظار داشتم حرفای رمانتیک بشنوم. مثلا بگی شبای ولنتاین خون آشاما با معشوقاشون میومدن زیر شفق قطبی و عشقشونو بهشون ابراز می کردن.

- متاسفم، گادفری من. واسه جبرانش این جا واست هتل رزرو می کنم. فقط بگو واسه چند نفر بگیرم، دو یا سه نفر؟ تو و رزالی، تو و ناتان یا تو و رزالی و ناتان؟

چشم غره ای به او رفتم.
- سر به سرم نذار، بنجامین.

شروع کردم به دویدن در برف ها. اول به آرامی و بعد به تدریج سرعتم را زیاد کردم. سواحل برفی، دریاچه های آرام و بدون موج و قطعات شناور یخ در آب، همه شتابان از کنارم رد می شدند. همان طور که جلو می رفتم، ناگهان چیزی توجهم را جلب کرد. سرعتم را کم و در چند متری آن توقف کردم. یک گوزن سفید نر با شاخ های بلند که با چشمان درخشانش محتاطانه به من خیره شده بود. من هم نگاهم را به چشمانش دوختم و در یک آن رویش پریدم، دستانم را محکم دورش حلقه کردم، دندان های نیشم را در گردنش فرو بردم و شروع کردم به مکیدن خونش.

بی وقفه می مکیدم و خون گرم گوزن بدنم را پر می کرد. کم کم دیدم تار شد و سرم شروع کرد به گیج رفتن، ولی نه آن گیجی خوشایندی که همیشه موقع نوشیدن خون حس می کردم. زنگ خطر در مغزم به صدا درآمد و فهمیدم به دردسر افتاده ام، ولی نتوانستم از مکیدن دست بردارم، انگار کنترل خود را از دست داده بودم و بدون آن که بخواهم، فقط می مکیدم و می مکیدم.
*
صدای قهقهه های بلند. کسی داشت با صدای بلند و غیر طبیعی قهقهه می زد و روی برف ها تلو می خورد. آن شخص من بودم.

می خواستم داخل دریاچه شیرجه بزنم که دست هایی مرا از پشت گرفت و برگرداند. دست ها متعلق به مردی قدبلند با شانه های ورزیده و موهای نقره ای بود. چهره اش خیلی آشنا بود، ولی نتوانستم او را بشناسم.

مرد مرا کشان کشان از دریاچه دور کرد و من شروع کردم به عربده کشیدن.

- شانس اوردی رزالی و ناتان این جا نیستن تا تو این وضع ببیننت. خون اون گوزنی که ترتیبشو دادی، مسموم بود.

کلمات نفر بعدی: غول سه چشم، جوجه کلاغ، آیین نامقدس، زهر باسیلیسک، زوزه ی غمناک، آینه ی شکسته، روده ی انسان







ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۲:۳۲:۵۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۳۰:۵۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۳۶:۴۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۰:۵۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۴:۳۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۷:۲۶
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۴۹:۳۴
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۱:۰۸
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۳:۴۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۵:۰۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۱:۵۶:۴۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۱:۲۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۵:۳۲
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۲:۰۸:۰۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۳:۵۱:۲۰
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۹ ۱۴:۰۶:۰۷



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱:۰۴ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۲
#54

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۱:۵۹ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۰۴:۳۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از جایی که خورشید از آنجا برمی خیزد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
سوژه لذت
کلمات: باردار، لبخند، چای داغ، باران، ماه، آسمان، زمان برگردان

آسمان دل انگیز شب با لبخند به او می نگریست. ستاره ها در دل شب چشمک می زدند و قطرات باران، مادرانه و با مهربانی صورتش را نوازش می کردند. چای داغ در دستش خیلی وقت بود که سرد شده بود؛ روحش هم همینطور.
تمام خانواده اش برای او آرزوی خوشبختی می کردند. زمانی که کودک بود ستاره ای دنباله دار در آسمان دید و آرزویی را کرد که دیگران برایش می خواستند: خوشبختی
اما انگار با اشتباهاتش فرسخ ها از خوشبختی دور شده بود. دستی بر روی شکم برآمده اش کشید و زندگی تازه شکل گرفته در آن را دوباره برای چندمین بار در طول آن روز حس کرد. او باردار بود و این حقیقتی بود که نمیدانست آن را چطور باید بپذیرد؛ حادثه ای خانه خراب کن یا اتفاقی شیرین. به یاد نمی آورد این زندگی جدید را مدیون گناهی پر ز لذت بود یا شهوتی مردانه . هر چه که بود میدانست تولد بدون پدر برای زندگی تازه شکل گرفته درونش اتفاق شیرین و لذت بخشی نخواهد بود. به ماه نگریست. جایی مثل مکانی که در آنجا آرزوهایش را دفن کرده بود؛ به همان اندازه دور و دست نیافتنی. اشک هایش همراه قطرات باران صورتش را خیس می کردند. دستش را مشت کرد و آرام به شکمش زد. شاید اگر ماشینی زمان برگردان داشت هیچوقت به این زندگی مجال شکل گرفتن نمیداد، شاید هیچوقت از خانواده اش فاصله نمی گرفت، شاید هیچوقت...
شاید هم نیازی به ماشین زمان برگردان نبود.شاید فقط باید صبر می کرد تا زندگی دوباره روی خوشش را به او نشان دهد و حس خوشبختی و لذت بردن را باری دیگر به یاد آورد.

اما او در آن زمان فقط مادری تنها بود که با هر منطقی نمیتوانست در بریتانیای مدرن بی خانمان نباشد.
اما فقط در آن زمان...

کلمات نفر بعد:اشک،قهقهه،درخت صنوبر،خطر،زندگی،شفق قطبی،دردسر


we will find a way through the dark :)


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۳:۳۱ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
#53

گریفیندور

ساکورا آکاجی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰:۵۲ دوشنبه ۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۸:۴۲:۳۸ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 85
آفلاین
سوژه لذت

کلمات‌:باد،خوشبختی،دریا،لطیف،دل‌نواز،طلایی،آغوش

پوزخندی زد، این کار برایش زیادی عادی شده بود. پریدن از خواب در دل تاریکی با نفس های سنگین و فرار کردن تا رسیدن به دریا و فرو بردن خود در میان امواج، دل سپردن به نوازش لطیف و دل نواز امواج که اشک هایش را که پی در پی فرو می ریختند پاک می کردند.

-این از شب ها که نمی تونم بخوابم، وقتی هم چند لحظه خوابم میبره این طوری میشه.

به نور طلایی خورشید از دور دست بالا می آمد و تاریکی آبی آسمان را به روشنایی پیوند می زد خیره شد، پاهایش برهنه بودند و لمس شن های سرد وجودش را تازه می ساخت و میسوزاند.

باند های نیم باز دستانش بر اثر خیس شدن سنگین می شدند و زخم های کهنه و نیمه شفا یافته ی دستانش را نمایان می ساختند. باد مو هایش را پراکنده و خشک می ساخت و مادرانه در گوشش زمزمه می کرد.

-یعنی خوشبختی برای چنین گناه کاری ممکن است؟

با بستن چشم هایش به زانوانش اجازه ی سقوط داد و در آغوش موج فرو رفت. جسمش بر طبق عادت به سطح می رفت اما حس سنگینی قلبش او را می آزرد.

کلمات بعدی: باردار، لبخند، چای داغ، باران، ماه، آسمان، زمان برگردان


It's all game...want this or not you are player. soo let's play!wwwwww




پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰:۵۰ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۲
#52

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۱۳:۵۲
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 168
آفلاین
سوژه لذت
کلمات : دنیا، شادی، آبی، لبخند، بادبان، باغچه، نور

دنیای سرشار از شادی. به آسمان آبی شب نگریست. پرده ها در هوا همچو بادبان پرسه می زدند.
گل های همیشه بهار در باغچه ی خانه اش می درخشیدن.
لبخند ماه از همیشه زیبا تر بود.
اولین ستاره نورانی شب را هدف گرفت و با بستن چشمانش آرزو کرد.
مو هایش در هوا می‌رقصیدند. در تاریکی شب چشمانش هم رنگ دریا شده بود.
گوشواره هایش همانند مروارید زیبا و جذاب بود.
کش موهایش را محکم کرد و خودش را در آغوش باد رها کرد.

کلمات‌نفر‌بعد:باد،خوشبختی،دریا،لطیف،دل‌نواز،طلایی،اغوش


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۷ ۱۵:۴۰:۱۲

یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴:۲۴ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
#51

اسلیترین

ریگولوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ جمعه ۱۲ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۰:۳۶:۰۲ یکشنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 6
آفلاین
کلمات فعلی: دنیا، شادی، آبی، لبخند، بادبان، باغچه، نور
سوژه: لذت

در این دنیا هنگامی که شادی را به دیگران هدیه می‌کنید، گویا همه چیز به شما لبخند می‌زند.
در آن لحظات، تماشای آسمان آبی لذت بخش تر از مواقع دیگر است.
نور خورشید بر باغچه‌ی دلت به گونه‌ای می‌تابد، که گرمای وجودت عاشقانه تو را در آغوش می‌گیرد.
پس شادی را به دل دیگران هدیه کنید تا کشتی کوچک افکارتان، بادبان‌هایش را باز کند و بر روی امواج احساسات خوب شناور شود.

ریگولوس، در حالی همیشه این حرف‌ها را به دیگران می‌زد، که خودش خیلی وقت بود از چنین احساسی لذت نبرده بود...!



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰:۴۷ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
#50

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۷:۲۳:۳۹ سه شنبه ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 155
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: زیبایی، لذت، مهربان، بی انتها، پنجره، آسمان، تنهایی


- مامان من رفتم!

و قبل از اینکه صدای فریاد مامانشو بشنوه در خونه رو می بنده.
می دونه مامانش با بیرون رفتن تو این هوای سرد مخالفه، برای همین تا لحظه ی خارج شدن از خونه، چیزی بهش نمیگه و بعد یهویی خداحافظی می کنه و وسط خیابون می پره.
- چه هوای عالی ای!

با ذوق اینو میگه و سرشو بلند می کنه تا به آسمون خیره بشه. دونه های برف آروم آروم از ابرای پشمکی بیرون میان و روی سر و صورتش جا خوش می کنن.

خیابونشون پر از برف شده و تا چشم کار می کنه همه جا یه دست سفیده. هیچکسی هم تو این سرما، اون اطراف پرسه نمی زنه.
یه نگاه به دور و برش می ندازه و با خودش فکر می کنه خیلی کیف میده تنهایی کل اون خیابون رو پیاده روی کنه.
پس هندزفریشو میذاره تو گوشش و شروع به راه رفتن می کنه.

حتی اگه عمیقا ناراحتی و سختی دیدی خودتو جمع کن. (همه تلاشتو بکن)
دنیا نامردی زیاد داره. عرق آدمای سخت جون رو هم در میاره.
ممکنه گریه کنی و بگی: امروزمون به هیچ جا نمی رسه.
پس رویاهایی که بچگیامون داشتیم کجای زمینه؟


با هر قدمی که بر میداره، یه جای پای تازه رو برفا برای خودش ثبت می کنه. چشمش به طرح های زیر پوتینش میفته که جای پاشو به زیبایی تزئین کرده.

قلبت هنوز زخمیه. آسیب روحی همیشه با شکافی بین رویا و واقعیت، مثل یه نمایش جاده ای ادامه داره.
بگو بیخیالش. عزمت رو جزم کن و برو حقشو بذار کف دستش!


برفا رو با ضربه ی پنجه پوتینش به هوا پرتاب می کنه و با علاقه به پخش شدن برفا تو هوا، خیره می شه.

همه ی آدم های بد، چهره های حق به جانبی دارن
پس بیا بریم تو زمین خودشون حسابشونو برسیم!


و شروع می کنه چرخیدن دور خودش...

لای لای لای لای لای به دویدن ادامه بده و...
لای لای لای لای لای کم نیار!
لای لای لای لای لای موتور دلت رو روشن کن...
لای لای لای لای لای جوری که روحت هم به هیجان بیاد


تو همه‌ی جشن‌ها باخیال راحت برقص!


یهو پاش لیز می خوره، از پشت روی برفا می فته و صدای آخش هوا میره.
با دست پشتش رو آروم میماله. از اصابت با چنین زمین سردی، حسابی دردش اومده.
میاد از جاش بلند شه ولی دوباره لیز می خوره و زمین میفته.

انگار داخل یه سیاه چال گرفتار شدی
حس ناامیدی ای که داری به سختی قابل انتقاله.
تنش درونیت به حدی رسیده که سر و صداش بلند شده
به بیان عادی، واقعاً غیرقابل باوره.


می خواد از یکی کمک بگیره ولی تو خیابون هیچ جنبنده ای رو نمی بینه. یهو از شدت تنهایی بغض می کنه.

اونقدر نوآورانه ست که گفته می شه:
مثل این میمونه که گاهی بین صفر تا صد چیزی گیر کنی


خیلی یه دفعه ای از تلاش کردن خسته میشه روی زمین برفی دراز می کشه. نگاهشو به آسمون بی انتها می دوزه و گوشش رو به آهنگ درحال پخش می سپره:

اما (اینو بدون که) بریدن و دست کشیدن، مثل شیاطینی هستن که باعث می شن تو اون وضعیت شناور بمونی
پس جای تسلیم شدن بیا خودمون بازی رو عوض کنیم!

حس خیلی خوبی درون وجودش ریشه می دوونه.
تموم وجودش سر شار از انرژی و شادی می شه. سرشار از قدرت!

لای لای لای لای لای به دویدن ادامه بده و...
لای لای لای لای لای کم نیار!
لای لای لای لای لای موتور دلت رو روشن کن...
لای لای لای لای لای جوری که روحت هم به هیجان بیاد


دوباره تلاش می کنه تا از جاش بلند شه و همزمان همراه خواننده می خونه:
مهم نیست اتفاق خوبی میفته یا انفجار رخ میده
(مهم اینه که) من تصمیمم رو گرفتم
و این عزم شمشیر واقعیه!

آره! از جاش بلند میشه. حسابی هم پر قدرت از جاش بلند میشه و با صلابت می ایسته.
از اون لحظه به بعد هیچی دیگه براش اهمیتی نداره. نه جای زخما. نه جای حرفا.
هیچکس و همچنین هیچ اتفاقی نمی تونه مانع لذت بردنش از زندگی بشه!

همه ی آدم های بد، چهره های حق به جانبی دارن
پس بیا بریم تو زمین خودشون حسابشونو برسیم!


فریاد می زنه:
بیاین همگی! بیاین با هم انجامش بدیم!


و خب با فریادی که می زنه پنجره‌ی چند تا خونه باز می شه و کله های کلی آدم از همشون بیرون می زنه.


لای لای لای لای لای به دویدن ادامه بده و...
لای لای لای لای لای فراتر برو!
لای لای لای لای لای موتور دلت رو روشن کن...
لای لای لای لای لای جوری که روحت هم به هیجان بیاد


تو همه‌ی جشن ها باخیال راحت برقص.


هیچ کدوم از آدمای پشت پنجره شادی و اشتیاقشو درک نمی کنن. همشون فقط به حالش تاسف می خورن که تو این هوای سرد حماقت کرده و بیرون رفته. یه پیرزن هم با مهربونی بهش میگه که:
- بچه تو این هوای سرد سرما می خوری! زود برو خونه!

ولی اون اهمیتی به حرفای پیرزن نمیده.

لای لای لای لای لای بزن پودرش کن!
لای لای لای لای لای اون دیوار ساختگی رو بیار پایین!
لای لای لای لای لای چراغ انقلاب رو روشن کن!
آینده به زیبایی خواهد اومد! بیا، بیا، بیا.


و دوباره شروع به چرخیدن می کنه و صدای خنده هاش تا آسمون میره.
براش مهم نیست که بیفته، مهم نیست که سرما بخوره، می خواد با تموم وجودش از این زمستون لذت ببره.

حتی با یه ریتم ناشایست جوری قشنگ تو این دنیا برقص که به لرزه در بیاد!



کلمات نفر بعد: دنیا، شادی، آبی، لبخند، بادبان، باغچه، نور

*آهنگVS


ویرایش شده توسط کوین کارتر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۱۱ ۲۰:۳۶:۱۸

...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۰۲:۵۷ شنبه ۷ بهمن ۱۴۰۲
#49

ریونکلاو، مرگخواران

هیزل استیکنی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۹ سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۱۷:۲۱
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
سوژه:لذت
کلمات:زندگی، طلوع، خوشحالی، ایده، حس، ناب، عسل


هر فردی از چیز خاصی لذت می برد. دلیل این تفاوت سلیقه تفاوت عقاید و علاقه هاست. هیزل از مشکل پسند ترین افراد این کره خاکی بود. فردی که از هر چیزی لذت نمی برد. ولی این دلیل نمی شد که بگویید هیچ وقت لذتِ لذت بردن را نچشید...

برشی از دفتر خاطرات هیزل

حس می کنم که امروز بهترین روز از زندگی من بود. همه چیز از اینجا شروع شد:

صبحم را با پیام کای که توسط جغد انبارم سوزی به من رسیده بود شروع کردم.
نقل قول:
از کای به هیزل!
یادته چندوقت پیش بهم پیام داده بودی که برای پایان نامه دانشگاه ماگلیت(هنوزم نمیدونم واقعا چرا اونجا میری! تو که هاگوارتز رو تموم کردی و میتونی وارد وزارت خونه بشی!) یه ایده میخوای. خوب فکر کنم اون ایده الان پیش منه!یه ایده ناب دارم. اگه میخوای ببینیش بیا جای همیشگی.
تاریخ:من که همیشه همونجام. هرچه زودتر بهتر!


الان تنها چیزی که حس میکردم خوشحالی بود. وقعا هیچ ایده ای برای اون پایان نامه نداشتم. پس سریع به جای همیشگی رفتم.

30 دقیقه بعد درون کافه تریای خورشید و ماه

-سلام کای!
-هیزل! بالاخره اومدی؟!
-اره! چرا اینجا انقدر خلوته؟
-امروز اشپزمون نیومده و پیشخدمت دوم داره غذا درست میکنه!
-خوب پس...

باهم به سمت میز کنار پنجره رفتیم. معمولا یکم پنکیک با عسل سفارش میدادم ولی با توجه به دست پخت بد پیشخدمت دوم ترجیح دادم چیزی سفارش ندم.

-خوب ایده نابتون چیه جناب اقای کای استیکنی؟

کای پسرعموم بود. از زمان بچگی تا حالا باهم بودیم. تمام لحظات و ثانیه ها. از طلوع خورشید تا غروب و لحظات بین این دو اتفاق شگفت انگیز.

-خوب ایده من از این قراره...

کلمات نفر بعد: زیبایی، لذت، مهربان، بی انتها، پنجره، آسمان، تنهایی


ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۷ ۱۹:۵۳:۲۵
ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۸ ۱۸:۰۹:۳۱
ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۴۰۲/۱۱/۸ ۱۸:۱۱:۵۰

🎐 اجـازه نـده هيـچ كس پـاشو رو رويـاهات بـذاره..🌱حتی اگه تاریک ترین رویای جهان باشه... ️







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.